رفتن به مطلب

وراي نسبي گرايي و مطلق گرايي


Dreamy Girl

ارسال های توصیه شده

وراي نسبي گرايي و مطلق گرايي

 

05422.jpg

 

 

نويسنده: نيل لوي

برگردان: اسفنديار زندپور

 

 

 

 

 

هيچ يک از تلاش ها براي رد نسبي گرايي با وجود اينکه برخي از آنان قدرتمندانه نيز بودند نتوانستند متناقض بودن و غير معقول بودن موضع نسبي گرايي را اثبات کنند. با اينکه نسبي گرايي آن مفاهيم اخلاقي را که گاهي هواداران آن ادعا مي کنند ندارد - براي نمونه تساهل را در پي ندارد - اما از جهاتي به دلايل صرفاً اخلاقي جذاب مي نمايد. قدرت توجيهي آن را ديده ايم و پي برده ايم که چرا افراد بسياري اين موضع را اتخاذ مي کنند.

اما از سوي ديگر با اينکه استدلال هاي ضد نسبي گرايي آن را رد نمي کنند، اما محدوديت هاي سختي بر آن اعمال مي کنند. به دلايل مرتبط متعدد هر نظام اخلاقي کارآمد بايد شباهت بسياري زيادي با نظام اخلاقي ما داشته باشد. بايد نقش مشابهي در زندگي انسان بازي کند و فضايلي را که مورد تأييد قرار مي دهيم ارج بنهد. اين نظام اخلاقي بايد قوانيني مشابه با قوانين زندگي ما دربرداشته باشد و همان طور که نظام اخلاقي ما به انگيزه مي دهد، آن نيز به هواداران خود انگيزه دهد. اگر هيچ يک از اين شرايط را نداشته باشد ما به هيچ وجه آن را به عنوان يک نظام اخلاقي به رسميت نخواهيم شناخت.

شايد از همه اين ها چيزي ظهور کند که به خودي خود نسبي گرايي نباشد اما نتوانيم آن را مطلق گرايي نيز بناميم. شايد بهتر باشد براي روشن کردن منظور خود به فصل سوم که الزامات اخلاقي نسبي گرايي را مدنظر قرار داديم برگردم. ما در آن فصل نسبي گرايي و مطلق گرايي را نه صرفاً از نظر تحمل ديگر فرهنگ ها، بلکه از نظر احترام گذاشتن به آن ها و به رسميت شناختن آن ها، با يکديگر مقايسه کرديم. ما با انجام اين کار به يک بن بست رسيديم. هر يک از اين دو موضع از جهاتي مهم ناقص به نظر مي رسيد. در صورتي که طبق ادعاي غير نسبي گرايان، تصور نسبي گرايانه از تساهل براي راضي نگه داشتن اعضاي فرهنگ هاي ديگر به اندازه کافي اصولي نباشد، شناخت اصولي تري که غير نسبي گرايان مي توانند اعطا کنند به نظر تنها مقدمه اي براي ادغام و همانند سازي ديگر فرهنگ ها به نظر مي رسد. ظاهراً نسبي گرايان و مخالفان آن، هيچ يک امکانات تأييد و تکريم تنوع فرهنگي را ندارند. اما شايد همان طور که اشاره کرديم راهي بينابين اين دو موضع وجود داشته باشد. شايد ميان نسبي گرايي و مطلق گرايي ديدگاهي اخلاقي و متعهد وجود داشته باشد که واقعاً از امکاناتي برخوردار است که بتواند تنوع فرهنگي را گرامي بدارد. موضعي که در ذهن دارم کثرت گرايي ( پلوراليسم ) است.

بخش مهمي از مشکلاتي که ديديم در مورد مطلق گرايي وجود دارد از اين ديدگاه نشئت مي گيرد که تمامي ارزش ها قابل مقايسه هستند، که هر يک را مي توان طبق يک مقياس سنجيد و برحسب آن با هم مقايسه کرد. براي مثال، فايده گرايان لذت جو چنين مي پندارند که تمامي فضايل اخلاقي را مي توان در قالب خوشبختي محاسبه کرد. در نتيجه هرگاه ناچار شويم بين دو خط مشي ناسازگار با هم يکي را برگزينيم بايد آن راهي را که بيشترين خوشبختي را در پي دارد انتخاب کنيم. اما کثرت گرايان اين عقيده را که از ميان دو ارزش مخالف هميشه يکي بهتر از ديگري است رد مي کنند. آن ها در عوض بر اين باور هستند که ممکن است اين ارزش هاي مخالف هر دو واقعاً ارزشمند باشند. تنها به اين دليل که با هم تضاد دارند نمي توان ثابت کرد که يکي از آن ها ارزش واقعي ندارد. حتي اگر بتوان ثابت کرد که کاملاً با هم تضاد دارند، اين امر ثابت نمي کند که آن ها نمي توانند هر دو ارزش هايي واقعي باشند. اين مثال را در نظر بگيريد:

آنا نوازنده اي با استعداد و رياضيداني برجسته است. او از مدرسه موسيقي جوليارد و همچنين مؤسسه فناوري ماساچوست پيشنهادهايي در خصوص بورسيه تحصيلي دريافت مي کند. او تنها مي تواند يکي را بپذيرد. او مي داند با يک انتخاب مواجه است اگر بورسيه جوليارد را بپذيرد منطقي است که مي تواند اميدوار باشد به نوازنده اي حرفه اي تبديل شود اما در حوزه رياضي تنها يک آماتور خواهد بود. برعکس، اگر به MIT برود احتمالاً نوازنده اي آماتور باقي خواهد ماند. او نخواهد توانست براي تمرين نوازندگي و رياضي وقت کافي در روز اختصاص دهد.

مهارت در رياضيات و موسيقي براي آنا به احتمال زياد با يکديگر منافات دارند به دليل محدوديت هاي بدن انسان، طول عمر انسان و ساعت هايي که در اختيار دارد، آنا نمي تواند اميد اين را داشته باشد که در هر دو حوزه مهارت کسب کند. او در عوض بايد از ميان آن ها يکي را انتخاب کند. اما اين واقعيت که اين منابع در اينجا با يکديگر تضاد دارند دليل بر غير واقعي يا غير مهم بودن هيچ يک از آن ها نيست. برعکس، به دليل عالي بودن هر دوي آن هاست که آنا دچار کشمکش است. اگر يکي از آن ها واقعاً ارزشمند نبود، او با اين معضل که اکنون روبروست مواجه نمي شد.

حال، يک کثرت گراي ارزشي مي تواند با نسبي گرا در اين مورد موافق باشد که هنگامي که دو ارزش با يکديگر تضاد پيدا مي کنند شايد واقعيت اين نباشد که کدام يک بهتر از ديگري است. براي مثال، کسب خودمختاري شخصي و افزايش همبستگي جمعي ممکن است با يکديگر منافات داشته باشند؛ از اين ناسازگاري نمي توان نتيجه گرفت که يکي از ديگري بهتر است. شايد ارزش هاي اين چنيني بسيار باشند که به طور اتفاقي يا لزوماً با يکديگر مغايرت داشته باشند اما با اين همه همچنان ارزشمند باشند. اما از اين واقعيت که هيچ يک از دو ارزش مغاير با هم از ديگري بهتر نيست، کثرت گراي ارزشي به نتيجه گيري هاي قوياً نسبي گرايانه نمي رسد؛ او لازم نيست تصور کند چون ارزش ها متعدد و متضاد هستند پس هرگز اين واقعيت که يکي از دو عقايد يا اعمال بهتر است نمي تواند وجود داشته باشد. اغلب اوقات مي توان ارزش ها را رتبه بندي کرد، کثرت گرايي کاملاً با رد نسبي گرايي راديکال سازگاري دارد.

کثرت گرايي ارزشي از موضع بهتري براي احترام قائل شدن براي ديگر فرهنگ ها و به رسميت شناختن آن ها برخوردار است تا غير نسبي گرا که کثرت گرايي را رد مي کند. همان طور که ديديم، غير نسبي گرا گرايش دارد که از قضاوت خود در مورد ديگر فرهنگ ها به همانندسازي و ادغام آن ها اقدام کند؛ در نتيجه به رسميت شناسي او ( در بهترين حالت ) موقتي خواهد بود. اما کثرت گراي ارزشي مي تواند بدون احساس اجبار براي پذيرفتن ارزش هاي ديگر فرهنگ ها، آن ارزش ها را به رسميت بشناسد. براي مثال، تصور کنيد که او نماينده فرهنگي بسيار شبيه فرهنگ ماست که ارزش زيادي براي فرديت و خودمختاري قائل است. او مشغول بررسي يک فرهنگ بيگانه است، فرهنگي که براي خودمختاري و فرديت ارزشي قائل نيست. اين فرهنگ در مقابل، به همبستگي جمعي، هماهنگي ميان اعضاي آن و احترام به سنت ها بها مي دهد. قاضي خودمختار ما ممکن است اين ويژگي هاي فرهنگي بيگانه را تحسين کند و آن ها را تحقق ارزش هايي واقعي بداند. او ممکن است از نبود زندگي جمعي در جامعه خود تأسف بخورد. با وجود اين از آنجايي که خودمختاري را يک ارزش واقعي مي داند که با جمع گرايي شديداً در تناقض است، تمايل نخواهد داشت که شيوه زندگي فرهنگي بيگانه را در پيش بگيرد. او ممکن است چنين بينديشد که سبک زندگي آن ها مجموعه اي از ارزش هاي واقعي را مورد تصديق قرار مي دهد و از اين رو ارزنده است اما سبک زندگي من نيز مجموعه اي متفاوت از ارزش هاي واقعي را تصديق مي کند و از آن جهت، آن نيز ارزنده است. بدين ترتيب، کثرت گراي ارزشي مي تواند ارزش روش هاي بسيار مختلفي از زندگي را تأييد کند. اگر همان طور که چارلز تيلور (1) مي گويد به رسميت شناسي مستلزم قضاوتي است که نه صرفاً تشريفاتي بلکه واقعي است، اوست که از موضع بهتري براي نشان دادن احترام به تنوع فرهنگي برخوردار است نه نسبي گرا راديکال.

کثرت گرايي الزامات اخلاقي ديگري دارد که آن را براي ما توصيه مي کند. نسبي گرا بر اين باور بود که آموزه او به ما فروتني مي آموزد؛ پذيرفتن حقيقت آن از تحميل ارزش هاي ما بر ديگران مي کاهد و از اين رو از تکرار فجايع استعمار جلوگيري مي کند. اما کثرت گرايي نيز قادر به برانگيختن اين حس تواضع است. در صورت درست بودن (2) آن، ديگر فرهنگ ها با وجود اختلاف با فرهنگ ما مي توانند ارزش احترام واقعي را داشته باشند. تا وقتي که ارزش ها و فضائل مورد احترام آن ها واقعي باشند، لازم نيست از آنِ ما باشند تا قدرت آن ها را تصديق کنيم.

علاوه بر اين، به نظر مي رسد کثرت گرايي قادر است بسياري از شواهدي را توضيح دهد که ديدگاه نسبي گرايانه را موجب شده اند، براي مثال اين را که اختلاف نظر اخلاقي غالباً لاينحل و شاهدي تاريخي و انسان شناسانه بر تنوع عظيم فرهنگي به نظر مي رسد. علاوه بر اين به نظر مي رسد کثرت گرايي قادر است انسان شناسانه بر تنوع عظيم فرهنگي به نظر مي رسد.

در دنيايي با ارزش هاي متعدد و متضاد بايد انتظار چنين چيزي را داشت. هيچ نظام اخلاقي قادر نخواهد بود که به تمامي اين ارزش ها اجازه بروز کامل دهد. در مقابل مي توانيم انتظار داشته باشيم هر يک از آن ها به ميزان متفاوتي بر فضايل و ارزش هاي متفاوتي تأکيد بگذارند.

در آخر به نظر مي رسد کثرت گرايي با ملاحظاتي که محتواي يک نظام اخلاقي کارآمد را قوياً محدود مي کنند و پيشتر بررسي کرديم کاملاً سازگاري دارد. همان طور که تأکيد کرديم، هر نظام اخلاقي اين چنيني بايد نقشي ممتاز در زندگي انسان بازي کند، قوانيني را دربرگيرد که در غياب آن ها بقاي فرهنگي غير محتمل باشد مانند منع قتل خودسرانه و از همه مهم تر، ارزش هايي را که همه ما به رسميت مي شناسيم، پاس بدارد. به نظر مي رسد هر نظام اخلاقي کارآمد تنها مي تواند از لحاظ تأکيدي که بر خوبي هاي مورد قبول همه مي گذارد از سايرين تفاوت داشته باشد ( هر چند همان طور که ديديم اين امر فضاي وسيعي را براي اختلافات واقعي و اساسي باقي مي گذارد ). اما اين همان کثرت گرايي است.

علاوه بر اين، کثرت گرايي است. کثرت گرايي تمامي اين کارها را بدون خطراتي که مطلق گرايان درباره آن نگران بودند انجام مي دهد: بدون از بين بردن احترام نسبت به خود اخلاقيات يا تصديق پندارهاي ساديستي به عنوان اخلاقياتي در خور احترام.

اما چگونه بايد ديدگاه کثرت گرايان را توصيف کرد؟ آيا آن طور که برخي افراد مي گويند کثرت گرايي نوعي نسبي گرايي است؟ يا موضعي غير نسبي گرا است؟

بياييد موضع کثرت گرايي را با يک مثال بررسي کنيم. به عقيده يکي از مدافعان آن، ما بايد تفاوت هاي ميان ( حداقل برخي ) کشورهاي آسيايي و ليبرال دموکراسي هاي غرب را برحسب کثرت گرايي ارزش درک کنيم. ديويد ونگ بر اين باور است که مفاهيم شرقي و غربي از اخلاق، با اينکه اشتراکات بسيار زيادي دارند، در تأکيد که هر يک بر ارزش فرديت و اجتماع مي گذارند به طور سيستماتيکي با هم تفاوت دارند. ونگ اعتقاد دارد هر دوي اين ارزش ها واقعي هستند اما اين ارزش ها غالباً در تضاد با يکديگر قرار مي گيرند. ما در غرب اين تنش ميان آن ها را عمدتاً، اما نه به طور منحصر، به نفع فردگرايي و حقوق فردي حل کرده ايم. از اين رو اعتقاد داريم هر فرد حق بيان ( تقريباً ) هر ديدگاهي را هرچند اشتباه، احمقانه و يا کينه توزانه باشد، دارد. ما به افراد اجازه مي دهيم با وجود به مخاطره افتادن وحدت جمعي و يا حتي ترويج خشونت از حق آزادي بيان خود استفاده کنند. مطمئناً محدوديت هايي در مورد اين حق وجود دارد. براي مثال، کشورهاي متعددي هستند که سخنراني هاي عمومي تحريک کننده، نفرت نژادي را قانوناً غدغن اعلام کرده اند. با اين وجود، ما به طور کل بر اين باور هستيم که به خطر افتادن وحدت جمعي و خطر خشونت واقعي بايد جدي باشد تا ميل به محدود کردن آزادي بيان را در ما به وجود آورد.

رويکرد ما در آزموني که توسط اليور وندل و ديگر قضاوت ديوان عالي ايالات متحده شرح داده خلاصه شده است، اينکه آيا حمايت قانون از برخي سخن گفتن ها و انتشارات خاص را مورد بررسي قرار داده بود يا نه: تا وقتي که اين « خطر آشکار و موجود » که اين سخنان « زيان هاي اساسي » به بار مي آورند وجود نداشته باشد، بايد مورد حمايت قانون باشند. حقوق فردي بر حقوق جمعي اولويت دارند مگر اينکه دلايل بسيار محکمي بر ضد آن ها وجود داشته باشد.

با اين حال، حداقل برخي کشورهاي آسيايي ديدگاهي دقيقاً مخالف دارند. آنان بر اين باورند که سخني که هرگونه تهديدي براي وحدت جمعي به شمار رود بايد ممنوع شود مگر اينکه دلايل محکمي براي عدم ممنوعيت آن وجود داشته باشد. به عبارت ديگر، اين کشورها تصميم گرفته اند اختلاف ميان اجتماع و فرد را عمدتاً به نفع اجتماع پايان دهند. در حقيقت، آنان اعتقاد دارند موفقيت اقتصادي آن ها - اينکه چگونه به اصطلاح ببرهاي آسيا توانسته اند از فقيرترين ملت جهان به استانداردهايي دست يابند که قابل مقايسه و حتي در برخي موارد بهتر از ملت هاي غربي است - عمدتاً مرهون اين انتخاب است. در نتيجه، گوچوک تونگ، نخست وزير سنگاپور، براي مثال، ادعا مي کند که موفقيت اقتصادي کشورش به دليل تأکيدي بوده است که سنگاپور بر وحدت جمعي مي کرد:

براي ادامه داشتن موفقيت، سياست هاي درست اقتصادي به تنهايي کافي نيست؛ عوامل غير اقتصادي مانند داشتن اين حس که جمعيت و ملتي هستند برخوردار از انضباط و سخت کوشي و داشتن ارزش هاي اخلاقي قوي و پيوندهاي خانوادگي مستحکم نيز لازم است. نوع جامعه چگونگي عملکرد ما را تعيين مي کند. مادي گرايي و منافع فردي صرف نيست که سنگاپور را به پيش مي راند. مهم تر اينکه مسئله نوعي ايدئال گرايي و خدماتي است که از احساس همبستگي اجتماعي و هويت مندي ملي ناشي مي شود.

ما بدون اين عوامل حياتي نمي توانيم جامعه اي خوشبخت يا پويا باشيم.

سنگاپور مانند برخي ملت هاي آسيايي ديگر وحدت جمعي را به حقوق فردي ترجيح داده و پاداش اين کار را نيز گرفته است. در نتيجه قوانين آن کشور در مورد آزادي بيان، براي مثال، سخت گيرانه تر از قوانين ماست. اين قوانين دسترسي به اينترنت را محدود مي کنند، گاهي انتشار مطبوعات بين المللي را ممنوع کرده و هيچ گفتاري را که بتواند تهديدي براي هماهنگي مذهبي به شمار آيد برنمي تابد.

آنچه که ونگ و ديگر کثرت گرايان ارزشي ادعا مي کنند اين است که دو ارزش مورد بحث در اينجا، وحدت جمعي و حقوق فردي، هر دو ارزش هايي واقعي هستند، اما فضايل و ارزش هايي که ناگزير با يکديگر تضاد دارند. از آنجا که هر دو ارزش واقعي هستند، هر نظام اخلاقي کارآمد بايد جايي براي هر دوي آن ها بيابد. هر اخلاقياتي که هيچ جايگاهي براي حقوق فردي در نظر نگيرد نادرست است؛ همچنان که هر اخلاقياتي که همواره اجازه دهد اين حقوق بر فضايل اجتماعي تفوق يابند نادرست خواهد بود. در هر حال، هر چند هر اخلاقيات قابل اجرا بايد جايي براي اين دو در نظر بگيرد، هر کدام از اين اخلاقيات مرز متفاوتي ميان آن دو رسم مي کند و در صورت ايجاد تضاد، ارزش متفاوتي به هر کدام مي بخشد و اين تفاوت تا اندازه اي دلبخواهي است. جوامع، خود، تصميم مي گيرند به کدام يک تأکيد بيشتري داشته باشند ( يا تلاش کنند آن ها را در تعادلي برابر قرار دهند ). تا زماني که نظام اخلاقي براي هر کدام از اين دو جايگاه مهمي در نظر مي گيرد، دليلي ندارد که بر آن خرده بگيريم. هنگامي که فضايل واقعي با يکديگر تضاد پيدا مي کنند، تصميمات سختي بايد گرفته شود، تصميماتي که جواب قطعي در ارتباط با آن ها وجود ندارد. همان طور که نمي توانيم از آنا خرده بگيريم که چرا رياضيات را به موسيقي ترجيح داده و يا برعکس، نمي توانيم از سنگاپور انتقاد کنيم که چرا ارزش بيشتري براي وحدت جمعي قائل مي شود به همان نسبت ارزش کمتري براي آزادي هاي فردي در نظر مي گيرد.

مخالفان ارزش هاي آسيايي با تحليل ذکر شده مخالف هستند. به عقيده آنان چيزي به اسم « ارزش هاي آسيايي » وجود ندارد. تنها يک سري از ارزش هاي واقعي وجود دارند و اين ارزش هاي جهاني هستند. آنان بر اين باورند که استناد به ارش هاي آسيايي توسط سياستمداران سنگاپوري، مالزيايي، چيني و کشورهاي ديگر چيزي بيش از تلاشي خودخواهانه براي توجيه قدرت هاي مستبدانه شان نيست. آسيايي ها به اندازه امريکايي ها براي آزادي ارزش قائلند؛ آنان نيز مي خواهند دولت هاي خود را در انتخابات آزاد و عادلانه انتخاب کنند، آنان نيز مي خواهند تا آنجا که امکان دارد به اطلاعات دسترسي داشته باشند و آن طور که دوست دارند عقايد خود را بيان کنند. حقوق بشر جهاني است و در همه نقاط به يک شکل وجود دارد.

حال، براي اينکه حق با مخالفان ارزش هاي آسيايي باشد بايد يکي از دو چيز صحت داشته باشد. يا بايد صحت داشته باشد که مردمي که در کشورهاي آسيايي زندگي مي کنند واقعاً همان ارزش هايي را دارند که ما داريم يا اگر معلوم شود که مجموعه متفاوتي از ارزش ها دارند، اين ارزش ها بايد غلط باشند. يا حقوق بشر ( آن طور که ما و نه مخالفان ارزش هاي آسيايي از آن ها برداشت مي کنيم ) در واقع جهاني است و يا عيني ( يا در صورت امکان هر دو ).

آيا مدرکي دال بر اين وجود دارد که آسيايي ها واقعاً ارزش بيشتري نسبت به غربي ها براي همبستگي جمعي قائل مي شوند؟ در واقع، دلايل بسياري وجود دارد که همين طور است از يافته هاي روان شناسان در آزمايش هاي کنترل شده گرفته تا روايت هاي احساسي تر روزنامه نگاران.

تنها طبقه نخبگان نيستند که به دليل سود بردن از بقاي رژيم هاي فعلي از انتخاب اين ملت ها در خصوص اهميت دادن به جامعه نسبت به فرد ابراز رضايت مي کنند. ظاهراً اکثر مردم عادي نيز نظام خود را به آنچه که اهميت بيش از حد به فردگرايي در کشورهاي غربي مي دانند، ترجيح مي دهند. در حقيقت، حتي برخي اعضاي گروه هاي مخالفي که براي حقوق و آزادي هاي بيشتر در کشورهاي آسيايي مبارزه مي کنند نيز اعتقاد دارند دولت هايشان نبايد مانند مثلاً امريکايي ها شوند. براي نمونه، پائوچياون، سياستمداري تايواني که پس از شرکت در تظاهراتي به طرف داري حقوق بشر هفت سال در زندان به سر برد، هنوز حاضر نيست براي تايواني ها از حقوقي به اندازه آمريکايي ها دفاع کند. « هماهنگي در جامعه ما مهم تر است، بنابراين مردم ارزش زيادي براي برابري يا آزادي شخصي قائل نمي شوند. »

بنابراين، روشن است که اولين خط حمله مؤثر واقع نخواهد شد. به احتمال زياد آسيايي ها ( يا دقيق تر بگوييم، حداقل جمعيت برخي کشورهاي آسيايي ) ارزش هاي اجتماعي را بيشتر از غربيان گرامي مي دارند و به همين نسبت اهميت کمتري براي حقوق و آزادي فردي قائلند. ( گرچه ممکن است رهبران اين کشورها در جهت منافع سياسي خود در مورد پايبندي مردمشان نسبت به اين ارزش ها مبالغه کنند. ) بنابراين، مخالفان ارزش هاي آسيايي ناچار خواهند شد گزينه دوم را برگزينند؛ آنان بايد ثابت کنند که اين مردم در باور به عقايدي که دارند اشتباه مي کنند.

اما آيا مي توان بدون مصادره به مطلوب کردن اين امر را ثابت کرد؟ البته اين پرسش، نوع ديگري از پرسشي است که در تمام طول اين کتاب به آن پرداخته ايم: آيا مي توانيم براي انتقاد از باورهاي اخلاقي افراد دلايلي بيابيم؟ اما در اين مقوله با موضوعي خاص تر سروکار داريم. در اينجا به نظر مي رسد تنها مي توانيم ثابت کنيم که افراد مورد بحث ارزش هاي غلطي دارند اگر بتوانيم کثرت گرايي ارزشي را يا به طور کل يا تا آنجا که به اين ارزش هاي خاص مربوط است رد کنيم. اما هيچ يک از اين کارها اميدبخش به نظر نمي رسد. آن طور که مثال آنا و انتخاب هاي شغلي او نشان مي داد، کثرت گرايي ارزشي به نظر صحيح مي رسد. به علاوه، به نظر مي رسد دو ارزشي که در اينجا با آن سروکار داريم هر دو ارزش هايي واقعي اما به ناچار متضاد هستند. البته شايد نقطه منحصر به فردي وجود داشته باشد که مرز ميان آن ها را بايد از آنجا کشيد. اما بسيار بعيد به نظر مي رسد. در حقيقت، حتي کشورهاي غربي مختلفي مرز ميان فردگرايي و اجتماع را قدري متفاوت کشيده اند. در خصوص بسياري مسائل مربوط به آزادي فردي، ايالات متحده نمونه افراطي است که در آن بيشترين ارزش به آزادي فردي داده شده است. اما در خصوص بعضي مسائل، برخي کشورهاي ديگر اهل مداراترند. براي نمونه، برخي کشورهاي اروپايي روسپي گري را قانوني کرده اند و داروهايي را که در امريکا غير قانوني به شمار مي روند، آزاد اعلام کرده اند. ايالات متحده تصميم گرفته است در اين مسائل، به قيمت از دست رفتن آزادي هاي فردي بهاي بيشتري به منافع ( متصور ) اجتماعي بدهد. ما در واقع مي توانيم مثال هاي متعددي در خصوص طرق مختلفي که کشورهاي مختلف تصميم گرفته اند، اختلاف ميان آزادي ها و ارزش هاي اجتماعي را در خصوص مسائل مختلف حل کنند بياوريم. ( به قوانين مربوط به زبان در کبک يا فرانسه، يا به قوانين ايالات متحده در خصوص سوزاندن پرچم فکر کنيد که همگي نشان دهنده تصمياتي در جهت تأکيد بر ارزش هاي اجتماعي به قيمت از دست رفتن آزادي هاي فردي هستند. ) آيا اين فکر معقول نيست که حداقل در خصوص برخي از اين مسائل، اين تصميمات متفاوت نشانگر اختلافات منطقي باشند؛ که جوابي که به طرز منحصر به فردي موجه باشد وجود نداشته باشد؟ در صورتي که مخالفان کثرت گرايي ارزشي نتوانند ما را متقاعد کنند که براي هر يک از اين موضوعات، واقعيتي منحصر به فرد وجود دارد ما حق داريم به صحت کثرت گرايي ارزشي و اينکه فضاي کافي براي به وجود آمدن اختلافات منطقي وجود دارد باور داشته باشيم.

کثرت گرايي ارزشي موضعي قدرتمند و قابل قبول است. به علاوه، موضعي است که ارضا کردن هر دو طرف بحث نسبي گرايي را نويد مي دهد. اين موضع بسياري از مزاياي متصوري را که نسبي گرا را در درجه اول به نسبي گرايي جذب کرد، در اختيار او قرار مي دهد. اين موضع با نشان دادن اينکه ارزش هاي حداقل برخي فرهنگ ها که اخلاقياتي متفاوت از ما دارند و ارزش هايي که آن ها دنبال مي کنند واقعي هستند و تصميماتي که اين فرهنگ ها در ارتباط با آن ها گرفته اند براي ما قابل درک مي باشند، تساهل اين فرهنگ ها و احترام گذاشتن به آن ها را توجيه مي کند. اين موضع به ما توصيه مي کند علي رغم تفاوت ها متواضع باشيم، زيرا در صورت درست بودن آن، ناچار مي شويم اعتراف کنيم که نظام اخلاقي ما تنها يک نظام منطقي در ميان ديگران است. در نتيجه چشمان ما را به روي تفاوت ها باز مي کند و ما را از قيد و بندهاي نژادپرستي افراطي آزاد مي کند. اما در عين حال نويد مي دهد که از آنچه مخالفان نسبي گرايي آن را بدترين افراطش مي شمرند پرهيز کند. کثرت گرايي از احترام به همه نظام هاي اخلاقي بدون توجه به ماهيت آن ها دفاع نمي کند بلکه محدوديت هايي را براي نظام هاي اخلاقي قائل مي شود که شايسته اين احترام به شمار مي آيد. در نتيجه اين امکان را به وجود مي آورد که بتوانيم بدون مصادره به مطلوب کردن، برخي نظام هاي اخلاقي را که ارزش هايي غير واقعي را پاس مي دارند يا با تأکيد بيش از حد بر يک ارزش جايي براي ارزش مهم ديگري باقي نمي گذارند، محکوم کنيم. با توجه به اين واقعيت، اين امکان وجود دارد که هر اخلاقيات خاصي پس از بررسي معلوم شود که شايسته احترام نيست. به همين دليل، اگر پس از بررسي، اين اخلاقيات را شايسته به رسميت شناسي اعلام کنيم، رسميت شناسي ما نه صرفاً رسمي، که واقعي خواهد بود. از آنجا که اين فرهنگ مورد بحث مي توانست در اين آزمون رد شود، قبول شدن در آن و براي اعضاي آن فرهنگ بسيار پر معني خواهد بود. بنابراين از تمامي مواضعي که تاکنون بررسي کرده ايم، موضع کثرت گرا براي به رسميت شناختن تفاوت هاي فرهنگي و در نتيجه پاس داشتن تساهل واقعي اين تفاوت ها و احترام به آن ها از همه مجهزتر به نظر مي رسد.

آيا کثرت گرايي ارزشي، نوعي نسبي گرايي است؟

به عقيده ديويد ونگ، کثرت گرايي ارزشي نوعي نسبي گرايي اخلاقي است. فيلسوفان ديگر مخالفند. ما بايد چگونه بينديشيم؟

بهترين روش براي پاسخ به اين سؤال رجوع به تعريفي است که پيشتر از نسبي گرايي شرح داديم. همان طور که به ياد داريد، تعريف ذيل را برگزيديم:

نسبي گرايي اخلاقي تنها در صورتي صحيح است که فرض هاي زير صحت داشته باشند:

الف- ادعاهاي اخلاقي تنها به نسبت معيار يا چهارچوبي صحت دارند؛

ب- اين معيار يا چهارچوب خود توجيهي منحصر به فرد ندارد.

حال، کثرت گرايي چگونه با اين تعريف برابري مي کند؟ بستگي دارد چگونه آن را تعبير کنيم. در صورتي که ( الف ) را اين گونه تعبير کنيم که تمامي ادعاهاي اخلاقي نسبت به معياري صحت دارند، کثرت گرايي نسبي گرايي نيست. طبق کثرت گرايي، حداقل برخي ادعاهاي اخلاقي به طور غير نسبي گرايانه اي صحت دارند. براي نمونه، به توجه به آنچه قبلاً گفتيم، حداقل اين ادعا صحت دارد:

آزادي فردي از نظر اخلاقي اهميت دارد.

من اين ادعا را به اين منظور چنين مبهم بيان کردم که آن را هم با جمع گرايي آسيايي ( اگر چنين چيزي وجود داشته باشد ) و هم با فردگرايي غربي سازگار سازم. در صورتي که کثرت گرايي، آن طور که ونگ آن را صورت بندي مي کند، صحت داشته باشد، نظام هاي اخلاقي مختلف مي توانند به درستي تا حدود متفاوتي براي آزادي فردي اهميت قائل شوند، اما همه نظام هاي اخلاقي کارآمد بايد جايگاه قابل قبولي براي آن در نظر بگيرند. دقيقاً همين ادعا را مي توان براي پيوستگي جمعي و هر ارزش واقعي ديگري طرح کرد. نظام هاي اخلاقي کارآمد بايد جايگاهي براي آن ها بيابند و در نتيجه اين ادعا که آن ها از اهميت برخوردارند از نظر اخلاقي ( به طور غير نسبي گرايانه ) صحت دارد.

اما در صورتي که ( الف ) را تنها بدين گونه تفسير کنيم که برخي ادعاهاي اخلاقي تنها نسبت به چهارچوبي ( که خود توجيه منحصر به فردي ندارد ) صحت دارند، کثرت گرايي گونه اي نسبي گرايي است. زيرا بر طبق کثرت گرايي، برخي ادعاهاي اخلاقي تنها درون فرهنگ هاي خاصي صحت دارند. با اينکه همه بايد اعتراف کنند که براي مثال آزادي فردي اهميت اخلاقي دارد، تنها دارند. با اينکه همه بايد اعتراف کنند که براي مثال آزادي فردي اهميت اخلاقي دارد، تنها اعضاي فرهنگ هاي خاصي موافقند که در شرايط خاص خودمختاري فردي بايد نسبت به ادعاهاي جمعي اولويت داشته باشد. از آنجا که فرهنگ هاي مختلف مي توانند به درستي ادعاهاي ارزش هاي متضاد را به طرق متفاوت بسنجند، ادعاهاي اخلاقي خاص بسياري خواهند بود که تنها در چهارچوب فرهنگ هاي خاصي صحت خواهند داشت. براي مثال، اين ادعا مي تواند در برخي فرهنگ ها صحيح و در برخي ديگر غلط باشد:

در وضعيت هايي که انتقاد افراد از دولتشان موجب خطر تضعيف اعتماد به نهادهاي دولتي شود، انتقاد از دولت مجاز نيست مگر اينکه در اين کار مصلحت بزرگ ملي وجود داشته باشد.

در نتيجه بنا به کثرت گرايي، حداقل برخي ادعاهاي اخلاقي تنها نسبت به چهارچوبي ( که به احتمال قوي بر خواسته از نوعي شيوه ي زندگي مستمر ) صحيح اند که تنها چهارچوب صحيح هم نيست ( زيرا ارزيابي هاي درست ديگري از همين ارزش ها کاملاً ممکن است ).

مطمئناً کثرت گرايي ارزشي، به اين معتقد است که برخي ادعاهاي اخلاقي به طور غير نسبي گرايانه اي صحت دارند ( و در نتيجه ادعاهاي ديگر به طور غير نسبي گرايانه اي نادرست هستند ). کثرت گرايي برخي نظام هاي اخلاقي را نيز به عنوان نظام هايي ناکارآمد رد مي کند. اما همان طور که در فصل هاي پيش ديديم، هر نسبي گرايي قابل قبول نيز بايد همين کار را انجام دهد. کثرت گرايي نسبي گرايي راديکالي نيست بلکه نسبي گرايي راديکال اشتباه است. واقعاً محدوديت هاي قابل توجهي در خصوص محتواي نظام هاي اخلاقي کارآمد وجود دارند، محدوديت هايي که پيشتر بررسي کرديم. بنابراين دليلي نمي بينم چنين نتيجه گيري نکنم که کثرت گرايي نوعي نسبي گرايي است. در واقع کثرت گرايي مي تواند قابل قبول ترين نوع نسبي گرايي باشد.

بنابراين اين کثرت گرايي هر آنچه در مورد نسبي گرايي جذاب است در اختيار ما مي نهد و از تله هاي فکري و اخلاقي آن که صورت هاي راديکال تر آن را تهديد مي کنند، اجتناب مي کند.

فقط و فقط کثرت گرايي است که مي تواند براي اين ايده که فرهنگ هايي که با فرهنگ ما متفاوت و شايسته احترام ما هستند بنياني معقول فراهم کند و تنوع اخلاقي جهان را توضيح دهد بي آنکه بر اين انديشه صحه بگذارد که از لحاظ اخلاقي همه چيز رواست. در نتيجه قابل قبول ترين تئوري اخلاقي ذاتاً کثرت گرا خواهد بود. البته اين گفته به معني پايان تحقيق پرسش هاي اخلاقي نيست، بلکه آغاز کاري سخت تر و سازنده تر است. ما بايد پي ببريم همه نظام هاي اخلاقي کارآمد چه فضايل و ارزش هايي را بايد پاس بدارند و براي اينکه بتوانيم بين نظام هاي اخلاقي که شايسته احترام ما هستند و آن هايي که بايد محکوم شوند يا تغيير يابند تمايزي مطمئن قائل شويم بايد روابط ميان اين ارزش ها را کشف کنيم.

پي‌نوشت‌ها:

1. Charles Taylor: فيلسوف کانادايي، متولد 1931 م.، که آثار برجسته اي در زمينه فلسفه سياسي و فلسفه تاريخ تأليف کرده است.

2. اينکه فرهنگ ها و اديان باهم همزيستي مسالمت آميز داشته باشند امري پسنديده است. اما چگونه دو فرهنگ يا دو دين متضاد مي توانند هر دو صحيح باشند. مثلاً فرهنگي که همجنس بازي را مجاز مي داند با فرهنگي که آن را ممنوع و گناه مي شمرد، چطور مي تواند هر دو مورد تأييد واقع شوند. و يا ديني که به توحيد معتقد است با ديني که به چند خدايي يا بي خدايي ( بودائيان ) را باور دارد، چگونه مي توانند يکسان تلقي شوند؟

آيا فرهنگي که در آن اقتصاد مبتني بر ربا است با فرهنگي که ربا را گناهي عظيم مي شمرد، يکي است؟

منبع مقاله :

لوي، نيل؛ ( 1390 )، نسبي گرايي اخلاقي، اسفنديار زندپور، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ اول

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...