saghar... 6666 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آبان، ۱۳۹۳ لوییز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواروبار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان گرسنه مانده اند. جان صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند، زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم. جان گفت : نسیه نمی دهم. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود گفتگوی آندو را میشنید به جان گفت : ببین خانم چی میخواد پولش با من. جان بهش برخورد و گفت لازم نیست خودم میدهم. لیست خریدت کو؟ لوییز گفت اینجاست. لیستت را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر. لوییز با خجالت یک لحظه مکث کرد. از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت . جان با ناباوری شروع به گذاشتن جنس روی کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد بالاخره آنقدر جنس گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته شده است. کاغذ لیست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن..... 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده