Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۳۹۳ پسرک گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.» پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.» پسرک آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می کنم.» پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور» پسرک گفت: «من اغلب گریه می کنم» پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور» پسرک گفت: «از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.» و گرمای دست چروکیده را احساس کرد: «می فهمم چی می گی کوچولو، می فهمم.» 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده