Astraea 25351 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 درود بر دوستان نواندیشانی... یه تاپیک قدیمی بود توی انجمن با مضمون به نواندیشانی ها بخندیم...شخصیت جکها و لطیفه ها خود بچه های نواندیشان بودن... نمیدونم چی شده که اون تاپیک برباد رفت... با جمعی از دوستان برآن شدیم تاپیک رو راه بندازیم...شخصیتهای جکها ایندفعه عبارتند از آقایون و خانمهای با ظرفیت بالا: Astraea– مینا یوسفی-یمنا -نازنین-ساغر-lean-SF- آقا سهند و اقا ناصر-افشین-Black banner برای اینکه بین دوستان خدایی نکرده سوء تفاهی پیش نیاد و به کسی برنخوره فقط این دوستان پست بزارن و فقط در مورد دوستان ذکر شده باشه... اگر دوست دیگه ای هم مایله میتونه بهم پ بده. خوب آماده میشیم برای ماراتون جک سازی نواندیشانی ها....:gnugghender: 27
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 31 خرداد، 2015 به Lean میگن تو که سواد نداری چطور توی شرکت اپل کار میکنی؟؟؟ میگه من اونجا سیب هارو گاز میزنم... 22
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 lean (مهدی) از جاست مکانیک و سهند چيزي بخواست. او را دشنام دادند و او گفت: مرا كه رد ميكنيد از چه رو دشنام ميدهيد؟ گفتند: خوش نداریم كه دست تهي روانه ات سازیم. 21
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 31 خرداد، 2015 یعنی اینقدری که سجاد SFبه موهاش میرسه اگه به یه بوته شلغم رسیده بود الان هلو میداد....... 20
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 روزی Astraeaاز شیخ جاست کبیر پرسید یا شیخ چرا زنان زمان نکاح بار سوم بله گویند ومردان دربار اول؟ شیخ جاست بر اشفت و در جیب مراقبت در افتاندی و فکرها کردندی و گفتندی: چون زنان فکر میکنند شاید داماد سوم از داماد اول و داماد دوم بهتر بودندی لکن مردان آگاهنند که کل النساء من القماشه الواحده مریدان چون این شنیدندی سرها به ستون کوبیدندی ومن الخوف النساء نعره نزدندی و لکن کتبوا المثل فی الکتابهم 20
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 جاست کبیر ، سجاد را گفت که از خواب برخیز ... سحر است... سجاد گفت: رخصت دهید من بخوابم، فردا صبح خودم به او زنگ خواهم زد 20
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 31 خرداد، 2015 برنامه فصلی afshin18 در طول سال فصل بهار همش خوابم میاد. تو فصل تابستون گرمازده می شم همش زیر باد کولر ولوم و میخوابم. تو فصل پاییز سه ماهشو سرما خوردم حال ندارم می خوابم. تو فصل زمستون هم که سرده دیگه کلاً باید رفت زیر پتو خوابید 20
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 روزی نازنین زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن شیخ کبیر از انجا می گذشت وقتی ماجرا را دید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد. نازنین گفت: یا شیخ نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!:icon_pf (34): 18
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 روزی خوش کلام (همسر بلک بنر) به اتاق اعتکاف پوریا وارد شدند و وی را خونین و مالین در حال ناله دیدند. پوریا در همان حال با زاری فرمودند: صد دفعه گفتم شبهای معراج این پنکه سقفی لعنتی رو روشن نکنین! 20
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 31 خرداد، 2015 شیخ جاست کبیر و مریدانش lean و SF و مستر ابولی در بیابانهای عربستان عربی را سوار بر شتر بدیدند ، شیخ جاست جهت اسکل نمودن وی از او پرسید: آیا این شتراست؟ مرد عرب عربستای کمی سرخ و کبود شد و در جا در گذشت! جمله همه مریدان واله و حیران گشتندی و از شیخ علت را جویا شدندی. شیخ جاست فرمود: همانا جهت تلفظ " پ نه پ"بر خود فشار آورد و هلاک شد. 20
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 روزی همه مریدان شیخ جاست کبیر را پرسیدند: آن هنگام که برادران یوسف او را در چاه انداختند یوسف چه گفت؟ شیخ فرمود: گفت شِـلِـپ! وجمله مریدان ضجه ها زدندی. 19
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 سه نفر بخیل(نازنین, astraea, ساغر ) پیش هم نشسته بودند. جاست کبیر از آنها پرسید: تو چه اندازه بخیلى؟ نازنین گفت: من به اندازه اى بخیلم که اگر سفره اى پهن باشد و در حال ناهار خوردن کسى برسد، سفره را جمع مى کنم تا مبادا به او بگویم بسم الله و او از غذاى من لقمه اى بخورد. astraea گفت: پس من از تو بخیل ترم؛ چون اگر جایى میهمان باشم و میهمانى دیگر سر برسد، من بخلم مى شود که چرا این آدم اینجا آمده. ساغر گفت: من از همه شما بخیل ترم؛ چون اگر کسى چیزى به من بدهد، من بخلم مى شود و گویم که چرا او باید مال خودش را کم کند و به من بدهد! 19
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 31 خرداد، 2015 مستر سهند میره رستوران میگه : جوجه دارین ؟ گارسون : آره میگه : دونش بدین نمیره ! 20
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 31 خرداد، 2015 مکالمه بین ساغر و black banner ساغر :ﭼﺮﺍ ﺍﯼ ﺩﯼ ﺍﺱ ﺍﻝ ﻣﻦ ﻧﯿﻤﯿﺮﻩ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ؟ black banner: ﮐﺪﻭﻡ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭﺷﻨﻪ ؟ ساغر: ﭼﺮﺍﻍ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ 20
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 31 خرداد، 2015 جاست مکانیک میاد خونه به خانومش میگه: من برای شام دوستم leanدعوت کردم خونه مون خانومش میگه: چرا اینکار رو کردی، ببین خونه چقدر بهم ریخته است ظرفا کثیفن، هیچی هم برای خوردن تویخچال نیست جاست مکانیک میگه: میدونم ولی اشکالی نداره خانومش میگه: اگه میدونی، پس چرا leanرو دعوت کردی؟ جاست مکانیک میگه: آخه lean زده به سرش بره زن بگیره… 19
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 يك روز عده اي از مردم افشین18 را ديدند كه مقداري سبزي و ميوه خريده و در خورجين گذاشته و خورجين سنگين را هم بر دوش خود انداخته و با همان سر و وضع سوار بر الاغش شده و به خانه ميرود. يكي (مهدی lean)از آن ميان گفت: افشین ...چرا خورجين را روي شانه خودت گذاشته اي؟ دگر مرد (ناصر) گفت:بهتر نبود آن را روي الاغت مي گذاشتي؟ افشین با لحني دلسوزانه جواب داد: دور از انصاف است كه هم خودم سوار الاغ شوم و هم خورجين سنگين را روي حيوان زبان بسته بگذارم. 17
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 طنزی انتقادی که تنها شخصیت اسم برده شده دز این پست خودم هستم روزی مریدان شیخ(جاست مکانیک) را گفتند: دختران در امارات خريد و فروش میشوند! شیخ فرمود: ملالی نیست... شيوخ آنجا برادران مايند و تجارت با آنان حلال!!! مریدان گفتند: سن فحشا به دوازده سال رسيد!!شیخ فرمود: خیالی نیست... سن تكليف نه سال است!!! مریدان گفتند: فقرا كليه هاشان تمام شد، قلبها را می فروشند!!شیخ فرمود: اشکالی نیست... فقط ايمانشان را نفروشند!!! ناگاه مریدی سبک عقل از آن پشت عربده زد: وا مصیبتا... وا اسلاما!! در میدان ونک و ولی عصر چند تار مو بیرون همی زدندی...!!!!شیخ خشمگين شد و براه افتادنی و مریدان خشتک ها از پا در آوردندی و عربده کشان برای ارشاد به موقعیت اعزام شدندی 18
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 مینا یوسفی را ديدند بر بالاي تپه اي نشسته و دست و پا همي زد. پرسيدند : تو را چه مي شود كه دست و پا همي زني؟ گفت: نا گهان در " فكر " فرو رفته ام ، دست و پا مي زنم تا از" آن بيرون آيم . " 17
saghar... 6666 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 جاست مکانیک,مهدی lean را نصیحت میکرده که وقتی ازدواج کردی اقتدار داشته باش،مثل من. دیشب به زنم گفتم باید ساعت یازده آب گرم باشه،اونم آبو گرم کرد. مهدی lean گفت ساعت یازده آب گرم میخواستی چیکار؟ . . . ... . جاست مکانیک: آخه پوستم حساسه نمیتونم با آب سرد ظرف بشورم :|:ws28: 17
Just Mechanic 27854 ارسال شده در 31 خرداد، 2015 افشین کودکی بود که در گوشه ای نشسته و ناله همی سر میداد شیخ کبیر بر وی می گذشت بدو گفت: پسرم تورا چه شده از چه روی نالانی؟ افشین پاسخ داد: سکه 25 تومانی ام را گم نموده ام. شیخ فرمود اشکالی ندارد من به تو 25 تومان میدهم لاکن افشین دوباره گریست. شیخ بر آشفت و اورا گفت : چه مرگت است خب؟ افشین پاسخ داد: اگر سکه ی خود راگم نمیکردم، الان 50 تومان داشتم... 16
ارسال های توصیه شده