رفتن به مطلب

متن سخنراني های انجام شده در انجمن روانشناسي ايران


ارسال های توصیه شده

تولد يك سوژه

 

0042256.JPG

 

 

نويسنده: ميترا کديور

 

 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

 

 

« چرا خودش را دار زد؟ اگر يك گلوله در مغز خودش خالي مي كرد يا كار ديگري مي كرد زياد در من تأثير نمي كرد. چرا روانپزشكان نخواستند به اين تفاوت گوش بدهند؟ آنها مرا متقاعد كردند كه اين يك life event عظيم بوده كه باعث « پسيكوزمانياكودپرسيو » من شده است ».

اينها كلماتي است كه « گي بريول » (1) در يك مصاحبه با عنوان « تولد يك سوژه » در جريان يك جلسه ي معرفي بيمار ادا مي كند. او بيست سال است كه تحت نظر روانپزشكان مختلف است و همه ي آنها را « برجسته » مي خواند. او از هر روانپزشكي دارونامه ي مدرن را بهتر مي شناسد و در مورد آن به ما آموزشهاي دقيقي مي دهد. بايد اذعان كرد كه درمان او شامل پداگوژي نيز بوده است زيرا درمانگرانش خود را موظف مي دانستند كه دانش خود را با او قسمت كنند، و تمام اين ماجرا بيست سال است كه ادامه دارد.

كسي كه خودش را به دار آويخته يكي از همكاران اوست. اين دو مرد براي احراز يك مقام مديريت با يكديگر رقابت سختي داشتند. اما دليل خودكشي آن همكار اين رقابت و مقام موردنظر نبوده است. دليلش اين بوده كه همسر آن مرد او را به خاطر مرد ديگري ترك مي كند.

و حالا چرا بيمار ما از بيست سال پيش مدام به دار آويختگاني را در خواب مي بيند كه چهره شان پيدا نيست؟ چرا او روز و شب با ماجراي مرگ همكارش دست به گريبان است؟ روانپزشكان قطعاً محق بوده اند اين يك life event بسيار قوي بوده است!

با اين وجود در جريان مصاحبه او قبول مي كند كه راجع به زندگي اش صحبت كند، فقط به اين دليل كه « خود او بيشتر از بيماري اش مورد توجه جمع است ».

و او كم كم براي ما تعريف مي كند كه در اردوگاه مرگ « برگن بلزن » (2) بوده و بعد به خاطر مي آورد كه در آنجا « به دارآويختگان يكشنبه » بودند. اين جزئي از سرگرمي اِس اِس ها بود. آنها در حين استماع موسيقي باخ زندانيان را به قيد قرعه جدا كرده و به دار مي آويختند. مراسم به دار آويختن نيز توسط زندانيان ديگري انجام مي گرفت و همه ي زندانيان مجبور بودند كه در اين مراسم شركت جويند.

و بيمار اين خاطرات را تعريف مي كند و با بر زبان آوردن هر كلمه درد و رنجش، بيماري اش، رابطه اش با آدمها و كل زندگي اش برايش تغيير معنا مي دهند. سوژه ي انساني سربرمي آورد.

بعد از مصاحبه بيمار به روانپزشكش تلفن مي كند. روانپزشك بسيار نگران با ما تماس مي گيرد و مي خواهد بداند آيا ما چيز ديگري غير از « پسيكوزمانياكو دپرسيو » پيدا كرده ايم؟ ما چيز ديگري پيدا نكرده بوديم فقط با يك سوژه انساني ملاقات كرده بوديم. سوژه اي كه در زير تلي از دستاوردهاي علمي مدفون شده بود.

شهادت دادن اين بيمار با تمام اختصارش دو نوع پراتيك را برملا مي سازد؛ نوعي كه تماماً بر محور دانسته هاست و نوعي كه بر محور اخلاق است.

اخلاق؟ اخلاق اينجا چه معنايي دارد؟ بله اين سؤالي است كه اين روزها علم كمتر از خودش مي پرسد. اخلاق بدين معناست كه در پس سميولوژي، بيوشيمي، فارماكولوژي، ژنتيك، نوروفيزيولوژي، نوروراديولوژي، اپيدميولوژي و بقيه لوژي ها يك سوژه انساني است و اين كافي نيست كه با مراجعين خود رفتاري انساني داشته باشيم تا سوژه انساني سربرآورد.

به اين تعريفي كه دانش مدرن از افسردگي مي دهد توجه كنيد:‌ « افسردگي آن چيزي است كه تحت تأثير داروهاي ضدافسردگي بهبود مي يابد »! پيدا كنيد سوژه انساني را.

پي نوشت ها :

1.Guy Briole

2.Bergen-Belsen

منبع مقاله :

كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.

لینک به دیدگاه

دو نوع بچه خواستن

 

 

 

0042253.JPG

 

 

نويسنده: ميترا کديور

 

 

 

 

 

 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

 

 

لكان معتقد است كه حتي قبل از تولد، زندگي يك كودك مشخص شده و سرنوشت او رقم خورده است. دال هايي كه حامل وزنه ي بعد تصويري والدين او هستند يا حتي ميراث نسل هاي گذشته به او موجوديت مي بخشند. با اين وجود به قول لكان « اشتباهي در مورد شخص »‌ صورت مي گيرد. بين آنچه او در واقعيت هست و كودكي كه در بعد تصويري والدينش بوده، شكاف عميقي وجود دارد. نوعي تو ذوق خوردگي به طور ثابت در نزد والدين هنگام تولد كودكشان تظاهر مي كند كه افسردگي بعد از زايمان يكي از نشانه هاي آن است.

براي اينكه سوژه موجوديت يابد، بايد او براي خودش جايگاهي بتراشد. مي بايست مابين دال هايي كه از جانب ديگري او را تعيين مي كنند، ولي با اين همه او را به طور كامل نمي پوشانند، فضايي بگشايد. طبيعتاً بايد او توسط ديگري تعريف شود، يعني راجع به او صحبت شود. به همين دليل است كه گفته مي شود او بايد حامل يك اشتياق باشد.

« اشتياق كودك » مقوله اي است بسيار پيچيده و با « من بچه مي خواهم » كه اغلب شنيده مي شود كاملاً متفاوت است. بچه خواستن ضرورتاً با اشتياق بچه داشتن يكي نيست.

« ايو واندر ور كن » (1) اين مسأله را با ارائه ماجراي خانم الف بخوبي نشان مي دهد. اين زن دو فرزند دارد. فرزند اول او، يك نوجوان پسيكوتيك (2) يا روان پريش، فرزندي است كه او « واقعاً مي خواست ». با اين همه خانم الف غير از اين جمله چيز ديگري ندارد كه در مورد پسرش بگويد و همه چيز نشان مي دهد كه اين پسر به عنوان سوژه هيچوقت موجوديت نداشته، نه در گفتار و نه در واقعيت.

پدر اين پسر در دوران بارداري خانم الف او را ترك مي كند. خانم الف تأكيد مي كند كه تنها در ماه پنجم حاملگي اش بود كه متوجه شد باردار است و تا آن موقع به طور مرتب عادت ماهانه داشته است. او مي گويد كه فرزندش ممكن بود هر جايي متولد شود، آن قدر كه تولدش ناگهاني و غيرمنتظره بود. مادر براي مراقبتهاي دوران بارداري سر قرارش حاضر شده بود كه پزشكان متوجه مي شوند انبساط دهانه ي رحم كامل است و او را به اتاق زايمان منتقل مي كنند. او يك ربع ساعت بعد كودكش را به دنيا مي آورد. خانم الف مي گويد: « او بدون اينكه من متوجه شوم و بدون اينكه چيزي احساس كنم خارج شد. »

تا زمان ورود به مدرسه اين كودك فقط به عنوان يك « وجود احتياج » تلقي مي شد. « او مي خورد، مي خوابيد و هيچ وقت گريه نمي كرد. او كم دردسرترين بچه دنيا بود ». كساني كه براي ملاقات خانم الف به منزلش مي رفتند از او مي پرسيدند كه آيا او واقعاً فارغ شده، زيرا هيچ اثري از يك نوزاد نمي ديدند. خانم الف مي گويد : « من آنقدر او را مي خواستم، واقعاً بچه رؤيايي بود. ما فقط وقتي دوتايي با هم هستيم خوشيم. »

با اين همه رابطه ي پر از برخورد و ويران كننده ي اين دو باعث مي شود كه بالاخره مادر كودكش را به يك بيمارستان رواني بسپارد.

دختر خانم الف شش سال بعد از پسرش و در ازدواج دومش متولد مي شود. پدر اين دختر چند سال بعد تقاضاي طلاق مي كند زيرا قادر نيست رابطه ي همسر خود را با پسرش تحمل كند. خانم الف در مورد دخترش مي گويد كه حاملگي اتفاقي بود و من آن را نمي خواستم. اين بار از همان هفته ي سوم متوجه مي شود كه باردار است. از همان زمان كلمه ي مرگ روي اين بچه پرواز مي كند. بارها به طور تصوري مي ميرد حال آنكه در واقعيت او زنده است و خوب هم زنده است. خانم الف اعتقاد راسخ دارد كه در بدنش هورموني ترشح مي كند كه جنين هاي مونث را مي كشد. قبل از تولد پسرش او دوبار سقط جنين داشته كه در هر دو مورد جنين ها دختر بودند، يكي در پنج ماهگي و ديگري در شش ماهگي. در نتيجه او هنگام بارداري دخترش كاملاً تحت مراقبت هاي ويژه ي پزشكان بود. زايمان در ماه هفتم همراه دردهاي بسيار شديد و عوارض جدي متعاقب آن صورت گرفت. خانم الف مي گويد در خاطرش هست كه پزشكي فرياد كشيد: « بچه مرده است، ديگر به او كاري نداشته باشيد، مادر را نجات دهيد ». او مي گويد با دخترش واقعاً فهميد كه بچه داشتن يعني چه. هزار و يك مشكلي را كه هر مادري با فرزندش تحمل مي كند بخوبي چشيد.

به نظر مي رسد كه اين دختر توانسته در لابلاي دال هايي كه او را تعيين مي كرده اند بخزد و چون با اين دال ها كاملاً تطبيق نمي كرده است موفق شده به عنوان يك سوژه خط خورده حادث شود.

لكان مي گويد: « يك سوژه با آنچه او براي ديگري بوده تعريف مي شود، در زمان برپاخاستنش به عنوان يك موجود زنده، به عنوان يك " wanted " يا " unwanted "(3). در موقع ورودش به اين دنيا ».

مي دانيم كه " wanted " داراي چند كاربرد است. يكي خواستن چيزي كه شخص به آن نياز يا اشتياق دارد و ديگر وقتي كه قانون در تعقيب كسي است. يعني اين قانون است كه او را مي خواهد. اين بزرگ ديگري است كه او را مي خواهد. اين خواستن به صورت يك حكم است كه از طرف بزرگ ديگري صادر شده و در آن بزرگ ديگري حاكم مطلق است.

خواستن چيزي مي تواند از روي يك نياز، يك ضرورت باشد. ضرورتي كه مطلق است و غيرقابل بحث. در اين صورت اين خواستن در بعد واقع قرار مي گيرد. اين ضرورت و اين خواستن معمولاً از چنان جمودي برخوردار است كه صحبت كردن درباره ي آن را ناممكن مي سازد. يك حالت تماميّت بر آن حاكم است و شخص نه مي تواند از آن سرپيچي كند و نه اينكه كار ديگري انجام دهد.

اما خواستن از روي اشتياق در ارتباط با كمبود ديگري است، در ارتباط با خلأ ديگري. در اينجا ديگري ناكامل است همچنان كه بُعد سمبوليك ناكامل است. همچنين در اينجا مسأله ناممكن بودن دست يافتن به ابژه اي كه يك بار براي هميشه ارضاء كند مطرح است. اشتياق يك حركت مَجاز ( متونيميك ) نامحدود است در تلاش براي احاطه كردن ابژه ي اشتياق.

به خاطر گرفتار بودن در تارهاي زبان، ژوئي سانس بر بشر ممنوع است. وقتي انسان تلاش مي كند لذت ببرد از قبل بازنده است و خيلي زود كم مي آورد. به تعبيري مي توان گفت كه همه ي ابناء بشر اعم از مرد و زن نوعي « انزال كننده ي زودرس » (4) هستند. در اين ميان فانتاسم مي تواند براي او گول زنكي باشد كه گاه گداري راهي پيش پاي او مي گذارد و چند صباحي او را دلخوش مي دارد.

ضرورت و اشتياق يكديگر را نمي پوشانند. آنها حتي مكمل يكديگر نيستند و بيشتر در مقابل يكديگرند. به گفته لكان « خواستن از روي ضرورت، از روي بايد، اشتياق را مي كشد ».

بنابراين در مورد خواستن يك بچه تفاوتهاي ساختاري عميق وجود دارد. از يك طرف بچه مي تواند آن چيزي باشد كه مادر خواسته است، وقتي كه كودك در واقعيت آن چنان با بچه ذهني او همخواني دارد كه در جايگاه ابژه ي فانتاسم مادر قرار مي گيرد و او مي تواند براي دستيابي به ژوئي سانس اين ابژه را به كار گيرد. ژوئي سانسي كه مي تواند بسرعت به ابعادي هولناك برسد. براي اينكه كودكي از جايگاه ابژه ي فانتاسم دور بماند دخالت پدر سمبوليك ضروري است. دخالتي كه به كودك اجازه مي دهد به عنوان سوژه خط خورده ( $ ) حادث شود. اين دخالت همچنين براي مادر نيز ضروري است تا او را از ژوئي سانس هولناك خود مصون بدارد. اين نوع خواستن چيزي مربوط به بعد واقع است. از طرف ديگر بچه مي تواند نتيجه اشتياق باشد. او مي تواند براي مدتي براي مادر و اطرافيان در زنجيره ي مجاز ثبت گردد و به عنوان ابژه ي اشتياق شناخته شود. اين نوع خواستن چيزي مربوط به بُعد سمبوليك است.

« فرانسواز دولتو » (5) در يكي از برنامه هاي راديويي اش از طرف مادري كه فرزندش از نوعي سمپتوم در رنج بود مورد سؤال قرار مي گيرد. اين زن به عنوان يكي از دلايلي كه موجب بيماري فرزندش شده مسأله دوسوگرايي (6) خود و شوهرش را در برابر واقعيت بارداري خود مطرح مي كند. آنها مرتب از خود سؤال مي كرده اند كه آيا واقعاً بچه مي خواهند؟ آيا آمادگي اش را دارند؟ آنها حتي به سقط جنين نيز فكر كرده بودند. اين زن چنين نتيجه گيري مي كند: « نهايتاً فرزند ما بچه اي حاصل اشتياق نبود ». و فرانسوا دولتو جواب مي دهد: « اما خانم شما الان تعريف دقيق يك بچه حاصل اشتياق را ارائه كرديد»!

پي نوشت ها :

1.Yves Vanderverken

2.psychotique(F)

3.به انگليسي در متن

4.éjaculateur précoce(F)

5.Françoise Dolto

6.ambivalence

منبع مقاله :

كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.

لینک به دیدگاه

شخصيت هاي « انگار كه »

 

 

0042252.JPG

 

 

نويسنده: ميترا کديور

 

 

 

 

 

 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

 

« هلن دويچ » (1) در مقاله اي در سال 1934 تحت عنوان « شخصيت هاي انگار كه‌ » (2) از تجربه اش با چهار بيمار صحبت مي كند، چهار زن. او معتقد است كه در هر چهار مورد روانكاوي به شكست منتهي شده است. او قادر نيست در مورد طبقه بندي آنها تصميم بگيرد و آنها را نوروتيك قلمداد كند يا پسيكوتيك. و اين نكته كه هر چهار مورد زن بوده اند براي او سؤال برانگيز است. آيا تصادف محض است يا نكته اي در كار است؟ او مقاله ي خود را حول و حوش دو نفر از اين چهار زن متمركز مي كند.

« كلر كريستيان » (3) مي نويسد: « آنچه در نظر اول در اين مقاله جلب توجه مي كند كار روانكاويي است كه انجام گرفته. روانكاويي كه هنوز به ايدئولوژي تطابق، تقويت « من » و شيدايي انتقال متقابل آلوده نشده است ».

هلن دويچ قبل از اينكه به معرفي موارد بپردازد چند نكته را به عنوان نكات ثابت برمي شمرد: اين افراد به نظر نرمال مي رسند. آنها در نظر اول دوست داشتني، باهوش، مهربان و دلچسب هستند و مردها را بشدت به خود جلب مي كنند. اما در آنها چيزي درست كار نمي كند و هر كسي كه با آنها سروكار دارد دير يا زود به اين نكته پي مي برد. مثلاً يكي از آنها نقاش است و به نظر مي رسد بسيار هم با استعداد باشد اما هر بار كه آتليه اش را عوض مي كند سبك نقاشي اش را نيز تغيير مي دهد. آنها در ابتدا مهربان و صميمي به نظر مي رسند اما بزودي متوجه يك نوع سردي در روابطشان مي شويم. رابطه ي آنها شبيه دوستي است، شبيه محبت است، شبيه عشق است، تمام علايم خارجي يك رابطه ي عميق را دارد اما با اين همه موجب دلزدگي و كسالت اطرافيان و بخصوص زوج هايشان مي شود كه از خود مي پرسند موضوع چيست؟

هلن دويچ مي گويد عملكرد آنها مثل يك بازيگر است كه از تكنيك بسيار بالايي برخوردار است ولي هنرش ناب نيست. او هم همان احساسي را دارد كه زوجهاي اين زنان دارند؛ چيزي مي بايست وجود مي داشت كه وجود ندارد ولي او قادر نيست نامي براي آن پيدا كند.

آنچه جالب است اين است كه خود اين زنان اين نقص را در خود احساس نمي كنند و اين نكته ي بسيار بااهميتي است. حالا چطور شده كه اين زنان تصميم به انجام روانكاوي گرفته اند مطلبي است كه هلن دويچ آن را بيان نمي كند. اين نقص را فقط ديگري حس مي كند، از آن رنج مي برد و سرانجام اين زنان را ترك مي كند. و باز آنچه بسيار حائز اهميت است اين است كه اين زنان چندان از قطع روابط خود و از ترك شدن توسط ديگري لطمه نمي خورند و بسادگي رابطه ي ديگري را آغاز مي كنند، گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است.

نكته قابل توجه هم همين جاست: استعداد اعجاب انگيز آنها در تطابق. آنها براحتي با هر وضعيتي تطابق مي يابند زيرا آنها در واقع تقليد مي كنند. هلن دويچ اصطلاح تقليد رواني(4) را به كار مي برد، يعني همان چيزي كه در نزد كودكان مشاهده مي شود. نتيجه گيري هلن دويچ بر دو محور استوار است:

1- سردي باطني آنها در روابطشان در نتيجه يك واپس زني نوروتيك نيست كه روانكاوي بتواند آن را برطرف نمايد. در اينجا با انزواي رواني موجود در نوروز وسواسي سروكار داريم و نه با همانند سازي هيستريك. آنچه در اينجا مطرح است، « يك از دست دادن واقعي سرمايه گذاري عاطفي بر روي ابژه » است كه با واپس زدگي فرسنگها فاصله دارد.

2- در نتيجه اين تقليد رواني آنها به هركس و هر چيز راضي اند. براي همه كس و همه چيز آماده اند. خود را به هر كسي مي دهند. اخلاقيات ندارند. سبك زندگي شان و ايدئولوژي شان با زندگي جنسيشان تغيير مي كند. با هر مردي كه عوض مي كنند كل زندگيشان و حتي طبقه اجتماعي شان تغيير مي كند. و آنها اين كار را بدون درد و رنج، بدون سوگواري، بدون احساس خلأ انجام مي دهند.

آنچه جالب است اين است كه مردها بسرعت اين حالت را حس مي كنند و دچار كسالت و دل زدگي مي شوند، در حالي كه در ابتداي آشنايي اين زنان براي آنها يك مدل تمام عيار زنانگي بوده اند.

اگر اين زنها براي هر كاري آماده اند به اين معناست كه آنها فاقد « فرامن » هستند. آنها هيچ مرزي ندارند و در نتيجه هيچ اشتياقي ندارند. آنچه تابلوي باليني اين زنها نشان مي دهد يك خلأ مطلق است و اينكه تنها نقطه ي اتكاء آنها يك همانندسازي مطلقاً تصويري بر اساس ابژه زمان حاضر است، تا وقتي كه ابژه در مقابل ديد است. بنايي موقتي و بدون پايه و اساس، بدون ناخودآگاه، بدون واپس زدگي كه در آن يورش سائق ها فقط در اثر ملاقاتهاي خوب يا بد است كه نظمي مي پذيرد يا نمي پذيرد.

يكي از اين دو زن آخرين فرزند يك خانواده ي اشرافي در حال انقراض است. او در محيطي بزرگ شده كه در آن فقط ظواهر حكمفرماست. والدينش تماماً مجذوب نقش هايي هستند كه بايد در مقابل ديگران بازي كنند و جز اين نقش ها چيز ديگري برايشان نمانده است. در دنياي آنها اثري از خواسته، ميل و اشتياق نيست. جايي هم براي كمبود و كاستي نيست. او به عنوان يك كودك تا حد يك تصوير تقليل يافته بود. تصويري كه والدينش در معرض تماشاي ديگران مي گذاشتند تا بدين وسيله به آنان اثبات كنند تا چه حد مطابق ايده آل ها هستند. كودكي كه توسط يك سري خدمتكار قابل تعويض پرورش يافته و حتي نتوانسته بود براي خود يك لله ثابت دست و پا كند. وضعيت او از وضعيت يك بچه يتيم هم اسفبارتر بود زيرا كه حتي اين شانس را هم نداشت كه كسي او را به فرزندي بپذيرد.

او هم مثل همه ي آدم ها پدر و مادرش را به چشم ايده آل هايي مي نگريست كه بايد آنها را ستايش كرد. او براي خود سناريوهايي ساخته بود كه والدينش ستارگان آن بودند. تمام كودكان البته براي خود داستانهايي مي سازند كه آنها را اصطلاحاً « رمان خانوادگي » مي نامند. اما هلن دويچ سناريوهاي اين زن را متفاوت از رمان خانوادگي مي داند. تفاوت در اينجاست كه رمان خانوادگي با اديپ پيوند خورده است و حال آن كه در مورد اين زن اديپ وجود ندارد. براي بوجود آمدن كمپلكس اديپ چيز ديگري جز بال گستري در بعد تصويري لازم است.

هلن دويچ ابعاد واقع - سمبوليك و تصويري را نمي شناسد ولي با غريزه ي يك روانكاو واقعي مي نويسد: « ظاهراً براي اينكه يك كمپلكس اديپ واقعي به وجود بيايد كافي نيست كه والدين فقط حضور فيزيكي داشته باشند و فانتاسم هاي فرزندانشان را تغذيه كنند. كودك بايد در معرض فعاليتهاي ليبيدوئي والدين قرار گرفته باشد تا بتواند از نظر عاطفي موجودي كمابيش نرمال باشد. »

نه اديپ، نه سمبوليزاسيون وضعيت خود به عنوان يك موجود داراي جنسيت، نه همانندسازي در بعد سمبوليك، نه « فرامن »، نه حد و مرز، نه اشتياق، هيچ يك از اينها در نزد اين زن موجود نيست، اما برعكس ژوئي سانس بي حدوحصر است. او به گفته هلن دويچ فقط يك سايه از كمپلكس اديپ را دارد، سايه اي كه قدرت ساختن سوپراگو را ندارد و همين سايه هم بزودي رها مي شود.

بيمار دوم زني است كه به نظر مي رسد از لحاظ تشخيصي مدتي هلن دويچ را سرگردان كرده است. پدر اين زن يك روان پريش بوده كه اغلب در اتاقي در منزل محبوس بوده و يك مرد پرستار اسرارآميز از او مراقبت مي كرده است. يكي ديگر از وقايع مهم دوران كودكي اين زن تولد برادر كوچكترش است كه تمام توجه مادر را به خود اختصاص داده است. تنها راه حلي كه براي اين كودك باقي مي ماند تا رهاشدگي توسط پدر و مادر را جبران كند خمير مجسمه سازي است. اين زن بعدها مجسمه ساز مي شود.

راه حل انتخابي اين زن بسيار به والايش شباهت دارد با اين همه هلن دويچ معتقد است كه اين راه حل يك والايش واقعي نيست به دلايلي كه برمي شمرد:

در وهله ي اول: او مدام خود را در آينه نگاه مي كند و هرگز از اين كار خسته نمي شود.

در وهله ي دوم: او تلاش مي كند كه با خمير مجسمه سازي قسمتهاي مختلف بدن خود را بسازد.

در وهله ي سوم: او حالا مجسمه ساز شده اما نمي تواند چيز ديگري جز يك سري مجسمه زنان چاق و مادرانه را بسازد كه به نظر هلن دويچ تلاشي مذبوحانه است براي اينكه براي خودش مادري خلق كند، مادري را كه در كودكي به نفع برادرش از دست داده است. كاملاً مشخص است كه او قادر نشده اين كمبود را براي خودش سمبوليزه كند.

در وهله ي چهارم: او مجسمه سازي را رها كرده و به نقاشي رو مي آورد.

علاوه بر اينكه در دوران كودكي او مدام در تلاش است كه تصويري از بدن خود به دست بياورد از طريق ديگري نيز تلاش مي كند تا از خودش تصويري داشته باشد و آن از طريق تقليد كردن از برادرش است، برادري كه ابژه ي محبت مادر است. وقتي كه اين برادر بعدها اسكيزوفرن مي شود او هم رفتار غريب برادر را تقليد مي كند. در اين مورد هم هلن دويچ بسيار تيزبين است. او اين تقليد را يك mimetism مي داند و آن را از همانندسازي هيستريك تفكيك مي كند. كافي است كه اين زن از برادرش دور باشد تا ديگر ديوانه به نظر نرسد.

برخلاف مورد اول در اينجا يك رابطه ي پيش اديپي بسيار قوي با مادر وجود دارد. « رابطه با اين مادر بسيار غيرطبيعي از لحاظ شارژ ليبيدو بسيار غني است ». اما در اينجا هم نبودن كمپلكس اديپ كاملاً محسوس است. او براي اينكه بتواند با نفرت شديد خود نسبت به برادرش كنار بيايد ناچار به « پسروي » (5) به يك همانند سازي در بعد تصويري شده است. او نمي تواند بر طبق روش هيستريك محروميت خود را سمبوليزه كند. در نتيجه او به خاطر عدم دسترسي به مكانيسم هاي جبراني در بعد سمبوليك اين مكانيسم ها را در بعد تصويري جستجو كرده و به دست مي آورد. از آن جمله مي توان آينه و مجسمه را نام برد و مهم تر از همه تقليد ميمون وار از برادر را.

همانند سازي در بعد تصويري برخلاف همانند سازي در بعد سمبوليك نيازي به عشق ندارد، ابژه مورد تنفر نيز به همان اندازه كارساز است، زيرا فقط تصوير اين ابژه است كه براي همانند سازي لازم است.

در هر دوي اين موارد مي بينيم كه پدر از لحاظ فيزيكي حضور دارد ولي از لحاظ سمبوليك غايب است. در مورد اول او چيزي جز يك عروسك خيمه شب بازي نيست كه نمايش يك نظم اجتماعي در حال موت را بازي مي كند و در مورد دوم پدر جز « جسدي داخل گنجه » نيست. در هيچ يك از اين دو مورد پدر چيزي را انتقال نمي دهد. چيزي سمبوليزه نمي شود. از اديپ جز سايه اي نيست. والايش تقلبي است و محبت و عشق تصنعي. سوژه فقط يك حباب نارسي سيستي است كه مي تواند تمام عمر سرپا بماند، اگر موردي پيش نيايد كه در آن سوژه با فردي ملاقات كند كه لازم باشد جايگاهش را سمبوليزه كند. در غير اين صورت اين بناي سست فرو مي پاشد و بجايش پسيكوز‌(6) ( جنون ) سربرمي آورد.

پي نوشت ها :

1.Helen Deutsch

2.As If Personalities

3.Claire Christien

4.psychic mimetism

5.regression

6.psychose(F)

منبع مقاله :

كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.

لینک به دیدگاه

هيستريك هاي امروزي

0042251.JPG

 

 

نويسنده: ميترا کديور

 

 

 

 

 

 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

 

همه مي دانند كه فرويد با گوش فرادادن به هيستريك ها قادر شد نوع جديدي از روابط انساني را ابداع كند. تولد پسيكاناليز مديون همين ملاقات با هيستري است. لكان تولد روانكاوي را مديون عصر ملكه ويكتوريا مي داند. ويكتوريا كسي بود كه مي دانست چگونه ايده آل هايش را به عصري كه نام او را به دوش مي كشد تحميل كند. لكان چنين مي گويد: « يك چنين ويراني لازم بود تا آنچه را كه من بيداري مي نامم ايجاد كند ».

آيا امروزه هم هيستريك ها همان ويراني را در عرصه اجتماعي به وجود مي آورند؟ آيا آنها به گونه اي در اين عرصه جابجا شده اند؟ واقعاً هيستريك هاي ديروزي چه شدند؟ آن زنان اعجاب انگيز « آنا او » (1)، « اِمي فون اِن » (2) كجا رفتند؟ آيا آنها به دنيايي از دست رفته تعلق دارند؟

بسياري از مكاتب روانكاوي هم ديگر صحبتي از هيستري به ميان نمي آورند و آنهايي هم كه هنوز از آن نام مي برند آن را فقط « يك روش دفاعي براي دور نگهداشتن و كنترل اضطرابهايي از نوع اوليه » مي دانند. بايد اعتراف كرد كه بسياري از روانكاوان نيز همچون پزشكان در مقابل چالش هيستري عقب نشيني كرده اند.

« ويسنت پالومرا » (3) مي گويد: هيستريك در تئوري لكان گفتار خاص خود را دارد و اخلاق(4) خاص خود را. هيستريك سوژه اي خاص است زيرا در گفتارش شِقاق خود را در جايگاه قدرت قرار مي دهد و در اخلاقش در خدمت داشته ها نيست. روانكاوي هم اخلاقي است كه در خدمت داشته ها نيست. اخلاق هيستريك اخلاق بي بهره گي (5) است. اخلاق از دست دادن است. اخلاق سلب تملك است كه البته به معناي كرامت نيست. موضع هيستريك موضع نداشتن است كه او آن را با تمام قوا فرياد مي زند، اگرچه تقريباً هيچوقت هم آن را تا به انتها طي نمي كند.

نداشتن خود را به صورت شكايت عرضه مي كند. اساسي ترين شكايت هيستريك نداشتن هويت است كه لكان آن را به صورت يك سمبول درآورد ( $). سوژه خط خورده، سوژه چاك خورده كه به معناي اين است كه سوژه از وجود خود منفك است و به خاطر همين از هويت خود جداست. به همين دليل است كه هيستريك بسادگي خود را با ديگري همانند مي كند.

كلمه ي ناخودآگاه فرويد مكاني را مشخص مي كند كه در آن افكاري جريان دارند. با اين همه در سطح ناخودآگاه نمي توان گفت « من هستم ». در سطح ناخودآگاه سوژه منفك از وجود خويش است. ناخودآگاه جايي است كه در آن هيچ نوع خودآگاهي(6) وجود ندارد، هيچ نوع « من هستمي » نيست.

به كمك $ لكان جمله ي معروف دكارت يعني « من فكر مي كنم پس هستم ». را واژگون مي كند. او آن را به اين جمله تبديل مي كند: « آنجايي كه من فكر مي كنم نمي توانم بگويم من هستم و آنجايي كه مي توانم بگويم من هستم فكر نمي كنم ».

