Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۳ یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! به خاطر این محبتت منم بی خیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن می کنم! نتیجه اخلاقی: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده