رفتن به مطلب

چرا ما ایرانے ها تعاریف را به سخره مے گیریم ؟


ارسال های توصیه شده

در سریال گریز آناتومی - سریالی که داستان دانشجوهای جراحی را روایت می کند و قرار است همین روزها پخش فصل یازدهمش را شروع کنند - در قسمتی که یکی از انترن ها اشتباه بزرگی مرتکب شده و یک بیمار را به آستانه مرگ فرستاده، رییس بخش جراحی بیمارستان با سختگیری سعی می کند او را دوباره تربیت کند.

 

به اتاق عمل رفته اند و از او یک سوال پایه می پرسد و می گوید: «این تیغی که الان می خواهی در درون بدن این زن فرو ببری، دقیقا چه تاثیری روی بدن او می گذارد؟» و انترن مورد نظر گیج می شود، صدای بوق دستگاهی که قلب را کنترل می کند، بلند شده و دکترهای دیگری که در اتاق عمل هستند، دستپاچه شده اند. رییس بخش جراحی، انترن را از اتاق بیرون می اندازد و به او می گوید: «باید بروی و دوباره علوم پایه را از بر کنی.»

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

علوم پایه نه فقط در تعاریف پزشکی که در تمام رشته های دانشگاهی که ما خوانده ایم، کاربرد دارد و به همین خاطر است که پیش از آنکه اسم کارشناس روی ما بگذارند و پیش از آنکه رویمان شود رویای لیسانس در سر داشته باشیم یا پیش از آنکه باورمان شود اسم دکتر و مهندس روی ما گذاشته اند، با این درس ها روبرو می شویم.

 

قرار است پیش نیاز تمام درس های ما باشند، پیش نیاز دانشگاهی که پیش رو داریم و حتی پیش نیاز این سبک از زندگی که انتخابش کرده ایم. به همین خاطر است که وقتی تصمیم می گیریم در مواجهه با اتفاق های زندگی کار مان آنها را نادیده بگیریم، دستپاچه می شویم و مبهوت می مانیم.

 

از دانشجوی گرافیک می پرسند رنگ شناسی نمی دانی؟ از دانشجوی ارتباطات می پرسند خبرنویسی نمی شناسی؟ از دانشجوی صنایع غذایی می پرسند میکروبیولوژی را فراموش کردی؟ و کیج می شویم و مات می مانیم و زندگی فراموش مان می شود. شک می کنیم به خودمان و دانسته هایمان ولی از کنارش با خنده می گذریم که «خب؛ کی یادش می مونه؟» و به خودمان دلداری می دهیم که ما تنها نیستیم و بی شماریم در این حجم از ندانستن اصول اولیه.

 

ندانستن اصول اولیه اما مثل برداشتن نخستین چرخ دنده است، از میان بردن تعریف اصلی که راه را برای خلاقیت های بعدی می بندد و یادت می رود که چرا و چطور به امروز رسیده ای. از کدام تعریف فردی ات به سادگی اصول علم پایه رشته دانشگاهی ات گذشتی و چه شد که امروزت را ساختی. کدام تصمیم ویژه زندگی ات بود که تو را به امروز رساند و باعث شد دل بدهی به راهی که امروز در آن قدم برمی داری.

 

در تعریف اولیه ای که از خودت داشتی، چه اتفاقی نقش داشت؟ کدام عدد درآمد تو را از خود بی خود کرد، یا کدام کتاب تو را به دام انداخت. چه شد که اینطور شد؟ چه شد که تصمیم گرفتی دل نداشته باشی، اما جیبت را پر پول کنی و چه شد که دلت خواست پول را فدا کنی و به سمت خواسته های کم درآمد اما دل بخواهی ات بروی.

 

یک روز باید برگردی و به پشت سرت نگاه کنی. به اصول اولیه ای که برای خودت ساخته ای، به دلیل تصمیم هایت، به واقع گرایانه بودن، به محاسبه و دو دوتا چهارتا کردن زندگی ات.

 

در آن روز، اگر اصول اولیه را فراموش کرده باشی، لحظه های گنگ و سرخورده و مبهوت سختی را پشت سر می گذاری و از دل تمام این سختی ها، تنها شک است که تو را آزار می دهد. به خودت شک می کنی، به ثانیه هایی که با عذاب تلاش کرده ای.

 

حالا باید برگردیم به همان انترن بخت برگشته ای که آن اشتباه بزرگ را مرتکب شد و بیماری را تا آستانه مرگ فرستاد. برگردیم به تنبیهی که رییس بخش جراحی برایش در نظر گرفت. برگردیم به همان اصول اولیه و دوباره بخوانیم شان. تا استیصال لحظه های ندانستن را از خودمان بگیریم. وگرنه چه سختی دارد اگر بخواهیم برای ندانستن هایمان از همدیگر سبقت بگیریم. مثل همین امروز که اصول شخصی و اولیه مان از ذهن مان پاک شده و یادمان رفته که آن تابلوی دایره ای که دور تا دورش را خط قرمز کشیده اند، یعنی «ورود ممنوع» و معنایش این است که به این کوچه وارد نشوید.

 

وقتی که آیین نامه را فراموش می کنی و طبق ندانستن هایت پیش می روی، برخوردی که با تو می شود، برخورد با کسی است که نمی داند و چه کسی از نادان بودنش خوشحال می شود؟ مثل این است که خلاف جهت عقربه های ساعت حرکت کنی و انتظار داشته باشی زمان همپای حرکت تو به عقب برگردد.

  • Like 9
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...