آنچه سوژه هيستريك به معرض تماشا مي گذارد عدم اطمينان است، عدم وجود يك دال هويت دهنده است. هيستري خود را به شكل يك خلأ هويتي نشان مي دهد. به شكل $ كه سوژه آن را به صورت سؤالي به هر آن كس كه در جايگاه ارباب دانش است ارائه مي دهد. هيستري يك گفتار است و همچون هر گفتاري دو شخص را دربرمي گيرد. در يك طرف اين زوج، سوژه چاك خورده و در طرف مقابل آن ديگري يا به عنوان ارباب دال (7)‌ يا به عنوان اربابي كه اين دال را متجلي مي كند قرار دارد. به اين ترتيب در اين گفتار در جايگاه عامل (8) اين سوژه است كه بزرگ ديگري را - ارباب را- مورد سؤال قرار مي دهد. جايگاه عامل جايگاه قدرت است و او از اين جايگاه ارباب را مورد خطاب و مورد دستور قرار مي دهد.

00422511.jpg

$= سوژه

لذت افزوده = a

ارباب دال = S1

دانش = S2

وقتي لكان چهار گفتارش را مطرح مي كند هيستري را به عنوان سوژه چاك خورده و به عنوان « ناخودآگاه در فعاليت » تعريف مي كند. او در اين مورد مي گويد: « ناخودآگاه در فعاليت كه ارباب را به چالش وامي دارد تا دانش توليد كند. آنچه در هيستري اهميت دارد هويت سازي (9) سوژه با موضع سوژه چاك خورده است ». اما از طرف ديگر لكان معتقد است كه هيستريك يك سوژه فرمان دهنده است زيرا كه در گفتار هيستريك سوژه چاك خورده در جايگاه عامل قرار دارد.

براي نشان دادن مطالبم مثالي را كه انتخاب كرده ام يك سوژه تاريخي است كه شهرتي جهانگير دارد. او كسي جز « فلورانس نايتينگل » نيست. بانوي چراغ به دست كه زندگي خود را وقف كارش كرد و از تمام لذاتي كه زندگي در يك خانواده ي اشرافي مي توانست براي او به ارمغان بياورد چشم پوشيد. مطالعه ي شرح زندگي او مطالعه ي پرتره ي كامل يك هيستريك است.

موضع او در مقابل مردان اين است كه آنها را به كار بگمارد و اين كار را تا لحظه ي مرگ ادامه داد. او مي خواست يك پرستار باشد، اين خواسته ي قلبي او بود و براي اين كار مي بايست از خود سلب تملك كند. مي بايست از دست بدهد. او با تحقير و بي اعتنايي تمام نعمات و لذات طبقه اشرافي خود را به كناري نهاد. خواستگارانش برايش ارزشي نداشتند و از ازدواج رو برتافت. او در 31 سالگي در دفتر خاطراتش مي نويسد: « من جز مرگ هيچ چيز خواستني نمي بينم ». او انتخابش را كرده بود.

موقعي كه او سي و چهار ساله بود جنگ كريمه آغاز شد و او با مشقت تمام موفق شد خود را به اسكوتاري اعزام كند. موقعي كه او به محل رسيد خود را در وضعيت هولناكي يافت: بيماري، مرگ، فلاكت، آشفتگي، نكبت. تصويري كامل از ژوئي سانس.

فلورانس موفق شد اين دوزخ را تبديل به يك بيمارستان نظامي بسيار با انضباط كند. سربازان براي او ارزش و احترام زيادي قائل بودند و به نوعي او را پرستش مي كردند. سربازي مي گفت: « قبل از آمدن او همه جا را دشنام و لعنت گرفته بود اما بعد از آمدن او اينجا مثل يك كليسا مقدس شد ». آري فلورانس همچون يك قهرمان موفق شده بود كه ژوئي سانس را تخليه كند.

بعد از خاتمه جنگ و بازگشت به انگلستان « بانوي چراغ به دست » به سختي بيمار مي شود. او دچار حمله هاي عجيب و حالت هاي غش و ضعف است. يك بيماري غريب كه او را تا لحظه ي مرگ در 91 سالگي همراهي مي كند.

استراچي مي نويسد: « هر كجا مي رفت شبحي او را تعقيب مي كرد؛ شبح اسكوتاري ». اين تعريفي است بسيار رسا از اين واقعيت كه اسكوتاري آن دالي شد كه فلورانس را به نمايش مي گذاشت

00422512.jpg . استراچي همچنين مي نويسد: « ديوي او را در تملك داشت ». فلورانس تمام ارباب دال ها را به كناري پرتاب كرده بود. او نشان داده بود كه در قيد هيچ يك از آنها نيست بلكه خود در تملك چيزي مهلك است.

گفتيم كه هيستريك ارباب را در كُنج ديوار قرار مي دهد تا دانش توليد كند. رابطه ي فلورانس با افسر ارشدي كه بعدها وزير جنگ شد، با پزشك مافوقش و با تمام كاركنان بيمارستان اعجاب انگيز است. آنها همگي سعي مي كردند آنچه باشند كه فلورانس انتظار داشت. با اين همه هيچ يك از آنها از نظر فلورانس مرد نبودند، فقط رونوشت هايي تقلبي بودند.

استراچي مي نويسد: « او مثل يك برده كار مي كرد و اعتقاد داشت كه هيچ يك از همكارانش علاقه اي به كاري كه مي كردند نداشتند وگرنه چرا هيچ كدام مثل او تلاش نمي كردند. او در اطراف خود فقط كاهلي مي ديد و حماقت ». « دكتر ساترلند به نحو وقيحانه اي خرفت بود و آرتور كلا يك تنبل غيرقابل علاج و حتي سيدني هربرت كه بعدها وزير جنگ شد، اوه بله او تيزبين و سريع الانتقال و بي تكلف بود، شكي نيست، ولي او يك التقاطي بود و از چنين مردي نمي توان انتظار زيادي داشت...‌ ».

با گذر ايام فلورانس توانست با نوشته هاي عرفا و با مكاتباتش با « جاوت » كه به نوعي ناصح او شده بود خود را دلداري دهد. جا دارد از خود بپرسيم چطور اين جاوت موفق شده بود كاري را انجام دهد كه بقيه همه در آن شكست خورده بودند. جاوت خود را كاملاً وقف او كرده بود، با اين همه فلورانس اعتقاد داشت كه خيلي بيشتر از آنچه مي گيرد مي دهد.

روزي فلورانس خشمگين فرياد زد: « او طوري با من حرف مي زند انگار كه من كس ديگري هستم ». با چنين جمله اي مي توان به طبيعت گفتار هيستريك پي برد؛ سوژه در مقام $- در مقام عامل، ارباب را00422514.jpg مخاطب قرار مي دهد تا دانش توليد كند00422515.jpg دانشي كه در گفتن حقيقت بيمار (a) ناتوان است:

00422513.jpg

هيستريك مي گويد:‌« براي من چاره اي كن، سعي كن بفهمي بر من چه مي رود ».

از زندگي فلورانس نايتينگل چيز بيشتري در دست نيست. او از خودش فقط يك صورت پوش باقي گذاشت، يك حجاب. توري را كه او در هنگام گردش هايش در پارك، كه فقط دو بار در ماه انجام مي گرفت، به صورت مي زد. او چه چيزي را زير اين حجاب مي پوشاند؟ هيچ مطلقي را كه او توانسته بود در تمام مدت عمرش تبديل به قدرت مطلق كند.

استراچي مي نويسد: « آن زن لاغر استخواني با نگاه متفرعن و با دهان تلخ جاي خود را به پيرزني چاق و گرد و تنومند داده بود كه در تمام طول روز لبخند مي زد. روح و روان و مغز و اعصابي كه در اسكوتاري فولادي شده بودند به نرمي گرائيدند. كهنسالي از راه رسيد و در اواخر كار حتي هوشياري از بين رفت و فقط يك نگاه تهي و نيك نفسانه جاي آن را گرفت و او در يك هيچ مطلق وا رفت ».

چرا او زندگي اش را اين چنين فدا كرد؟

در تعريف لكان از هيستريك و گفتارش سه نكته از اهميت بيشتري برخوردار است: 1- سوژه هيستريك يك عامل است. 2- او سوژه اي است كه به عنوان يك ابژه از سوژه بودن خود طفره مي رود. 3- او سوژه اي است كه خود را فدا مي كند.

اما در مورد هيستريك هاي امروزي:

اگرچه هنوز هم مي توان گاه گداري هيستريك هاي گذشته را يافت كه زنگ روانكاو را به صدا درمي آورند، از آستانه روانكاوي مي گذرند، دانش ناخودآگاه را توليد مي كنند، اشتياق را صدا مي زنند، شيفته كلام اند، پرچمدار حقيقت اند، اما در كار باليني متوجه مي شويم كه نيمرخ آنها تغيير كرده است. در بيشتر موارد پديده « تبديل »‌ (10) بكلي غايب است. اشمئزاز از مسائل جنسي به فانتاسم پناه برده است. تمايل به صحبت كردن تبديل به شكايت كردن شده است و نارضايتي ساختاري اشتياق هيستريك تبديل به نوعي مبارزه جويي مصرانه شده كه گاهي به صورت مقاومت در مقابل روانكاوي بروز مي كند.

« ويسنت ميرا » (11) مي گويد: « اگر شاه كليد درك از خودبيگانگي هيستريك از خود بيگانگي اشتياق است، آنچنان كه لكان مي گويد « اشتياق آدمي، اشتياق ديگري است »، بسادگي مي توان حدس زد كه تغييرات عمده در اين ديگري، در بزرگ ديگري، در اين عصر و زمانه، منجر به تغيير در ساختار هيستري شود.

اين تغييرات در حول و حوش دو محور دور مي زند: ايدئولوژي تحت فشار گذاشتن سوژه و پس زدن مسأله وجود به نفع مسأله كارآيي. نتيجه فوري اين دو فشار، قدرت گرفتن ژوئي سانس بدون سر(12) است كه به عنوان ارباب مطلق و به صورت يك اجبار از جانب سوپراگو در فانتاسم عمل مي كند ».

علم در تلاش ديكته كردن آنچه صلاح ماست باعث مي شود كه هرچه دانش پيشتر رود سوژه كمرنگ تر شده و بيشتر در خدمت كامل كردن دانش قرار گيرد. دانش در قدرت داراي عواقبي بر روي ژوئي سانس و بر روي راهكارهاي شكست آن است. به عنوان مثال درمان در پزشكي نه تنها به تدريج خالي از كلام، بلكه به تدريج خالي از بدن نيز مي شود و جسم جاي خود را به مولكول مي دهد. هرچه آزمايشهاي تكميلي افزايش مي يابند زمان سپري شده با بيمار و ارتباط كلامي با او كاهش مي يابد. در حيطه ي عدالت قانون مبتني بر سودمندي مي شود. سوژه در نظم عمومي حل مي گردد. امتناع از به رسميت شناختن تفاوتها منجر به يكنواخت سازي وسيع مي گردد. همين اتفاق در بقيه زمينه ها از قبيل آموزش و پرورش، اقتصاد،‌ سياست و... نيز رخ مي دهد. فرد كه اين چنين از هرگونه ويژگي سوژه تخليه مي شود پاسخ مي دهد: اعمال خشونت آميزي كه بي دليل بودن و بي هدف بودنشان مهم ترين ويژگي آنهاست، اعتياد، انحرافاتي با ساختار جديد، بزهكاري و...

عصر ارتباطات و پديده ي جهاني شدن پيامدهاي خاص خود را دارد كه از جمله آگاهي پاره پاره، هويت سازي هاي تقلبي، غيرواقعي بودن برداشت ها و خودداري از تفكر را مي توان نام برد. اربابي ناشناس از طريق وسايل ارتباط جمعي براي هر چيز مُدلي ارائه مي دهد: مدل رفتار، مدل گفتار، مدل آراستگي، مدل موفقيت، مدل زندگي و در اين ميان اين اشتياق است كه هر چه بيشتر از خود بيگانه مي شود.

در چنين اوضاعي است كه استراتژي سوژه هيستريك به نحوي كاملاً بارز به منصه ظهور مي رسد. گفتار هيستريك مثل هميشه به ما مي آموزد كه در اوج از خودبيگانگي سوژه به طرف ارباب مي چرخد تا او را به سخره بگيرد، ضعف دانشش را به او نشان داده و صورت كريه ژوئي سانسي را كه ارباب براي او تعيين كرده است به نمايش بگذارد. تابلوي باليني هيستري در زمان حاضر بيش از هر زمان ديگري به ما مي آموزد كه تلاش رهايي بخش هيستريك تا چه حد برايش گران تمام مي شود. او به محض اينكه از گفتاري كه او را حفاظت مي كند فاصله بگيرد خود را مجبور به « اقدام به عمل » (13) مي بيند.

لكان مي گويد: « وضعيت نرمال سوژه معاصر انتخاب اجباري وجود است ». انتخاب اجباري وجود به اين معناست كه سوژه خود را ارباب هستي خود مي داند و به اين ترتيب وجود خود را كه مشتق از زبان است نفي مي كند. « من هستم » يعني نفي ناخودآگاه. لكان جمله ي مشهور دكارت را معكوس مي كند و مي گويد: « من آنجايي هستم كه فكر نمي كنم، آنجايي كه فكر مي كنم نيستم ». ژك الن ميلر به دنبال لكان مي گويد: « من فكر نمي كنم... براي اينكه باشم ». در همين جا قضاوت در مورد تمام روشهاي آرامش بخش را كه مبنايشان بر فكر نكردن استوار است به عهده ي خود شما مي گذارم.

سوژه معاصر كسي است كه در وضعيت « هيچ ندانستن » است اما خيال مي كند كنترل زندگي اش را در دست دارد و اين انتخاب اجباري وجود بر سه شيوه استوار است:

1- انتخاب هيستريك بر اساس همانندسازي با اشتياق ديگري است. اشتياق هميشه از يك كمبود ناشي مي شود و همانندسازي با اشتياق ديگري به معناي همانندسازي با كمبود ديگري است كه اين خود نفي تن را به دنبال دارد.

هيستريك در عين حال خود را به نگاه اين ديگري عرضه مي كند تا اشتياقش را تحريك نمايد. اما در ضمن درصدد است كه ديگري را فريب داده و خود را كنار بكشد. او به عنوان ابژه ي اشتياق خود را به نگاه ديگري عرضه مي كند، از تلألو و درخشندگي چشمگيري برخوردار است اما خود را از ژوئي سانس ديگري كنار مي كشد. در فارسي چه شيوا مي گوييم: « تا لب چشمه بردن و تشنه برگرداندن ». اين استراتژي هيستريك است.

« نفي تن » به همراه « نياز به درخشيدن » باعث مي شود كه هيستريك بدن خود را مدام تحت شكنجه قرار دهد. از رژيم هاي غذايي سفت و سخت گرفته تا انواع جراحي هاي زيبايي، مصرف انواع و اقسام لوازم آرايشي و اضطراب دائم در مورد سر و وضعش فقط گوشه هايي از اجبار سوپراگويي اوست كه بايد دائم در معرض نگاه باشد. او با اين كارها به دنبال يك وجود براي خود است. او در نگاه ديگري وجود مي يابد.

اما وقتي كه سن بالا مي رود و زيبايي كم كم پژمرده مي شود چه اتفاقي مي افتد؟ آيا آنها تغيير جايگاه مي دهند؟ به هيچوجه. در اكثر موارد مي بينيم كه آنها در همين « انتخاب اجباري وجود » پافشاري مي كنند و اين بار نگاه ديگري را به نوع ديگري جستجو مي كنند: از طريق عرضه ي كراهت و زشتي.

همه ي ما ماهروياني را مي شناسيم كه با گذشت زمان تبديل به تبلوري مطلق از اين « گذر زمان » شده اند. آنان با چنان حدت و شدتي خود را به اين « واقع ويران گر » كه زمان باشد سپرده اند كه هر نگاهي را مجبور به توقف مي كنند، هر نگاهي را سحر مي كنند. نفي تن به نوعي ديگر.

2- انتخاب اجباري وجود مي تواند شكل ديگري به خود بگيرد و آن حرفه است. همه ي زنها هيستريك نيستند اما هيستريك براي زن شدن مشكل دارد.

هيستري با موضع زنانه در تضاد است. آنچه را فرويد « كمپلكس مردانه » مي نامد در واقع همانندسازي با اشتياق و خواسته هاي مردانه است.

تابلوي باليني كلاسيك ما را عادت داده كه هيستريك را در موضع مولد دانش ببينيم، در موضع كسي كه ديگري را وادار به توليد دانش مي كند، فقط براي اينكه موقعي كه اين دانش توليد شد ورشكستگي آن را به رخ او بكشد. و تمام ارزش گفتار هيستريك نيز در همين است.

اما اين اشتياق به دانش و اهتمام براي توليد دانش حال، در اين زمانه، نه در جهت بدست آوردن حقيقت ناخودآگاه بلكه در جهت سودمندي است. به جاي يك ته مانده ي دانش كه در آن وجود ناكامل جاي گزيند هيستريك حال به دنبال تويد يك دانش كامل است، دانشي براي وجود، سودمندي به جاي « اپيستمه » (14) ( معرفت ).

اما بزودي به رغم موفقيت هاي شغلي، به رغم درخشندگي « فاليك » (15) اين دانش نمايشي، همانندسازي ها فرو مي پاشند و هيستريك دچار دلزدگي، بازداري، انفعال، بي تحركي و ناتواني مي شود. علايم بارز افسردگي را مي توان در ارتباط با شكست راه حل هايي دانست كه سوژه در مقابل كاستراسيون اتخاذ مي كند. آنچه را سوژه در شكايت خود بيان مي كند يك شكست جبران ناپذير است. به رغم زندگي شغلي بسيار موفقيت آميز او مي داند كه زندگي اش خالي است. با اين همه رسيدن به چنين نتيجه اي، هميشه منجر به يك درخواست واقعي براي روانكاوي نمي شود. دانش نمايشي كه سوژه خود را به آن مسلح كرده و مدام آن را به رخ همگان مي كشد جايي براي دانش ناخودآگاه و حقيقت آن باقي نمي گذارد. در اين صورت براي او تنها چيزي كه باقي مي ماند داروهاي ضدافسردگي است كه به كمك آن كماكان خود را با دانش « بت واره » (16) خود دلخوش كند.

3- آخرين روش انتخاب وجود سناريوي « زني براي يك مرد » است و ظاهراً آنچه در اينجا مدنظر است بدست آوردن عشق است. عشق به عنوان راه حلي موقتي عليه كاستراسيون. دوست داشته شدن يك نوع از خودبيگانگي اجباري و تشديد شده اي را به همراه دارد زيرا حركتي در راستاي اشتياق و خواسته هاي شريك است. ابژه اي را كه هيستريك براي ديگري است، يا در واقع سمپتومي را كه او براي ديگري است، جايگاههاي متفاوتي را براي او باز مي كند. در يك شكل آن او در نوعي بالماسكه خود را تقديم فانتاسم مرد مي كند و در شكل ديگري وجود خود را به دست مردش مي سپارد. او ژوئي سانس ناشي از سائق را فداي ژوئي سانس بي بهره گي مي كند كه در تمام شكايت هايش بخوبي هويداست. بعد از آنكه خود را تماماً وقف مردش كرد يا از آن شكايت دارد كه مورد سوءاستفاده او قرار مي گيرد و يا شكايت مي كند كه بدون مردش هيچ است. در چنين شرايطي از دست دادن عشق سوژه را به چنان ورطه ي هولناكي سوق مي دهد كه گاه تنها راه خروج از آن خودكشي است. براي او از دست دادن زوج مترادف از دست دادن ليبيدوست، مترادف از دست دادن هر نوع اشتياق است و از بين بردن خود گاه تنها راه حل باقيمانده.

پي نوشت ها :

1.Anna.O

2.Emmy von.N

3.Vicente Palomera

4.ethics

5.privation

6.self-consciousness

7.master signifier

8.agent

9.identification: هويت سازي ترجمه ي مناسب

تري است تا همانند سازي.

10.conversion

11.Vicente Mira

12.acéphale(F)

13.passage à l' acte(F)

14.epistémé(F)

15.phallic

16.fetish

منبع مقاله :

كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.

لینک به دیدگاه

روانكاوي پايان يافته و روانكاوي پايان ناپذير

0042250.JPG

 

 

نويسنده: ميترا کديور

 

 

 

 

 

 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

 

كلمات جاري در روانكاوي متعلق به قبل از فرويد هستند. ناخودآگاه، تعبير، سائق، واپس زني و دهها واژه ي ديگر. منتها فرويد معناي اين كلمات را كاملاً دگرگون كرده است. و دقيقاً از همين جا مي توان حضور و گسترش روانكاوي را سنجيد.

فانتاسم هم از جمله اين كلمات است. اين واژه از سال 1836 در روانپزشكي متداول شد و در آنجا معادل توهم به كار مي رفت. اما در روانكاوي فانتاسم معنايي بكلي متفاوت دارد.

لكان فانتاسم را جزو مقولات بنيادي روانكاوي به حساب نمي آورد و در كتاب يازدهم سمينارهايش تحت عنوان « چهار مقوله بنيادي روانكاوي » (1) اين چهار مقوله را ناخودآگاه، سائق، انتقال و تكرار مي داند. فانتاسم جزو مقولات بنيادي محسوب نمي شود زيرا كه فرويد ناخودآگاه را زيربناي روانكاوي مي داند و راه دسترسي به آن را از طريق « تراوشات ناخودآگاه » شامل رؤيا، لغزش زباني و رفتاري، بذله گويي و سمپتوم مي داند. اما فانتاسم را با اين چيزها كاري نيست.

لازم به تذكر است كه گاهي اوقات فانتاسم معادل " fantasy " به كار مي رود كه به معناي خيال پردازي يا رؤياي روزانه (2) است و در اين معناي خود از لحاظ مكانيسم كاملاً در تضاد با رؤياي شبانه (3) است. در حالي كه خيال پردازي كاملاً خودآگاه است، رؤيا عمده ترين تراوشات ناخودآگاه بوده و به گفته فرويد شاهراه ناخودآگاه است. در حالي كه محتواي رؤيا غالباً نامفهوم و نامأنوس است، خيال پردازي يك سناريوي كاملاً آشنا و كاملاً تكراري است. اما آن فانتاسمي كه در اينجا منظور ماست واژه اي است كه اولاً هميشه به صورت مفرد به كار مي رود و ثانياً بندرت در روانكاوي وارد تداعي آزاد مي شود و اگر هم به زبان آورده شود به صورت جمله اي است مبهم و بدون فاعل مشخص همچون جمله ي « كودكي را مي زنند ».

فرويد در سال 1919 مقاله اي منتشر كرد تحت عنوان « كودكي را مي زنند » (4) و براي اولين بار به مقوله ي فانتاسم پرداخت. اين زماني بود كه فرويد مشغول جمع بندي دستاوردهاي بيست ساله گذشته روانكاوي بود. او متوجه شده بود كه پراتيكي كه منحصراً بر اساس تراوشات ناخودآگاه باشد هميشه به نقطه غيرقابل عبوري منتهي مي شود. توجه داشته باشيد كه اين مقاله درست قبل از كتاب مشهور « ماوراي اصل لذت » نوشته شده است. يعني درست قبل از آن نقطه ي عطفي كه فرويد را وادار به يك چرخش صد و هشتاد درجه اي كرد.

لكان بر ماند بسيار بالاي فانتاسم تأكيد دارد و آن را خارج از ديالكتيك ناخودآگاه مي داند. فانتاسم در بيرون از كنش سمپتوم و تعبير قرار دارد و هاله اي از سكوت آن را احاطه كرده است. آناليزان بدشواري از آن صحبت مي كند و تداعي آزاد بر روي آن تقريباً غيرممكن است.

توجه به مقوله ي فانتاسم فرويد را وادار به دستكاري عميقي در تئوري دستگاه رواني مي كند. او در اين راستا مقوله ي سائق مرگ را به ميان مي كشد و آن را در مقابل سائق زندگي قرار مي دهد.

فرويد در مقاله ي « كودكي را مي زنند » صحبت از فانتاسم بنيادي مي كند و آن را در مقابل مجموعه ي فانتاسم ها يا خيال پردازي هاي سوژه قرار مي دهد. از آن به بعد اهميت اين مقوله مدام در تئوري روانكاوي افزايش مي يابد تا جايي كه سرنوشت و پايان روند روانكاوي وابسته به آن مي گردد.

فرويد در يكي از آخرين كتابهاي خود به نام « روانكاوي پايان يافته و روانكاوي پايان ناپذير » كه به گونه اي در حكم وصيت نامه اوست، به اين نكته اشاره مي كند كه خيش روانكاوي ممكن است در تخته سنگي گير كند كه او آن را تخته سنگ كاستراسيون مي نامد. در اين صورت روانكاوي پايان ناپذير تلقي مي گردد. براي لكان روانكاوي هميشه داراي پاياني است و آن موقعي است كه آناليزان از ميان فانتاسم عبور كرده باشد. براي لكان اين تنها معيار پايان روانكاوي است كه مي بايست در جريان Passe محك زده شود. در صورت موفقيت در اين جريان است كه آناليزان سابق به عنوان روانكاو امروز شناخته مي شود.

ناديده گرفتن مقوله ي فانتاسم در ديگر مكاتب روانكاوي باعث سردرگمي در مورد نقطه ي پايان روانكاوي شده است. در نبود هيچ گونه معياري براي سنجش اين نقطه آنها بناچار به معيار زماني رو آورده اند كه از آن جمله همان قضيه ي معروف سيصد ساعت روانكاوي است.

لكان براي فانتاسم يك فرمول مي نويسد به صورت a ◊ $ . سوژه خط خورده در ارتباط با ابژه ي a. در اينجا دو عنصر ناهمگون به يكديگر متصل شده اند. سوژه خط خورده عنصري است متعلق به بعد سمبوليك. اين همان سوژه ي ناخودآگاه است. ابژه ي a يك ابژه ي واقع است و برخلاف سوژه ي خط خورده يك دال نيست. اتصال اين دو عنصر بر محور هيچگونه رابطه ي طبيعي و يا نياز استوار نيست. فرويد قبلاً تذكر كرده است كه فانتاسم دو مقوله ي كاملاً متفاوت را به هم گره مي زند: ارضاي يك منطقه شهوت زا و بازنمايي يك اشتياق.

در سناريوي خيال پردازي ها اين هميشه « من » است كه نقش اول را به عهده دارد و موضوعات هميشه حول و حوش روابط متقابل « من » با ديگران است. در حالي كه همان طور كه در جمله ي « كودكي را مي زنند » مشاهده مي شود اين جمله داراي فاعل نامشخصي است و در حقيقت هيچ سوژه مشخصي در اين جمله وجود ندارد. فرويد در مقاله ي نامبرده سه زمان را در ساخته شدن فانتاسم مشخص مي كند كه معادل سه جمله متفاوت است: كودكي را مي زنند، پدرم مرا مي زند، پدرم كودكي را كه من ازش متنفرم مي زند.

در جريان روانكاوي گاهي آناليزان جمله ي اول را به زبان مي آورد و با اكراه تمام لذتي را كه از آن مي برد اعتراف مي كند. اين همان فانتاسم بنيادي است كه لكان در رابطه با آن صحبت از « هسته اسطوره ي شخصي نوروتيك » مي كند.

مي توان تصور كرد كه صورت دوم جمله يا جمله ي دوم هيچگاه به زبان آورده نمي شود. اين جمله فقط خط ارتباطي بين جمله ي اول و سوم است و خودش بشدت قرباني واپس زني شده است.

جمله ي سوم مربوط به نقطه تولد فانتاسم است و از خاطرات آناليزان سرچشمه مي گيرد.

به جايگاه سوژه در اين سه جمله توجه كنيد. در جمله سوم كه نقطه ي آغازين است سوژه يك حضور جنبي دارد و در « من ازش متنفرم » مستتر است. در جمله ي دوم است كه سوژه تمام صحنه را پر مي كند و در جمله اول ديگر اصلاً از سوژه اثري نيست. سوژه در جايي در بين راه ناپديده شده. سوژه لحظه اي در ارتباط با دال « زدن » متولد شد، با اين دال هويت يافت و بلافاصله هم از بين رفت. آيا اين همان رابطه ي سوژه با ژوئي سانس اش نيست؟

فرويد خيلي پيش از كتاب « ماوراي اصل لذت » كه در آن صحبت از غريزه ي مرگ كرد مقوله ي مازوشيسم بنيادي را به ميان كشيده بود يعني در سال 1905 در مقاله « سه جستار درباره ي تئوري تمايلات جنسي ». اما فرويد 15 سال بعد تمايلات جنسي يا سكسكواليته را جزو سائق زندگي يا " Eros " مي داند كه در تضاد با سائ مرگ يا " Tanatos " است. آنچه را لكان سالها بعد در اين جمله خلاصه مي كند: « ژوئي سانس مطلقاً جنسيتي نيست ».

« ماري الن بروس »(5) مي گويد: « بشر به طور ساختاري نمي داند چه مي خواهد. نمي داند به چه چيز اشتياق مي ورزد. فانتاسم با نشان دادن اينكه چگونه لذت ببرد او را به سوي اشتياقش هدايت مي كند و در عين حال از او مخفي مي كند كه اشتياقش هميشه اشتياق بزرگ ديگري است ».

ابژه ي a در فرمول فانتاسم ابژه اي است كه اشتياق را مي زدايد و ژوئي سانس را محدود مي كند. اين يك ابژه ي خواسته شده و يا حتي خواستني نيست، ابژه اي است كه خواستن از آن زائيده مي شود. لكان مي گويد: « آنچه كه اشتياق ناميده مي شود باعث مي گردد كه زندگي در بزدلي هيچگونه معنايي نداشته باشد ».

سوژه روانكاوي يا سوژه ناخودآگاه سوژه اي است دوپاره شده بين يك سوژه پاتولوژيك- لكان در اينجا اصطلاح كانت را به كار مي برد- كه خود را مصروف جستجو براي خوشي و كاميابي و اطفاء نيازهايش مي كند و سوژه خط خورده اي كه توسط ماوراي اصل لذت هدايت مي شود و لذتش هيچ نشاني از خوشي ندارد.

پي نوشت ها :

1.Les quatre concepts fondamentaux de la psychanalyse

2.day dream

3.منظور از رؤياي روزانه رؤيا در حالت بيداري و منظور از رؤياي شبانه رؤيا در حالت خواب است.

4.A child being beaten

5.Marie Héléne Brousse

منبع مقاله :

كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.

لینک به دیدگاه

ناخودآگاه را درمان نمي كنند

 

0042245.JPG

 

 

نويسنده: ميترا کديور

 

 

 

 

 

 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

 

بارها شنيده ام كه پرسيده اند آيا روانكاوي به زحمتش مي ارزد؟ در زمانه اي كه اين همه روشهاي درماني سهل الوصول تر وجود دارد آيا روانكاوي شدن اصلاً ارزشش را دارد؟ من از شما مي پرسم در زمانه اي كه مي توان هر مسافتي را با انواع وسايط نقليه طي رد آيا قهرمان دوي ماراتون شدن اصلاً ارزشش را دارد؟ روانكاوي هم مانند بسياري از كارهاي خارق العاده بشر در چارچوب فايده گرايي(1) قابل حل و فصل نيست. اين طرز تفكر هيچگونه جوابي براي اين قبيل سؤالات ندارد.

چرا موتسارت سمت موسيقيدان اعظم نمازخانه سلطنتي را رد مي كند تا شاهكارهايي را بيافريند كه هيچ منفعت مادي برايش ندارند تا جايي كه در سي و سه سالگي به خاطر بيماري، فقر شديد و عدم دسترسي به امكان معالجه دار فاني را وداع مي گويد

و باز به دليل همين فقر مفرط در يك گور جمعي دفن مي شود و هيچكس هم براي تشييع جنازه اش نمي رود.

چرا بودا كه يك شاهزاده ي توانگر و سرخوش است شبانه از قصر پدري فرار مي كند و شش سال از عمر خود را در جنگلي زير درختي به تأمل مي پردازد و بقيه عمر خود را نيز با پاهاي برهنه از يك آبادي به آبادي ديگر مي رود تا براي آدميان صحبت كند و آنچه را كه خود بدان رسيده است برايشان بازگويد؟

و چرا حتي شخصي مثل مارشال رومل كه در دستگاه هيتلر يك نظامي بسيار پرقدرت و بسيار مورد احترام است زماني كه متوجه مي شود «‌ فوهرر » هيچ بويي از پرنسيپهاي نظامي گري نبرده است به او پشت مي كند و در توطئه ترور او شركت جسته و جان خود را در اين راه مي گذارد؟

فرهنگ فايده گرايي هيچ جوابي براي اين چراها ندارد. پاسخ اين است كه آدميان ناخودآگاهي دارند كه وراي تمام چراها عمل مي كند. كه آدميان بزرگترين دين را نسبت به خودشان دارند و هر آنچه را كه استاد ازل گفت بگو مي گويند.

با اين توضيحات شايد اين تصور براي شما ايجاد شود كه روانكاوي اصلاً يك روش درماني نيست. در واقع روانكاوي يك روش وراي درماني است و به همين دليل قطعي ترين نوع درمان است. در اينجا لطيفه اي را به ياد مي آورم: روزي پدري از پسرش مي پرسد « آرزو داري در زندگي چي بشي؟ » پسر جواب مي دهد: « آرزو دارم مثل شما بشم ». پدر خشمناك فرياد مي زند « اي بي شعور من كه آرزو داشتم خدا بشم اين شدم، واي به روزگار تو ». اين هم شايد يكي ديگر از خصوصيات تغييرناپذير بشر باشد. انسان قادر است دست بالا به هدف ماقبل نهايي خود نايل شود. قوانين اينرسي و آنتروپي بشدت در روح و روان بشر جاري هستند. قضيه معروف « زنون »‌(2) بهترين مثال بر اين مدعاست.

زنون فيلسوف يوناني و شاگرد « پارمنيد » (3) بود كه در قرن پنجم و چهارم قبل از ميلاد مي زيست. او مطالعات زيادي در مورد حركت اجسام انجام داده و قضيه معروفش براي نشان دادن اين مطلب است كه اگر جسمي از نقطه ي A به مقصد نقطه ي B حركت كند هرگز به مقصد نخواهد رسيد زيرا كه براي رسيدن از نقطه ي A به نقطه ي B اين جسم بايد اول نصف راه را طي كند و به نقطه ي M برسد. بعد براي رفتن از M تا B باز بايد اول نصف راه را طي كند و به نقطه ي ´M برسد. سپس براي رفتن از ´M تا B باز بايد اول نصف راه را طي كند و به نقطه ´´M برسد. به اين ترتيب اين جسم هميشه به اندازه ي نصف يك مسافت از نقطه ي B فاصله دارد هر چند اين مسافت ناچيز باشد.

00422451.jpg

با استناد به قضيه ي زنون براي رفتن از A به B بايد مقصد را در نقطه اي بسيار دورتر از B قرار داد. البته در طي اين بيست و چهار قرني كه از اين قضيه مي گذرد فلاسفه و رياضيدانان متعددي پاسخ هايي را براي اين قضيه پيشنهاد كرده اند اما اين پاسخ ها در جاي خود هستند و قضيه زنون هم در جاي خود. در هر صورت براي آنچه در مقوله درمان در قلمرو روح و روان مطرح است قضيه زنون كاملاً صدق مي كند و به قوت خود باقي است.

به اين ترتيب در روانكاوي، درمان هميشه حادث مي شود، آنهم از همان جلسات اول، به صورت يك اثر جانبي و يك هدف ماقبل آخر. و نهايتاً اگر كار به همين جا خاتمه پذيرد روانكاوي به هدف غايي خود نرسيده است. اگر روانكاوي شونده ( آناليزان ) از درمان خود احساس رضايت كند و كار را خاتمه يافته تلقي كرده و از ادامه ي آن چشم پوشي نمايد، آنچه براي تمام انواع تراپي يك موفقيت تلقي مي شود براي روانكاوي يك شكست محسوب مي گردد. ابعاد ناممكن را در حرفه ي يك روانكاو بنگريد: آنجايي كه همگان او را موفق مي دانند او خود مي داند كه ناموفق بوده است. شايد هم اين موضوع خود انگيزه ي ديگري باشد كه او كار را از نو با شخص ديگري از سر بگيرد و اين همان اشتياق روانكاو است كه لكان اين همه بر آن تأكيد داشت.

اشتياق روانكاو اشتياق به درمان كردن آدمها نيست. اشتياق به هدايت روند روانكاوي تا قطعي ترين مرحله آن است. اشتياق به دستيابي به تفاوت مطلق در نزد روانكاوي شوندگانش است. اشتياق روانكاو خود سائق است كه مدام از نو متولد مي شود. فرويد چه خوب نشان داده است كه هيچ ابژه اي وجود ندارد كه قادر به ارضاي سائق باشد. به همين دليل سائق ناميراست.

روزي به طور اتفاقي در كلاس درسي بودم كه در آن از کتابي فصلي را كه راجع به روانكاوي بود مطالعه مي كردند. نويسنده ادعا كرده بود كه بسياري از روانكاوان از حرفه ي خود دلزده مي شوند، دچار افسردگي شده و آرزو مي كنند كه تغيير شغل بدهند. بعد هم در جايي ديگر نمونه اي از تعبيرهاي خود براي بيمارانش را نقل كرده بود. من به طنز گفتم: « كسي كه چنين تعبيرهايي مي كند بايد هم از كار خودش دلزده شود ». اگر روانكاو محصول اشتياق ناخودآگاهش نباشد محصول فانتاسمش است، يعني از آن نوعي كه « متقاضي » روانكاو شدن هستند و سيصد ساعت هم روانكاوي مي شوند.

ممكن است از خودتان سؤال كنيد كه چرا من به جاي اينكه از روانكاوي حرف بزنم مدام از روانكاو سخن مي گويم. روزي از لكان پرسيدند « روانكاوي چيست؟ » او پاسخ داد: « روانكاوي كاري است كه يك روانكاو مي كند ». شايد اگر بدانيم يك روانكاو كيست بتوانيم تا حدودي حدس بزنيم كه روانكاوي چيست. زيرا روانكاو نه تنها غايي ترين محصول روانكاوي است بلكه، علاوه بر آن، فقط به بركت وجود اوست كه اين جريان مي تواند تا نهايي ترين مرحله ي خود هدايت شود.

از آنجايي كه مرحله ي نهايي روانكاوي دست يافتن به تفاوت مطلق است بآساني مي توان نتيجه گيري كرد كه اين جريان در يك گروه امكان پذير نيست. اگر بتوان از درمان گروهي صحبت كرد قطعاً نمي توان از روانكاوي گروهي سخن گفت.

از آنجايي كه كار روانكاو اين است كه سمپتوم را گره به گره بشكافد و در اين راه صبر و حوصله ي كافي به خرج دهد، اگر فقط به سمپتوم اكتفا كنيم و حرفي از شكافتن ايده آل ها و همانندسازي ها و فانتاسم به ميان نياوريم، كار روانكاوي يك روند كند و طولاني است. بنابراين چيزي به نام روانكاوي كوتاه مدت وجود ندارد.

از آنجايي كه كار روانكاوي هر بار با سوژه جديدي سروكار دارد هيچ كس نمي تواند از قبل تخمين بزند كه اين روند جديد با اين سوژه جديد چقدر طول مي كشد. بنابراين لازم نيست در اولين جلسات ملاقاتتان با روانكاوتان از او سؤال كنيد « چقدر طول مي كشد؟ » چون او هم مثل شما نمي داند. آنچه مسلم است اين است كه صحبت از هفته و ماه نيست. بنابراين چيزي هم به نام روانكاوي تضميني، در سيصد جلسه، يا دو سال و سه سال وجود ندارد. اگر كسي توانست براي روانكاوي شما زماني را تعيين كند اين بدان معناست كه او قصد دارد شما را به همانجايي هدايت كند كه مُراجع قبلي اش را هدايت كرده است و شايد بسياري ديگر را، يعني كه فانتاسم او قطب نمايش در اين راه است.

البته اين سؤال « چقدر طول مي كشد؟ » مخصوص اولين جلسات است زيرا كه بعداً آناليزان آرزو مي كند كه اين كار تا آخر دنيا طول بكشد و اين هم يكي از دلايلي است كه روانكاوي را طولاني مي كند. پديده ي انتقال، به گفته فرويد، يك عشق واقعي است. آناليزان هم به همين دليل سعي مي كند لذت ديدار و ارتباط را ابدي نمايد. يكي از بهترين روشها براي اين كار در جا زدن است. به همين دليل است كه فرويد مي گويد انتقال در يك وجه خود سدّي در مقابل روانكاوي است و نوعي مقاومت محسوب مي شود. روانكاوي كه بر اساس فانتاسمش عمل مي كند از پديدار شدن چنين وضعيتي رؤيايي استقبال مي كند، چون اين وضعيتي است كه در آن هر دو طرف معامله راضي هستند. اما يك روانكاو فرويدي درصدد آن نيست كه براي بيمارانش يك بهشت مصنوعي ايجاد كند حتي اگر اين امتناع بهاي سنگيني داشته باشد. آنچه قرار است يك روانكاو انجام دهد روانكاوي است، نه ايجاد احساس رضايت كاذب در مراجعينش.

در همين جا لازم است به بررسي مسأله اي بپردازيم كه از اهميت درخور توجهي برخوردار است و آن موضوع كساني است كه بدون برخورداري از يك آموزش كافي و حتي بدون اينكه همان سيصد ساعت را هم روانكاوي شده باشند اقدام به انجام به اصطلاح روانكاوي بر روي ديگران مي كند. سؤال اين است كه اعمال اين اشخاص تا چه حدّ مي تواند براي بيمارانشان مضرّ و عواقب آن تا چه حد ممكن است خطرناك باشد و اينكه آيا به نحوي قانون بايد در كار آنها مداخله كرده و جلوي اعمال آنها را سدّ نمايد يا

خير؟ پاسخ اين است: اگر آنهايي كه از طرف يك انستيتوي معتبر روانكاوي به رسميت شناخته شده اند و حتي اقدام به انتشار كتاب درباره ي اين علم مي كنند دير يا زود دچار دلزدگي و افسردگي مي گردند و تمايل به تغيير شغل نشان مي دهند تصور كنيد كه

ميزان دلزدگي آنهايي كه همين اندازه نيز دانش و اعتبار ندارند تا چه حدّ است و به طريق اولي ميزان دلزدگي مراجعين آنها چه بايد باشد. كساني كه به اين اشخاص مراجعه مي كنند دير يا زود آنها را رها مي كنند و خود آنها نيز دير يا زود اين جايگاهي را كه

فكر مي كردند چون خالي است بنابراين هر كس مي تواند آن را اشغال نمايد ترك مي كنند. از ميان آنها كساني كه پزشك هستند دو مرتبه به تجويز دارو روي مي آورند و آنهايي كه پزشك نيستند به يكي از انواع مختلف درمانهاي حاشيه اي پناه آورده و آن را

چاشني كارشان مي كنند و هم خودشان و هم بيمارانشان مي دانند كه اگر نتيجه اي هم دريافت مي شود محصول همين چاشني است و نه چيز ديگر.

در مورد اينكه آيا قانون بايد جلوي كار اين اشخاص را بگيرد نظر من اين است كه در هر رابطه اي نوعي ارضاء براي طرفين وجود دارد و تا موقعي كه اين ارضاء دوطرفه باشد ‌آن رابطه ادامه مي يابد. در نتيجه كساني كه به اين افراد مراجعه مي كنند در تمام مدتي كه رابطه آنها ادامه مي يابد به اندازه ي پولي كه مي دهند آش مي خورند، حتي اگر اين يك آش نوروتيك باشد و يا در واقع بخصوص اگر اين يك آش نوروتيك باشد. قانون اگر مسأله بستن كمربندها در اتومبيل ها جدي تر بگيرد از ضايعات انساني بيشتري جلوگيري مي كند. منظور من اين است كه خطر اين اشخاص بيشتر از خطر رانندگي كردن بدون بستن كمربند نيست، بخصوص كه تجربه ي دلزدگي بهترين تنظيم كننده ي كار اين اشخاص است و تجربه كردن آن به خيلي چيزها مي ارزد بخصوص در بيمار. مي توان گفت كه در اينجا هم ناخودآگاه كار خود را مي كند و احتياجي به مداخله ي قانون نيست. ضمناً تمايل ذاتي بشر را براي تمام موضوعات و موارد ممنوعه و ستايش و همدردي او را براي تمام كساني كه به نوعي موضوع ممنوعيت قرار مي گيرند نبايد دست كم گرفت.

فرويد بارها به صراحت اعلام مي دارد كه يك روانكاو آموزش ديده قادر است سه كار را به نحو احسن انجام دهد. يك: هرجا كه لازم است و هر زمان كه مناسب است تعبيري شايسته و بجا ارائه دهد. دو: بتواند مقاومت هاي بيمار را كنترل كند، كه اين مقاومت ها فقط شامل مقاومت « من » (4) نمي شوند، بلكه مقاومت «‌فرامن » (5) و « آن » (6) را نيز دربرمي گيرند. و سوم اينكه بتواند « نِوروزِ انتقال » (7) را مهار كرده و هدايت كند. اين نكته سوم به نظر فرويد مشكل ترين و مهم ترين كاري است كه يك روانكاو انجام مي دهد. فرويد در اينجا مثال بسيار جالبي مي زند. او مي گويد: « كساني كه آموزش كافي براي روانكاو شدن نديده باشند عملشان مثل عمل كسي است كه ديوهايي را از بند آزاد مي كند و بعد چون قادر به مهار آنها نيست از مقابلشان مي گريزد ». وقتي چنين وضعيتي ايجاد شد ادامه ي رابطه بين اين به اصطلاح روانكاو و بيمارش غيرممكن مي گردد و آنچه براي هر دوي آنها باقي مي ماند مزه اي تلخ در دهانشان است يا همان دلزدگي مذكور.

در مورد موضوع دخالت قانون نيز فرويد مثال جالبي دارد. او مي گويد: « در ايتاليا در حوالي كابل هاي برق فشار قوي اخطاري وجود دارد به اين مضمون: « تماس خطر مرگ را به دنبال دارد ». در حالي كه در آلمان همان جمله تبديل به يك پرگويي غيرضروري مي شود: « تماس با اين كابل هاي انتقال، از آنجايي كه براي زندگي خطرناك است، اكيداً ممنوع است ». فرويد از خودش سؤال مي كند: « اكيداً ممنوع است ديگر چه صيغه اي است؟ كسي كه زندگي اش را عزيز بدارد خودش اين ممنوعيت را قائل خواهد شد و كسي هم كه بخواهد به اين ترتيب خودكشي كند از كسي اجازه نمي گيرد ».

مثالي را هم من از تجربه ي خود بيان كنم. در فرانسه در هر كجاي طبيعت كه قدم بگذاريد با نوعي اخطار روبرو مي شويد: ورود ممنوع خطر غرق شدن- ورود ممنوع خطر سقوط بهمن - ورود ممنوع خطر ريزش كوه ... و معلوم هم نيست كه از كجا بالاخره هميشه سروكله ي يك ژاندارم پيدا مي شود تا ممنوعيت را اعمال كند. در حالي كه در آمريكا همين اخطارها وجود دارند اما بدون قيد ممنوعيت ورود و فقط به صورت: خطر غرق شدن- خطر سقوط بهمن- خطر ريزش كوه ... بالاخره بايد براي آدمها مختصر شعوري را قائل شد!

در اينجا لازم است تأكيد كنم كه موضوع صحبت من روانكاوي است و اصلاً در مورد انواع روان درماني صحبتي ندارم. و باز بايد تأكيد كنم كه روانكاوي يكي از انواع روان درماني نيست و اساساً با تمام آنها متفاوت است. درست است كه در بسياري از كتابهاي معتبر دانشگاهي روانكاوي يكي از انواع روان درماني قلمداد شده است ولي توجه داشته باشيد كه اين كتابها را روانكاوان ننوشته اند بلكه روانشناسان و يا روانپزشكان به رشته تحرير درآورده اند و برداشت خودشان را از روانكاوي ارائه داده اند.

اختراع اصطلاحاتي از قبيل " psychodynamic psychoanalysis " را نمي توان به پاي روانكاوان نوشت، گويي psychostatic psychoanalysis هم وجود دارد. آيا لازم است خاطرنشان كنم كه روانكاوي نه يكي از تخصص هاي پزشكي است و نه يكي از شاخه هاي روانشناسي؟ اين آن چيزي است كه هم فرويد و هم لكان مدام بر آن تأكيد مي كرده اند با وجودي كه هر دوي آنها پزشك بوده اند.

گفتيم براي روانكاو شدن، براي سوژه ي مطالعه گر در روانكاوي شدن، لازم است كه شخص به عنوان سوژه ي مطالعه گر علوم ابژه ي مورد مطالعه ي روانكاوي بوده باشد. توجه كنيد كه من مي گويم سوژه ي مطالعه گر علوم به طور عام و نه فلان و بهمان شاخه ي علمي. براي اين كار اولاً شاخه هاي مختلف علوم هيچ يك بر ديگري ارجحيت ندارند و تحصيلات در رشته فيزيك و رياضي همانقدر مورد استقبال هستند كه تحصيلات در روانشناسي يا پزشكي، و ديگر اينكه قرار نيست شخص فقط تحصيل كرده ي فلان رشته باقي بماند بلكه بايد خود را به مقام سوژه ي مطالعه گر علوم به طور عام ارتقاء دهد و از مطالعه ي هنر و ادبيات و فلسفه و دين نيز غافل نماند.

فرويد در سال 1926 در كتاب « مسأله روانكاوي غيرحرفه اي » (8) اين سؤال را مطرح مي كند كه آيا مي توان به افراد غيرحرفه اي يعني غيرپزشك اجازه ي طي كردن دوره هاي تعليماتي روانكاوي و به تبع آن اجازه ي روانكاو شدن را داد يا خير و بعد از استدلالهاي طولاني و بررسي همه ي جوانب، همان طور كه عادت فرويد است، به اين نتيجه مي رسد كه داشتن تحصيلات پزشكي براي روانكاو شدن نه تنها يك الزام نيست، نه تنها يك امتياز نيست بلكه برعكس مي تواند نوعي معلوليت به حساب آيد.

فرويد در اين كتاب، كه به صورت نوعي گفتگو طراحي شده و زيرعنوان كتاب نيز « گفتگو با يك شخص بي طرف » ‌است، سؤالش را مطرح كرده و معتقد است كه سؤال از نظر زماني و مكاني اهميت دارد.

از نظر زماني، به گفته فرويد، از اين جهت كه تا به حال هيچ كس واقعاً از خود سؤال نكرده كه چه كسي بايد روانكاوي انجام دهد، او مي گويد اگر اين سؤال مطرح شود جواب اكثر مردم اين خواهد بود: « اصلاً هيچ كس نبايد روانكاوي كند! » به نظر فرويد حالا كه عده اي هستند كه اعلام مي كنند روانكاوي بايد فقط توسط پزشكان صورت گيرد، بايد معتقد بود كه طرز تفكر نسبت به روانكاوي دوستانه تر شده است. اما اين طرز تفكر در عين حال ممكن است فقط مشتقي از همان طرز فكر قديمي باشد.

از نظر مكاني، به نظر فرويد، اين سؤال از اين جهت اهميت دارد كه در بعضي كشورها نظير آمريكا و آلمان كه در آن هر بيماري مي تواند خود را توسط هر كسي كه بخواهد درمان كند و هر كسي هم مي تواند هر بيماري را بپذيرد و درمان كند به شرط اينكه مسئوليت اعمالش را به عهده بگيرد اين سؤال مطرح نمي شود. اما در اتريش يك قانون منع كننده وجود دارد كه درمان بيماران را توسط اشخاص غيرپزشك قدغن مي كند و قانون منتظر نتيجه كار نمي ماند تا دخالت كند در نتيجه در آنجا ( يعني در اتريش ) سؤال اينكه آيا افراد غيرپزشك مي توانند بيماران را از طريق روانكاوي درمان كنند جنبه عملي دارد.

فرويد بدين گونه ادامه مي دهد: « نص قانون صريح است. نوروتيك ها بيمارند، غيرحرفه اي ها پزشك نيستند، روانكاوي روشي است براي درمان يا بهبود اختلالات عصبي و هر نوع روش درماني در انحصار پزشكان است ».

فرويد مي گويد: « در مقابل چنين استدلالي شخص به سختي جرأت مي كند مسأله روانكاوي غيرحرفه اي [ يعني توسط غيرپزشكان ] را مطرح مي كند. اما اگر دقيق تر به مسأله نگاه كنيم متوجه مي شويم كه اين بيماران شبيه بيماران ديگر نيستند، كه « غيرحرفه اي ها » واقعاً غيرحرفه اي نيستند و اينكه پزشكان واقعاً آن خصوصياتي را كه شخص محق است از آنها انتظار داشته باشد، براي اين كار ندارند. با چنين تفاصيلي زمينه براي طرح اين سؤال وجود دارد ».

بايد اضافه كنم، آنچه در اين آخرين جملات فرويد از قلم افتاده است خود مسأله درمان است كه لكان به آن پرداخته است. جمله ي مشهور لكان اين است: « ناخودآگاه را درمان نمي كنند ». (9) بدين ترتيب اصلاً بكار بردن واژه ي درمان براي كار روانكاوي نابجاست. به خاطر بياوريم كه روانكاوي چگونه متولد شد. بدين گونه كه پزشك بسيار كنجكاو و پويايي كه نورولوژيست هم بود شروع به توجه كردن به ماهيت رؤيا كرد. تا قبل از آن هيچ وقت علم موضوع رؤيا را جدي نگرفته بود و بعد از آن هم اين موضوع هيچ گاه از حيطه ي روانكاوي فراتر نرفت. آيا در تحصيلات پزشكي هيچ وقت كوچكترين جايي براي مطالعه رؤيا باز شده است؟

مطالعه در مورد رؤيا موضوعي است كه هنوز هم پزشكان را به خنده وامي دارد. اما من هيچ وقت نشنيده ام كه مطالعه در احوالات يك درخت سيب هيچ فيزيكداني را به خنده واداشته باشد يا توجه به غوطه خوردن خود در حين استحمام يك شيميدان را خندانده باشد. سوژه مطالعه گر علم بودن مستلزم اشعار داشتن به دو نكته است. يك: چيزي به نام بديهيات وجود ندارد و هر موضوعي توضيحي دارد. دوم: در علم جايي براي خوار شمردن، ناديده انگاشتن و دستكم گرفتن وجود ندارد.

خواهش مي كنم دچار سوء تفاهم نشويد. من خود يك پزشك هستم و هيچ قصد ندارم هم مسلكان خود را تخطئه كنم. قصد من فقط اين است كه نشان دهم چرا روانكاوي يك تخصص پزشكي نبوده، نيست و نخواهد بود. اما اين به معناي آن نيست كه پزشكان قادر نيستند مراحل و مدارجي را كه لازمه ي روانكاو شدن است طي نمايند. فقط شايد طي كردن اين مراحل و مدارج براي پزشكان نسبتاً شاق تر باشد. زيرا آنها بايد در ابتدا و به مرور تمام قطعيت هايي را كه در عرض سال ها كسب كرده اند مورد تجديدنظر قرار دهند.

لزوم تجديدنظر درباره ي اين قطعيت ها، و خود وجود اين قطعيت ها، يكي از دلايلي است كه فرويد را به اين نتيجه گيري وامي دارد كه تحصيلات پزشكي مي تواند براي روانكاو شدن يك معلوليت باشد. البته همين قطعيت ها هم در پزشكان كم تجربه به مراتب بيشتر از پزشكان باتجربه است. نفس تجربه روزمره ي پزشكي بسياري از پزشكان را صيقل مي دهد، آنها را بيدار مي كند و مفلوج بودن و يك سويه بودن تحصيلاتشان را به آنها نشان مي دهد و بسياري از آنها بالاخره معناي اين جمله را درك مي كنند كه « اي برادر تو همه انديشه اي- مابقي را استخوان و ريشه اي ».

فرويد اهتمام تمام داشت تا روانكاوي را از انحصار پزشكان خارج كند و آن را به روي تمام شاخه هاي علمي، هنري و فرهنگي بگشايد تا از اين راه هم روانكاوي را غنا بخشد و هم از گرفتار شدن آن در معلوليت هاي تحصيلات پزشكي جلوگيري كند. خود فرويد هيچوقت موفق به اين كار نشد اما لكان توانست به اين آرزوي فرويد تحقق بخشد. اما اين مراحل و مدارجي را كه براي روانكاو شدن بايد پيمود چيستند؟

روانكاوي هم مثل هر شاخه ديگر علمي داراي يك اساس تئوريك است كه بايد در عمل آزموده شود. شايد روانكاوي را بتوان از نظري « تجربي ترين » علوم دانست زيرا كه اساس تئوريك آن بدون يك تجربه ي واقعي كلماتي بي معنا بيش نيست. آزمايشگاه روانكاوي دفتر روانكاو است و موضوع مورد آزمايش خود شخص. فقط و فقط در اثر مطالعه بر روي شخص خود است كه اين كلمات بي معنا كم كم داراي معنا مي شوند و مطالبي كه در ابتدا خيالبافي محض به مي رسيدند جنبه ي واقعيت مي يابند. تا كسي رؤياهاي خود را مطالعه نكند، لغزشهاي زباني و رفتاري خود را بررسي نكند، به اين نتيجه نرسد كه داراي افكاري است كه از خودش نيز پنهان مي كند و اينكه آنچه را كه در زندگي شكست و بداقبالي محسوب مي كرده چيزي جز به تحقق رسيدن خصوصي ترين تمايلاتش نبوده است، چگونه مي تواند به وجود ناخودآگاه و قدرت بي حد و حصر آن پي ببرد. روانكاوي يعني علم ناخودآگاه و اين علم فقط از طريق مطالعه ي ناخودآگاه خود شخص قابل حصول است و بس.

مگر غير از اين است كه اولين روانكاو دنيا همين روش را به كار برد؟ يعني كه رؤياها، اشتباهات، فراموشي ها و لغزشهاي كلامي و رفتاري خود را مورد مطالعه قرار داد و نتايج آن را در اختيار جهانيان گذاشت و بدين ترتيب بود كه روانكاوي به صورت يك علم متولد شد. اين هم يكي ديگر از نكاتي است كه براي بسياري قابل هضم نيست. كجا ديده شده است كه كسي براي فراگرفتن نحوه ي كاركرد كليه مجبور شده باشد كليه خود را خارج كرده و مورد مطالعه قرار دهد؟ كليه ي شخص ديگري مي تواند كاملاً كارساز باشد. نكته بسيار پيش پا افتاده اي كه اغلب براحتي از نظر مخفي مي ماند اين است كه دسترسي به كليه اشخاص ديگر غيرممكن نيست و تازه هميشه مي توان آن را از روي يك شخص متوفي برداشت. علاوه بر اينكه نمي توان صحبت از مطالعه ي ناخودآگاه بر روي متوفي كرد بلكه اصولاً كلمه ي ناخودآگاه تمام صلابت خود را از دست مي داد اگر موضوعي بود كه به همين راحتي قابل شناختن براي ديگري بود. اگر ديگري به همين سادگي بتواند از ناخودآگاه من مطلع شود ديگر اصلاً چه ضرورتي براي وجود ناخودآگاه مي بود. كار ناخودآگاه اين است كه يك سري آگاهي ها را از خود من و بالطبع از تمام غير من ها مخفي بدارد و اين ابتدايي ترين تعريف از ناخودآگاه است. تازه موقعي كه شخص مجبور مي شود اين مطالعه را بر روي خودش انجام دهد- تأكيد مي كنم مجبور شود- آن را با چنان مشقت و اتلاف وقتي انجام مي دهد كه نتيجه آن اين مي شود كه يك روانكاوي واقعي سالها طول مي كشد. وقتي مي گويم مجبور شود و بر اين كلمه تأكيد مي كنم منظورم اين است كه تنها چيزي كه شخص را به اين اجبار وامي دارد وجود سمپتوم است. از يك طرف درد و رنج ناشي از سمپتوم، و از طرف ديگر عشق و علاقه ناشي از انتقال، تنها دلايلي هستند كه باعث مي شوند شخص در اين راه قدم بگذارد و به پيش برود.

هيچ كس از روي كنجكاوي آكادميك قدم در اين راه خطير نمي گذارد. لكان طبق معمول حرف آخر را زده و جلوي هرگونه پرگويي را مي گيرد و به قول معروف آب پاك را روي دستان ما مي ريزد و مي گويد: « نوروتيك بودن باعث مي شود كه آدم روانكاو خوبي بشود ». اگر هنوز هم فكر مي كنيد هيچ سمپتومي نداريد و خيلي هم « نرمال » هستيد بهتر است در توهمات خود باقي بمانيد و فكر وارد شدن به روانكاوي را هم از سرتان خارج كنيد. دليلي ندارد كه بيهوده خواب خود را آشفته كنيد. در هر حال اين كار همان خوردن دانه ي معرفت است كه تا به حال براي هيچ كس آخر و عاقبت نداشته است.

با اين همه استمرار سمپتوم و درد و رنج ناشي از آن باعث مي شود كه سوژه اين راه را ادامه دهد. دانه ي معرفت را همچون دارويي تلخ جرعه جرعه سر بكشد. در عين اينكه با تمام قدرت سعي مي كند جلوي كار روانكاوي را بگيرد، تلاش مي كند در جلسات روانكاوي حاضر نشود، آنها را « فراموش مي كند » يا يك گرفتاري محكمه پسند را بهانه مي كند و يا وقت جلسات را با حرف زدن از بي اهميت ترين موضوعات پُر مي كند. در حالي كه از 20 سال پيش مسافرتي نداشته درست در زماني كه كار دارد پا مي گيرد اقدام به سفر مي كند. ناگهان بي پول مي شود و پرداخت حق الزحمه روانكاو غيرممكن مي گردد. در حالي كه يك عمر است با همسرش بر سر كوچكترين موضوعات در حال جنگ و منازعه است ناگهان در اين مورد خاص حرف شنو مي شود و به « اجبار همسرش » مبني بر قطع جلسات روانكاوي تن مي دهد زيرا كه « ادامه ي جلسات، زندگي زناشويي اش را به مخاطره مي اندازد! » ناگهان در وسط كار اقدام به ثبت نام در يك كلاس نقاشي يا كلاس يوگا مي كند و مطمئن مي شود كه بهبودي نسبي اش نتيجه همين كلاسهاست. و صدها مورد ديگر كه با وجود تنوع ظاهريشان از يكنواختي ملال آوري برخوردارند و براي هزارمين بار اين نكته را خاطر نشان مي كنند كه انسان تا چه حد در ابداعاتش محدود است و نِوروز تا چه حد اين ابداعات را محدودتر مي كند.

فقط كسي كه خودش اين مراحل را طي كرده و همين ابتكارات محدود را به كار برده است قادر است صبر و شكيبايي لازم را براي پشت سر گذراندن اين شگردها داشته باشد. او قادر به درك اين نكته است كه اين تلاش مذبوحانه بيمار براي نفهميدن و ندانستن و باقي ماندن در وضع موجود است كه او را وادار مي كند آنچه را كه فرويد مقاومت ناميد از خود نشان دهد و نه خصومت او با شخص روانكاو. حتي اگر گاهي اين مقاومت، خود را به صورت يك خصومت آشكار با روانكاو نشان دهد و جلسات روانكاوي شبيه به ميدان جنگ شود يك روانكاو واقعي هرگز دچار «‌ انتقال متقابل » (10) نمي شود. او سالهاست از اين نكته مطمئن است كه نه عشق بيمار معطوف به شخص اوست و نه خصومت بيمار. او فقط جايگاهي را اشغال مي كند و اين عشق و اين خصومت فقط معطوف به اين جايگاه است. روانكاوي كه انتقال متقابل داشته باشد، حتي اگر آن را نشان ندهد، حتي اگر آن را كنترل كند، به اين معناست كه جايگاه خود را ترك كرده است. اين بدان معناست كه روند روانكاوي محكوم به تعطيل است حتي اگر آناليست و آناليزان همچنان يكديگر را ملاقات كنند و آناليزان صحنه را با غيبت خود ترك نكند.

برعكس در مواردي، غيبت كردن از صحنه ي روانكاو و قطع جلسات به معناي قطع روند روانكاوي نيست. اين كار در پاره اي از موارد اقدام در به تعليق درآوردن روانكاوي است كه از اين طريق بيمار درصدد است قدرت لازم را براي ادامه ي كار به دست آورد. به قول لكان « براي فهميدن زمان لازم است » و اين زمان گاهي بسيار طولاني است.

پي نوشت ها :

1.utilitarisme)F)

2.Zenon

3.Parmenide

4.ego

5.super ego

6.id

7.transferance neurosis

8.The question of lay analysis

9.L`inconscient ne se thérapie pas(F)

10.counter transferance

منبع مقاله :

كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.

لینک به دیدگاه

انسان نرمال

0042244.JPG

 

 

نويسنده: ميترا کديور

 

 

 

 

 

 

سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78

بعضي از شما اميدواريد براي سؤالي كه مدتهاست در ذهن داريد پاسخي بيابيد و آن سؤال چيزي نيست جز اينكه: « روانكاوي بالاخره چيست؟‌ »

بگذاريد از همين لحظات اوليه كارمان برايتان روشن كنم كه نه هشت جلسه، نه هشت ماه و نه حتي هشت سال براي اين كار كافي نيست! و من با گفتن اين كلمات اصلاً قصد دلسرد كردن شما را ندارم بلكه برعكس مي خواهم به كارمان يك جهت منطقي ببخشم.

فرويد پدر روانكاوي و كسي كه اين علم عمدتاً مخلوق اوست مي نويسد: « سؤال مهمي كه هيچ وقت براي آن پاسخي پيدا نشده و خود من هم به رغم چهل سال تجسس در روح و روان آدمي موفق به يافتن پاسخي براي آن نشده ام اين است: يك زن چه مي خواهد؟ »

شايد از اينكه من يك چرخش صد و هشتاد درجه اي به محور كارمان مي دهم يكه خورده باشيد. ما در اينجا جمع شده ايم كه ببينيم روانكاوي چيست و من صحبت از آن مي كنم كه يك زن چه مي خواهد. اما استنباط من اين است كه همين سؤال قابله اي بود براي تولد روانكاوي. البته قطعاً در ابتدا اين سؤال به اين صورت مطرح بوده كه « آدميزاده چه مي خواهد؟ » و مي توان اذعان كرد كه فرويد براي نيمي از بشريت پاسخ اين سؤال را يافته است. در همين جا پرانتزي باز مي كنم و ذكاوت و هوشياري مغرضين و معاندين با روانكاوي را تحسين مي كنم كه به صورتي مبهم و البته به نوعي ساده انديشانه متوجه شده اند كه روانكاوي از همان ابتدا و از اولين گامهايش با جنسيّت گره خورده است. آدميان از همان لحظه ي تولد و حتي قبل از آن، از اولين تپشهاي قلبشان، به خاطر نوع خواستن شان، به دو دسته ي زن و مرد تقسيم مي شوند، كه البته اين تقسيم بندي هيچ ربطي به تقسيمات آناتوميك ندارد. اگر كسي به اين اثر عظيم فرويد چيزي وراي يك تبصره ي جزئي اضافه كرده باشد كسي است كه توانسته مشخصاً به اين سؤالي كه توسط فرويد بدون پاسخ مانده است جواب گويد و آن شخص كسي نيست جز ژك لكان.

شايد باز بارقه ي اميدي در دل شما تابيده باشد كه به اين ترتيب مي توان تقسيم كار كرد؛ يعني با نيت پاسخ دادن به اينكه يك مرد چه مي خواهد، آثار فرويد را مطالعه كنيم و با هدف جواب دادن به اينكه يك زن چه مي خواهد، آثار لكان را بررسي نمائيم. اما آنچه اين كار را غيرممكن مي سازد حجم عظيم آثار اين دو فرد است.

همان طور كه مي دانيد آثار منتشر شده ي فرويد يك مجموعه ي بيست و چهار جلدي است كه همراه با مجموعه ي مكاتبات او با افراد مختلف اثري چندين هزار صفحه اي را تشكيل مي دهد. اما آنچه را كه شايد ندانيد اين است كه قسمتي از نوشته هاي فرويد هرگز چاپ نشده اند و هم اكنون در كتابخانه ي كنگره در واشينگتن تحت نام « آرشيو فرويد » همچون اسرار درجه اول نظامي و حكومتي محافظت مي شوند. جا دارد از خود بپرسيم اين نوشته ها چه چيزي را دربرمي گيرند كه دولتي را مجبور به حذف آنها از چرخه ي دانش مي كند؟ براي من اين واقعه حادثه ديگري را تداعي مي كند، يعني موقعي كه پاپ ها براي چهارصد سال عدد صفر را از مسيحي ها مخفي كردند. مي دانيم كه صفر و به طور كلي سمبوليك نوين اعداد اختراع رياضي دانان مسلمان بوده است كه به بشر امكان اختراع علم حساب را داد. معلوم مي شود كه شمشيرهاي مسلمانان در جنگ هاي صليبي پاپ ها را كمتر ترسانده است تا صفر آنها. سمبول ها، كلمات و واژه ها به مراتب خطرناكتر از سلاحها هستند.

بايد از خود بپرسيد چه چيزي در كلمات فرويد تا بدين حد منقلب كننده است كه قدرت هاي سلطه جو را وادار به مخفي كردن آنها مي كند؟ چه چيزي در اين دانش است كه بزرگترين قدرت نظامي دنيا را به هراس افكنده است؟ زماني لكان پايان روانكاوي را به بيدار شدن از يك خواب طولاني تشبيه كرد. اثر عظيم فرويد خواب طولاني و شايد ابدي بشريت را آشفته مي كند. خوابي كه تداوم آن به نفع تمام سلطه جويان است. لكان بارها به اين جمله ي كتاب مقدس استناد كرده است: « چشم دارند و نمي بينند، گوش دارند و نمي شنوند ». اين دقيق ترين تعريف از انسان است.

در طي تاريخ هر بار كه تحميق گران موفق نشده اند عملاً و علناً يك تفكر روشنگرانه را به طور فيزيكي حذف كنند يا آن را از دسترس دور نگه دارند، مجبور به ابداع روشهاي زيركانه تر شده اند. يكي از انواع اين روشها آن چيزي است كه اصطلاحاً رويزيونيسم (1) يا تجديدنظر طلبي ناميده مي شود كه نوع متجددانه تر تحريف است. از قديمي ترين نمونه هاي تاريخي تحريف مي توان روش رونويس ها يا دبيرهاي بعضي از صومعه ها را ذكر كرد. آنها در هر دور جديد رونويسي فقط نقطه اي را جابجا مي كردند؛ همين و بس. مي دانيم كه تحريف از حرف مي آيد و حرف نه تنها به معناي سخن است بلكه به معناي يكي از اجزاء الفبا نيز هست. براي تحريف كردن جابجايي حرفي از حروف الفبا نيز كافي است.

تحريف اعمال شده در مورد آثار فرويد بسيار زمخت تر و بسيار مضحك تر است. از آنجايي كه رويزيونيست هاي فرويد با كتاب مقدس سروكار نداشته اند آزادي عمل بيشتري از خود نشان داده اند و حتي براي هوش و ذكاوت خوانندگان خود نيز ارجي قائل نبوده اند. اين است كه در مدتي كمتر از يك دهه بعد از مرگ فرويد، « نئوفرويدي » (2) ها پرچمدار روانكاوي به قول خودشان نوين مي شوند و تفكر انقلابي فرويد تبديل به افسانه ها و لالايي هايي براي خواب كردن كودكان سه ساله مي شود. اين لاطائلات، حالا، همچون ورق زر به يغما مي روند و اين كتابها به تجديد چاپهاي هجدهم و نوزدهم مي رسند. چرا؟ چون بشر آنچه را كه بيش از جانش دوست دارد خواب، رؤياها و توهماتش است. آنچه را فرويد « مقاومت » (3) ناميد همين مبارزه ي از جان گذشته بشر است براي حفظ خواب، رؤياها و توهماتش.

در همين جا سؤالي مطرح مي شود: « اگر اين طور است روانكاوي هيچ شانسي براي همه گير شدن ندارد ». دقيقاً همين طور است. روانكاوي هيچ شانسي براي همه گير شدن ندارد. شايد اگر فرويد هم تا اين حد تلاش نمي كرد كه روانكاوي را همه گير كند با اين همه مقاومت روبرو نمي شد.

عيب جوياني كه يكي از ايرادهاي روانكاوي را اين مي دانند كه روشي نيست كه همگان بتوانند از آن بهره برند، نكته اي را دريافته اند اما سوراخ دعا را گم كرده اند. روانكاوي براي همگان نيست، نه به اين دليل كه وقت و هزينه ي زيادي را لازم دارد ( كه البته به اين ايراد هم بعداً مي پردازيم )، نه به اين دليل كه تعداد روانكاوان كم است و آنها در طي عمر حرفه اي خود مي توانند فقط به افراد محدودي خدمات برسانند. روانكاوي براي همگان نيست ولي نه به اين دلايل. روانكاوي براي افرادي است كه بدون هيچ تلنگري از جانب روانكاوي خواب خوششان آشفته شده است و حالا كه قادر نيستند دوباره به خواب روند بالاخره تصميم گرفته اند كه ببينند چه چيزي مانع آنهاست. البته وقتي مي گويم « بدون هيچ تلنگري از جانب روانكاوي » ممكن است نوعي مبرّا جلوه دادن به نظر برسد. زيرا كه صد سال بعد از تولد روانكاوي جايي نيست كه تلنگر آن را مشاهده نكنيم و بعضي وقت ها خيلي هم بيشتر از يك تلنگر.

بنابراين روانكاوي براي افرادي است كه دو خصيصه را دارا باشند: خواب آشفته و تصميم به فهميدن. در حالي كه شرط اول شرط لازم است، شرط دوم شرط كافي است و با وجود اين هر دو شرط است كه ناممكن ممكن مي شود. راز موفقيت عظيم لالايي خوانان نيز در همين نكته است. آنها هم البته با كساني سروكار دارند كه خوابشان آشفته شده است. اما اينها كساني هستند كه هيچ تصميمي براي فهميدن ندارند. برعكس با تشنجي تمام از اين لالايي خوان به آن لالايي خوان پناه مي برند تا شايد فرجي حاصل گردد و آنها دوباره به خواب روند. بد نيست در همين جا پرانتزي باز كنم و تعريفي را كه لكان از نرمال بودن به دست مي دهد بيان كنم. در تعريف لكان افراد نرمال كساني هستند كه هيچ چيز در اين دنيا قادر نيست خوابشان را آشفته كند. لكان مي گويد: « نرمال بودن پارادايم آسيب شناسي رواني است زيرا كه به طور بنيادي غيرقابل درمان است ». تخمين ميزان كاميابي يا ورشكستگي تمام دكترين هايي را كه ايده آلشان نرمال بودن و نرمال شدن است به عهده ي شما مي گذارم.

اگر در روانكاوي نرمال بودن ارزش نيست و نرمال شدن هدف نيست پس ارزش و هدف چه چيزهايي هستند؟ بهتر است كه واژه ي « نرمال » را از لحاظ ريشه شناختي (4) مورد مطالعه قرار دهيم و ببينيم كه منشأ آن كجاست و از چه زماني باب شده است. اين كلمه به عنوان يك نوع خصوصيت و بدون هيچگونه بار ارزشي در قرن هجدهم ظاهر مي گردد، يعني در عصر انقلابات صنعتي. در اين عصر ماشين به عنوان بالاترين دستاورد علمي و تكنولوژيك مورد پرستش قرار مي گيرد و تحول اقتصادي ناشي از بازدهي فوق العاده بالاتر كار ماشين نسبت به كار دستي انسان موجب پيدايش ارزشهاي جديدي مي گردد. انسانها داراي تعريف جديدي مي شوند. در اين تعريف آنها تبديل به پيچ و مهره هايي مي شوند كه مي توان به دلخواه آنها را در اين ماشين عظيم توليد به كار برد. براي اينكه بتوان بسادگي يكي را با ديگري جايگزين كرد آنها بايد هرچه بيشتر متحدالشكل و همرنگ باشند تا جايگزيني سريع را دچار وقفه نسازند. نرمال بودن يعني مطابق بودن با الگويي كه براي كاركرد بي وقفه و بي نقص ماشين عظيم توليد ضروري است. موجود انساني در اين طرز تلقي چيزي جز قطعه اي از تكنولوژي نيست. اين طرز تفكر در قرن بيستم به اوج خود مي رسد كه مي توان آن را در شعار « هنري فورد »‌ صاحب بزرگترين كارخانه اتومبيل سازي در آمريكا در سالهاي دهه 1920 و 1930 يافت: " Uniformity for Product,Uniformity for Workers‌". اين طرز تفكر در وجود « تيلور » مبتكر « مديريت علمي » به اوج خود مي رسد. او مي گويد: « درگذشته بشر مقام اول را دارا بود، در آينده اين سيستم است كه مقام اول را خواهد داشت ». لازم به تذكر است كه بكار بردن روشهاي مديريت علمي تيلور باعث افزايش بازدهي تا ميزان 400% مي شود. چه ماده ي اوليه اي مصرف مي شود تا اين افزايش بازدهي حاصل شود، جاي سؤال دارد.

برگرديم به قرن هجدهم و ظهور واژه نرمال. « ژك الن ميلر » (5)‌ در يكي از درسهايش رئاليسم قرن هجده را با رمانتيسم قرن نوزده مقايسه مي كند و نتيجه مي گيرد كه رمانتيسم يك گفتار نوروتيك است. بشر در قرن نوزده دچار يك نِوروز (6) يا روان نژندي گسترده است. آيا اين تصادفي است كه روانشناسي و روانپزشكي در قرن نوزده متولد مي شوند و روانكاوي در ابتداي قرن بيستم؟ شايد اگر روزي طرز تلقي از انسان تغيير كند و او ديگر به عنوان ارزان ترين و پيش پا افتاده ترين ماده ي خام اوليه مورد استفاده قرار نگيرد ممكن است ديگر لزومي هم براي علومي نظير روانپزشكي، روانشناسي و روانكاوي نباشد. امروز اما چنين نيست و گفتار علمي خود متأثر از اين طرز تلقي بهره كشانه از انسان است و در اشاعه ي آن نيز از هيچ كوششي فروگذار نمي كند. براي گفتار علمي نرمال بودن و نرمال شدن غايي ترين مقصود و والاترين هدف است.

در اين ميان تنها شاعران و هنرمندان بودند كه با اين ايدئولوژي به مبارزه برخاستند. انقلابي بودن فرويد نيز از همين نكته شروع مي شود، زيرا او به عنوان يك دانش مدار(7) اين باور را زير سؤال مي برد نه به عنوان يك هنرمند. فرويد نه تنها يك چوب سيستماتيزه لاي اين چرخ عظيم نهاد، بلكه به طور غيرقابل ترديدي نشان داد كه يك جاي كار اين ماشين كوچولو يعني انسان به طور اساسي خراب است. او اين خرابي بنيادي، اين به هم ريختگي ريشه اي، اين نابودكننده ي تمام تلاشهاي تربيت كنندگان حرفه اي را ناخودآگاه ناميد. ناخودآگاه، همان چيزي است كه مسبب آشفته شدن خواب آدميان است. اين همان فاكتوري است كه اگر به حساب آورده نشود تمام محاسبات را غلط از آب درمي آورد و اين آن چيزي است كه تمام دانش روانكاوي بر اساس آن قرار گرفته است.

به خاطر همين دليل ساده و در عين حال بنيادي است كه علم روانكاوي به طور اساسي با تمام علوم ديگر تفاوت دارد. تمام علوم ديگر با خودآگاه آدميان سروكار دارند. ايده آل ابژكتيويته ( عينيت ) در علم به معناي به حداقل رساندن سوبژكتيويته ( ذهنيت ) مشاهده گر و يا همان به حداقل رساندن تأثير ناخودآگاه او در مطالعه اش است. در حالي كه در علم روانكاوي موضوع مطالعه همان سوبژكتيويته انسانهاست. يعني سوژه ي مطالعه گر علوم خود ابژه ي مورد مطالعه روانكاوي است. حالا اين سؤال مطرح مي شود كه بنابراين سوژه ي مطالعه گر در روانكاوي كيست؟ اگر سوژه ي مطالعه گر در روانكاوي كار خطير مطالعه ي سوژه ي مطالعه گر تمام علوم ديگر را به عهده دارد خود او چگونه سوژه اي است؟ او چه آموزشي ديده و چگونه اين آموزش را ديده است كه قادر به انجام چنين كاري شده است؟ شايد حالا به صرافت بيفتيد كه چرا مي گويم نه هشت جلسه، نه هشت ماه و نه حتي هشت سال براي انجام اين كار كافي نيست. قادر شدن به انجام چنين كاري نه تنها احتياج به گذراندن دوره هاي آموزشي بسيار طولاني دارد بلكه مستلزم آن است كه در خود فرد يك تحول اساسي ايجاد شده باشد، تحولي كه از هيچ طريق ديگري ممكن نيست جز اينكه فرد خودش را ابژه ي مورد مطالعه ي روانكاوي قرار دهد. يعني به زبان ساده خود فرد روانكاوي شود.

سوژه مطالعه گر در روانكاوي مي بايست سالها به عنوان سوژه مطالعه گر علوم در جايگاه ابژه ي مورد مطالعه روانكاوي بوده باشد. وقتي من چنين جمله اي را بيان مي كنم در واقع قصدم تأكيد بر دو نكته است؛ سوژه مطالعه گر در روانكاوي نه تنها مي بايست خودش روانكاوي شده باشد بلكه مي بايست به عنوان سوژه ي مطالعه گر علوم روانكاوي شده باشد. اين بدان معناست كه قبل از اين كه فرد سوژه ي مطالعه گر در روانكاوي باشد بايد سوژه ي مطالعه گر علوم ديگر بوده باشد. و باز اين بدان معناست كه براي روانكاو شدن بايد از دانش بسيار وسيعي در حوزه ي بسيار گسترده اي از علوم برخوردار بود. اين آن چيزي است كه فرويد و لكان هميشه بر آن تأكيد داشته اند و هر دوي آنها خود يك دائرة المعارف واقعي بوده اند، فرويد در نوجوانيش لقب « كرم كتابخوار » را از طرف دوستانش دريافت كرده بود و لكان كسي بود كه وقتي حرف مي زد تقريباً هيچ كس نمي فهميد.

گفتيم كه براي روانكاو شدن بايد خود شخص ابژه ي مورد مطالعه روانكاوي بوده باشد. فرويد معتقد بود كه اين كار ضروري است، براي اينكه شخص به وجود ناخودآگاه اعتقاد پيدا كند. در واقع در اينجا نيز با يك شرط لازم سروكار داريم زيرا كه اعتقاد به وجود ناخودآگاه و فراگيري ريزه كاري هاي كاركرد آن از هيچ طريق ديگري ممكن نيست. هستند ساده انديشاني كه تصور مي كنند چنين الزامي دلايل درماني دارد. آنها خيال مي كنند كه اگر براي روانكاو شدن بايد خود شخص قبلاً روانكاوي شده باشد چنين ضرورتي براي آن است كه اين شخص درمان شده باشد. اينها همان ساده انديشاني هستند كه ايده آلشان نرماليته (8) است و روانكاوي را هم چيزي جز يك روش نرمال سازي نمي دانند و فكر مي كنند روانكاو هم همان ايده آل نرماليته است كه در روند روانكاوي به دست آمده است. بنابراين اين ساده انديشان، و يا شايد شيادان، مكرراً ادعا مي كنند كه اگر خود شخص به اندازه ي كافي نرمال باشد هيچ احتياجي به روانكاوي ندارد و مي تواند بدون گذراندن اين مرحله در جايگاه يك روانكاو بنشيند و اقدام به « روانكاوي » ديگران كند. رسيدن به اين نتيجه گيري كه براي روانكاو شدن چندان الزامي هم به روانكاوي خود فرد نيست در ما اين ترديد را ايجاد مي كند كه شايد از ابتدا عمده كردن دلايل درماني چندان هم معصومانه نبوده است.

وقتي من تأكيد مي كنم كه سوژه ي مطالعه گر در روانكاوي بايد خود ابژه ي مورد مطالعه ي روانكاوي بوده باشد تنها صفتهايي را كه براي موصوفهاي جمله ام به كار مي برم « مطالعه گر » و « مورد مطالعه » است. يعني آنچه اينجا مدنظر است روند مطالعه است، روند فراگيري است، "Training" اين جمله همچنين به اين نكته تأكيد دارد كه چيزي تبديل به چيز ديگري مي شود. ابژه اي تبديل به سوژه اي مي گردد. تحولي رخ مي دهد. و ما قطعاً با اين تحول است كه سروكار داريم. اين تحول، برخلاف آنچه ممكن است خيلي ها تصور كنند، رسيدن به يك وضعيت استاندارد يا نرمال نيست، بلكه درست برخلاف آن، به گفته لكان، دستيابي به « تفاوت مطلق » است(9) يا به قول فروغ فرخزاد « كسي كه مثل هيچ كس نيست ». لكان هميشه تأكيد مي كرد كه شاعران يك قدم از روانكاوان جلوترند.

بد نيست در اينجا قسمتي از آنچه را كه لكان در ستايش « مارگريت دوراس » گفته است برايتان نقل كنم: « ... حتي اگر مارگريت دوراس از زبان خود به من بگويد كه هيچ نمي داند لول [ نام قهرمان زن يك رُمان ] از كجا به ذهن او آمده است، تنها امتيازي را كه يك روانكاو حق دارد از جايگاه خود دريافت كند اين است كه، به همراه فرويد، به خاطر بياورد كه در رشته اش هنرمند هميشه از او جلوتر است و بهتر است در جايي كه هنرمند راه را بر او مي گشايد اداي روانشناسان را از خود درنياورد. من به اين نكته كُرنش مي كنم كه در كتاب « شيدايي لول و. اشتاين » مارگريت دوراس آنچه را من آموزش مي دهم بدون من مي داند ». اگر مارگريت دوراس را نخوانده ايد، بخوانيد و اگر خوانده ايد، باز هم بخوانيد.

لكان با تأكيد بر اين مطلب كه تنها امتيازي را كه يك روانكاو حق دارد از جايگاه خود دريافت كند اين است كه به خاطر بياورد كه در رشته اش هنرمند هميشه از او جلوتر است و بهتر است در جايي كه هنرمند راه را بر او مي گشايد اداي روانشناسان را درنياورد، تمام كساني را كه بر آثار هنرمندان نقد روانكاوانه مي نويسند به سخره مي گيرد.

تنها كاري را كه يك روانكاو در مقابل يك هنرمند مي تواند انجام دهد اين است كه از هنرمندي كه راه را بر او گشوده است درس بگيرد و همچون فرويد آن درسها را براي روشن كردن نقاط تاريك تئوري يا براي استحكام بخشيدن به نقاط ضعف آن به كار برد، نه اينكه تلاش كند كه درسهاي خود را بر روي اثر هنرمند به كار گيرد. لازم به تذكر است كه نقد ادبي در اواخر قرن بيستم از تئوري هاي لكان بسيار تأثير پذيرفته است. اما نقد ادبي كجا و نقد روانكاوانه كجا.

برگرديم به اين سؤالمان كه يك روانكاو چگونه حادث مي شود؟ روانكاو محصول انجام گرفتن عمل روانكاوي بر شخص خودش است و از هيچ طريق ديگري حادث نمي شود. حادث شدن او نتيجه يك فرايند بسيار بطيء و بسيار طولاني است كه هيچ زمان از پيش تعيين شده اي بر آن متصوّر نيست. به خاطر مي آورم كه يكي از انستيتوهاي متعدد توليد روانكاو در دفترچه ي راهنمايي كه براي « متقاضيان » روانكاو شدن چاپ كرده نوشته بود: « شخص متقاضي بايد سيصد ساعت روانكاوي شده باشد »! اين بدان معناست كه در ساعت دويست و نود و نهم شما هنوز يك روانكاو نداريد و در ساعت سيصدم ناگهان، در اثر يك معجزه، يك روانكاو حادث مي شود!

نكته اي كه از اين هم مضحك تر است، ولي شايد در نظر اول جلب توجه نكند، اطمينان به حادث شدن روانكاو است و همچنين خود مسأله « تقاضا »‌ براي روانكاو شدن. اگر شما به يك روانكاو لكاني مراجعه كنيد و بگوئيد كه مي خواهيد روانكاو شويد جواب او اين است: « اين آن چيزي است كه در آخر كار معلوم مي شود ». اين پاسخ حدّ و مرز روانكاو شدن بر اساس فانتاسم و يا بر اساس همانندسازي را با روانكاو شدن بر اساس اشتياق از هم مشخص مي كند.

روانكاو شدن بر اساس فانتاسم كمابيش خواسته جوانان كنكورده ما را تداعي مي كند كه همگي درصددند كه پزشك يا مهندس شوند. روانكاو شدن بر اساس اشتياق مستلزم عبور از مرحله اي از روانكاوي است كه به آن اصطلاحاً « عبور از ميان فانتاسم » (10) گفته مي شود. در اينجا تمام ايده آل ها فرومي پاشند، تمام همانندسازي ها متلاشي مي گردند. در اينجا شخص در مقابل اشتياق خود و در مقابل ژوئي سانس خود تنها مي ماند. اينجاست كه او در مقابل اخلاقي ترين عمل زندگي خود قرار مي گيرد: اينكه اين اشتياق و اين ژوئي سانس را بپذيرد يا رد كند. روانكاو شدن در مكتب لكان مستلزم اقدام به يك عمل اخلاقي است و به عهده گرفتن تمام عواقب آن.

لكان در كتاب هفتم سمينارهايش به نام « اخلاق روانكاوي » (11) عملي را كه منجر به حادث شدن يك روانكاو مي شود با عمل يك قهرمان تراژدي مقايسه مي كند و بهترين نمونه ي اين قهرمان را آنتيگون مي داند. همان طور كه آنتيگون از قبل متقاضي آنتيگون شدن نيست، به همان ترتيب هم هيچ كس نمي تواند از قبل متقاضي روانكاو شدن باشد.

هيچ كس به اين دليل به يك روانكاو مراجعه نمي كند كه بگويد دلش مي خواهد روانكاو شود و اگر هم اين كار را بكند عمل او نوعي مقاومت در مقابل روانكاوي محسوب مي شود، و بايد بر اين اساس مورد آناليز قرار گيرد. افراد فقط به اين دليل به روانكاو مراجعه مي كنند كه خوابشان آشفته شده و اينكه بالاخره تصميم گرفته اند كه بفهمند چرا. بنابراين، حداقل در مكتب لكان، چيزي هم به نام « روانكاوي تعليماتي » (12) وجود ندارد. فقط يك نوع روانكاوي وجود دارد كه در پايان آن يا يك روانكاو حادث مي شود يا نمي شود. در واقع مي بايست جمله ام را بدين گونه تصحيح كنم كه روانكاوي اگر تا به آخر هدايت شود هميشه يك روانكاو حادث مي شود، حتي اگر اين شخص حرفه ي روانكاوي را براي خود انتخاب نكند. يعني در پايان منطقي يك روانكاوي شخص در « جايگاه ذهني » (13) يك روانكاو قرار مي گيرد.

بنابراين براي روانكاو شدن نه به انجام رساندن فلان ساعت روانكاوي بلكه رسيدن به جايگاه ذهني يك روانكاو است كه اهميت دارد. اين آن چيزي است كه لكان « تفاوت مطلق » مي نامد. اين آن كسي است كه مثل هيچ كس نيست زيرا كه اين شخص فقط و فقط مثل خودش است، با اشتياق و ژوئي سانس خاص خودش.

همان طور كه متوجه شده ايد من كارم را با متلاشي كردن تمام تصورات شما از روانكاوي و روانكاوان شروع كرده ام. اگر من موفق شوم به شما نشان دهم كه روانكاوي هيچ يك از آن چيزهايي را كه شما تا به حال تصور مي كرده ايد نيست شايد توفيق بيابم در شما اين اشتياق را بيدار كنم كه بخواهيد بدانيد روانكاوي واقعاً چيست و براي يافتن پاسخ اين پرسش فقط يك راه در مقابل شما مي ماند و آن اين است كه خودتان روانكاوي شويد. براي اين كار كافي است كه سمپتومي را كه همه ي ما يك يا چند نوع از آن را داريم در طبق اخلاص بگذاريد و به روانكاوتان تقديم بداريد. اين را هم بدانيد كه سمپتوم هاي شما اعم از انواع روان تنانه يا روحي رواني آن فقط پوششي است كه شما با صبر و حوصله ي تمام قلاب به قلاب بافته ايد تا با آن فلاكت هاي واقعيتان را بپوشانيد. بدانيد كه روانكاو و شما هم با صبر و حوصله ي تمام اين پوشش دستباف شما را گره به گره مي شكافد تا همان فلاكت هاي واقعي را برملا سازد. بدانيد كه بسياري از شما در مواجهه با اولين علائم اين فلاكت ها فرار را بر قرار ترجيح مي دهيد. ترجيح مي دهيد بقيه عمرتان را با وسواسهايتان، با ترسها و اضطرابهايتان، با كولون تحريك پذيرتان، با آسم تان و كهيرتان، با سردردها و سرگيجه هايتان و ... بدتر از همه با تكرار تهوع آور همان سناريوي از قبل نوشته شده تان بگذرانيد، تا اين كه با خودتان و فلاكت هايتان مواجه شويد.

نه تنها روانكاو شدن مستلزم مبادرت به يك عمل اخلاقي است بلكه خود روانكاوي شدن نيز مستلزم اقدام به اين عمل اخلاقي است. به نظر لكان بزرگترين بي لياقتي بزدلي است و شهامت خود يك عمل اخلاقي است. در روانكاوي در آغاز كلمه است و در انجام عمل. اما قبل از آغاز شدن آغاز نيز عمل است، يك عمل اخلاقي و در اين راه جايي براي بزدلي نيست.

بگذاريد بر اين نكته پافشاري نمايم كه براي بشر هيچ مشقتي بالاتر از مواجهه با خودش نيست. اساطير يا گويش هنرمندان از شناختشان از روح و روان بشري دليلي بر اين مدعاست. اديپ با ابوالهول روبرو مي شود و او را از پاي درمي آورد و شهر تب را نجات مي بخشد ولي ياراي مواجهه با خود را ندارد و هنگامي كه اين عمل ضروري مي گردد خود را با دستان خويش كور مي كند، از تب مي گريزد و به كولوني پناه مي برد تا در آنجا در تنهايي مطلق ذوب گردد. آري هر كس اين قدرت را ندارد كه با خود روبرو شود و اين هم دليل ديگري است بر اين نكته كه روانكاوي براي همه نيست. مي بينيد، در هر قدمي كه به جلو مي رويد حلقه تنگ تر مي شود و افراد محدودتري در ميان حلقه باقي مي مانند.

پي نوشت ها :

1.révisionisme(F)

2.Neofreudians

3.resistance

4.étymologipque)F)

5.Jacques Alain Miller

6.névrose(F)

7.scientist

8.normalité(F)

9.la différence absolue(F)

10.traversée du fantasme(F)

11.Ethique de la psychanalyse

12.analyse didactique(F)

13.position subjective(F)

منبع مقاله :

كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...