آريائي 767 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۸۹ نویسنده: کارل هومّل برگرداننده: ا. ح. اکبری شالچی برگردانده شده از: Prof. Dr. Karl Hummel, DIE MEDIZINISCHE AKADEMI VON GUNDISHAPUR, IRAN ZAMIN, Echo der iranischer Kultur, Bonn, März-Mai 1983. اردشیر ساسانی در سال ۲۲۴ میلادی، شاه بزرگ پارت را شکست سختی داد و با این کار فرمانروایی ملی پارسهای ساسانی را بنیاد گذاشت. شاپور یکم، پسر اردشیر، فرمانروایی ساسانی را گسترش بخشید و در سال ۲۶۰ درر نزدیک ادسا بر والرین، قیصر روم پیروز گشت. این رویدادهای تاریخی پیشدرآمد پیدایش دانشگاه پزشکی گندیشاپور بود. شاپور تا دریای میانه پیش رفت و نه تنها قیصر روم، بلکه اسقفهای آنتیوخیا را همراه خداشناسان، کارمندان بسیار و فنکاران و پزشکان به ایران برد. گویا این کار به آن آهنگ انجام یافته بود که ایران از نگاه فرهنگی هم نیازی به روم نداشته باشد. سنگنگارههای بیشاپور در نزدیکی شیراز که پیروزی شاپور را بر والرین به نمایش میگذارد، پل کارون و سدها و آسیابهای نزدیک شوشتر که در شمار شگفتیهای جهان باستاناند، هنوز هم سندهای روشن هنر و معماری آن روزگار هستند. در همان روزگار، در شمال باختری شوشتر، نزدیک دزفول، نیز در خوزستان امروز، گروه بزرگی از دستگیرشدگان دانشآموختۀ روم که خود قیصر و اسقف بزرگ آنتیوخیا با همراهان و پزشکان در شمارشاناند، در نزدیکی شهر کهن و سریانی Bēth Lāpat اسکان داده شدند. شهر به نام شاه پیروزمند، گندیشاپور نامیده شد. هنوز پژوهشگران سرِ بخش نخست این نام با هم هماندیشه نشدهاند، اما این نام کهن سریانی نیز زنده ماند و درادبیات سریانی با ارزشی برابر با گندیشاپور به کار برده شد. پزشکان یونانی در آنجا بیمارستانی ساخته به آموزش جوانان ایرانی در رشتۀ پزشکی پرداختند. بر پایۀ واپسین گزارشها، پزشکان یونانی کموبیش ده سال پس از شکست والرین و همراه شاهدختی رومی که در سال ۲۷۰ به همسری او درآمده بود، به ایران آمدند تا پزشکی یونانی را آموزش دهند. شاید سازمان آموزشی آن در آن هنگام در گندیشاپور پدیدار آمده، شاید هم با آمدن این پزشکان تازه آنچه که بوده گسترش و پیشرفتی تازه یافته بوده است. بر پایۀ گزارهای باورناپذیر که شاپور را سخت دلبستۀ آکادمی میداند، میتوان گمان زد که باید مورد دوم روی داده باشد. شاپور در سال ۲۷۲ درگذشت، نمیتوان انگاشت که وی با کوششهایی که برای پیشرفتهای فرهنگی میورزیده، در بارۀ آموزش پزشکی سستی کرده و تازه اندکی پیش از مرگ به اندیشۀ آن افتاده بوده است. آکادمی پزشکی گندیشاپور چنان بزرگ و برجسته بود که پس از تاخت تازیان به ایران در سدۀ هفتم نیز پایدار ماند. دانشگاه گندیشاپور از روزگار عباسیان، از نیمۀ دوم سدۀ هشتم، حتی ارزش و ارج تازهای هم یافت. در آغاز از این دانشگاه، دانشمندانی بیرون آمدند که در بغداد، پایتخت تازۀ خلیفههای عباسی را شهر جهانی دانش اسلامی ساختند. با سر افراختن بغداد (ساختهشده به سال ۷۶۲) ارزش گندیشاپور اندکاندک سوی کاستی گرایید. واپسین پزشکی که در زمینۀ ادبیاتِ دانشی گندیشاپور میشناسیم، صبور نام دارد، نویسندۀ دارونامهای که در بیمارستان به کار میرفته و داروشناسان از آن بهره میجستهاند. وی به سال ۸۶۹ درگذشته است. ارزش بزرگ و فراموشنشدنی دانشگاه گندیشاپور در این است که آن دانشگاه، سدهها، از روزگار کهن دورۀ باستان تا سدههای میانۀ متأخر، نقطۀ تبلور پذیرش و آموزش دانش یونانی در خاورزمین بوده، و نیز همزمان با آن با هندوستان هم پیوند داشته و این پیوند دوسویه، در روزگاران پس از آن هم کارگر مانده است. گندیشاپور تأثیری بسزا در نگاهداشت میراث نظری کهن و پیوند آن با زندگی معنوی هندوستان داشته است. آن دانشگاه مستقیم و غیرمستقیم در پیشرفت دانش در کشورهای اسلامی کارگر افتاده است. نقطۀ اوج کارایی گندیشاپور را باید در نوشتههای بزرگ پزشکی، طیبعتشناختی و فلسفی سدههای ده و یازده، نزد کسانی چون رازی (زادۀ سال ۸۶۵ در ری، نزدیک تهران) و پورسینا (زادۀ سال ۹۷۸ در افشنه نزدیک بخارا) جست. هنگامی که کارهای رازی و پورسینا و دیگر دانشمندان اسلامی- به ویژه در سدۀ دوازدهم در تولدو- به لاتین برگردانده شد، آنها در اروپا با نامهای Rhazes, Avicenna پرآوازه گشتند. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
آريائي 767 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۸۹ اروپای ترسا در آن هنگام، دانش و فلسفۀ یونان را تنها اندکی میشناخت. اروپا هیچ نوشتۀ دامنهداری در هیچ رشتۀ دانشی نداشت که بتواند با کتابهای جهان دانش اسلامی همسنجی پذیرد. چنین بود که دانش اسلامی برای جهان ترسا یک چالش بود، چالشی که با پایهگذاری نخستین دانشگاهها در سالهای کموبیش ۱۲۰۰ (در بولونیا و پاریس) پاسخ داده شد. در این دانشگاههای اروپای ترسا، روی جهانشناسی دانشی بر پایۀ الگوهای کهن کار میشد و آن را آموزش میدادند. چنین شد که دانش اسلامی، راهبرِ پیشرفت نظری اروپا گشت. دانش اسلامی به ارزشگذاری بر جهانشناسیِ دانشی انجامید و سرانجام- همراه تکانهها و آزمونهای تازۀ دیگر- نوزایی و پیدایش دانش طبیعی زمانۀ نو را به بار آورد. عاملهای نظری پیشرفت پیشرفتی که از آکادمی گندیشاپور برآمد، بیچونوچرا نیست و آن را نمیتوان با ریودادهای برونی چون پیروزی شاه ایران، آمدن و بودن دانشمندان یونانی در ایران آن زمان، بهخوبی روشن ساخت. باید تکانهای ویژه، نیرویی معنوی بوده باشد که برخورد نظامی-سیاسی و فرهنگهای یونانی و ایرانیِ کنار هم را در شاهراه پیویایی پیشرفت معنوی افگنده بوده باشد. چنین نیرویی همیشه سرشتی آفریننده و دینی دارد. در میانۀ سدۀ سوم ترسایی، شخصیت دینی بزرگی در ایران چهره نمود، مانی پایهگذار مانیگرایی. مانی و شاپور زود به دیدار همدیگر رسیدند. اردشیر، پدر شاپور یکم، در سال ۲۴۱ یا ۲۳۹ درگذشت و شاپور یکم به دستگاه رسید. مانی که در همان هنگام ۲۵ساله بود، از رهسپاری پژوهشی و مبلغانۀ خود به هندوستان، به ایران برگشت و نزد شاه بزرگ که تازه بر تخت نشسته بود، بار یافت. مانی، سخت و ژرف بر شاپور کارگر افتاد. شاه خواستار شد که مانی از آن پس همراه او باشد و به او حق داد که آموزشهایش را در هر کجای کشور بگستراند. سرچشمههای تازۀ پژوهشی که تازه در همین سده [سدۀ بیستم] بازیافته شده، ما را میآگاهاند که گزارشهای تاریخنویسان اسلامی در بارۀ پیوند مانی با هندوستان و شاپور یکم درست بوده است. «کفالایا»ی مانی در سال ۱۹۳۰ در زیرزمینی در مصر، از دل کتابخانۀ گروهی از مانیگرایان که زیر خاک رفته بود، به دست آمد، آن کتاب گزارۀ آموزشهای مانی و رویدادهای بزرگ زندگیاش، از زبان اول شخص است که نوشتۀ خود مانی با شاگردانش میباشد. این نوشته که آسیب فراوانی دیده با باریکسنجی و دلسوزی بسیار نگهداری، چاپ و برگردان شده، این کاری شگفتانگیز بود که استاد دکتر الکساندر بولینگ، ویژهشناس خاورزمین کهن ترسایی که در توبینگن زندگی میکند، در آن نقش بسزایی داشت. اینک باید نخست، نگاهی به زنجیرۀ رویدادها و زندگی مانی در هند بیندازیم، همان جایی که مانی باید در آن با دینهای برهمایی و بودایی آشنا شده باشد. پیکار برای خودشناسی راستین و رهایِش از پدیدههای مادی، از تاریکی و بدی، نزد مانی بسیار ارزشمند است. این جُستار بنیادین دین مانی نیز هست. وی در بارۀ آزاد شدن روان از یوغ چیرگی ماده، داد سخن داده است. آزاد شدن معنوی هر یک از کسان، رویدای کهکشانی است، همان جنگ میان روشنایی و تاریکی است. این بنیاد اخلاقی آموزشهای مانی با آموزشهای افلاتون در زمینۀ برتری معنویات بر مادیات، خویشاوندی دارد. افلاتون هم مانند استادش سقراط بر آن است که وظیفۀ بنیادین آدمی این است که راستی، و پیش از هر چیز، خود را بشناسد و بر پایۀ چنین شناختی، به اندازۀ خود رفتار و کرداری «نیک» داشته باشد. چنین است که همان گونه که افلاتون در چارک نخست سدۀ چهارم پیش از میلاد مسیح در آتن، آکادمی خود را با چنین آماجی میسازد، آکادمی گندیشاپور هم با همۀ گوناگونی بنیادین خود، باز هم به آن میماند و شخصیت مانی در شکل دادن به آن کارگر میافتد. میدانیم که شاپور، خود گاه در گندیشاپور به سر میبرده و نیز میدانیم که دوست داشته، مانی همیشه همراهش باشد. میدانیم که اسقف بزرگ ترسایان نیز درآنجا میزیسته و چندین خداشناس ترسا و دیگر دانشمندانی هم در کنارش بودهاند. از آنجایی که مانی میخواست دینی بر روی لاشههای دینهای تاریخی بسازد، ناچار بحثهایی میان نیروهای گوناگون اندیشگی به راه افتاد. این نیروهای در پی هماهنگی با اندیشۀ سیاسی شاپور بودند و به آموزشگاه پزشکی، کیفیت یک آکادمی را بخشیده بودند. زمینههای آموزشی و روشها در گندیشاپور و آکادمی افلاتون یکسان نبود و از دو ریشۀ گوناگون بود. اما این دو مرکز از نگاه برخورداری از سرشتی بسیار معنوی که مایۀ پایداریشان تا بیش از پانصد سال و درخشش ویژهشان شد، همگون بودند. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
آريائي 767 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۸۹ کرتیر رهبر پیشوایی دین زرتشتی، در روزگار جانشین سست شاپور یکم، مانی را به دار سپرد و فرمان پیگرد مانیگرایان و ترسایان و بوداییان را داد. پیشوایی زرتشتی در ساختار لایهبهلایۀ جامعۀ ساسانی، بالاترین جایگاه را یافت (والزر، برگ ۱۰۵) کار، در آن هنگام و پس از آن در روزگار شاپور دوم به پیگرد خونآلود ترسایان کشید. اما این، پیشرفتِ شهرها و رشد جمعیت ترسایان را کند نمیساخت. روزگار و زندگی ترسایان در سدۀ پنجم بهبود یافت. Bēth Lāpat (گندیشاپور) جایگاه زندگی اسقف بزرگ گردید. اسقفهای شوش، شوشتر، هرمزداَردشیر (اهواز) در پس آن جای داشتند. اسقف بزرگ گندیشاپور، جایگاهی بالاتر از اسقفهای تیسفون سلوکی داشت. چون بلندجایگاهیِ اسقفها به بزرگیِ شهرهایشان برمیگشته، پس گندیشاپور در آن زمان، پس از پایتخت کنار دجله، بزرگترین شهر فرمانروایی ساسانی بوده است. مدرسههای ترسایی بالاتری در سدههای پنجم و ششم ترسایی، در ایران و روم خاوریِ پیوسته به ایران هستی داشته است. در ادسا، جایی در امپراتوری روم خاوری که امروزه در ترکیه جای دارد و اورفا نامیده میشود، یک مدرسۀ ایرانی بوده که در آن پسرهای خانوادههای برجستۀ ترسا با باورهای ترسایی پرورش داده میشدهاند. آموزگاران آن مدرسهها نمایندۀ خداشناسی تئودور فون موپزرئِستیا و نیز نستوریوس، اسقف بزرگ قسطنطنیه بودهاند. باورهای آنان در بارۀ مسیح و مریم در نشست بزرگ کلیسا (افهسوس، ۴۳۱) کفر خوانده شد. آموزگاران به این حکم تکفیر سر فرود نیاوردند و چنین بود که آن مدرسه در سال ۴۸۹ بسته شد و ساختمانش ویران گشت. برخی از آموزگاران آن پیش از آن هنگام از آنجا کوچیده بودند. یکی از آنان که بارسوما نام داشت، اسقف نیسیبیس، شهری ایرانی در نزدیکی مرزهای روم خاوری، گشت. بارسوما، نارسای، واپسین سرپرست مدرسۀ ادسا را برانگیخت تا در نیسیبیس بماند و در آنجا مدرسهای تازه را بنیاد گذارد. آن مدرسه چنان آوازهای یافت که در اروپا هم به خوبی شناخته شد. البته در نخستین بازماندههای آن مدرسه که پیوسته به سال ۴۹۶ است، از پزشکی سخنی نرفته. تازه در سال ۵۹۰ نشانهای از رشتۀ پزشکی یافته میشود. البته به اندازۀ رشتۀ خداشناسی بر آن ارج نمینهادهاند و پزشکی را از آن جدا ساخته بودند، چون دستوری ممنوع میساخت که دانشجویان فراگیری خداشناسی و پزشکی را همزمان هم آغاز کنند. هستند کسانی مانند مایرهوف که بارها گمان زدهاند که آموزگاران مدرسۀ ایرانی ادسا به گندیشاپور کوچیدهاند و در شکوفایی آن کارگر افتادهاند. اما برای استوار ساختن این سخن چندان چیزی در دست نداریم. از گزارشی که کموبیش نزدیک به همان زمان است، میتوان دریافت که کوچندگان مدرسۀ ادسا در جای دیگری زندگی میکردهاند. بیشترشان در میهن خود، ایران، اسقف شده بودهاند. آنها به عنوان پناهندگانی از روم خاوری و نیز همچون نسطوریانی باورمند، با ارج و آزرم بسیار در ایران پذیرفته شده بودند. نسطوریگری گونهای از دین ترسایی بود که در ایران گسترش یافته بود و خود را هم با جزماندیشی و هم از نگاه سازماندهی از روم جدا ساخته بود. شاید یک یا چند تن از مدرسۀ ادسای آن روزگار به گندیشاپور گریخته باشند، یا در پایان سدۀ ششم به انگیزۀ مجادلۀ خداشناختی و به هنگام کوچ بیشتر آموزگاران و شاگردان، برخیشان به گندیشاپور کوچیده باشند. بههرروی وُئوبوس، ویژهشناس برجستۀ مدرسۀ نیسیبیس گندیشاپور را آماج کوچ ایشان نشمرده، بلکه پایتخت سلوکی، تیسفون و مدرسهای تازه در بالاد را آماج آنان میداند. نیز این واقعیت تاریخی که آکادمی آتن به دست قیصر یوستینیان (۵۲۹) و پس از هزار سال کاروکرد، بسته شده و خسرو انوشیروان شاهنشاه ایران، آموزگارانش را به ایران فرا خوانده بوده، گویا در دانشگاه گندیشاپور مایۀ هیچ دیگرگونی نشده است. روشن نیست که آیا فیلسوفان یونان به گندیشاپور رفتهاند یا نه. گویا آنان در پایتخت سلوکی، تیسفون مانده باشند، چون در ایران احساس خوبی نداشته به زودی به بیزانس برگشتهاند. شاهنشاه ایران که در برابر دیگران شکیبایی و بردباری بسیاری میورزید، کوشید تا از راههای دیپلماتیک، آنان را بیگزند و درستتن بازگرداند. آکادمی گندیشاپور یکی از نهادهایی بود که در همسنجی با نهادهای همگونۀ خود از پیشرفت و گسترشی تاریخی برخوردار گشته بود. رویداهایی تصادفی که پیوندی درونی با آن نداشتند، شاید توانسته باشند برای زمانی آن را لنگ کنند، چنان که در بارۀ پیگرد ترسایان در پایان سدۀ سوم و یا در سدۀ چهارم چنین است. اما این رویدادها نمیتوانستند اندیشۀ رهبریکنندهای را که آن آکادمی را پدید آورده بود، سست و ناتوان سازند. آماج معنوی آکادمی از همان آغاز، گردآوری دستاوردهای دانشهای گوناگون جهان و بارورسازی آنها بود. آکادمی در روزگار فرمانروایی خسرو انوشیروان (۵۳۱ تا ۵۷۹) با شکوفایی هویدایی روبرو شد. آن شکوفایی با رونق پیوند و ارتباط با هندوستان همراه گشت. در سال بیستم شاهنشاهی خسرو، همایش بزرگ پزشکان در گندیشاپور برگزار شد که سرپرستیاش را درستبدِ، سرپرست بهداشت و پزشکی ایران بر دوش داشت. خود شاه و پولوس، فرزانۀ دربار نیز در آن همایش بودند. گزارشی از گفتگوهای نشست نوشته شد. این گونه همایشها و گزارشنویسیها تا آغاز دورۀ اسلامی دنباله یافت. این پولوس، فرزانۀ دربار Sūfistā)) آن پولوسی نیست که سالها سالار مدرسۀ نیسیبیس (۵۷۱ تا ۵۵۱) بوده است. وی کارهایش را به زبان سریانی نوشته، در حالی که پولوس «ایرانی»، همان سوفیستا، تفسیری پارسی برای نوشتۀ پِری هرمنیاسِ ارستو نوشته (که Severos Sēbōkt آن را به زبان سریانی برگردانده است). برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
آريائي 767 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۸۹ پولوس درآمدی هم بر منطق نوشته و به خسرو انوشیروان پیشکش نموده؛ اصل آن هم پارسی بوده است. در همین دورۀ اوج دانش و فرهنگ گندیشاپور بود که برزویه، آوازهمندترین پزشک ویژۀ خسرو انوشیروان راهی هندوستان شد. فردوسی در شاهنامه آماج بزرگی را بر دوش او نهاده؛ برزویه راهی هندوستان شد تا گیاهی را بیابد که به مردم زندگی جاوید پیشکش کند. وی سرانجام دریافت که نیکی و زندگی پایدار، نه با گیاهی به دست میآید و نه با هیچ مادهای، بلکه یگانه نیکی و زندگی جاوید، شناخت و دانش است. این رهنمایی به زندگی معنوی که فردوسی به رهسپاری او میبخشد، با رویدادهای تاریخی نیز هماهنگ است. چون برزویه هممیهنانش را با یکی از کتاب پرآوازۀ ادبیات هند آشنا میکند. برزویه افسانهنامۀ پَنچَهتَنترَه را که اندرز و فرزان زندگی را در جامۀ داستانهای جانوران میآموزانده، از هند به ایران میآورد و آن را در ایران به پارسی زمان خود برمیگرداند. آن را پس از آن هنگام به تازی و سپس به زبانهای اروپایی برمیگردانند. شمارهای هندی و شترنگ هم باید در همان زمان و در چارچوب پیوندهای مستقیم فرهنگی و سیاسی با هند، به ایران آمده باشند. شترنگ و شمارهای هندی هر دو از ایران باستان به دورۀ اسلامی راه یافته و در پی پیوندهای سیاسی و اقتصادی به اروپا رسیدند؛ شمارهای هندی در سدههای میانه، شمارهای عربی خوانده میشدند، چون از راه عربها به اروپا رسیده بودند. کار آکادمی پزشکی هنگام تاخت تازیان -که در میانههای سدۀ هفتم به انجام رسید- و نیز پس از آن دنبالهای کمرنگ یافت. در میانههای سدۀ هشتم، هنگامی که با روی کار آمدن دودمان عباسی، خلیفههای دانشدوستی به فرمانروایی رسیدند، آکادمی گندیشاپور هنوز هم چنان آوازهای داشت که فرمانروایان اسلامی روی به پزشکان آن کردند تا آنان را پزشک دربار خویش سازند. این کار، خود ریشۀ پیشرفت جهشی دانشها در بغداد، پایتخت تازه (پایهگذاریشده به سال ۷۶۲) گشت. سرپرست آکادمی گندیشاپور در زمان المنصور نخستین خلیفۀ عباسی، جورجیس این جبرئیل این بُختیشوع بود. وی در سال ۷۶۵ به بغداد فرا خوانده شد تا درد معدۀ خلیفه را درمان کند. جورجیس ابن جبرئیل (گورگیوس پسر گابریل) کتابهای بسیاری را از یونانی برای المنصور برگردان کرده و خود دستنامهای در زمینۀ پزشکی (کُنّاش) و به زبان یونانی نوشته. وی پس از آن، به گندیشاپور بازگشته و در سال ۷۶۸ در همان جا از جهان رفته است. پسرش بختیشوع ابن جورجیس پس از پدر گردانندۀ آکادمی و درمانگاه گندیشاپور گشت. وی نیز در سال ۷۸۷ به بغداد فرا خوانده شد و در سال ۸۰۱ به هنگامی که پزشک ویژۀ خلیفه هارونالرشید بود، درگذشت. وی دستنامهای کوتاه در بارۀ پزشکی به نام کناشالمختصر نوشته است. پسر جبرئیل ابن بختیشوع، نیز پزشک ویژۀ هارونالرشید و جانیشنش مأمون شد. او در بغداد دارالحکمهای ساخت که پیش از هر کار، به برگردان نوشتههای یونانی به سریانی، و تازی، که اندک اندک داشت جای زبان سوری را میگرفت، میپرداخت. یوحنا ابن ماسویه که در سال ۷۷۷ زاده شده و فرزند یکی از پرستاران درمانگاه گندیشاپور بود، سرپرست دارالحکمه گشت. یوحنا این ماسویه، همزمان بیمارستان سوی-نسطوری بغداد را هم سرپرستی مینمود. نوشتههای پرشمارَش، در آن هنگام به تازی نوشته شد. برخی از آنها در سدۀ دوازدهم به لاتین برگردانده شد. وی در اروپا با نام مِزوئه که از تلفظ تازی نامش پدید آمده، آوازهمند گشت. هر چند هنوز نوشتههایی از یونانی به سریانی برگردانده میشد، اما تازی دیگر زبان چیره بر ادبیات دانشی شده بود. حنین ابن اسحاق بزرگترین ترجمان یونانی به سوری، و به ویژه به تازی بود، وی که یکی از شاگردان یوحنا ابن ماسویه بود، در سال ۸۰۸ زاده شده و پدرش یک داروخانهچی بود. گرچند خود ترسایی نسطوری بود، یکی از چهرههای بسیار برجستۀ تاریخ دانش اسلامی گشت. حنین بیش از یکصد نوشتۀ پیوسته به پزشکی دارد که بیشتر در زمینۀ کیسۀ زردآب است و به سریانی و تازی برگردان شده، و البته برخی از نوشتههایش هم در بارۀ فلسفه، ریاضی و ستارهشناسی است. وی در میانههای سدۀ نهم، به دستیاری شاگردانش اصطفن این باسیل (اشتفانوس پسر باسیلیوس) دارونامۀ بزرگ دیوسکوریدس را در بغداد به تازی برگردانده است. حنین ابن اسحاق پزشکی یونانی را در نوشتههای جداگانه و ویژهای هم به نمایش گذاشته است. وی از یک سوی، نقطۀ اوجِ انتقالِ دانش یونانی به پهنۀ زبانهای سریانی، و تازی، زبان تازۀ دانش بود، و از سوی دیگر، همزمان، نمایندۀ نخستین نوشتههای جداگانه و ویژۀ برخاسته از دستاوردهای سنتی پیش از خود میباشد. از میان سرچشمههای پژوهشی بسیاری که م. اولْمان در زمینۀ گرایش دانش آغازین اسلامی به دست داده، ما در اینجا از «اسلام و دانش یونانی» چاپ توبینگن ۱۹۵۰، نام میبریم. گذشته از آن، به تازهترین کتابِ و. م. وات نیز رهنمودی داده شده است. کار موریتس استان اشنایدر به نام «برگردانهای یونانی به تازی» آگاهیهای خوبی در زمینۀ برگردان ادبیات پدیدآمده از زبان تازی در لاتین را در دسترس ما میگذارد. از میان دانشمندان بزرگ سدههای دهم و یازدهم جهان فرهنگی اسلام و بررسی نقش ایرانیتباران در آن، پیش از هر کس باید از بیرونی (زادۀ سال ۹۷۳ در خیوه، و درگذشته به سال ۱۰۴۸) یاد کرد. آشنایی با جهان معنوی اسلام، اروپای ترسا را دچار شوک کرد، چون هویدا ساخت که اروپای ترسا در پهنۀ دانشهایی که از تقدس دینی برخوردار نیستند، بههیچروی با جهان اسلام همسنگ نیست. اگر دانشمندان اروپا نمیخواستند این پهنهها را به اسلام بسپارند، باید چالش آن را هم درمییافتند. چنین شد که به راهبریِ آلبرت بزرگ (کموبیش ۱۲۰۰ تا ۱۲۸۰) و چند چهرۀ برجسته، یک گونه دانش و فلسفۀ ترسایی پدیدار شد که خرد و دانش جهان کهن را بر خاک ترسایی، بسیار بنیادینتر و کاملتر ساخت. از پایان سدۀ دوازدهم، چارچوب این چرخش معنوی –نخست در بلونیا و پاریس- و با پایهگذاری دانشگاهها انجامپذیر شد. این دانشگاهها حتی با پروانۀ پاپ بنیادگذاری شدند و راهبریشان دینی بود، اما خود دارای نیرویی معنوی و جداگانه در میان دولت و کلیسا بودند. توان آنها ریشه در باور به شایستگی و حقِ خداآفریده، سامانمندی جهان خاکی، و نیز هستیِ مابعدالطبیعه داشت. چنین بود که ترسایان دستنامههای اسلامی را لنگهنویسی کردند، اسکولاستیک کلاسیک مجموعههایی فلسفی و خداشناختی نوشت که نمایش چکیدههایی از واقعیت از نگاه سرچشمههای وحی، مشاهدات آدمها و اندیشۀ منطقی بود. این پیشرفت اسکولاستیک کلاسیک چنان چرخشی و بنیادین بود که نتوانست برای زمانی دراز، کرانهمند به چارچوب خود بماند؛ آرزوی پژوهش واقعیت مرزی نمیشناخت، چون به حق و شایستگی خود را باور داشت. چنین بود گه شناخت جهان بیدرنگ گام در انسانگرایی و دورۀ نوزایی نهاد و روی به کشف بخشهای تازۀ گیتا کرد، تا اینکه دانشهای طبیعی نوین و فنآوری، جهان برونی و زندگی آدمی را چهرهای تازه دادند. پدیدار شدن چنین پیشرفتهای نظری، بیچونوچرا نیست، چرا چنین دگرگونی در دورۀ باستان و سدههای میانه روی نداده بود؟ در این هنگام خوراکهای آن آماده بود، آن خوراکها را میتوان بازشناخت، اگر آنها نبود، چنان پیشرفتی دنباله نمییافت. اینکه چنین چیزی روی داد، به موقعیت خورند و شایستهای که هستی داشت برمیگردد. مرکزهایی در اروپای دورۀ باستانی فرجامین و سدههای میانه و خاور نزدیک میانه بودند که در شکوفایی اندیشه و دنبالهیابی آن نقشی تعیینکننده بازی میکردند. آکادمی گندیشاپور یکی از آن مرکزها بود و ارزش ویژهای داشت، چون در پذیرش دانش یونانی در پهتۀ فرهنگی و زبانی سریانی نقش ارزشمندی بازی کرد، زیرا که همزمان با آن پیوندی را با جهان اندیشۀ هندی پدید آورد، و نیز چون پایۀ گسترش پیشرفت دانش را در بغدادِ دورۀ عباسی و جهان اسلام پس از آن گذاشت. اینکه در بغداد بیمارستانی سریانی-ترسایی و به دست آکادمی گندیشاپور بنیادگذاری شد و به زودی بیمارستانی هندی نیز پدید آمد که در آن پزشکان هندی به روش هندی خود با درمانگری میپرداختند، خود به این پیوند دوسویه گواهی میدهد. نیز اینکه همۀ بیمارستانهای بغداد، همانند نخستین بیمارستانْ گندیشاپور، نام پارسی «بیمارستان» را داشتهاند، خود نشاندهندۀ سرچشمۀ آن بیمارستانهاست. بر فهرستهای سرچشمههای پژوهشی که الولمان در «پزشکی در اسلام» برگ ۲۲، یادداشت ۲، و نیز ک. هومل در «اغاز کار دانشگاه ایرانی گندیشاپور در دورۀ کهن دور» که در مجموعۀ پژوهشهای توبینگن و در سال ۱۹۶۳ بیرون آمده میتوان فهرست بلندبالایی را از کاوشهای باستانشناختی تازه در بارۀ گندیشاپور و تاریخ آن افزود و فهرست بسیار بزرگتری از سرچشمههای پژوهشی تاریخ آن به دست داد. کاوشهای باستانشناختی ویرانههای گندیشاپور به نخستین پژوهشهای باستانشناس آمریکایی ر. مک س. آدامز برمیگردد که در آغاز سال ۱۹۶۰ و بر پایۀ فیلمبرداری هوایی از آنجا انجام پذیرفته. آدامز طرح نقشۀ شهر گندیشاپور را در سال ۱۹۶۲ در گاهنامۀ ساینس بیرون داده است. ر. مک س. آدامز و دونالد پ. هانسِن در فوریه و مارس سال ۱۹۶۳ به چند کاوش آزمایشی در گندیشاپور دست زدند و گزارشش را در سال ۱۹۶۸ بیرون دادند. روشن شد که شکست شهر در روزگاری نزدیکتر، چنان گسترده به ویرانی ساختمانهای کهن و به کار بردن مصالح ساختمانی آنها در ساختمانهای تازهتر انجامیده که هیچ بازماندۀ ارزشمندی از ساختمانهای کهنتر که پیوسته به روزگار آکادمی بوده در آن بازیافته نمیشود. کاوشهای پیگیر و دامنهدار شاید توانسته باشند بازماندههایی از ساختمانهای بزرگ بخش ساسانی شهر را بیابند، با این کار نقشهای از آن شهر که چندین کیلومتر مربع گسترش داشته پدید آمده است. شوفلر نیز کتابی در زمینۀ بررسیهای تاریخی شهر بیرون داده است. نویسندۀ آن نگرش خوانندگان را در زمینۀ نقش تاریخی آکادمی گندیشاپور، سوی برداشت رودولف اشتاینر از تاریخ معنوی آن میکشاند. وی جریانهای اندیشگی دورۀ باستان را یکی یکی بیرون میکشد: دین زرتشت، فلسفۀ یونان، دین مانی، ترساییگری با انشعاب ترساشناختی خود، و پیوند اندیشگی با هندوستان. وی به توصیف بازدۀ ارزشمند شوروحال اندیشهها در گندیشاپور میپردازد، چیزی که در دربار خلیفۀ بغداد چندسویهتر و درخشندهتر شد. اما بینشی ژرف و پیشرفته در زمینۀ کارگر افتادن نفوذ عاملهای تاریخی گوناگون نمیتواند تنها ریشه در آگاهی از مسائل و دشواریهای همگانی کار داشته باشد. آنچه بایستنی است، ارزشیابی ژرف سرچشمههایی است که تاکنون هنوز بررسی بسندهای در بارهشان انجام نگرفته. در آینده، دادوستد و تکمیل دوسویۀ نیروهای اندیشگی اروپا و خاورزمین دنباله خواهد یافت. اما این خود دو چیز را میخواهد: از یک سوی طرح و همنشینی و گفتگوی ژرف فرهنگهای تاریخی گوناگون، و از دیگرسوی ریزهکاریهایی همراه با بردباری، و کوشش برای دریافتنی ساختن ارزشها نزد همدیگر و پیوند دادن آنها با هم. این کاری است که خود تکاپوی چند نسل را میخواهد، اما بازدۀ خود را خواهد داشت. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده