Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۳ نه فانوسی کنار لحظه های تارمان مانده نه دیگر زلف تاکی بر سر دیوارمان مانده فقط اندوه می گیرد سراغی از غریبی مان همان که یارمان بوده، کماکان یارمان مانده بپرس از پیشگوهای محلی این معما را چقدر از روزهای مثل زهرمارمان مانده؟ چقدر از دلخوشی های کم و کوتاهمان رفته؟ چقدر از زخمهای بر جگر بسیارمان مانده؟ سزای خواندن از عشق است در گوش کر جنگل اگر که قطره خونی گوشه منقارمان مانده تو تقدیر منی، ای عشق! اما عقل می گوید: بیا بگذر ز تقدیرت... همین یک کارمان مانده حامد عسگری 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده