masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۹۳ اشعار ویژه محرم آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد... بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد... وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد ... ابری سیاه بر سر راهم نشسته بود ابری که روی صورت من را گرفت و بعد انگار صدای مادری دلخسته می رسید آری صدای گریه ی زهرا گرفت و بعد همراه آن صدا تمامیِّ کودکان ذکر محمدا و خدایا گرفت و بعد هر کس که زنده بود از اهل خیام تو مویه کنان شد و ره صحرا گرفت و بعد دور از نگاه علمدار لشگرت آتش به خیمه های تو بالا گرفت و بعد پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل لینک به دیدگاه
masi eng 47044 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۹۳ اشعار ویژه محرم کم کم غروب واقعه از راه می رسید یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود آتش میان سینه ی او شعله می کشید راهی نمانده بود برایش به غیر صبر باید دل از عزیز سفر کرده می برید مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد باید حماسه پشت حماسه می آفرید 1 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۹۳ ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام آقا تو را گم کرده ام مولا تو را گم کرده ام بنوشتم این نامه چنین با خون دل ای مه جبین اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام لینک به دیدگاه
masi eng 47044 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۹۳ از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟ یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟ بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟ اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید محشر الله الله است می دانی چرا؟ یک بغل باران الله الصمد آورده ام نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟ راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟ از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟ از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟ از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟ 1 لینک به دیدگاه
Samira Naderi 386 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۴ آب قحط و ابر قحط و آسمانت خشک شد چشم براه عمو ماندی زبانت خشک شد جان باقیمانده ام شد یک تبسم تیر دید آخرین لبخند هم روی لبانت خشک شد حرمله دست مرا هم دوخت بر قنداقه ات بازویم می داد وقتی که تکانت خشک شد خواستی بابا بگویی حرمله مهلت نداد تار های صوتی ات سرخ و دهانت خشک شد تیر نگذاشت که یک جمله به اخر برسد هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد پدرش که چیز زیادی نمی خواست،فرات یک دو قطره، ضرری داشت به اصغر برسد خوب شد عرش همه خون گلو رو برداشت حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده