pesare irani 41805 ارسال شده در 5 شهریور، 2010 این سری که بخوام بگم میرم شعر هایی که احمید میرزا من من دزیده رو میزام تا ..................................................:jawdrop: 1
spow 44198 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 حرف از شعر افتاد من..........................:jawdrop::jawdrop::jawdrop: هم یه شعر گفتم همین الان یار دبستانی من ، با من و همراه منی چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟ ار دبستانی من ، با من و همراه منی چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما ××× یار دبستانی من ، با من و همراه منی چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟ یار دبستانی من ، با من و همراه منی چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما ای امیدخائن!!!:w00: این پست من بود دودرش کردی که خوبی؟ 2
ENG.SAHAND 31645 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 «شیر حق برخیز وقت كار شـــد بر سر نی رفتن و انـــكار شـــد كاخها گردیده مسجد سرفـــراز صد ركعت تزویر دارد هر نمــــاز» قبله ی تو عشق و مستی قتلـگاه این مشایخ قبله هاشــان بر گناه گویمت از هفت رنگان مو به مـو خرقه پوشان دغل كــــار دو رو می چكد شَك بر سـر سجاده ها وای از روزی كه افـتد پرده ها ما خدایــــان زیادی ساختیم مال مردم را به خود پرداختیم سجده در مسجد حُسِینا مشكل است این بنا از دل نباشـــــد از گِل است این خَســـــان با مال مردم زنده اند جملگی اندر نـــــــماز و سجده اند كو نشانی كه شما اهل دلـــــــید ؟ جملگیتان بر نماز باطلـــــــــــید دم ز راه و رسم سلمـــــان میزنیم لاف اسلام و مسلمـــــــان میزنیم كاشكی از نسل سلمــــان میشدیم لـحظه ای یك دم مسلمان میشدیم سـجده بر پُست و ریاســت میكنیم بـا خـــــدا هم ما سیاست میكنیم چشمه چشمه مشك میجوشدزآب وای از دستان پور بوتـــــــــراب دست او بر خاك و خون پامال شد دست ما در جیب بیت المال شــد قلب او در فكر طفلان زار شـــــد قلب ما در حسرت دینار شــــــد دین او صد بــــــاغ ایمان میدهد دین ما بوی غم نـــــــان میدهد بوی خون در كــوچه ها آید همی یاد یار مهــــــــــربان آید همی سفره هــــای خالی از نان و نمك كو ندای خــــــــالص هُنا مَعَك امـتی از نسل سوفیــانی شد به پا پس چرا بـر نـــی شدی ای مهلقا بی تو شمشیـر بر خلایاق میكشند تیغ بر روی حقــــــایق میـكشند بـی تو وسعــت در كنارم تنگ شد بر سر میزِ صــــــدارت جنگ شد تا تو بودی باغ عــــــــزت باز بود انتـــــــــــــهای نام تو آغاز بود ..... و روزگاری بر مردم خواهد آمد ! كه از اسلام جز نامی و از قرآن جز نشانی باقی نخواد ماند. 3
.FatiMa 36559 مالک ارسال شده در 6 شهریور، 2010 خوشتون اومده هاااااااااااااااااااااا نمی گم تا تو..................................................... :ws3: تا من................ این سری که بخوام بگم میرم شعر هایی که احمید میرزا من من دزیده رو میزام تا ..................................................:jawdrop: تا............... ای امیدخائن!!!:w00:این پست من بود دودرش کردی که خوبی؟ ها.................؟ . 1
.FatiMa 36559 مالک ارسال شده در 6 شهریور، 2010 اینجا تاپیک مشاعره هست!؟ نه................. دل نوشته ست تو هم بنویس 1
Fakur 9754 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 بعضی حرفها را فقط دستها به هم می گویندفقط دستها............... و خیلی حرفها را فقط چشمها میگویند.فقط چشمها..................... 2
.FatiMa 36559 مالک ارسال شده در 6 شهریور، 2010 و خیلی حرفها را فقط چشمها میگویند.فقط چشمها..................... منم وقتی این متنو خوندم یاد همین افتادم................. 1
*--T--* 1699 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 نه.................دل نوشته ست تو هم بنویس آخ جون من از اینا دوس دارم . . ! ولی الان حس خاصی ندارم که شم نویسندگیم گل کنه . . .! شما بنویسین ما استفاده کنیم . . ! 2
.FatiMa 36559 مالک ارسال شده در 6 شهریور، 2010 آخ جون من از اینا دوس دارم . . ! ولی الان حس خاصی ندارم که شم نویسندگیم گل کنه . . .! شما بنویسین ما استفاده کنیم . . ! باشه عزیزم
Fakur 9754 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذائی که معمولا در صبحانه میخورند را برای شب درست کند. و من به یاد می آورم آن شب بخصوص را وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شبی که خیلی از آن گذشته، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید: که امروز را مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که صدای مادرم را شنیدم که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که پدرم را برای شب بخیر ببوسم ،و از او سوال کردم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار داشته و خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!)) زندگی مملو از چیزهای ناقص است و افراد هم دارای کاستی هائی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر تو نشود. ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی! « کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید. » بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید و آره، از نوع سوخته آن حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.! بنقل از یوسف سلطانلو 2
*--T--* 1699 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذائی که معمولا در صبحانه میخورند را برای شب درست کند. و من به یاد می آورم آن شب بخصوص را وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شبی که خیلی از آن گذشته، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید: که امروز را مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که صدای مادرم را شنیدم که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که پدرم را برای شب بخیر ببوسم ،و از او سوال کردم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار داشته و خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!)) زندگی مملو از چیزهای ناقص است و افراد هم دارای کاستی هائی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر تو نشود. ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی! « کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید. » بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید و آره، از نوع سوخته آن حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.! بنقل از یوسف سلطانلو بسی جالب بود . . .! 2
*--T--* 1699 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 یاد یکی افتادم که فک نکنم دیگه ببینمش . . .! هر وقت این شعر رو میخونم احساس دلتنگی میکنم . . ! : بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد : تو به من گفتي : از اين عشق حذر كن! لحظه اي چند بر اين آب نظر كن آب ، آئينه عشق گذران است تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا ، كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن! با تو گفتم : 'حذر از عشق؟ ندانم! سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم! روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم' باز گفتم كه: ' تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! اشكي ازشاخه فرو ريخت مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت! اشك در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد، يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه كشيدم نگسستم ، نرميدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم! بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم 4
*--T--* 1699 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 ممنون فکور جان عالی بود :icon_gol::icon_gol: پس تشکرت کو . . .!؟ :w00::w00: 2
Fakur 9754 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 من پذيرفتم که عشق افسانه است اين دل درد آشنا ديوانه است ميروم از رفتن من شاد باش از عذاب ديدنم آزاد باش گرچه تو زودتر از من ميروي آرزو دارم ولي عاشق شوي آرزو دارم بفهمي درد را تلخي برخوردهاي سرد را 1
.FatiMa 36559 مالک ارسال شده در 6 شهریور، 2010 همیشه ابتدای راهها، به انتهای راهها ختم می شوند! ... و پایان تمام قصّه ها غصّه ی رسیدن است به انتهای خطی که آینه هایی شکسته به ابدیّت پیوند ش داده اند! ... من ، دخترکی را می شناسم که سهم واژه های کبودش گلوییست سوخته از تکرار فصلها و ماندن در میانه ی خط! ... 3
.FatiMa 36559 مالک ارسال شده در 6 شهریور، 2010 پس تشکرت کو . . .!؟ :w00::w00: فدات شم عزیزم خیلی خیلی خیلی ممنون بازم از این کارا بکن قربونت 1
.FatiMa 36559 مالک ارسال شده در 6 شهریور، 2010 ق...ل...ب...م د ر د می کشد و ق...ل...م نیز! خط خطی ها رنجور می کنند و چشمانِ کاغذ همچنان سپیدِ انتظار! ... قول می دهم اگر بیایی برای کشیدن چشمهایم تنها یک مداد قرمز کافی باشد...! قول می دهم... 3
*--T--* 1699 ارسال شده در 6 شهریور، 2010 فدات شم عزیزم خیلی خیلی خیلی ممنون بازم از این کارا بکن قربونت چرا انقد مهربون شدی . .!!؟؟؟ :JC_thinking: (شکلک شرمندگی . . .!) 2
ارسال های توصیه شده