Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۴ نقش « كمبود » در نظام اقتصادي نويسنده: پل بلومبرگ مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه حتي كساني كه سرسري تر از همه به رفتارهاي اجتماعي نگاه مي كنند، مي دانند كه وقتي كالا و چيزهاي ضروري زندگي كمياب مي شوند، مردم به ندرت به روشي ستودني رفتار مي كنند. وقتي چيزها فراوان هستند، مردم مي توانند سخاوتمند باشند؛ وقتي چيزها كمياب هستند، بايد مراقب آن ها باشيد. درست است كه كمبود گاهي بهترين و فداكارانه ترين رفتارها را از مردم بروز مي دهد، به خصوص در طول يك بحران موقتي، در حالي كه مردم با هم شريك هستند و به هم كمك مي كنند اما در سختي طولاني معمولاً بدترين ها بروز مي كند. وقتي جاي كافي براي گشتن نيست، وقتي مردم به ديوار چسبيده اند، وقتي بسياري از مردم همان چيزهاي كم و خوشايند - مثل غذاها، پول، فضا، فرصت و قدرت - را مي خواهند، نزاع هاي اجتماعي رخ مي دهند، چون هركس آنچه را كه مي تواند، براي بقا و آسايش خود چنگ مي زند. با فرض تأثير اسف بار كمبود بر روابط اجتماعي، تعجب آور نيست كه بسياري از فيلسوفان اجتماعي كمبود را شالوده نگاه غم انگيز خود به اجتماع قرار داده اند. (1) براساس گفته ي توماس هابز (2) ، فيلسوف انگليسي، كشمكش بر سر كالاهاي كمياب براي دارايي و زندگي خوب - به اصطلاح او « جايگاه راحت » - سبب بيشتر مشاجرات انساني است، كه هم در جامعه و هم در سطح ابتدايي تر طبيعت خود را نشان مي دهد. مكر، حسد، حرص و خودپسندي از اين مبارزات ناشي مي شوند؛ براي آنان كه جايگاه راحت دارند و تلاش مي كنند حفظش كنند و براي آنان كه ندارند و تلاش مي كنند آن را به دست آورند. (3) همان طور كه مي دانيم براي توماس مالتوس (4) ، كمبود، شمشير ازلي داموكلس (5) است آخته بر سر تمدن. خواسته هاي نامحدود بشري منابع كمياب طبيعت را به نابودي تهديد مي كرد و اگر رشد جمعيت مهار نمي شد، كمبود با به ارث گذاشتن جهاني از قحطي، طاعون و جنگ انتقام خود را مي گرفت. ماركس معتقد است كه كمبود اقتصادي چنان نيروي تفرقه افكني است كه يك جامعه ي كمونيستي موزون هرگز بر شالوده هاي آن بنا نمي شود. با سوسياليستي كردن كمبود، تنها مي توان فقدان را عمومي كرد. ماركس معتقد است كه در چنين شرايطي با خواسته هاي اقتصادي ارضانشده كه در كل محيط رقابتي اجتناب ناپذير ايجاد مي كنند، «مبارزه بر سر ضروريات و مشغله هاي كثيف كهنه ضرورتاً احيا مي شود. » (6) به واسطه ي تجارت تقلبي كه در چارچوب كمبود شكوفا مي شود، كاپيتاليسم موزون نيز مانند كمونيسم موزون نمي تواند بر پايه ي كمبود ساخته شود. عبارت « تجارت »، تجارت است » كه اغلب با اكراه بيان مي شود، الزاماتي را كه كمبود و نيازهاي اقتصادي، بر احساسات و اخلاقيات تحميل مي كنند به تصرف درمي آورد. يك دليل اينكه فساد در جامعه منتشر مي شود، كمبود جوهر تجارت است. جامعه - حتي در جامعه ي مرفه ما - هرگز به آن سطح از فراواني نمي رسد كه همه چيز براي همه كس زياد و قابل خريد و در دسترس باشد. بنابراين در متن كمبود تقلاي اجتناب ناپذيري براي امتياز شخصي وجود دارد. در واقع مي توان معتقد بود كه كمبود، همه ي تقلب ها را ايجاد مي كند. « كمبود سود » يا كمبود پول كه هميشگي است، كاسبان را به فريب ترغيب مي كند - با مبهم كردن معيار، فروش آب لوله كشي به عنوان آب وارداتي، پر كردن محفظه ي ميل لنگ با روغن درجه ي پايين با هزينه ي بالا و غيره. اين مطلب به طور كلي درست است. اما در اينجا من با توجه به اصول كمبود، مفهوم خاص تري را مدنظر دارم. كالاها مكرراً به خودي خود، نه تنها به دليل اينكه جامعه به فراواني جهاني دست نيافته بلكه به سبب مشكلات توزيع، كمياب مي شوند. محصولات هميشه در مكان و زماني كه بايد باشند، نيستند. برخي كارخانه ها مخصوصاً در كمبودهاي دوره اي آسيب پذير هستند و اين امر توان كارخانه را براي معامله كاهش مي دهد. آن ها به طور مخفي كالايي را كه در دسترس است، جايگزين كالاي مطلوب مشتري مي كنند. به سبب كمبود، به مشتري چيزي كمتر از آنچه سفارش داده مي دهند. پيش از فروش، تظاهر مي كنند كه كمبودي در كار نيست. كمبودي كه مشتري آن را پس از پرداخت پولش كشف مي كند. چند مثال مي تواند اين نكته را روشن كند. زن جواني براي يك توليدي لباس ورزشي در بخش پوشاك نيويورك كار مي كرد و كارهاي دفتري متعددي انجام مي داد. در صنعت پوشاك، توليدكنندگان گاهي سفارشاتي دريافت مي كنند كه مواد اوليه ي آن را ندارند. واكنش اين توليدكننده اين اصل را روشن مي سازد كه كمبود محصول، اغلب به فريب تجاري منجر مي شود كه طي آن كارخانه فروشي را انجام مي دهد كه به هيچ وجه نمي بايست صورت مي گرفت. اين كارگر مي نويسد: « به نظر مي رسد كه وقتي رئيسم سايزهاي اصلي اش تمام شود، تنها با زدن برچسب هاي جديد بر ساير سايزها، اين كمبود را جبران مي كند. مثلاً اگر سفارش دهنده 15 دوجين لباس سايز 10 بخواهد و او فقط 14 عدد داشته باشد، روي لباس هاي سايز 12 برچسب سايز 10 مي زند. » يك نويسنده ي ديگر با داستان مشابه براي يك توليدكننده ي لباس زنانه كار مي كند كه لباس هايش از طريق كاتالوگ هاي بخش فروش در سطح كشور توزيع مي شوند. منبع خبر ما در اين كارخانه به عنوان « دستچين كننده »كار مي كند. شغل او اين بود كه فاكتورهاي پرشده سفارشات را بگيرد و از آويزهاي مركزي بزرگ، لباس هاي مناسب را بردارد. او به عنوان يك دستچين كننده شرايطي داشت كه مي توانست به خوبي ببيند كه چگونه سفارشات پر و خالي مي شوند. او مي نويسد: « در توليد پوشاك براي مجموعه ي فروشگاه ها، پوشاك زيادي لازم است زيرا اين سفارشات خيلي بزرگ هستند و با كشتي به سراسر كشور برده مي شوند. مأموران همچنان به دوخت و دوز ادامه مي دهند تا اينكه فكر كنند تقريباً به قدر كافي لباس دارند كه سفارشات را پر كنند. وقتي به كامل شدن سفارشي نزديك مي شوند آن را برمي دارند و پر مي كنند و وقتي يك سايزشان تمام شد، آن را با هرچه كه دارند پر مي كنند. مثلاً وقتي سايز 12 تمام مي شود و تعداد زيادي سايز 14 رها شده دارند، ما به سادگي قيچي هاي كوچكمان را برمي داريم و برچسب هاي سايز 14 را جدا مي كنيم. آن وقت به ما تفنگ هاي برچسب داده مي شود كه برچسب هاي مقوايي سايز 12 دارد و ما آن ها را روي پوشاك مي زنيم و كار پر كردن سفارش را تمام مي كنيم و به اين ترتيب سفارش سر موقع توزيع مي شود. » به دليل اين كار، كارگران عجله دارند كه به خوانندگان اطمينان دهند: « اگر به فروشگاهي رفتيد و فكر كرديد كه سايزتان 8 است و بيرون آمديد و كاملاً افسرده شديد از اينكه لباسي با سايز 12 خريده ايد، نگران نشويد و بدوبيراه نگوييد كه فوراً به ترازو سر خواهيد زد. اين شانس شما است كه برچسب سايز دستكاري شده است. » همين نويسنده يك ماجراي تعويض برچسب ديگر را در محل كارش نقل مي كند. « يك روز ناظر، قيچي دسته شاخي به من داد و من را جلوي يك جعبه ي بزرگ پر از بلوز پشمي نشاند. سپس به من دستور داد تا برچسب سايز را از روي بلوزهاي پشمي جدا كنم. بعد از آنكه اين كار را كردم، برچسب هاي مقوايي كوچكي به من داد كه حرف M روي آن ها چاپ شده بود كه علامت اختصاري سايز مديوم است. سپس به من گفت اين برچسب ها را به بالاي بلوزها منگنه كنم. برچسب هاي سايزي كه من جدا كرده بودم با L مشخص شده بودند. » نويسنده ي ديگري در بخش ارسال كالاهاي كارخانه اي كار مي كرد كه لباس هاي گران قيمت زنانه درجه ي يك، مانند لباس زير، تاپ، كت و بلوز توليد مي كنند. وي داستان مشابهي از دستكاري برچسب هاي سايز را تعريف مي كند: « اگر يك شركت 54 عدد سايز 5 و 54 عدد سايز 7 سفارش دهد و ما همه ي سفارش 5 را داشته باشيم ولي فقط 30 عدد از 7 را در اختيار داشته باشيم، 24 عدد سايز 9 را برمي داريم، برچسب سايزش را عوض مي كنيم و به عنوان 7 به مشتري قالب مي كنيم. اين كار به سادگي براي پر كردن سهميه ي سفارش صورت مي گيرد و در اين صنعت، حقه ي بسيار متداولي است. » همان توليدكننده گاهي بدون اجازه ي مشتري مدل ها و رنگ هايي را كه زمان سفارش در دسترس نبوده اند جايگزين مي كند. اگرچه مشتري مي تواند كالاهايي را كه سفارش نداده برگرداند، توليدكننده او را در عمل انجام شده قرار مي دهد؛ بازگرداندن كالاي اشتباه به محل اوليه موجب دردسر مي شود و اغلب مشتريان نگاه داشتن كالا را به معضل پس فرستادن آن ترجيح مي دهند. طبيعتاً توليدكنندگان روي اين امر حساب مي كنند. چندين كارگر ديگر اعمال مشابهي را گزارش مي دهند. كسي كه در يك توليدي كيف گران قيمت كار مي كرد گفت كه اگر آن ها از رنگ مورد نظر كم داشتند، شركت، كيف هاي دستي را در رنگ هايي كه سفارش داده نشده بودند به فروشگاه ها مي فرستاد. و مردي كه مدت دو سال بود در بخش ارسال، براي يك ناشر برجسته ي نت هاي موسيقي كلاسيك كار مي كرد عمل ناجور مشابهي را شرح مي دهد: « اگر كسي قطعه اي از موسيقي را سفارش بدهد كه ما نداشته باشيم، ولي قطعه ي مشابهش را در اختيار داشته باشيم، قطعه ي مشابه را بدون هيچ توجهي برايش مي فرستيم. »البته آن شخص از شباهت اين قطعه به آنچه سفارش داده، متحير خواهد شد. وقتي كمبودها توليدكنندگان، عمده فروشان و شركت هاي سفارش پستي را به سمت فريب مشتريانشان سوق مي دهد، خرده فروشان تكاني مي خورند و با مشتريانشان به همين روش رفتار مي كنند. مثلاً يك فروشنده ي خانم كه در يك بوتيك كوچك كار مي كند، مي نويسد: « وقتي خانمي بيايد و بگويد مي خواهم سايز 8 آن لباس را ببينم و فقط سايز 6 يا 10 موجود باشد، رئيسم برچسب يك لباس ديگر را جدا مي كند و مي گويد: يك 8 اينجا هست. او مدام برچسب ها را عوض مي كند ». يك فروشنده ي مرد در همسايگي فروشگاه نيروي دريايي رويداد كاملاً رايجي را شرح مي دهد؛ مشتري دو جفت شلوار به رنگ خرمايي روشن و با سايز كمر 40 و قد 31 خواست. فروشنده تنها يك جفت با اين اندازه پيدا مي كند. پس« رئيسم به انبار رفت تا خودش دنبال جفت دوم بگردد. وقتي مطمئن شد كه شلواري با رنگ مطلوب در آن سايز وجود ندارد، يك جفت با همان رنگ با كمر 42 را برداشت و برچسب سايزش را جدا كرد. او سپس برچسبي با كمر و قد مناسب برداشت و آن را به شلوار 42 منگنه كرد. بعد دو جفت شلوار را بالا آورد و با گفتن اين جمله كه هر دو، يك سايز هستند آن را فروخت. رئيس گفت كه يك منگنه در زيرزمين نگاه مي دارد كه در مواقعي كه برچسب بايد عوض شود به كار مي رود. وي اين جمله را با خنده گفت چون طبق نظر او مشتري تفاوت را نمي داند. » كمبود در كار كفش چيز جديدي نيست. براي هر مغازه اي پيش آمده كه تركيب هاي زيادي از مدل ها و سايزهاي مطلوب مشتري در انبار موجود نباشد. بنابراين همان طور كه در فصل 2 ديديم فريب بايد به كار گرفته شود. اگر شما آنچه را كه مشتري مي خواهد نداريد، آنچه را كه داريد به او بفروشيد. فروشنده ي فروشگاه نيروي دريايي وضعيت را در بخش فروش كفش شرح مي دهد. « اگر مشتري سايز خاصي را بخواهد و ما نداشته باشيم، تلاش مي كنيم كه نزديك ترين سايز بعدي را به او بدهيم يا متقاعدش كنيم كه مدل ديگري را انتخاب كند. وقتي سايز كفش هايي كه به مشتري نشان مي دهيم متفاوت از سايز مطلوب وي است، رئيس به ما توصيه مي كند كه به مشتريان از اين اختلاف چيزي نگوييم. زيرا اگر حرفي بزنيم، حتي اگر كفش با سايز متفاوت، مناسب پاي او باشد مشتري آن را بر نخواهد داشت. » مشكل كمبود در فروشگاه هاي كفش، جفت نبودن است؛ يك جفت كفش با دو سايز متفاوت. جفت هاي هماهنگ ناپديد شده اند يا توسط كسي كه با آن ها اشتراك كمي دارد، دزديده شده اند و فروشگاه بايد آنچه را كه باقي مانده مصرف كند. كارگري كه 4 سال در يك كفش فروشي كه بخشي از يك فروشگاه زنجيره اي ملي است كار كرده، شرح مي دهد كه چگونه فروشگاه گرفتار مشكل جفت نبودن مي شود. « زماني كه مشتري ها خودشان كفش ها را امتحان مي كردند و زماني كه برخي از صندوق داران جفت بودن كفش هاي فروخته شده را چك نمي كردند، غيرمعمول نبود كه جفت هاي ناهماهنگ در آخر روز هنگام بررسي موجودي رها شده باشند. مثلاً كفشي با لنگه چپ 7 و لنگه راست7/5. اين كفش ها به انبار برده مي شدند تا فهرست شوند و به عنوان ناهماهنگ ثبت شوند. اگرچه اين هماهنگ نبودن بازتاب خوبي براي اداره ي مديريت فروشگاه نداشت، يكي از مديران به تغيير سايز داخلي كفش ها شناخته شد. در مثال بالا او سايز 7 را يا با گذاشتن برچسب 7/5 يا با نوشتن نيم بعد از 7 تغيير داد. آن گاه كفش دوباره به قفسه برگشت و به عنوان يك جفت با سايز 7/5 فروخته شد. » ظاهراً اين روشي معمول است. خانمي كه 5 سال در يكي از فروشگاه هاي معروف كفش نيويورك كار كرده است، تنظيم ناهماهنگي در نمونه هاي مشابه را شرح مي دهد. « وقتي يكي از فروشندگان با يك جفت كفش ناهماهنگ - يك كفش با دو سايز متفاوت - مواجه مي شد آيا ما كفش را برمي گردانيم؟ آن را دور مي اندازيم؟ نه. ما آن را مي فروشيم. چه كسي ممكن است كفش هايي با دو سايز متفاوت را بخرد؟ هيچ كس، البته اگر بداند. ما يك سايز 6 و يك سايز 6/5 داريم؛ اگر نيم را پاك كنيم دو كفش كه رويشان نوشته 6 خواهيد داشت. مشتري نمي داند؛ واقعيت اين است كه هميشه يك پا از آن يكي كمي بزرگ تر است. » همان طور كه ديديم، كمبود به جايگزيني پنهاني محصولات منجر مي شود. در موردي كه يكي از كارگران تشريح كرد، اين موضوع به تعويض افراد نيز انجاميد، يك كمك پرستار در يك بيمارستان خصوصي در نيويورك گزارش مي دهد كه به خاطر كمبود جدي پرستاران شيفت در اين بيمارستان، تنها درماني صوري صورت مي گرفت. « بيمارستان در هر طبقه تنها يك پرستار شيفت داشت. بقيه ي ما كمك پرستار بوديم يا پرستار تجربي. به اين دليل آن ها لباس پرستاران را به تن دستياران پرستار كردند. اين كار صورت گرفت تا وانمود شود كه بيمارستان توسط پرستاران به خوبي اداره مي شود. بسياري از بيماران من را با يك پرستار اشتباه گرفتند و بدين ترتيب اين حيله ي كوچك كاملاً مؤثر بود. » كمبود مي تواند يك كارخانه را نه تنها به سمت سايزها، رنگ ها، مدل ها، محصولات يا افراد جايگزين سوق دهد. بلكه به سمت ارائه ي كالا به مشتري، كمتر از مقدار سفارش او نيز هدايت مي كند. كارگر دفتري يك توليدي پوشاك ورزشي در نيويورك، كه قبلاً از اينكه رئيسش گاهي سايزها را جابه جا مي كند خبر داده بود، در جايي ديگر گزارش داد كه كارخانه ي او كميت لازم براي پر كردن سفارش را ندارد. اين كارخانه اغلب كمتر ارسال مي داشت و تلاش مي كرد كه اين را پوشيده نگاه دارد. او توضيح مي دهد كه كارخانه چطور اين كار را مي كند: « پوشاك اغلب در دوجين بسته بندي مي شوند. اگر يك سفارش دهنده 50 دوجين پوشاك بخواهد و ما فقط 40 دوجين آماده داشته باشيم، لباس ها طوري بسته بندي مي شوند كه به نظر برسد در هر بسته دوجين وجود دارد. و اكنون اينكه حقه ي كوچك چگونه كار مي كند: 38 بسته ي اول درست بسته بندي مي شوند، اما 12 بسته ي ديگر به جاي دوجين در هر بسته، 11 تا در هر بسته خواهد داشت. اين دقيقاً چگونگي ارسال سفارشات را نشان مي دهد. اين امر اغلب از جانب فروشگاه هاي بخش ناديده گرفته مي شود و در زمان هايي ديگر اين «خطا » رو مي شود. وقتي كه « خطا » مورد توجه واقع مي شود، از آن به عنوان اشتباه سهوي يكي از كارمندان توزيع چشم پوشي مي شود. اين اشتباه اصلاح مي شود و همه چيز خوب است. اين فروشگاه سفارشات زيادي مي گيرد و توليدكننده هنوز وجهه ي بي نقص خود را دارد. » همين بازي ها در يك صنعت كاملاً متفاوت به كار گرفته مي شوند. يك نويسنده حدود 7 سال در بخش توزيع كارگاهي كار مي كرد كه انواع واشر و لايي توليد مي كند. گاهي كارخانه محصول خاصي را به ميزان كافي موجود ندارد تا سفارش را پر كند. آن ها مشكل را با بسته بندي كمتر از سفارش كامل، حل مي كنند. اين كارگر مي نويسد: « گاهي مواد مغازه تمام مي شود اما بسته بندي طبق سفارش كامل است. چقدر از كمبود را بسته به مقدار سفارش عرضه خواهند كرد؟ اگر سفارش براي هزار قطعه است كمبود مي تواند تا 50 قطعه برسد. براي سفارش 100 هزار قطعه اي كمبود به 5 هزار قطعه مي رسد. براي سفارش يك ميليوني كمبود به 500 هزار قطعه مي رسد. يك بار آن ها سفارش يك ميليوني اي را توزيع مي كردند كه100 هزار قطعه اش كم بود و مشتري هرگز شكايت نكرد. اگر مشتري از كمبود شكايت كند، آن ها واشرها را مي سازند و ارسال مي كنند و عذر مي آورند كه ماشين هاي شمارش گاهي درست كار نمي كنند. » تحت فشار كمبود، اين كارخانه از كيفيت نيز مانند كميت محصولي كه توزيع مي كند به نفع خود بهره مي برد. بنابر گفته ي اين كارگر« آن ها گاهي كار فوري مي گيرند و مواد درستي ندارند. اگر سفارش به 304 فولاد ضدزنگ نياز داشته باشد، آن ها از 302 فولاد ضدزنگ استفاده مي كنند. بيشتر اوقات آن ها از اين وضع خلاصي مي يابند. اما اگر قسمت ها برگشت بخورد، مجبور خواهند بود كه مواد درست بخرند و واشرها را دوباره بسازند. در زماني ديگر آن ها از موادي استفاده خواهند كرد كه ضعيف تر از موادي است كه سفارش داده شده، به اين ترتيب از مواد كمتري استفاده مي كنند. » همه ي پسران من در اولين نمايشنامه ي آرتور ميلر با عنوان « همه ي پسران من »، يك توليدكننده ي هواپيما و البته مردي شريف، در طول جنگ جهاني دوم آگاهانه سرسيلندرهاي خراب را به نيروي هوايي ارتش عرضه مي كرد. هواپيماهايي كه اين قطعات رويشان نصب مي شد بالاخره سقوط مي كردند و بسياري از خلبانان امريكايي كشته مي شدند. يك تاجر چطور مي تواند چنين كاري را انجام دهد؟ چطور مي تواند عملش را توجيه كند؟ او ادعا مي كرد كه زماني براي رفع نقص نبوده است. ارتش « به خاطر سرسيلندرها كشته مي داد ». اگر او كالا را عرضه نمي كرد قرارداد خود را با ارتش از دست مي داد. و اين مسئله، كاسبي او را كه ده ها سال بود به خاطر همسر و پسرانش به راه انداخته بود به خطر مي انداخت. او فقط و فقط به خاطر خانواده اش مجبور بود كه اين كار را انجام دهد. مضمون اين نمايشنامه ي ميلر مسئله ي اخلاقي اساسي عصر ما است. مسئوليت اخلاقي، يك مرد نه تنها نسبت به خانواده ي خود بلكه نسبت به كل خانواده ي بشري چيست؟ (7) در يك جامعه ي متمدن دريانورد مي تواند غريبه ها را به خاطر لذت بيشتر خود و خانواده اش از كشتي به بيرون پرتاب كند؟ آيا در جامعه اي كه مبنايش منفعت شخصي است هيچ محدوديت اخلاقي براي منفعت شخصي وجود ندارد؟ اين صرفاً مسئله اي نيست كه بتوان از كنار آن بي اهميت عبور كرد، زيرا وضعيتي كه ميلر به تصوير مي كشد در زمان ما دوباره و دوباره پيش مي آيد. اين يك تناقض اخلاقي گيج كننده است. چطور است كه مردمي كه از جهاتي شهرونداني خوب، همسايگاني سخاوتمند و والديني مهربان هستند، كساني كه هرگز به آسيب رساندن رودررو فكر نمي كنند، مي توانند در عين حال كارهايي را انجام دهند كه موجب صدمه يا حتي مرگ غريبه هاي بي گناه باشد؟ چگونه يك انسان شريف - در زندگي واقعي و نه روي صحنه - آگاهانه سيستم هاي ترمز ناقص براي جت هاي جنگنده ي نيروي هوايي ايالات متحده مي سازد؟ (8) چگونه انسان اخلاقي مي تواند به ارتش قطعات مكانيكي ناقص تفنگ بفروشد كه موجب گير كردن تفنگ در جنگ مي شود؟ (9) چگونه انسان هاي اخلاقي مي توانند آگاهانه تجهيزات آتش نشاني ناقص براي كشتي هاي نيروي دريايي توليد كنند؟ (10) چگونه انسان هاي اخلاقي مي توانند خودروهايي طراحي كنند كه مي دانند خطرناك هستند و ناگزير موجب تصادف و مرگ خواهند شد؟ (11) چگونه انسان هاي اخلاقي در صنعت پنبه ي نسوز تعمداً به مدت طولاني خطرات وحشتناك محصول خود را پنهان مي كنند؟ (12) چگونه انسان هاي اخلاقي داروهاي خطرناك و شيميايي را كه در اين كشور ممنوع هستند به كشورهاي جهان سوم صادر مي كنند؟ (13) چگونه انسان هاي اخلاقي در كشورهاي در حال توسعه از فرمول غذاي كودك حمايت مي كنند و آن را مي فروشند، در حالي كه استفاده از آن ناگزير موجب سوءتغذيه و بيماري مي شود؟ (14) چگونه انسان هاي اخلاقي در يكي از شركت هاي عمده ي ملي غذاي كودك، محصولي را براي كودكان مي فروشند كه روي آن برچسب « 100 درصد آب سيب » خورده است در حالي كه « معجون شيميايي قلابي » بود و به هيچ وجه آب سيب در آن نبود؟ (15) چگونه انسان هاي اخلاقي تلاش مي كنند شير پودر شده اي را بفروشند كه مي دانند به شكل خطرناكي آلوده به سزيم راديواكتيو 137 از فاجعه ي اتمي چرنوبيل است؟ (16) و مواردي از اين قبيل. اين رفتار در بنيادي ترين مفهوم خود يك مشكل اخلاقي است، مشكلي در مسئوليت و گزينش انساني. با نگاهي نسبتاً متفاوت، اين رفتار صرفاً نتيجه ي طلب سود در بحبوحه ي كمبود مداوم است. چون محصولات مطمئن، كمياب، گران و غيرقابل دستيابي هستند يا به سختي توليد مي شوند كالاهاي ناقص يا خطرناك به جاي آن ها فروخته مي شوند. ما در مطالعه ي خود چند مورد اين چنيني داريم. خانمي كه در اوايل دهه ي 1970 به عنوان فروشنده در يكي از فروشگاه هاي بزرگ نيويورك كار مي كرد، وظايف چرخشي اش او را به بخش هاي مختلف فروشگاه مي كشاند. او گزارش مي دهد: « زماني من در بخش پسران كار مي كردم. آن ها ويتريني داشتند كه پر از پيژامه ي پسرانه بود. كريسمس بود و مردم با سرعتي خريد مي كردند كه وقت نداشتند خريد خود را بررسي كنند. پيژامه ها به يك سوم قيمت خود فروخته مي شدند. دليلش آن بود كه قابل اشتعال بودند. مدير اين بخش، ما را واداشت كه برچسب هشدار «قابل اشتعال » را در پشت پيژامه ها قرار دهيم به طوري كه ديده نشوند. » (17) شكي نيست كه نظام سودرساني، تبهكار اصلي در تمام اين نمونه هاي بي اخلاقي در محل كار است. در هر مورد برآورد سود به راحتي جايگزين هر ارزش ديگري مي شود. در يك نظام اقتصادي منحصراً مبتني بر مضامين مكرر سود و منفعت شخصي، چنين رفتاري اجتناب ناپذير است. در چنين نظامي برخي افراد به راحتي از اصل سود بهره مي برند؛ نه تنها به عنوان مهم ترين ملاك، بلكه به عنوان تنها ملاك هر معامله، بدون توجه به اينكه چقدر كم سود كنند و ديگران چقدر زياد زيان ببينند. به دنبال نتيجه ي منطقي، اين مطلب ما را به اين فرمول تلويحي هدايت مي كند كه اگر براي افزايش سود من لازم است كه زندگي مردم به خطر بيفتد، بگذار بيفتد. اما گاهي از اين پيچيده تر است. نيروهاي اجتماعي و رواني مضاعفي وجود دارند كه موضوع مكرر سود از طريق آن ها هدايت مي شود و به شرح اين مسئله كمك مي كند كه چرا مردم اخلاقي مستعد بي اخلاقي اي چشمگير، در كار هستند. 1. صدمه اي كه به ديگران مي خورد اغلب غيرشخصي است.كارفرمايان شركت قربانيان خود را شخصاً نمي شناسند. كساني كه لطمه مي خورند، ناشناخته هستند، مشتريان دور از ديد هستند و بدين ترتيب وجود ندارند مگر به صورت انتزاعي، انسانيت آن ها مي تواند به راحتي ناديده گرفته يا فراموش شود و اين ها به مسئول صدمات آن ها كمك مي كند كه با وجداني راحت بخوابند. مردم در خودروها بسيار دور از كساني كه آن ها را طراحي كرده اند، مي ميرند. سيگاري ها به كندي و دور از توليدكننده و مبلّغ سيگار مي ميرند. مردم جهان سوم دور از گياهاني لطمه مي بينند كه مواد شيميايي سمي شان از آن ها ساخته شده اند. در آزمايش كهن استنلي ميلگرام در زمينه ي اطاعت از قدرت، كه به اين منظور طراحي شده بود تا امتحان كند كه آيا سوژه ها مايل هستند از دستوري اطاعت كنند كه شوك الكتريكي شديدي به قربانيان بي گناه مي داد، وقتي قرباني از دو سوژه دور بود ( در اتاق ديگر يا خارج از محدوده ي ديد يا شنود ) سوژه بيشتر مايل بود كه سطح بالايي از شوك را اعمال كند. برعكس وقتي قرباني به سوژه نزديك بود ( مثلاً در همان اتاق ) ناراحتي سوژه از اعمال شوك به قرباني به بيشترين حد مي رسيد. (18) يكي از نتايج تأسف بار تكنولوژي و ديوان سالاري هاي نظامي، سياسي و اقتصادي قرن بيستم كه آن را اداره مي كند اين است كه صدمه و مرگ با كنترل از راه دور تحويل مي شوند و در بسياري موارد از خيلي دور. 2. تقسيم كار در كارهاي مدرن آن قدر پيچيده است كه هر كارگر تنها بخش كوچكي از عمليات را انجام مي دهد. اهميتي ندارد كه شركت چقدر آسيب به مشتريانش وارد مي كند، مسئوليت پذيري چنان در شركت گسترده شده كه نيازي نيست كسي نسبت به چيزي احساس مسئوليت كند. سيگار موجب سرطان مي شود. حالا چه كسي مسئول اشاعه ي بيماري است؟ كشاورزي كه گياه را مي پروراند؟ كارخانه اي كه كارتن ها را بسته بندي مي كند؛ منشي دفتر شركت تنباكو؛ مدلي كه براي آگهي سيگار ژست مي گيرد؛ هيئت اجرايي روزنامه كه مي پذيرد تنباكو را تبليغ كند؟ هيچ يك مسئوليت اشاعه ي بيماري را نمي پذيرند و البته آن ها در اساس حق دارند كه نپذيرند. هيچ يك از آن ها كاملاً مسئول همه چيز نيستند. در زمينه ي تقسيم مسئوليت، برخي شركت هاي بزرگ عملاً چيزي شبيه به جوخه ي آتش را طراحي مي كنند. در جوخه ي آتش تعدادي مرد همزمان به سمت قرباني شليك مي كنند و هر يك از افراد جوخه مي تواند احساس كند كه گلوله ي او هماني نبوده كه قرباني را كشته است. به علاوه تفنگ معمولاً با فشنگ مشقي فشنگ گذاري مي شود كه به هريك از مردان امكان اين تصور تجملي اخلاقي را مي دهد كه هرگز به قرباني صدمه اي نرسانده است. بدين ترتيب، فرد محكوم مي ميرد و هيچ كس مسئول نيست. 3. كارمندان تقريباً هميشه از مسئوليت شخصي گريزان هستند، زيرا يك نفر ديگر دستور داده است كه چه بكنند. تقريباً همه يك رئيس، ناظر يا مدير دارند كه از دستورات آن ها پيروي مي كنند. همين طور كه در قرن بيستم متأسفانه مي بينيم، مردم تمايل دارند كه از دستورات، اگر متوجه شوند كه از منابع قانوني آمده است - مهم نيست كه چقدر مضحك باشند - اطاعت كنند. 4. همرنگي اغلب هم مسري و هم اجباري است. كارمندان اغلب ديگر كاركنان را مشاهده مي كنند تا ببينند كه چكار مي كنند، اگرچه ممكن است مخالف اصول اجتماعي باشد. آن ها اين كار را مي كنند تا از ديگران سرمشق بگيرند و به آن ها بپيوندند.اين نوعي لباس جديد امپراتور است كه رفتار هر انساني رفتار يك نفر ديگر را تأييد و تقويت مي كند. در دنياي مشاركت آن طور كه ويليام. اچ. وايت (19) مدت ها پيش در مستخدم سازمان (20) بيان كرد، فرد دوست دارد كه بازيكن يك تيم باشد و همان طور كه تجربيات روان شناسي اجتماعي مشهور كه توسط سولومون اش (21) و ديگران هدايت مي شد، نشان داده است، فشار گروه، قدرت فراواني اعمال مي كند كه در غير اين صورت افراد خردگرا و مستقل را وادار به همرنگي كند. 5. ماشين ها مي گردند و چرخ ها مي چرخند. كارمندان به سازمان هايي داخل مي شوند كه پيش از ورود آن ها به كار، وجود داشته اند و بعد از خروج آن ها هم وجود خواهند داشت. به نظر مي رسد كه تجهيزات هم جاودانه و هم بسيار قوي تر از آن هستند كه كنترل يا تعويض شوند. ميلگرام در اين متن يك فرايند روان شناسانه را مطرح مي كند و آن را « ضد انسان انگاري » (22) مي نامد. (23) دانشمندان رفتارشناسي مدت ها گرايش انسان به انسان انگاري - انتساب ويژگي هاي انسان به حيوانات و موجودات بي جان - را بررسي كرده اند. در مقابل ضد انسان انگاري گرايش به تخصيص دادن ويژگي هاي غيرانساني و فوق انساني براي ساخت جامعه ي انساني به مردم است. بدين ترتيب در يك سازمان ديوان سالار بزرگ، قوانين هرچند ساخته ي انسان هستند، به نظر مي رسد كه به وجود خودشان متكي هستند؛ آن ها اغلب به شكل حقايق تغييرناپذيري ديده مي شوند كه از بهشت نازل شده اند و طرح انسان يا مورد دستكاري او نبوده اند. پس در سازمان هاي بزرگ، « قوانين » مسائلي ماورايي هستند و بايد از آنها اطاعت كرد، انسان خداياني مي سازد و سپس آن ها را مي پرستد. 6. بيشتر مردم قهرمان و مشوق آن ها نيستند و نمي توان از آنها انتظار داشت كه باشند. يكي از مطالعات اخير نشان داده است كه اكثريت عظيم اين مشوق ها پس از شروع يك صنعت خصوصي، به خاطر تشويق هايشان نه ستايش مي شوند و نه پاداش مي گيرند. (24) بيشتر مردم به حفظ شغلشان نياز دارند، بايد قبض هايشان را بپردازند و نياز دارند كه مورد پذيرش ديگران باشند. آن ها نمي توانند راحتي و امنيت خود را فداي يك اصل انتزاعي كنند. پس باز هم ادامه مي دهند. 7. و در نهايت در يك سازمان ديوان سالار عظيم مردم از نقش خود به عنوان يك انسان كاملاً اخلاقي دست مي كشند. در كار، آن ها به راحتي كارمندي مي شوند با توصيف محدود و ويژه از شغل، بدون هيچ درخواست اخلاقي و هيچ چشم داشتي به اخلاقي تر بودن وظايف محوله (25) . و در مطالعه ي ما خانم فروشنده چه حسي نسبت به فروش پيژامه هاي قابل اشتعال دارد؟ او اعتراف مي كند كه با اينكه از فروش اين لباس هاي خطرناك متأسف بوده و مي خواسته اين كار را متوقف كند، آن ها را فروخته است. چرا؟ او تنها يك كارمند بود و تنها يك فرد تابع دستورات، او به كار نياز داشت و نمي توانست با سرپيچي از قدرت، در از دست دادن آن شغل خطر كند. او مي نويسد: من قدرت آگاه كردن مشتري نسبت به پيژامه هاي قابل اشتعال را نداشتم و وقتي يكي از آن ها را مي فروختم احساس نامطلوبي داشتم. آرزو مي كردم در موقعيت بالاتري بودم كه بتوانم دستور دور ريختن اين كالا را بدهم. اما متأسفانه فروشنده فراوان است. من تازه كار بودم و آن موقع مي ترسيدم كارم را از دست بدهم، چون افراد زيادي در صف، منتظر شغل من بودند. پس منفعلانه تا آخر ادامه دادم. » پينوشتها: 1. See Daniel Bell, The Coming of Post-Industrial Society (New York: Basic Books,1976), p. 456. 2.Thomas Hobbes. 3.C. B. Macpherson, The Political Theory of Possessive Individualism (London: Oxford University Press, 1964), pp. 23-24. 4.Thomas Malthus. 5.Damocles. 6. Karl Marx, The German Ideology (New York: International Publishers, 1970; orig. 1846), p. 56. 7. Ibsen's An Enemy of the People, a play Miller adapted for the American theater, has a similar theme. 8. Kermit Vandivier, "Why Should My Conscience Bother Me?" in M. David Ermann and Richard }. Lundman (eds.), Corporate and Governmental Deviance (New York: Oxford University Press, 1987), 3rd ed., pp. 103-23. 9. Richard Halloran, "Pentagon Calls 'Product Substitution' a Key Fraud Problem," New York Times, October 18, 1987. 10. Ibid. For another defense contractor who put profit before patriotism, see Leonard Buder,"Two Are Indicted for Faulty Part for Warplanes," New York Times, April 3, 1987. 11. J. Patrick Wright, On a Clear Day You Can See General Motors: John Z. De Lorean's Look Inside the Automotive Giant (New York: Avon Books, 1979), Chapter 4, "How Moral Men Make Immoral Decisions"; Mark Dowie, "Pinto Madness," in Mark Green (ed.), The Big Business Reader (New York: Pilgrim Press, 1983), 2nd ed., pp. 32-45. 12. Paul Brodeur, Outrageous Misconduct: The Asbestos Industry (New York: Pantheon Books, 1985). 13. Mark Dowie and Mother Jones, "The Dumping of Hazardous Products on Foreign Markets," in Green, op. cit., pp. 362- 73. 14. Leah Margulies, "Babies, Bottles, and Breast Milk: The Nestle's Syndrome," in Green, op. cit., pp. 353-61. 15. Leonard Buder, "Beech-Nut Is Fined 32 Million for Sale of Fake Apple Juice," New York Times, November 14, 1987; Chris Welles, "What Led Beech-Nut Down the Road to Disgrace," Business Week, February 22, 1988, pp. 124-28. 16. Daniel Egger, "Chernobyl's Cup Runneth Over: West Germany Pours Hot Milk," The Nation, March 28, 1987, pp. 392-96. 17.اين اتفاق در دوره ي زماني اي روي داده بود كه قانون جمع آوري پارچه هاي قابل اشتعال در حال اجرا بود. به همين خاطر پيژامه هاي قابل اشتعال از چرخه خارج و با پيژامه هاي غيرقابل اشتعال جايگزين مي شدند. 18.Stanley Milgram, Obedience to Authority (New York: Harper Torchbooks,1975), Chapter 4. 19.William H.Whyte. 20.The Organization Man. 21.Solomon Asch. 22.counteranthropomorphism. 23.Ibid., pp. 8-9. 24. Clyde H. Farnsworth, "Survey of Whistle Blowers Finds Retaliation but Few Regrets," New York Times, February 22, 1987. 25. On the employee as functionary, see Marshall B. Clinard and Peter C. Yeager, Corporate Crime (New York: Free Press, 1980), pp. 63ff. منبع مقاله : بلومبرگ، پل، (1390)، جامعه ي غارتگر: فريب در بازار آمريكايي، ترجمه مؤسسه خط ممتد انديشه، تهران: اميركبير، چاپ اول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده