زندانی 158 ارسال شده در 17 اسفند، 2014 وقتی به دنیا آمدم مطمئنم گریه هایم بخاطر آمدن به دنیایی پر از حیله و فریب بود گریستم و شفافیت اشک های چشمانم زیر نور پر رنگ خورشید باخت.دلم میخواهد زمان را میشد نگه داشت حداقل کاری که این روح درون این پوست و استخوان هایم زجر نمیکشد.دل تنگم دل تنگ فرشته های کودکی دل تنگ جام شیشه ای که خالی از ماهی قرمز بود دلتنگ سادگی ام که اینجا رفت دلتنگ بوی بارانم که تنفر چشمانش را در پشت ان پنهان کرد دلتنگ احساسم دلتنگم....... 2
زندانی 158 مالک ارسال شده در 18 اسفند، 2014 گاهی وقتا هرچی سکوت می کنی حس میکنی بیشتر میشکنی گاهی وقتا نگاهت هم خسته از رنگ میشه گاهی وقتا زمان با درد از آدم عبور میکنه گاهی وقتا باید پنهان شد از تکیه ها 1
زندانی 158 مالک ارسال شده در 12 اردیبهشت، 2015 وقتی بچه بودم فکر میکردم سنگ صبور یک سنگ خاصی هست که هیچی نمیگه سخته آدم قدرت دویدن داشته باشه اما پاهاش یاریش نکن خیلی وقته توی حالت اغمایی رفتم بدون اینکه بخوام دلم می خواد بیدار بشم از خوابم اما دیگه حسی واسم نمونده خدا کجایی که من نیستم؟؟؟؟؟؟ میدونم گناهکارم اما گناهم واسه تو کوچیک بود همیشه پس چرا قهری؟ توی این خونه هوا نیست
ارسال های توصیه شده