JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ با سلامی دوباره همانند تاپیک گمورزی، در این تاپیک هم داستانی رو عنوان کردیم با عنوان مارماهی از سعید شریفی که امید دارم دوستان با حضورشون در این تاپیک و بیان نظراتشون، انتقادات و غیره، ما رو همراهی کنند 9 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ مارماهی سعید شریفی . آخرهای شب بود. داشتیم آماده میشدیم بخوابیم. همین وقت بود که مامان جیغ کشید. خوابیده بود سر جاش. زیر پتو. یکباره پرید و جیغ کشید. ساعد دست راستش را توی آن یکی دستش گرفته بود و میفشرد. زنبوری نیشش زده بود، یک زنبور عسل کوچک. همین. کمی خندیدیم و سربهسر مامان گذاشتیم. ساعت از دوازده گذشته بود. لامپها را خاموش کرده بودیم. هر کداممان زیر پتوی خود نفس میکشیدیم، و بعد هوای اتاق کمکم داشت سنگین میشد که ایندفعه خواهرم جیغ کشید و پشت سرش قهقاه خندید و بعد خنده و جیغ قاطی شد. یک نفس کشیدن عصبی که معلوم نبود دارد میخندد یا جیغ میکشد. بابا جلدی پرید و دگمهی لامپ را زد. معلوم شد که چیزی آمده زیر انگشتهای خواهرم، چیزی سفت و کمی درشت. خواهر که انگشتش به آن چیز میخورَد چندشش میشود. زنبور سیاه درشتی بود. با کتابی زدیم لهش کردیم. کمی گیج بود. انگار کسی قبل از ما پیفپافش کرده بود. . زیر لامپ روشن، خزیدیم زیر پتوها و نیمهخواب و نیمهبیدار لم دادیم. حرف میزدیم. میخندیدیم و شوخی میکردیم. میگفتیم احتمالن نفر بعدی را مار نیش میزند یا عقرب. از رتیل و عنکبوتهای سمی هم حرف زدیم. نه خواب نه بیدار، از تمام اندازهی رتیلها با آن پشمهای چندشناکشان، عنکبوتهای سمی بزرگِ اندازهی یک کف دست که یک آدم را میتوانند بکشند و مارهایی که یک گوساله را قورت میدهند، حرف زدیم. حتا از مگسهای ریزی که خواب میدزدند و زنبورهایی که مثل سایه پیِ آدم میآیند و عقربهای سیاهی که نیششان یک گاومیش را به زانو درمیآورد. بعدتر در مورد گاومیشها و فیلها و کرگدنها و پوستِ کلفت آنها حرف میزدیم و همینطور فاصلهی بین حرفزدنمان بیشتر و بیشتر میشد و سکوت طولانیتر میشد و آخری، اینقدر سکوت طولانی شده بود که فکر کردیم همه خوابشان برده. لامپ هم روشن بود. چشمها سنگین شده بود و خواب کمکم داشت میآمد که جیغی وحشتناک و پیوسته همهمان را از خواب پراند. بلند که شدیم، بچهی کوچک خانواده را دیدیم که با صورتی سرخوسیاه یکریز نعره میکشد و گریه میکند. پتو را که از رویش کنار زدیم، چند مگسِ ریز وزوزکُنان از بالای سرمان رد شدند. . اینطور شد که دیگر نخوابیدیم. پتوها را زدیم کنار. جمع کردیم و اطراف فرش و زیرِ زیرتلویزیونی و میزها و هر جا که سوراخسنبهای بود گشتیم. چیزی نبود. نشستیم. نمیشد گفت که دیگر داشتیم میترسیدیم اما یک چیزی هم بود. این بود که آرام نبودیم. یک جور حسی که انگار داریم میترسیم. نه اینکه بترسیم. اینکه انگار قرار است اتفاقی بیفتد یا اتفاق وحشتناکی افتاده؛ چیزی مثل حس بعد از یک زلزلهی شدید که آسیبی نرسانده باشد اما دلهرهاش مانده باشد، این چنین چیزی. نیمهی شب گذشته بود و چای را که مامان دم کرده بود خورده بودیم که یک صدای وزوز آرامی شنیدیم. اینکه میگوییم وزوز، چندان هم صدای وزوز نبود، یک صدای ممتد خفیف، یک چیزی. هر چیزی بود ما که خوابمان برد. تا صبح چیزی نشد. سر سفرهی صبحانه بود که دیدیم مگسها خیلی زیادند شدهاند. روی هر چیزی که نگاه میکردیم مگسها نشسته بودند. اما خب این عجیب نبود. یعنی اگر روزی چون باقی روزها میبود تعجب نمیکردیم. فوقش حشرهکشی چیزی میزدیم و خیالمان راحت میشد. اما ته دلمان یک چیزی چنگ میزد. یک حسی داشتیم. نه اینکه بترسیم یا دلشوره داشته باشیم یا نگران باشیم. نه. فقط یکطوری بودیم. نمیدانیم چهطور. تازه آن روز صبح باید میرفتیم ماهیگیری. اینکه میگوییم ماهیگیری، به این معنا نیست که رودخانهی بزرگی بود و ما هم بساط ماهیگیری و این چیزها را مفصل آماده کرده بودیم. قضیه از این قرار بود که داداش آخری، قلاب ماهیگیری سرِ هم کرده بود که برود سر همین جوی کوچک، مثلن ماهی صید کند. کمی هم زهر آماده کرده بود که بریزد توی آب و ماهیها را زهری کند و بگیرد. ما هم رفتیم، دست خالی. هم آنجا باشیم، هم تفریح کنیم، هم روز خالیمان را پر کنیم. بیشتر میخواستیم روز خالیمان را پر کنیم. چون توی راه هر کسی اگر ما را میدید، میگفت که اینها دارند میروند قدمی بزنند و یا شاید هم دارند میروند شهر. چون لباسی هم که پوشیده بودیم ربطی به ماهیگیری نداشت. بیشتر شبیه این بود که میخواهیم برویم خانهی یکی بنشینیم، از این خانهنشستنهای قبل از ناهار. راستش اگر هم کسی ما را میدید و دعوت میکرد، ردخور نداشت که قبول میکردیم. منظورمان از دعوت این نیست که رسمن خبری باشد. حتا اگر کسی تعارفی چیزی هم میزد ما نمیرفتیم سر جو و آن قضایا پیش نمیآمد. گرچه الان هم ربط آن قضایا را با ماجرای شب قبلش نمیدانیم، ولی همینکه این دو پشت سر هم رخ دادهاند انگار یکطورهایی به هم مربوطاند. خب اینکه کل مسیر را پیاده رفتیم و توی این مسیر دراز، توی آن آفتاب داغ قبل از ظهر، هیچ آشنایی ندیدیم که اگر هر کسی را میدیدیم لابد تعارفی چیزی میزد که ما را ببرد خانه یا حتا اینکه همهی ماها لباس رسمی پوشیده بودیم، حتا داداش دو به خودش عطر هم زده بود و داداش یک صورتش را صفا داده بود. اگر همان موقع صبحانه یا بعد از صبحانه به اینها توجه میکردیم شاید چیزی متوجه میشدیم که نگذاریم این اتفاق بیفتد. آخر این مگسهایی هم که صبح دیدیم از این مگسهای سیاه نبودند. از این مگسهای خاکستری زشت و چندرنگی بودند که نیش میزدند. مامان میگفت مگسسگی. خب، صبحانه که به ما نچسبید با آنهمه مگسسگی که روی هر چیزی نشسته بودند و همه جا را به گند کشیده بودند. شاید به خاطر گرما باشد. چون وقتی هوا گرم باشد بیشتر دیده میشوند. اینطورها بود که سلانهسلانه تا خود جو رفتیم. حالا که داریم میگوییم، یادمان میآید چندان خبری هم نیست. یک جوی کوچک آب است که دلت میکشد وقتی هوا گرم است کنارش بنشینی و کفش و جوراب را بکنی و شلوارت را تا آنجایی که میشود بالا بزنی و پاها را بیندازی توی آب و از این خنکی نرمی که دور پاهایت میپیچد و بالا و بالاتر میآید و این هوای خنکی که مثل یک نرمهنسیم از روی آب میخیزد و بلند میشود و میخورد به صورتت، خوش باشی. همین وقتها بود و هنوز داداش کوچک هم ماهی نگرفته بود که دلمان خواست چیز خنکی بیندازیم بالا، نوشابهای یا شربتی یا یخدربهشتی یا حتا یک لیوان آب تگری. میچسبید. شاید هم نباید هوس میکردیم یا چیزی دلمان میخواست. چون همین اسمِ چیز خنک را که که آوردیم دیدیم باز صدای وزوزی که دیشب میآمد حالا هم میآید بلکه هم بیشتر میآید. خب، آن طرف کانال آب یک باغ است و این طرف هم خیابانی شیبدار که میرود بالا و پیچ میخورد و بعد از یک پیچ ملایمِ دیگر میرسد به خانهای که سر تقاطع همین خیابان است با خیابان بعدی. اینکه آدم از خانه بیرون آمده باشد و گرمش شده باشد، طبیعی است که دلش بخواهد چیز خنکی بریزد توی آن بیصاحبمانده. اما حالا همهی آن چیزی که در ذهنمان مانده این است که خب، دلمان چیزی خنکی میخواست. اما وقتی نشسته بودیم دیدیم هیچی بیشتر از یک جرعه آب تگری توی یک لیوان بلور به ما نمیچسبد که یخهایش هم بهقاعده و شکیل آن تو بالاپایین شوند که وقتی آب را فرو میدهی یخها بچسبند به لب بالایی و آن سردی خنکش بریزد به جان آدم. اینطورها بود که داداش کوچک را گذاشتیم به قلابش نگاه کند شاید ماهی بگیرد و میدانستیم هم که ماهی نمیگیرد چون اینقدر سرعت آب تند بود که قلاب را که میانداختی توی آب، تندی میرفت میچسبید به دیوار کانال و میآمد روی آب و آدم هی زل میزد به این نوک قلاب و به این خمیرهایی که مثلن طعمه بودند و زده بودیم سر قلاب و میدیدیم که چهطور با آب تند، خمیرها کم و کمتر میشدند. داداش کوچک را تنها گذاشتیم و رفتیم تا آب خنکی بخوریم. عرق هم کرده بودیم. شیب خیابان را رفتیم بالا و دو پیچ را رد کردیم و رسیدیم سر تقاطع و اولین در را رد کردیم. همین چیزها است که حالا که نشستهایم داریم فکر میکنیم میبینیم یک چیزی پسپشت قضیه بوده که ما بیخبر بودهایم و برای همین است که میگوییم ما بیتقصیریم. اگر هم تقصیر داشته باشیم به خاطر بیخبری ما است نه اینکه عمدی داشته باشیم. چرا باید میان این هفت هشت دری که آنجا رو به خیابان باز میشد، داداش یک و دو، سه در اولی را رد کنند و بروند تا برسند به درِ چهارم. این است که میگوییم آنها حتمن خبر داشتهاند و بیبرنامه هم نبوده هیچ کاریشان و گرنه چرا دو داداشی که اصلن پای پیاده قدم از قدم برنمیدارند یک صبح تا ظهر را با ما پیاده گز میکنند. این چیزها است که باعث میشود بگوییم لابد داداش یک و دو هم خبر داشتند. خبر نه. منظورمان این است که خودشان بلکه قول و قراری داشتهاند. یعنی شاید هم نشود گفت قول و قرار. اما حتمن میدانستهاند که میخواهد چه شود. یا شاید هم اگر نمیدانستهاند قرار است چه شود همین که اول صبحی هنوز صبحانه نخورده یکی پرید حمام صورتش را زد که معمولن همیشه نمیزد یا براش فرقی نمیکرد بزند یا نزند، آن یکی هم شیشهی عطر را روی خودش خالی کرد که بوی عطرش خانه را برداشت که مامان هی سرفه کرد و سرفه کرد تا بابا چشمغرهای به داداش دو برود، حتمن یک چیزی بوده که ما بیخبر بودهایم و اگر حواسمان را کمی، فقط کمی جمع میکردیم دستکم دلبهشک میشدیم که نکند دارد چیزی میشود که ما نمیدانیم. تازه اینها هم مهم نیست، چون وقتی داداش یک و دو داشتند لباس میپوشیدند همه میدانستیم که یک چیزی هست اما نه. شاید هم آن موقع نمیدانستیم اما الان که آن وقتها یادمان میآید فکر میکنیم که میدانستیم چی بوده یا همهمان یک چیزهایی بو برده بودیم. اینکه داداش یک و دو خیلی سرِ حوصله بهترین لباسهاشان را بپوشند و کفشهاشان را واکس بزنند. آن هم طوری، که کنار هم بنشینند که شانههاشان به هم چسبیده باشد. طوری که این کفشهای آن یکی را واکس بزند و آن کفشهای این یکی را. وقتی داداش دو به خودش عطر میزند بخندد و به داداش یک هم عطر بپاشد. حتا اینکه لباسهای هم دیگر را برانداز کنند و به هم بگویند که اینجای لباس خراب است یا بهتر است اینجا را اینقدر بدهند تو یا این پیراهن بهشان میآید یا نمیآید. حالا که فکرش را میکنیم میگوییم شاید همهی اینها زیر سر مگسهایی بود که تمام صبح دور سر ما میچرخیدند. مگر نمیشود یکی از مگسها جنونی چیزی داشته باشند. مگر حشرههایی نیستند که وقتی کسی را نیش میزنند طرف دیوانه میشود. مگر آدمهایی نیستند که وقتی حشرهای نیششان میزند یک عمر یک جا مینشینند و تا آخر عمر اصلن حرف نمیزنند یا مگر کسانی نیستند که وقتی مگسی روی پوستشان مینشیند آنوقت یک عمر فقط خواب میبینند. اصلن هیچ کار دیگری نمیکنند. یا آدمهایی که زندگیشان وارونه میشود. عوض اینکه پیر شوند بچه و بچهتر میشوند و ازآن طرف قیافههاشان پیر و پیرتر میشود و وقتی قیافهی صدسالهها را پیدا میکنند تازه میشوند مثل یک نوزاد. داداشها هم خب شاید مگسی چیزی نیششان زده بود که صبح اینقدر هوای همدیگر را داشتند برای هم چای میریختند. چای همدیگر را شیرین میکردند. بعد داداش دو پشت گردن داداش یک را تیغ انداخته بود. داداش یک موهای داداش دو را شانه کرده بود. توی راه هم همهاش جدا از ما با هم حرف میزدند و میخندیدند. درست است که پیشترها همیشه با هم یکطورهایی سرسنگین بودهاند اما خب چندان هم تعجب نکردیم. نه اینکه تعجب نکردیم اما آن روز گرم حواسمان نبود. داشتیم میرفتیم ماهیگیری و این برای ما از همه چیز جالبتر بود. سرِ جو بود. وقتی که تازه داداش کوچک قلابش را انداخته بود توی آب که دیدیم داداشها، یکی این طرف جوی آب نشسته، آن یکی، روبهروش، آن طرف جوی آب. همدیگر را هم نگاه نمیکنند. داشتند به جایی میانهی آب نگاه میکردند. خب آن لحظه عادی بود برایمان. الان که فکر میکنیم میبینیم یک خبرهایی بوده ما کور بودهایم. اگر کمی چشمها را باز میکردیم شاید اینطورها نمیشد. با خودمان میگفتیم لابد دارند به آب نگاه میکنند مثل ماها که منتظر بودیم چیزی به نوکِ قلابِ داداش کوچک نوک بزند. آنوقت از خوشحالی جیغ بکشیم. تا صدای داداش کوچک درآید که سر و صدا نکنیم ماهیها میترسند و داداش یک بگوید که ماهیها صدای حرف زدن ماها را نمیشنوند و اینجا متوجه صدایش بشویم که یک چیزی توی صدایش بود که الان هم که فکر میکنیم میترسیم. یک ترس که نه. یک تصمیمی توی صدایش بود که تصمیم ترسناکی بود. یک چیزی که قرار دنیا را به هم میریخت. یا انگار قرار دنیا بههم ریخته و الان یکی که همه چیز را دیده و ترسیده، دارد از آن حرف میزند. اینطورها حرف زد. انگار فقط داداش دو صدایش را شنید که گفت برویم. گفت برویم که آب خنکی چیزی بخوریم و آن موقع اصلن تعجب نکردیم چرا دو سه مغازهای را رد کردیم که همهشان لابد آب داشتند و اصلن حواسمان به این چیزها نبود. حالا که داریم فکر میکنیم میگوییم شاید عوض آنها ما را چیزی نیش زده بود که اینقدر کور و کر بودیم. اینقدر علامت و نشانه جلو ما بود و هی داشتند داد میزدند لطفن ما را ببینید و ما اصلن، اصلن، اصلن حواسمان نبود. به خاطر همین بود که وقتی دو سه درِ اول را رد کردیم، دست داداش یک وقتی رفت زنگ درِ چهارم را بفشارد یکطورهایی دستش لرزید. دستش یکطورهایی لرزید و دستش را پس کشید که داداش دو دست کرد زنگ بزند که داداش یک دستش را آرام گرفت و آن جا بود که به همدیگر نگاه کردند. در نگاهشان چیزی بود که ما پایمان را عقب کشیدیم. نمیدانستیم چرا سه چهار قدم عقب رفتیم. انگار باید دور میشدیم و آنجا جای ما نبود. دست داداش دو در دستهای داداش یک میلرزید. مثل یک ماهی که گرفته باشی توی دستهایت و ماهی بلرزد و بخواهد که لیز بخورد و برود. اینطور چیزی. بعد داداش دو دستش را انداخت. داداش یک دستش را گذاشت روی زنگ. هوای دم ظهر است. آدم که دم ظهر روبهروی خانهی یکی میایستد حتمن میخواهد زنگ بزند ولیوان آبی چیزی بخواهد. اما نباید وقتی دم ظهر است و ممکن است هر کسی از کوچه و خیابان رد شود دم در بایستی و برای زنگ زدن دلدل کنی که در بزنی یا نزنی. داداش یک دستهایش روی زنگ در میلرزید هنوز زنگ نزده بود و داداش دو پشت سرش پابهپا میکرد. داداش یک پا پس کشید. داداش دو ایستاد نگاهاش کرد. اینها را که الان میگوییم و یادمان میآید نمیدانیم یعنی چه. هنوز نه داداش یک در زده بود نه داداش دو در زده بود که در باز شد. دختری پشت در بود . در که باز شد داداش یک ایستاد. پشتش به در بود. داداش دو ایستاد. رویش به داداش یک بود. اینطورها نبود که انگار خشکشان زده باشد.ولی وقتی ما نگاه کردیم تازه دیدیم که نه، سایهای هم ندارند. نه اینکه هیچ سایهای نداشته باشند. اما آفتاب اینقدر عمود میتابید که سایههاشان زیر پاهاشان شده بود یک پارچهی خاکستری کوچک که انگار کسی آنجا پهن کرده. هنوز اینها برنگشته بودند طرف در که دیدیم دختر رفت تو و با یک لیوان شربت توی یک سینی کوچک برگشت. همین یک لیوان شربت بود که میگوییم همه چیز قرار بود یکطورهایی پشت سر هم اتفاق بیفتد و ردیف شود تا آن اتفاق آخری رخ دهد. اینکه داداشها به هم نگاه کنند بعد زل بزنند به لیوان شربت و دست هیچکدام پیش نرود که لیوان شربت را بردارد. اینکه رنگ شربت توی لیوان سرخِ سرخ بود. اینکه آنقدر معطل کنند که انگار آن آفتابی که آن بالا بود اینقدر به زمین نزدیک شود که شیر مادرمان از پوستمان بجوشد و بریزد بیرون. اینکه اینقدر زیر آفتاب بایستیم که نبینیم دختر که همینطور ایستاده میان درگاهی در، به داداش یک نگاه کند، بعد زل بزند به داداش دو، دوباره چشمهایش را بچرخاند تا داداش یک، نوک کفش تا فرق سر داداش یک را با چشمهایش جارو کند، یکباره سرش را بچرخاند سمت داداش دو، انگار با نگاهش چیزی بکوبد توی صروت داداش دو، چشمهاش از این یکی داداش به آن یکی داداش هی برود و هی بیاید، عرق از بالای پیشانیاش، میان دو ابروی نازک روشنش بجوشد، پرهی بینی نازکش باز و بسته شود و لبهایش کمی، فقط کمی بلرزد، انگار منتظر چیزی است و انگار قرار است اتفاقی بیفتد و انگار داداشها باید یک کاری بکنند و دختر منتظر آن یک کار است و حالا داداشها ماتشان برده و هیچکاری نمیکنند که ناگهان دختر لیوان شربت را پرت کند توی کوچه، لیوان شربت توی هوا معلق بخورد، شربتها پاشان شوند به اطراف و ردی از خود بهجا بگذارند تا عاقبت لیوان شیشهای کوبیده شود به آسفالت داغ، روی قیر داغ، روی دانههای داغ آسفالت، روی زبری داغ آسفالت، روی آسفالت رنگورو رفته، و آنجا از هم بپاشد، پخش شود، منفجر شود، شربت بپاشد به همه طرف و داداشها همانجا ایستاده باشند زل زده باشند به همانجایی که لیوان افتاده، زل زده باشند به شکستههای لیوان، شیشههای شکسته که هنوز روی آسفالت داغ دارند میلرزند، به شربت که دارد روی آسفالت پخش میشود، به شربت که چون خون دارد پهن میشود، به آسفالت که از خیسی، یک دایرهی سیاه شده، بعد همینطور که دارند نگاه میکنند بلرزند، دستهاشان بلرزد، پاهاشان بلرزد، بعد دست داداش یک برود بالا، بیاید پایین، صورت داداش دو سرخ شود، داداش دو دستش را ببرد بالا، بعد یکباره سرِ داداش یک یکوری شود، ردی از خون توی هوا بماند، انگار جای آن و رد آن توی هوا همینجور ثابت مانده. بعد دیگر نبینیم چه دارد میشود، چون داریم جیغ میکشیم، چون داریم گریه میکنیم، چون داداشها دارند یکدیگر را، دارند لتوپار میکنند، چون داداشها در هم گره خوردهاند، روی زمین میغلتند، چون دستهاشان میرود بالا، پایین میآید و یک جای دیگر را سیاه و کبود میکنند، چون لباسهای نو داداشها دارد پاره میشود، چون کفش واکسخوردهی داداش یک افتاده روی زمین، جدا، گوشهای کنار دیوار، چون وقتی دست داداش دو توی هوا میچرخد ما برق چیزی را میبینیم، چون برق چیزی چشمهامان را کور میکند، چون چیزی هوا را شکاف میدهد، چون بعد از اینکه هوا شکاف میخورد، داداش یک شکمش را میگیرد، چون ما دیگر جیغ نمیکشیم، چون داداش یک روی شکمش خم میشود. چون از زیر دست مشتکرده روی شکمش خون میزند بیرون، چون از لای انگشتهای دست مشتکرده روی شکمش خون میپاشد بیرون، چون داداش یک میغلتد، میافتد روی زمین، چون وقتی میخواهد بیفتد روی آسفالت داغ و خیس، نگاه میکند به داداش دو، چون داداش دو سرپا ایستاده، دارد میلرزد، چون داداش دو بالای سر داداش یک ایستاده، چون داداش یک روی زمین میغلتد، چون وقتی ما ساکت شدهایم و داداش یک روی زمین غلت و واغلت میزند درِِ چهار باز میشود، چون وقتی دختر توی درگاهی میایستد، داداش دو هنوز دارد به داداش یک نگاه میکند، چون دختر هنوز جیغ نکشیده است، چشمهایش باز شده، انگار چیزی از همه طرف دارد چشمهایش را میکشد، از هم میدرد، چون ما ناگهان برمیگردیم پشت سرمان داداش کوچک را میبینیم که ایستاده. چون داداش کوچک دارد میآید طرف ما، توی دستش یک چیز بزرگ است، یک مارماهی بزرگ، چون همین که به دستهای داداش کوچک نگاه میکنیم و به مارماهی، صدای جیغ دختر را میشنویم. نه اینکه جیغ بکشد، نه، جیغ نبود، انگار چیزی درونش را میخراشید و میآمد بیرون، انگار با صدایی که میآمد بیرون تمام اندرونش میریخت بیرون، انگار با صدایش خون میجهید بیرون، انگار داشت متلاشی میشد وقتی با دو دستش به صورتش خنچ میکشید، انگار وقتی دستش را روی صورتش میکشید رد ده ناخنش روی صورتش خون بود، انگار چشمهایش قدِ تمام صورتش پهن شده بود، انگار از چشمهایش خون میپاشید بیرون، و ما داشتیم به مارماهی نگاه میکردیم و به داداش کوچک که تا ما را دید همانجا ایستاد، زل زده به ما که به مارماهی خیره شده بودیم. مارماهی از دست داداش کوچک رها شد افتاد روی آسفالت خاکستری. زل زده بود به ما که خیره شده بودیم به مارماهی که روی آسفالت داغ همینطور بالاپایین میپرید. انگار زندهزنده افتاده بود توی ماهیتابه، توی روغن داغ. 6 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ با سلام راستش من این داستان شما را هم خوندم و هیچی ازش نفهمیدم. نه سر داشت و نه ته. حتما شما از این داستان چیزی فهمیدی که اینو برای نقد و بحث اینجا گذاشته ای .لطفآ اونو برای ما هم توضیح بده. شاید در اینصورت بشه در موردش صحبت کرد. موفق باشید. 3 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۱ با سلامراستش من این داستان شما را هم خوندم و هیچی ازش نفهمیدم. نه سر داشت و نه ته. حتما شما از این داستان چیزی فهمیدی که اینو برای نقد و بحث اینجا گذاشته ای .لطفآ اونو برای ما هم توضیح بده. شاید در اینصورت بشه در موردش صحبت کرد. موفق باشید. این هم یکی از داستان های کوتاه و البته به شدت سخت بود که خودم هم سه بار خوندمش سر و ته داشت، مثل یه فرمول پیچیده که همیشه با گفتن سر و ته نداره، ازش میگذریم مشکل اینجاست که ما بجای حل فرمول، فرمول رو کنار میگذاریم، گوشه ای یادداشت کرده، و به سر جلسه برده، و خوب، مشکلات تازه شروع شدن .... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده