Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 5 بهمن، 2014 شعر های آزاد پاییــــــــــز زنی که فشارش مدام می افتد 6
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 قرارمان با تو همین جا بود روی آخرین پله، صدایم را می شنوی سرت را کمی پایین تر بیاور من هم روی پنجه هایم می ایستم باز هم کمی پایین تر بیا. بین خودمان باشد گنجشک محلمان ویار دارد اما جای دندان روی خرمالوهای سر درخت مال من است نه کلاغی که هر روز سنگ می خورد و اعتراف میکنم به هوای پروانه ای که راهش را در سینه ی من گم کرده هر روز از سقا خانه شمع می دزدم اما باز دلم می گیرد! من هنوز از صدای خنده های بلند می ترسم شبیه دیوانه ی محل مان که به گریه می افتد. 6
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 بین خودمان باشد اما مدت هاست فهمیده ام صدای چکه های سقف چقدر شبیه ***که های باباست! فهمیده ام رفتگر آن سوی پنجره ها با چشمان نیمه باز برای برگ ها آواز می خواند آن قدر که دلم میخواست با هم زباله جمع کنیم 4
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 خدایا چرا دستان لرزان من گره از کوری باز نمی کند من مدت هاست فهمیده ام دل تنگی را نمی توان دید باید عصای سفید خرید برای همه ! 6
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 سرت را کمی پایین تر بیاور بی پرده بگویم مدت هاست فهمیده ام این درد تمامی ندارد شبیه چیزایی که تو بی خبری و من باید مدام برایت بگویم شبیه چیزایی ... سرت را کمی پایین تر بیاور 6
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 چه قدر ملاحت به لبخندت می آید مونالیزا درست شبیه چشمانت که انگار خطوط انجیل را زمزمه می کند و سکوتت! که نمک گیرم کرده راز اقتدار تو، رنگ زردی است که به لبانت زده ای! و برده هایی که در بهت، نگاهت را مومیایی کرده اند کمی عمیق تر بخند مونالیزا انحنای لبخندت حتی درست کاری دستان تو چیزی از جنایت خشک تازیانه کم نمی کند حتی صلیبی که به سینه می کشی مهمانی شام اخر را به تعویق نمی اندازد حسرت این شوکران را فقط لبای مگوی تو می داند و بس . وقتی لبخند میزنی، گریه نکن مونالیزا! گریه نکن مسیح بر میگردد شاید با آخرین برفی که نازل شود شاید در آخرین رمق شانه های سنگ بر دوش و ویرانه های اهرام ثلاثه آرام تر مونالیزا آرم تر ... 3
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 پاییز شبیه زنی است که می شناسم زنی با دستانی سرد و فشاری که مدام می افتد پاییز شبیه زنی است که هر چه میگذرد بیش تر در خودش فرو می رود و خورشید در هر غروب شبیه قلبش روماتیسم می گیرد زنی رنگ پریده و گونه هایی که از مهر انار سرخ شده پاییز زن کوچه های پر چناری است که سوز از مستانگی هایش نمی افتد زنی که حتی باد با چادر گلدارش می رقصد زنی که از همه سنگ می خورد اما صدای آب می دهد حتی وقتی در کوچه های خلوت آواز می خواند من زنی را می شناسم که گاهی گریه هایش تمامی ندارد شبیه وقتی پاییز به خیابانی هجوم می برد! 5
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 تمام مستانگی هایم به کنار من پاییزی بودم بی شکوفه بی هیچ ساز و برگ نبردی که انگار مرا در انتهای نگاه سردت به کفن پوشی زمستان می سپرد این روزها باد که می وزد در پناه هیچ پرنده ای پهلو نمی گیرم انگار هیچ گاه قرار من کنار آرامشی از شانه های تو نبوده با این همه حتی به دست های تو نمی رسم! نه در بازی عمو زنجیر باف و نه حتی در خورجین پستچی که دست به دست سر انگشتانم را لمس کنی 6
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 این روزها دلم میخواست شعری بودم بی هیچ شباهت به تصویری از پاییز کسی چه می داند پاییز شاید همان کلاغی است که در ارتفاع گوش خراش تنهایی به مستانگی هایش فکر می کند به روزهای یغما در باد! 5
fakur1 10128 ارسال شده در 5 بهمن، 2014 صدای دهل میاد از سینه کش کوههای بلند از جاده هایی که به ده می رسند این صدا از دهل مردی که غم عشقی تو دلش زندونی سوخته با هر آتیش تازه ای که روبروش افروخته و ارزونی حالا وقتی که هوا ابری میشه قلب عاشقش دوباره می تپه میاد انگار یه دست پنهون پرده ی سیاه رو قلبش می کشه اونوقته که با صدای دهلش می کشه فریاد دل از تو سینه می گه عاشقم می سوزم تا ابد اگه راه و رسم عاشقی اینه 2
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 6 بهمن، 2014 من سبزه ای بودم که چهارشنبه ی آخر سال مادرم سبز می کرد با صورتی سرخ برای روزهایی که بهار سفره ای بود خالی اما بی انتها. حالا این منم درست در دامنه ی پر درد بهار رو به کله قندهای برفی دماوند بگو چطور آرام بمانم در زاد و ولد روزهای نحس که گره می خورد به دل شوره های مادرم بهار بهار بهار آرامشت کلافه ام می کند من سبزه ای بودم که دلش می خواست سپیدار باشد. 1
Mina Yousefi 24161 مالک ارسال شده در 6 بهمن، 2014 دیگر چه فرق می کند من یا همین پاییز معصوم وقتی خبر زنی دهان به دهان کلاغان می پیچد حقیقت من بودم، تلخ شبیه لیمویی دست نخورده! و واقعیت پاییز به تاراج رفته از روزهای من. حالا که پاییز عریان تر از همیشه به خیابان زده دیگر چه فرق می کند همسایه ی من کلاغی باشد که چشم در چشم دست از سر تنهایی من بر نمی دارد یا درخت خرمالویی که از تمام پرندگان کوچ کرده از من دهان گس می کند و سایه از من دریغ! آی پاییز پاییز پاییز! جنونت را به من بده رنگ های گرم و مستت را من با تمام بد مستی به انتهای خیابان تهی می رسم آن جا که باد می وزد و ماه شبیه لیمویی زرد به تلخی شب های من می تابد. 2
JAvid Sina 11 ارسال شده در 14 اسفند، 2014 سلام! همی حالی پایم را در اینجا ماندم، این شعر هم چنان لذت خواندن اولین دفعه را دارد. بسیار زیبا. نم دانم اگر شعر نبود ما چه قسم درد خود را بیان می کردیم. بین خودمان باشد گنجشک محلمان ویار دارد اما جای دندان روی خرمالوهای سر درخت مال من است نه کلاغی که هر روز سنگ می خورد از تمام شعر اذت بردم اما در اینجا گریه کردم. 1
sam arch 55879 ارسال شده در 24 خرداد، 2016 دو درنگ متفاوت داشته باشیم با این شاعر.. درنگ اول به اعتقاد پدرم فکر میکنم به دستان بی عقیق و نی مرکب خوردهاش که چطور سکوت میکند در طرحی از امیری تو پدرم معتقد است تو هر شب در چاهی فریاد میکنی که ما در آنیم درست از دریچه ماه انقدر دور از دسترس! درنگ دوم... دلم میخواهد هر شب من شعر بگویم و تو موهایم را مثل نستعلیقهای بلندت ببافی من سوهان به ناخن بکشم تا تو نیهای مرکب خودرده ات را به رقص در اوری صدایم بزنی بانو .... و من چایی به غلظت زنانگیام برایت بریزم تا تمام شب مست نگاهم کنی . اما نه مشق امشب با تو 1
ارسال های توصیه شده