Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۳ تو کز نجابت صدها بهار لبریزی چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی ببین سراغ مرا هیچ کس نمی گیرد مگر که نیمه شبی غصه ای، غمی، چیزی تو هم که می رسی و با نگاه پر شورت نمک به تازه ترین زخم هام می ریزی خلاصه حسرت این ماند در دلم که شما بیایی و بروی، فتنه بر نیانگیزی بخند باز شبیه همیشه با طعنه بگو که آه! عجب قصه ی غم انگیزی بگو که قصد نداری که اذیتم نکنی بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی ولی ببین خودمانیم مثل هر دفعه چرا به قهر تو از جات بر نمی خیزی نشسته ای که چه یعنی؟ دلت شکست؟ همین؟ ولی ببینمت انگار اشک می ریزی عزیز گریه نکن من که اولش گفتم تو ازنجابت صدها بهار لبریزی شاعر : مهرداد نصرتی 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده