رفتن به مطلب

باغ سیب


masi eng

ارسال های توصیه شده

صدای قرآن که از بلند گوی مسجد بلند شد توی کل ده پیچید, حتی به کوچه های بن بست سرک کشید و تا ته کوره راههای منتهی به باغها هم رفت, زنها در خانه هاشان را بستند و مردها راهی کارشان شدند.هیچ کس قصد رفتن داخل مسجد و خواندن فاتحه را نداشت. اصلا انگار صدای قرآن هم گناه الود بود. خورشید تابستان منبر نقره ای مسجد را داغ داغ کرده بود. جای بوسه ای که روی گلویش نشانده بود میسوخت, خودش را عقب کشید. گردن کشید و ته ردیف درختهای سیب را نگاه کرد, کسی نبود. چشمهای مضطربش دائم میان درختها پیچ و تاب میخورد.از روز اولی که اسم خواستگار آمد ,حرف آقایش یک کلام شد باید دولتی باشه ببرتش شهر. نپرسیده بودند حرف نازلی چه بود.آقا داداش در آمده بود:- غلط کرده بی ناموس توی خونه ی ما رفت و آمد داشته و به خواهرم چشم داشته, شاهزاده هم باشه دیگه کسی اسمشو تو این خونه نمیاره .بعد انگار که تقصیر نازلی بوده ,با سیخ توی منقل افتاد دنبالش .انگار همین دیروز بود کباب درست کرده بودند. شش تا بودند. گمانم جگر هم داشتند. بو و برنگی راه انداخته بودند که تا هفت تا همسایه آنطرفتر فهمیده بودند کریم از سربازی برگشته دوستانش مهمانش هستند. نازلی رفته بود تنور خانه را تمیز کند که آمده بودند. همان اول ننه رو گرفته بود, یک کاسه سیب نوبرونه ی تابستانی و یک پارچ شربت بیدمشک گذاشته بود جلوشان و رفته بود آشپزخانه. لیلا تو کوچه خاک بازی میکرد. آقا داداشش آمد گفت که بیرون نیاید نامحرم تو حیاط نشسته و نازلی هم سر تکان داده بود و گوشه ای کز کرده بود. صدای خنده و آروغ زدنشون تا تنور خانه میامد.بوی کباب بدجور پیچیده بود . دل نازلی مالش میرفت. از ظهر که گیر افتاده بود چیزی نخورده بود. از درز در چوبی چشم چرخوند ببیند از کبابها چیزی مانده یا نه که با احد چشم تو چشم شد. بار اول بود که میدیدش زیاد که کوچه نمیرفت ,اما شنیده بود تو سمپاشی درختای سیب به آقایش مشهدی نصرت کمک میکند. -تنها راهش همینه نازلی جان. اگه این کاررو بکنیم آقات مجبور میشه قبول کنه ما با هم ازدواج کنیم.گونه های نازلی به سرخی سیبهای روی درختها شده بود. دست کشید به تنه ی مرطوب درخت کنار دستش. احد خم شد, بینیش فرو رفت تو گردن نازلی. از عرق سردی که روی تنش نشست چندشش شد.خودش را عقب کشید . پایش رفت توی چاله ی کوچکی و با هم زمین خوردند.زخم روی پیشانیش کاری نبود ولی خیلی اذیت میکرد, کریم دنبالش کرده بود داشت از نردبام فرار میکرد پشت بام که پالش لیز خورد و پیشانیش گرفت به میخ پله ی آخر.ساق پای چپش هم کبود شده بود. آقایش هنوز از شهر بر نگشته بود و خبر دار نشده بود. اصلا خبری نبود. همه اش تقصیر کریم بود. خودش بریده بود خودش دوخته بود.ننه رفت بازوی کریم را گرفت. -کشتیش دخترره رو. کریم کمر بندش را در آورد و افتاد بجان نازلی. ننه داد زد-هنوز که معلوم نیست اصلا شاید عبدالله اشتباه دیده باشه , از فاصله ی دور دیده دو نفر روی زمینن شاید نازلی نبوده,شاید داره دروغ میگه .آخه بچه ی ده دوازده ساله چی میفهمه؟ خودش میگه کاری نکردم میبرمش پیش فریبا قابله. کریم بازویش را از چنگ ننه رها کرد.-میبری پیش قابله بیشتر آبرومون بره؟من خودم همیشه عبدالله رو میبینم که میاد اطراف باغا سیب زیر درختی جمع میکنه حتما این بار هم این دو تا حرومزاده رو دیده که ….روی زمین تف انداخت. ننه لبش را گاز گرفت ولی جرات نکرد جوابی دهد.نازلی رفته بود طویله و کلون در را انداخته بود, از شدت گریه به ***ه افتاده بود. کریم که از خانه بیرون زد به ننه سفارش کرد تا شب تکلیف نازلی را مشخص کند.همسایه ها از سر و صدای توی خانه شان بوهایی برده بودند. کریم که داشت از جلوی دکان حسن چلاق رد میشد چند زن همسایه که مشغول وراجی بودند دهن بستند و از پشت چادرهای گلدارشان که به دندان گرفته بودند کریم را برانداز کردند. حتی زری دختر همسایه هم برایش پشت چشم نازک کرد و به ساعت طلایی رنگی که پسر دایی شهری اش برایش خریده بود زل زد. لیلا دستمالی که جلوی در طویله افتاده بود را با آب سماور خیساند و پیشانی نازلی را پاک کرد. -باجی, برم یواشکی برات قرمه بیارم؟ ننه نیست رفته دنبال فریبا قابله. مگه کسی میخواد بزاد؟-دختر جون چیزی نمونده که تو خجالت بکشی . قلب نازلی نامنظم میتپید درد عمیقی کمرش را نیش میزد. معلوم نبود از درد مشتهای آقا داشش بود یا از خجالت چشمهای بی پروای فریبا قابله. زن بلند شد ایستاد , زیر چشمی نگاهی به نازلی کرد.- شانس آوردی. ننه نفس راحتی کشید.- پس کاری نکرده فریبا خانوم؟ -همینکه یه حرومی نذاشته سر سفره ت باید خدا رو شکر کنی وگرنه کار که از کار گذشته. ننه با دو دست کوبید تو سر خودش. نازلی دهان باز کرد:- ننه به قران…که پشت دستی محکمی حواله اش شد.- آدم ناپاک که اسم قران نمیاره. فریبا قابله سبد بزرگ سیبی را که ننه به عنوان دستمزد برایش کنار گذاشته بود را برداشت و قبل از آنکه کریم از راه برسد فلنگ را بست. نازلی مطمئن بود شب نشده کل ده خبردار میشوند . فردا صبح که آقایش از شهر برسد بر سرش عروسی میگرد.کریم هرچه کوچه ها را بالا پایین کرد خبری از احد نبود.انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. هیچ کس ندیده بودش حتی ننه اش. کریم که به در خانه رسید مشتی به دیوار کوبید و بی شرفی نثار احد کرد.حتما از ماجرا بو برده بود و خودش را مخفی کرده بود. هنوز کاملا وارد خانه نشده بود که ننه اش را دید که کف حیاط نشسته و تکیه اش را به آجرهای باقی مانده از تعمیر طویله داده.لای انگشتان ننه پر بود از تارهای بلند و خرمایی موهای نازلی. کریم آمد روبروی ننه اش ایستاد:-خاک بر سر شدیم کریم. رگهای شقیقه کریم برآمده شده بود. -ننه بدبختش میکنم. آجری که دم دستش بود را برداشت و رفت داخل تنورخانه. نازلی دوید و خودش را چسباند به گوشه دیوار .نازلی چشمهایش ملتمس و دهانش بسته بود, زبانش بند آمده بود . کریم چشمها را بست و آجر را بی هدف پرت کرد , از روی تنور پرید تا به نازلی حمله کند ولی قبل از آنکه به نازلی برسد آجر شقیقه نازلی را از هم باز کرده بود. لیلا دم در رسیده بود و از پشت آقا داداش , باجی را نگاه میکرد,باریکه ی خونی از شقیقه نازلی راه زمین را گرفته بود و فرو میرفت توی کاهگلهای کف تنورخانه. ننه جیغی کشید و کریم را هل داد کنار.لیلا دوید دستمال ظهری را دوباره بخیساند, با خودش گفت:-باجی طوریش نشده, خوب میشه. یاد بچه گی هاشان افتاد, آنروزی که بالای درخت سیب قرمز گیر افتاده بود و باجی آمد بالا کمکش کند, لیلا به سلامت پایین آمده بود اما دامن نازلی به یک شاخه گیر کرده بود و از آن بالا افتاده بود پایین . مثل همین حالا بیهوش شده بود, اما چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود که به هوش آمد. وقتی بلند شد دلش حسابی درد میکرد , دامنش هم خونی شده بود, عین همین خونی که به این زلالی از شقیقه اش جاری بود.هر دو شرمشان آمده بود به ننه و آقا چیزی بگویند. چند روز نگذشت که دل درد نازلی هم خوب شد و اتفاق باغ سیب را فراموش کرده بود.کریم آجر را برداشت و انداخت توی تنور دور تنور خانه میچرخید.-خورد زمین, پاش گیر کرد خورد زمین, اینجوری افتاد. و خودش را پرت کرد روی زمین.- ننه به خدا من نمیخواستم. ننه چیزی نمیشنید تنها موهایش را میکشید و بالام بالام میکرد.حالا توی ده همه فهمیده بودند چرا مشهدی نصرت باغ سیبش را فروخت, چرا تنورخانه را خراب کرد, چرا کریم رفت شهر و دیگر برنگشت. اصلا توی جای به آن کوچکی حرف و حدیث زود میپیچید , زود هم همه چیز فراموش میشد. تنها بعضی نیمه شبها هر وقت از توی قبرستان ده صدای گریه مرد جوانی شنیده میشد , اهالی ده خود را به نشنیدن میزدند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...