Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۳ پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام! پ.ن:حکایت خوبی ما آدماست واقعا 3 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۳ مرسیقشنگ بود ... / و خوشمزه و... اون شکلات رو میتونستیم قبل مرگ بخوریم ولی افسوس که وقتی ...... 1 لینک به دیدگاه
saghar... 6666 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۳ خیلی قشنگ بود و مصداق واقعی ما ادما:5c6ipag2mnshmsf5ju3 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده