Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۴ رابطه ي جنسي وجود ندارد نويسنده: ميترا کديور نوروتيك يك سؤال و يك نگراني هميشگي دارد. سؤال او اين است كه چه جايگاهي در اشتياق ديگري دارد و نگراني او اين است كه تا چه حدّ اسباب ژوئي سانس ديگري است. او هرگاه احساس كند كه زيادي مورد ژوئي سانس روانكاو است يا به اندازه ي كافي جايگاهي در اشتياق او ندارد كار را به تعليق درمي آورد. او اميدوار است كه بتواند با غيبت خود اين احساس را در روانكاوش ايجاد كند كه او را از دست داده است، كه روانكاوش جاي خالي او را حس كند و در نهايت آنچه را كه بيمار مي خواهد به او بدهد. آنچه بيمار مي خواهد اين است كه بدون گذشتن از فرايند روانكاوي به نتيجه برسد. در يك كلام او مي خواهد روانكاو به او بگويد. به او كلام آخر را بگويد. به او اسرار وجودش را بگويد. به او كل ناخودآگاهش را بگويد. او فكر مي كند كه روانكاو مي داند و مي تواند بگويد و اگر اين كار را نمي كند حتماً دليلي دارد. يا مي خواهد كار را كِش بدهد و پول بيشتري به جيب بزند. يا اينكه دارد روي او مطالعه مي كند و مي خواهد در موردش كتاب بنويسد چون كه مورد او « واقعاً استثنايي » است. بعضي ها در اولين جلسات روانكاوي سؤال مي كنند « آيا شما قبلاً بيماري مثل من داشته ايد؟ »! بزرگترين آرزوي نوروتيك اين است كه يكتا و منحصر بفرد باشيد و روزي كه متوجه مي شود اين به اصطلاح منحصر بفردي او تا به حال دويست ميليون نسخه در جهان داشته است و هزاران صفحه كتاب و مقاله در مورد اين « منحصر بفردي » نوشته شده است دچار يأس مفرطي مي گردد. با وجود كه او انتظار دارد روانكاوش همه چيز را تا نقطه آخر در مورد روح و روان بشري بداند ولي باز اين اميد پنهان را دارد كه مورد او كاملاً استثنايي باشد و روانكاوش را دچار بهت زدگي نمايد. نوروتيك همچنين لذت مي برد از اينكه از او بخواهند، از او درخواستي بكنند، كه او ابژه ي يك تقاضا باشد و بتواند، بنابر ساختار رواني اش، اين درخواست را اجابت يا رد كند. اين است كه در جلسات اوليه روانكاوي و گاهي تا مدتها بعد اصرار دارد كه روانكاو سؤال كند و او جواب دهد، وقتي روانكاو خاطرنشان مي كند كه اين اوست كه سؤال دارد، اين اوست كه در محضر روانكاوي يك سائل است بسيار پريشان مي شود. در يك كلام آن چيزي را كه بيماران مي خواهند اين است: « از من سؤال كن، خودت نتيجه گيري كن و جوابش را به من بده و مرا از هرگونه تلاشي معاف كن ». وقتي كه آنها چنين چيزي را به دست نمي آورند اقدام به تلافي مي كنند و گاه حتي تا آنجا پيش مي روند كه خود را از صحنه كنار مي كشند. اما بسياري از آنها دوباره مراجعه مي كنند. موقعي كه قبول مي كنند بايد خود تلاش كنند و چاره اي هم ندارند. مسأله نداشتن انتقال متقابل به اين معنا نيست كه به بيماران اجازه داده شود تا هر كجا كه مي خواهند پيش بروند. اين به معناي تسليم شدن به آرزوي قلبي آنان مبني بر انجام نگرفتن روانكاوي است. كار روانكاو، روانكاوي است نه بدست آوردن دل بيماران. او اگر متوجه شود كه انجام روانكاوي غيرممكن شده است، خود اقدام به قطع جلسات مي كند و اين يك عمل اخلاقي از طرف روانكاو است. وقتي هيچگونه روانكاويي انجام نمي گيرد دليلي ندارد كه جلسات ادامه يابد. اين جلسات ممكن است بعدها از سر گرفته شود يعني موقعي كه دوباره شرايط براي انجام روانكاوي مهيا شده و بيمار آمادگي آن را پيدا كرده باشد. روانكاوي در چارچوب يك سري توافق هاي قبلي صورت مي گيرد كه از جمله ي آنها توافق بر سر تعداد جلسات هفتگي، اجازه ي غيبت هاي احتمالي و نحوه ي اطلاع دادن اين غيبت هاست. فرويد صحبت از نظم بوروكراتيك مي كند. اين بدان معناست كه روند روانكاوي بايد از انضباط و استمرار محكمي برخوردار باشد نه اينكه گرفتار زير و بم هاي خلقي بيمار باشد. روانكاوان مي دانند كه در زمانهايي كه بيماران با اضطراب يا بي ميلي در جلسات خود حاضر مي شوند، درست در همين ايام است كه مي توان انتظار پيشرفتي را داشت. بنابراين اجازه نمي دهند كه اين فرصت ها از دست برود و بيمار فقط زماني كه خود مايل است در جلساتش حضور يابد. در اين صورت كار تا ابد به درازا خواهد كشيد. لكان جمله ي مشهور ديگري دارد به اين مضمون: « تنها مقاومتي كه در روانكاوي وجود دارد، از طرف روانكاو است! » اين جمله هم مانند تمام جملات قصار لكان داراي چندين معناست كه يكي از آنها اين است كه آنچه در جريان روانكاوي از بيماران سر مي زند جزو روند كار است و فقط اين روانكاو است كه مي تواند با اين اعمال به صورت يك مقاومت از طرف بيمار برخورد كند و يا واقعاً آن را جزو كار به حساب آورد. قائل شدن به چيزي به نام انتقال متقابل به اين معناست كه روانكاو بعضي از اعمال و رفتار مراجعه كننده را متوجه شخص خود قلمداد كرده و نسبت به آنها واكنش عاطفي نشان مي دهد. روانكاوي تنها رابطه اي است در اين جهان كه در آن جواب هاي هوي نيست، زيرا كه اين رابطه اصلاً تقابلي(1) نيست. روانكاو، در مكتب لكان، مي بايست قادر باشد از صفحه ي رابطه ي تقابلي، يعني رابطه اي در بُعد تصويري، عبور كرده و رابطه اي در بُعد سمبوليك با بيمارانش داشته باشد. يعني روانكاو لكاني قادر شده است آن خط فاصلي را كه دال(2) را از مدلول (3) (S) جدا مي كند به رسميت بشناسد. او مي داند كه زنجيره ي دال بر طبق قانون خاص خودش به حركت درمي آيد و به پيش مي رود. كه اين قانون هيچ ارتباطي با دلالت (4) ندارد. اين نكته اي است كه آناليزان آن را نمي داند. او اسير دلالت كلام خويش است و به خاطر باور داشتن همين دلالت هاست كه در جريان جلسات، طوفاني از عواطف و احساسات مختلف از خود بروز مي دهد. به همين دليل هم هست كه هنوز عده اي تصور مي كنند درمان روانكاوي از طريق تخليه (5) همين عواطف و احساسات انجام مي گيرد. آنها فقط آن جرياني را كه پر سروصداتر و روبنايي است عمده مي كنند و از ديدن جريان بي سر و صداي زيربنايي كه همان جريان « متوني ميك » (6) يا روند مَجاز يا روند جابجايي دال هاست غافل مي مانند. اين نكته اي است كه خود بيماران دير يا زود به آن پي مي برند. موقعي كه به روانكاو اعلام مي دارند: « من از تكراري بودن حرفهاي خودم خسته شده ام ». بله، آنها مدام همان زنجيره ي دال را در مقابل ما بازمي گشايند و تا زماني كه اسير دلالت آن هستند كماكان عرق مي ريزند، اشك مي ريزند، خشمگين مي شوند و دل مي سوزانند تا روزي كه با حيرت متوجه تكراري بودن سخنان خود مي شوند. آنچه آنها متوجه آن نمي شوند اين است كه در اثر باز كردن مكرر اين زنجيره جايگاه خود آنها در طول آن تغيير كرده است. لكان مي گويد: « يك دال سوژه را نزد دال ديگري معرفي مي كند ». و اين دال هاي معرفي كننده قابل تغييرند. بسنده كردن به تخليه هيجاني مسلماً نوعي سبكباري را به همراه خواهد داشت، اما قطعاً منجر به تغييري بنيادي نخواهد شد. روزي از لكان سؤال شد: « اگر منظور از درمان رفع علايم بيماري، رفع اضطرابها، وسواسها و ترسهاست چرا به خوردن چند قرص اكتفا نكنيم و خود را به دردسر روند طولاني و مشقت بار روانكاوي گرفتار كنيم؟ » و لكان در جواب: « واقعاً. چرا كه نه؟ » اين هم يكي ديگر از حاضر جوابي هاي چند پهلوي لكان است. او در كوتاهترين جواب ممكن نشان مي دهد كه منظور از روانكاوي فقط رفع علايم بيماري نيست بلكه ايجاد يك تحول اساسي در شخص است، ايجاد يك تغيير بنيادي در جايگاه ذهني او. و اين آن چيزي است كه فرويد نيز در كتاب « روانكاوي پايان يافته و روانكاوي پايان ناپذير » به آن اشاره دارد. فرويد به اين نكته پي برد كه سمپتوم يك خطاب (7) است. سمپتوم در تلاش است كه چيزي را به كسي بگويد. سمپتوم حقيقت بيمار است. تلاش براي امحاء سمپتوم تلاش براي امحاء حقيقت بيمار است. آن كس كه درصدد است سمپتوم را به هر قيمت درمان كند در واقع كسي است كه نمي تواند حقيقت بيمار را تحمل كند و مي خواهد به هر ترتيب آن را خفه نمايد. او در واقع ناقل گفتار ارباب است كه معتقد است هيچ حقيقتي جز حقيقت ارباب وجود ندارد. به همين دليل است كه لكان معتقد است گفتار دانشگاهي در بسياري از موارد چيزي جز مركبي براي گفتار ارباب نيست. سمپتوم، اعتراضي است بر سلطه گفتار ارباب، اعتراضي ناتوان و ناممكن. گفتار ارباب و گاهي گفتار دانشگاهي تاب تحمل اين اعتراض را ندارند و بايد آن را از بين ببرند. بايد آن را « درمان » كنند. عيني ترين و ملموس ترين دليلي را كه مي توان بر اين مدعا ارائه داد تاريخ در اختيار ما نهاده است. در زمان استالين و حتي تا مدتها پس از آن در حكومت شوروي سابق معترضين و مخالفين با نظام را در بيمارستانهاي رواني بستري مي كردند و انواع و اقسام به اصطلاح درمانها را بر روي آنها اعمال مي كردند و استدلالشان هم اين بود كه كسي كه با يك چنين نظام بي نقصي مخالفت مي كند مطمئناً ديوانه و مهجور است و بايد درمان شود. همچنين در قرن نوزدهم در آمريكا بردگان سياهپوست را كه اقدام به فرار مي كردند، در صورت دستگيري، به عنوان ديوانه به زنجير مي كشيدند. وقتي مي گويم سمپتوم در تلاش است چيزي را به كسي بگويد، اين كس كسي جز « بزرگ ديگري » (8) نيست. « بزرگ ديگري » يك شخص نيست يك جايگاه است و اين جايگاه را لكان گنجينه دال ها (9) مي نامد. براي روانكاو چيزي به نام يك سمپتوم عام وجود ندارد حتي اگر سمپتوم ها پديده شناسي مشتركي داشته باشند. براي روانكاو فقط سمپتوم اختصاصي وجود دارد. شكل گيري هاي خاص تراوشات ناخودآگاه كه ريشه در بُعد واقع دارند. از آنجايي كه سمپتوم يك خطاب است مي تواند تغيير كند، نه فقط به بركت انتقال در روند روانكاوي بلكه حتي به بركت برخورد و ملاقاتهاي خوب يا بد. فرويد همان طور كه اعلام كرده سمپتوم يك خطاب است، اضافه كرده است كه سمپتوم داراي يك معناست. همين مسأله باعث شده كه بسياري از روانكاوان بعد از فرويد كلمه ي معنا را با كلمه ي دلالت اشتباه كنند و همّ و غم خود را بر اين قرار دهند كه دلالت سمپتوم بيمار را پيدا كنند. و چه راهي ساده تر از اينكه دلالت خود را به سمپتوم او، به رؤياهاي او و به تمام اعمال و رفتار و افكار او منتقل كنند! اين همان كاري است كه يك پارانوياك مي كند، او مدام دلالت خود را به دنياي خارج نسبت مي دهد. در زبان فرانسه واژه ي " sens " نه فقط مفهوم معنا را دارد بلكه مفهوم جهت را نيز داراست و شكي نيست كه سمپتوم داراي جهت است. سمپتوم يك بردار است كه از اعماق بعد واقع به سوي « بزرگ ديگري » بُعد سمبوليك در حركت است و اين بردار چيزي واقع را با خود حمل مي كند كه همان ژوئي سانس است. لكان مي گويد: « سمپتوم آن چيزي است كه در اشخاص بسياري واقع ترين است ». روانكاو بايد بداند كه اين او نيست كه مخاطب سمپتوم است و به همين دليل دلالتهاي او هيچ گرهي را از كار آناليزان باز نمي گشايد و شايد حتي گره كورتري را به آن اضافه مي كند. برعكس كار او اين است كه تا جايي كه ممكن است، شخص خود را از صحنه محو كند تا اين خطاب به « بزرگ ديگري » بُعد سمبوليك راحت تر صورت پذيرد. بيمار گنجينه دال را مورد سؤال قرار مي دهد نه شخص روانكاو را؛ اگرچه كه خود او اين مطلب را نمي داند و مدام در حال اشتباه گرفتن يكي با ديگري است. آيا اين اشتباه را روانكاو نيز بايد تكرار كند؟ هيستريك معمولاً زني است كه هركسي را كه خود را در جايگاه ارباب قرار دهد به مبارزه مي طلبد، حتي اگر اين جايگاه، جايگاه ارباب دانش باشد. تاريخ نشان داده است كه در اين جنگ اين هيستريك است كه هميشه پيروز است. هيستري براي پزشكي هميشه يك عذاب اليم بوده است تا جايي كه پزشكي را وادار به يك واكنش دفاعي از نوع انكار (10) كرده است. پزشكي ديگر حتي اسم هيستري را نيز نمي آورد، در طبقه بندي هايش جايي براي آن ندارد و در DSM ها و ساير مرجع هايش هيچ نشاني از آن نيست. اما هيستريك زنده است و مبارزه مي طلبد تا جايي كه ستاره اصلي اكثر برنامه هاي معرفي بيمار مراكز درماني و آموزشي است. اما مگر هيستريك چه مي كند كه چنين رعبي برمي انگيزد؟ او به درمانگر نشان مي دهد كه در جايگاه « بزرگ ديگري » نيست، همين و بس. كه سمپتوم او مخاطب ديگري دارد و اينكه براي دلالت ها و معجونهاي درمانگر پشيزي ارزش قائل نيست. هيستريك خود ارباب را به مبارزه طلبيده، مركب ارباب كه ديگر جاي خود دارد. براي همين است كه در قرون وسطي هيستريك ها را به اتهام جادوگري مي سوزاندند. در قرن نوزدهم « مهجورشناسان » (11) آنها را در تيمارستانها به غُل و زنجير مي كشيدند و امروزه هم درمانگران مدرن با تكه پاره كردن تماميت آنها براي جا دادنشان در طبقه بندي هايشان و با تجويز انواع و اقسام داروهاي روان گردان و شوكهاي الكتريكي آنها را به اضمحلال مي كشانند. همه ي ما در طي تحصيلاتمان ياد گرفته ايم كه هيستري را تحقير كنيم، چون كه همگي تحت تأثير گفتار علمي هستيم كه شديداً با هيستري مشكل دارد. اما لكان مي گويد: « خوشبختانه هيستريك ها در اين دنيا هستند ». اما چيزي را كه نه درمانگران مدرن مي دانند و نه خود هيستريك ها اين است كه تا چه حد خود آنها - يعني هيستريك ها - در بوجود آمدن اغتشاش حاكم بر دنيا، كه آنها بيرحمانه به افشاگري آن مي پردازند، سهيم هستند. لكان مي گويد: « هيستريك با ارباب همزيستي خويي دارد ». لكان در عين حال مي گويد: « هيستريك بودن باعث مي شود شخص روانكاو خوبي بشود ». يعني موقعي كه او متوجه شود در اعتراضش تا چه اندازه ناتوان است، تا چه حد در بوجود آمدن اغتشاش مورد اعتراضش مسئول است و زماني كه خطاب خود را تغيير دهد، همچنين خطابه خود را . « ژرار ميلر »(12) مي گويد: « فرويد فقط به يك دليل ساده توانست روانكاوي را اختراع كند؛ او اجازه داد بيماران هيستريكش سرش را بخورند. او پذيرفت كه مطيعانه و فروتنانه به آنها گوش فرا دهد، بدون اينكه نقش ارباب و استاد را بازي كند. » همه مي دانند كه هيستريك ها تحمل ناپذيرند و اين را نه فقط درمانگران كه اطرافيان آنها نيز مي دانند و چه بسا خيلي بهتر از درمانگران. هيستريك زندگي كردن بلد نيست يا بهتر است بگوئيم لذت بردن را بلد نيست. او به همه چيز معترض است و همه را متهم مي كند- متهم به بي كفايتي و بي لياقتي- شوهرش، پدرش، طبيبش، استادش را... چيزي را كه او جستجو مي كند و هرگز نمي يابد يك مرد است، مردي كه لياقت نام مرد را داشته باشد. بدي كار در اين است كه اين تلاش هيستريك نه تنها مسخره نيست بلكه مبتني بر يك دانستن(13) است. دانستن آن چيزي است كه در گفتار همه كساني كه رنج مي كشند وجود دارد. دانستن هيستريك در مورد مسأله جنسيت است و ناممكن بودن آن. آنچه را كه او در تمام سمپتومهايش فرياد مي زند اين واقعيت تلخ است كه بين زن و مرد يك چيزي درست كار نمي كند، كه هيچ وقت درست كار نكرده و هيچ دليلي هم وجود ندارد كه يك روز درست كار كند. روانكاوي پراتيكي است كه اين دانش را جدي گرفته است و لكان آن را بدين گونه خلاصه كرده است: « رابطه جنسي وجود ندارد ». منظور از رابطه ي جنسي عمل جنسي نيست. چون اين دومي وجود دارد و خوب هم وجود دارد. منظور از رابطه جنسي ارتباط مبتني بر هماهنگي، تفاهم و يكديگر را كامل كردن است. اين ارتباط است كه وجود ندارد. بين زن و مرد يك جدايي ساختاري وجود دارد. فرويد يك ميخواره را با يك دلباخته مقايسه مي كند و خاطرنشان مي سازد كه ميخواره هر چه بيشتر مي نوشد بيشتر مِي مي طلبد، حال آنكه دلباخته هرچه بيشتر به وصال معشوق برسد دلزده تر مي شود. او اين نتيجه گيري را مي كند كه در نهاد خود سائق چيزي است كه با ارضاء كامل در تضاد است. در واقع رابطه ي انسان با ابژه هايش رابطه سرراستي نيست. فرهنگ و تمدن آن چيزي است كه رابطه ي بين زن و مرد را تنظيم مي كند و قوام مي بخشد. هر فرهنگي متشكل از شبكه اي از قوانين است كه وظيفه آنها به تعويق انداختن ارضاء جنسي است. هر مانعي ليبيدو (14) را افزايش مي دهد و هر بار كه موانع طبيعي كافي نبوده اند بشر سدهاي فرهنگي به وجود آورده است تا بتواند از عشق حراست كند و از آن تمتع بگيرد. لكان جايگاه خاصي به « عشق با نزاكت » (15)مي دهد. اين نوعي رابطه ي عشقي در قرون وسطي بوده كه در آن عاشق و معشوق، به دلايل فرهنگي و شرعي، در وضعيتي نبوده اند كه بتوانند به وصال يكديگر برسند. لكان عشق بانزاكت را روش ظريفي مي داند كه به بشر اجازه مي دهد از بن بست عدم وجود رابطه جنسي خارج شود. در اين روش بشر آنچه را كه در هر صورت امروز قادر به تمتع از آن نيست به فردا موكول مي كند. والايش (16) نه تنها محدود به ادبيات و هنر نمي شود بلكه براي بشر خيلي راحت تر از خود سكسواليته (17) است. فرويد مي گويد: « تمام تمدن به خرج سكسواليته بنا شده است و آن ليبيدوئي كه بايد صرف سكسواليته مي شد مصروف بناي فرهنگ و تمدن شده است ». فكر مي كنم روشن تر از اين نمي توان منظور خود را بيان داشت. اما باز هم هستند كساني كه از اين جمله اين طور برداشت مي كنند كه همه چيز بر اساس سكس است. يعني به فرويد اين طور نسبت مي دهند كه گويي او همه چيز را بر اساس سكس مي دانسته است. فكر مي كنم اگر چيزي به خرج چيز ديگري ايجاد شده باشد كاملاً متفاوت است از وقتي كه چيزي براساس چيز ديگري ايجاد شده باشد. حالا كار نداريم كه در جريان كار، كلمه سكسواليته تبديل به كلمه سكس شده است. در هر صورت نمي توان اين اشخاص را سرزنش كرد و به صرف اينكه فرويد منظور خود را كاملاً روشن بيان كرده است آنها را مغرض دانست. در واقع بشر هر آنچه را كه خودش دلش بخواهد مي فهمد. لكان مي گويد: « مبنا را بر سوء تفاهم بگذاريد. آنجايي كه فكر مي كنيد فهميده ايد مطمئن باشيد كه نفهميده ايد ». براي اينكه متوجه شويد انسان تا چه حد هر آنچه را كه خودش دلش بخواهد مي فهمد و مي پذيرد مثالي برايتان مي آورم. بكرات در طي جلسات روانكاوي اتفاق مي افتد كه بيمار نظري را ابراز مي دارد. در موارد نادري روانكاو لازم مي داند كه اين نظر را اصلاح كند. پس از مدتي بيمار دو مرتبه همان نظر قديمي خود را ابراز كرده و اين بار آن را به روانكاو نسبت مي دهد و گاهي اوقات تا جايي پيش مي رود كه نظر روانكاو را نظر قبلي خود دانسته و نظر قديمي خود را به صورت نظري كه توسط روانكاو اصلاح شده است و حالا نظر فعلي اوست ارائه مي دهد! بله آدميزاده تمام تلاش خود را به خرج مي دهد تا ذره اي از موضع ذهني خود تكان نخورد. به خاطر همين هم هست كه يك روانكاو به خودش زحمت بحث، استدلال، ارشاد و راهنمايي و امثال اينها را نمي دهد زيرا تا زماني كه موضع ذهني بيمار تغيير نكند تمام اين كارها بي فايده است و وقتي هم كه موضع ذهني او تغيير كرد اين كارها غيرضروري مي گردد. تغيير كردن موضع ذهني(18) يعني يك تغيير اساسي در بُعد سمبوليك سوژه. مثالي مي آورم: اگر بخواهيم كلمه اي را به جمله اي اضافه كنيم چه پيش مي آيد؟ در ابتدا متوجه مي شويم كه در آن جمله جايي براي اين كلمه نيست بنابراين كلمه را همچنان در بيرون از جمله رها مي كنيم. مرحله بعد اين است كه سعي مي كنيم كلمه را در جاهاي مختلف جمله قرار دهيم و هربار متوجه مي شويم كه ساختار جمله به كلي به هم مي ريزد. زماني كه بالاخره جاي مناسبي براي اين كلمه در جمله پيدا كرديم اين جمله ديگر جمله قبلي نيست. آيا توانستم منظورم را بيان كنم؟ مثالي را كه ذكر كردم مي تواند ضمناً براي توضيح اين مطلب به كار رود كه چرا تئوري هاي فرويد و لكان تا اين حد براي درك شدن مشكل آفرينند. اگر ما در سمبوليكمان جاي كافي براي آنها باز نكرده باشيم همچنان خارج از جمله باقي مي مانند. جا باز كردن براي آنها مستلزم دستكاريهاي مدام در بعد سمبوليك است كه يك كار مستمر و طولاني است. به يك جمله در هر مرحله فقط مي توان يك كلمه اضافه كرد نه بيشتر. همين واقعيت هم هست كه موضوع روانكاوي كوتاه مدت يا كلاسهاي فشرده در مورد روانكاوي را به كلي منتفي مي سازد. يكي از دلايلي كه باعث قبول عامه نظريات نئوفرويدي شد همين مطلب است. آنها هيچ كلمه اي به جمله هاي قديمي و فرسوده اضافه نمي كنند و هيچ يك از باورهاي سالخورده بشر را مورد مؤاخذه قرار نمي دهند. « رُنه دُمال » (19) معتقد است كه براي يك محاوره ي واضح سه شرط لازم است: « گوينده اي كه بداند چه مي گويد، شنونده اي كه بيدار باشد و زباني كه بين آنها مشترك باشد ». اما او ادامه مي دهد: « ولي عنصر چهارمي نيز در اين ميان ضروري است. اين كافي نيست كه زباني كه آنها با آن صحبت مي كنند براي هر دوشان مفهوم باشد، مي بايست كه موضوع صحبت نيز يك محتواي واقعي داشته باشد، يعني اينكه هر دو طرف داراي تجربه اي مشترك راجع به آن چيزي كه درباره اش صحبت مي شود باشند ». روزي لكان اعلام كرد: « من فقط براي روانكاوها صحبت مي كنم ». اين يك روش لكاني براي تأكيد بر موضوع تجربه ي مشترك است. لكان في الواقع اصلاً به خود زحمت نداده كه حرف هايش را قابل درك كند و حتي هستند بسياري كه معتقدند او عمداً چنان نثر سنگيني به كار برده است كه مطالبش عملاً غيرقابل درك هستند. اين عقيده را من بدين گونه تصحيح مي كنم كه غيرقابل درك بودن لكان يا مشكل بودن درك او تا حدود زياد به خاطر همين مسأله عدم وجود تجربه مشترك است. ضمناً تأكيد مي كنم كه نثر لكان همگون با موضوع مورد بحث و فرهنگ عظيم اوست. موضوع مورد بحث لكان ناخودآگاه است و او براي آموزش آن از زبان ناخودآگاه و از روشهاي ناخودآگاه استفاده مي كند. در همين جا لازم مي دانم خاطر نشان كنم كه نثر فرويد نيز زيبايي و شيوايي خاص خود را داراست تا بدان حد كه جايزه ادبي گوته را نصيب او كرد؛ برجسته ترين جايزه ي ادبي در ادبيات آلماني. وقتي فرويد خصوصيات يك روانكاو را برمي شمرد ابتدا صحبت از « درستي و راست قامتي رواني » (20) مي كند. كه همان طور كه قبلاً نيز اشاره كرده ام اين مقوله هيچ ربطي به موضوع نرمال بودن ندارد. درستي و راست قامتي رواني به معناي اصلاح و سرراست كردن رابطه با بُعد واقع است و با نرمال بودن كه چيزي جز يك بالماسكه در بُعد تصويري نيست، فرسنگ ها فاصله دارد. بعد از آن فرويد صحبت از نوعي « برتري » مي كند و چنين مي گويد: « برتري براي عمل كردن بر روي بيمار گاهي به عنوان يك مدل و گاهي به عنوان يك استاد ». و اين يعني كه روانكاو بايد براي هدايت روند درمان قادر باشد مانورهاي مختلفي را بر روي انتقال انجام دهد و جايگاههاي مختلفي را اشغال كند. فرويد در عين حال در نامه اي به « ل. آ. سالومه » مي نويسد: « من براي كشفياتم ارزش والايي قائلم نه براي خودم ». و ژك الن ميلر مي نويسد: « لكان يك خدايگان است نه يك فرزانه نه يك فيلسوف كه خود را با نظم جهان سازگار مي كنند. در او هيچ گونه ميانه روي، هيچ گونه اعتدال و جايي براي خنثي بودن و بي تفاوت بودن نيست. خنثي بودن در روانكاوي، كرختي روانكاوانه كراهت مطلق است. خدايگان كسي است كه از همسايه نمي ترسد، مجبور نيست مدام زيرچشمي چپ و راست خود را بپايد و در هر قدم به جلو و عقب لنگر بزند. خدايگان كسي است كه از اشتياق خود چشم پوشي نمي كند و خودش به تنهايي كارواني است كه مي گذرد ». اصطلاحاتي همچون خدايگان و كارواني كه مي گذرد شايد احتياج به كمي توضيح داشته باشند. واژه خدايگان در اينجا از بحث « ديالكتيك خدايگان و بنده » هگل در كتاب « پديده شناسي روح » گرفته شده و كارواني كه مي گذرد اشاره اي است به كنايه اي كه فرويد به كار برده است: سگها پارس مي كنند و كاروان مي گذرد. اما در مورد كسي كه به چپ و راست نمي نگرد، لنگر نمي زند و از اشتياق خود چشم پوشي نمي كند. اين شخص در واقع هر نوع همانندسازي را پشت سر گذاشته است و تنها قطب نمايش براي حركت به جلو « ابژه a » اش است، يعني ابژه اي كه اشتياق از آن زاييده مي شود. قرار گرفتن در جايگاه خدايگان فرد را بسيار مستعد خيانت ديدن مي كند. اما به قول ژك الن ميلر خيانت ديدن چيزي از او نمي كاهد اما خائنين خود را از يك نمونه محروم مي كنند ». مي بينيد كه صحبت بيشتر از يك نمونه است تا يك الگو. الگو آن چيزي است كه ما در همانندسازي هايمان به كار مي بريم. نمونه اما به آن معناست كه مي توان با صرف نظر كردن از هرگونه همانندسازي فقط از « ابژه ي a » خود پيروي كرد. به اين ترتيب جايگاه خدايگان در نقطه مقابل جايگاه ارباب است. پي نوشت ها : 1.reciprocal 2.signifier 3.signified 4.signification 5.abreaction 6.metonymic 7.adresse(F) 8.Grand Autre(F) 9.trésor des signifiants(F) 10.denial 11.aliénstes(F) 12.Gérard Miller 13.savoir(F) 14.libido 15.l'amour courtois(F) 16.sublimation 17.***ualité(F) 18.position subjective(F) 19.René Daumal 20.réctitude psychique(F) منبع مقاله : كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده