رفتن به مطلب

2 پرده از عشق


Dreamy Girl

ارسال های توصیه شده

میثم جوانی 28 ساله است که احساس می‌کند دنیا برای او تمام شده و تا آخر عمر، چیزی جز افسردگی و پوچی نصیبش نخواهدشد. وقتی دلیل آن را جویا می‌شوی، با لبهایی که بسختی از هم بازمی شود،شروع به اداکردن کلمات بی هیچ حس و حال و انگیزه‌ای می‌کند و از سر اجبار کلمات را کنارهم ردیف می‌کند تا متوجه شوی که چه بر سر او آمده و چرا جوانی به سن و سال او به این روز افتاده است.

 

او پس از دیپلم گرفتن سربازی رفته و پس از اتمام آن، در 23 سالگی وارد دانشگاه شده است. به رشته اش علاقه چندانی نداشته و درکنار تحصیل برای درآوردن خرج خودش، با ماشین مدل پایین پدرش مسافرکشی می‌کرده. اوضاع زندگی اش چندان دلچسب نبوده تا این که در روزهای اول سال دوم دانشگاه، ناگهان چشمش به جمال دختری از سال اولی‌ها روشن می‌شود که دلش را می‌رباید و او را مفتون خود می‌کند. دیگر میثم آن پسر بی حال و انگیزه قبلی نبود. هرروز صبح با عشق از خواب برمی خاست، رو به‌روی آینه می‌ایستاد، به سروظاهرش اهمیت فراوانی می‌داد، بیشتر مسافر می‌زد تا جیب هایش را پرپول تر کند، به درس اهمیت وافری می‌داد و خلاصه روح عشقی که در کالبد زندگی اش دمیده شده بود، شرایط را به کل برای او متفاوت کرده بود.

 

ماجرا را به یکی از دوستانش گفت و وی پیشنهادکرد که هرچه زودتر عشقش را به دختر اعلام کند تا اگر از او ابراز رضایت دید، قرار خواستگاری و نامزدی بگذارند. میثم دل و جرات چندانی برای پاپیش گذاشتن نداشت، اما دوستش به او گفت که با ترس و پنهانکاری راه به جایی نمی‌برد و باید شهامت به خرج دهد. او هم بالاخره یک روز دل به دریا زد و از طریق یکی از دوستانش برای دخترجوان پیغام فرستاد.

دختر همان مرتبه اول و آخر آب پاکی را روی دست میثم ریخت که تحت هیچ شرایطی به ازدواج با او رضایت نمی‌دهد و کلاس میثم را به مراتب پایین تر از خود می‌داند. شنیدن این حرف ها، خنجری بود که بر دل شکسته میثم فرو رفت و هیچ مرهمی برای آن ممکن نبود. میثم تا مدت‌ها پا به دانشگاه نگذاشت و درنهایت به اصرار و فشار همان دوست قدیمی راضی شد که فقط در جلسات امتحان شرکت کند تا بتواند مدرکی نصفه نیمه از دانشگاه بگیرد.

 

 

اما این همه ماجرا نبود. چندوقت بعد شنید که همان دختر با پسری جوان از خانواده‌ای ثروتمند نامزدکرده و دنیا را برای همیشه بر سر خود خراب شده انگاشت. تا چندروز میثم نمی‌توانست لب به آب و غذا بزند و همچنان در شوک بود. پس از گذشت چندروز و بازگشت تدریجی وی به زندگی، رگه‌های مهلک خشم در قلبش شروع به ریشه دواندن کرد.

میثم با خود فکرمی کرد: " زن من نشده و حالا می‌خواهد با یکی دیگر پیوند زناشویی ببندد. اگر نگذاشته من مرد خانه و نان آورش باشم، من هم نمی‌گذارم آب خوش از گلویش پایین برود." و بر همین اساس نقشه‌ای کشید.

 

 

او که چندماه پیش با موبایلش از دختر تعدادی عکس گرفته بود، عکس‌ها را‌ روی تصویر زنی در شرایط ناهنجار مونتاژ کرد، از آن‌ها چند پرینت گرفت و شبانه همه را در خیابان محل سکونت دختر چسباند. آن شب سر راحت برروی بالین گذاشت زیرا به خیال خود، انتقامی مناسب از معشوقه بی احساسش گرفته بود.

آرامشش دیری نپایید. دوروز بعد پدر دختر با مامور کلانتری در خانه میثم بود. او را به دادگاه بردند و به دلیل جرم سنگینی که مرتکب شده بود به حبسی طولانی محکوم کردند. آینده او تباه شد، هم آن دختر را از دست داد و هم هر دختر دیگری را. آینده شغلی اش را به مخاطره انداخت و حتی خانواده او طرد کرد.

حالا کسی در زندان به دیدارش نمی‌آید و هیچ احدی منتظر آزادشدنش نیست. همه این‌ها به آن دلیل بوده که میثم تاب تحمل "نه" شنیدن را نداشت و با زور و اجبار می‌خواست به عشقش برسد.

 

 

داستان بیژن برعکس این است. او از دوران نوجوانی به دختر همسایه علاقه‌مند بود، به او ابراز علاقه کرده و پاسخ مثبت شنیده بود. بیژن از همان سن برنامه ریزی‌های فراوانی برای آینده خود و آن دختر کرد؛ به دانشگاه رفت و در رشته‌ای خوب و پولساز مشغول به تحصیل شد. همزمان کار و پس‌انداز می‌کرد تا برای شروع زندگی دست خالی نباشد. درس و کار در کنار یکدیگر گهگاه به او فشار می‌آورد، اما عشق بی انتهایی که در دل خود نسبت به آن دختر پرورانده بود، انرژی بخش لحظه‌های خستگی و آرام بخشی درمقابل تمام فشارهای زندگی بود. اوضاع همچنان پیش می‌رفت تا این که یک روز خبرآوردند‌ آن دختر با مردی میانسال و ثروتمند ازدواج کرده است. بیژن که از شنیدن این خبر هاج وواج مانده بود بلافاصله نزد دختر رفت و دلیل این کار را جویاشد و دختر هم براحتی به او گفت پدرش با او صحبت کرده و به وی فهمانده که پول چه نقش مهمی در خوشبختی انسان‌ها دارد.

روزگار بیژن سیاه شد. پسری تلاشگر، زحمتکش و سالم به دلیل آن که از اول از ثروت بادآورده پدری بهره مند نبود باید کنار زده می‌شد و فردی دیگر جایش را می‌گرفت. کجا رفت آن همه قول و قرار و دلدادگی؟ ادامه تحصیل و کار به مقوله‌ای پوچ تبدیل شده بود، اما او به هر عذابی بود سعی کرد همان روال قبلی را ادامه دهد و بعد از گذشت چندماه، آرام آرام روحیه‌ای بهتر پیداکرد.

 

دوسه سال گذشت. او در سال آخر دانشگاه به سر می‌برد و اوضاع مالی بهتری هم پیداکرده بود. چندی بود که در اتوبوسی که صبح سوار می‌شد دختری جوان را می‌دید که چشمش را گرفته بود و در دل، احساسی زیبا نسبت به او داشت. روزها می‌گذشت و لذت عشق تازه، غم کهنه را از روح او می‌شست و پاک تر از دیروز می‌کرد. بالاخره یک روز مناسب دل را به دریازد و ماجرا را با دختر و سپس خانواده خودش درمیان گذاشت. خوشبختانه همه رضایت داشتند. مراسم خواستگاری به زودی برگزار و آن‌ها با هم نامزد شدند. دوسال بعد هم به خانه بخت رفتند.

 

 

اکنون پنج سال از ازدواجشان می‌گذرد، آن دو با هم خوشبختند و پسری دوساله و نازنین دارند و در این سال‌ها به جز عشق و آرامش چیزی در زندگی شان جریان نداشته است. چندوقت پیش هم خبررسید که دختر بی وفای همسایه بعد از تحمل هزارویک عذاب از خانه شوهرش رانده شده و به خانه پدری برگشته و اگر چهره اش را ببینید متوجه می‌شوید که در این دوران چه بر او گذشته است.

عشق هم مانند تمام مراحل زندگی مستلزم تلاش فراوان و چندبار زمین خوردن است تا بالاخره به نتیجه برسد. وقتی هدفی در زندگی برای خود انتخاب می‌کنید، برای رسیدن به آن کمر همت ببندید و تا آن جا که توان دارید تلاش کنید، بارها زمین می‌خورید، اما دوباره از جا برمی خیزید و به راهتان ادامه می‌دهید تا این که بالاخره یک روز به جایگاهی می‌رسید که سزاوارش هستید.

 

 

عشق هم از این قاعده مستثنی نیست. برای فردی نقشه ازدواج بکشید که در حد شما باشد و نه چندپله بالاتر و بعدهم برای رسیدن به او تلاش کنید. اگر پاسخ رد شنیدید بدانید گرچه این واقعیت تلخ است، اما دنیا به آخر نرسیده و بازهم درآینده حق انتخاب‌های فراوانی برای شما وجودخواهدداشت. حتی اگر از طرف مقابل تان بی وفایی و پیمان شکنی دیده اید، بازهم مانند بیژن با یاری خواستن از خداوند، صبوری پیشه کنید و به فعالیت‌تان ادامه دهید. یک روز فردی می‌آید که همه غصه‌های قبلی را از دل‌تان می‌شوید و طعم واقعی عشق را به شما می‌چشاند. تا آن روز بردبار باشید و با شکیبایی به استقبال خوشبختی بروید.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...