رفتن به مطلب

بی‌تو تهران چیست ؟


masi eng

ارسال های توصیه شده

مثل زهری تلخ در شیرینی قندی کثیف

بر لبانت نقش بست آن‌ روز لبخندی کثیف

 

خوب یادم هست آن لبخند زهرآلود را

پارک ساعی، ساعت شش، عصر اسفندی کثیف

 

پنج ماه از بیستم اسفند تا مرداد رفت

ما جدا اما رقم می‌خورد پیوندی کثیف

 

رفتی و در نکبت تنهایی‌اش جان کند دل

مثل یک زندانی مسلول در بندی کثیف

 

بی‌تو تهران چیست ؟ آیا از بلندی دیده‌ای ؟

آسمانی تیره، برجی کج، دماوندی کثیف

  • Like 2
لینک به دیدگاه

آن که هرشب در خیال خسته من می نشست

 

شیشه عمرمرا با دست های خود شکست

آن که بر زخم دلم مشتی نمک پاشید و رفت

آخرش پیوند مهری با من عاشق نبست

آن که جز زخم زبان در زندگی چیزی نگفت

یاد او در این جهان تاعمر دارم با منست

چشم هایش شورشی در من پدید آورد و رفت

دستهایش تار و پودم را ز یکدیگر گسست

رنگ خاموشی نمی گیرد به خود در زندگی

شعله عشقی که تا خون در دل رگ هام هست

گام هامان درهجوم نوجوانی سست بود

اینک اینجا دورازهم دست هامان روی دست

 

کاش می شد قاب می کردم به آرامی همان

لحظه ای که با نگاهی روبرویم می نشست

  • Like 1
لینک به دیدگاه

بانو ببین چگونه مرا پیر کرده ای

از جان بی قرار خودم سیر کرده ای

اصلا شنیده ای که از این چشمهای خیس
؟؟

سیلاب خون و اشک سرازیر کرده ای

پای همان قرار همیشه نشسته ام

دردت به جان عاشق من دیر کرده ای

باور نمی کنم که تو تاخیر می کنی

بی شک میان رهگذران گیر کرده ای؟

از سردی کلام تو حالم گرفته است
!!

چون روز روشن است که تغییر کرده ای

ازمن چه مانده است به جز پیکری نحیف

یک روح سر سپرده که تسخیر کرده ای

انصاف نیست اینکه مرا با خودم چنین

در قحط عشق و عاطفه درگیر کرده ای

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بی تو در دل کویر،چون همیشه بی قرار

خسته ام به جان تو ، از سیاه روزگار

سهم ما غریبه ها دوری و جدایی است

لحظه لحظه می رود ،عمر ما در انتظار

در جواب خواهش ام همچنان نشسته ای

ساکت وصمیمی و سر به زیرو باوقار

ای نجیب سر به زیر،ای بلند سرفراز

بشکن این سکوت را، حرف تازه ای بیار

روزهای عمر من ، بی ثبات بی ثبات

روز و ماه وسال تو، برقرار برقرار

بعد سالهای سال ، در هجوم یاد ها

در ضمیر خسته ام ،مانده ای به یادگار

با وجود خوبی ات ،سنگدل تراز منی

با سکوت سردخویش ،می کشی مرا به دار

باختم مقابل چشم های سبز تو

هرچه را که داشتم بارهای بی شمار

  • Like 2
لینک به دیدگاه

از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را به چشم خویش می بینم همه شب قاتل خود را

تو همچون کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

که جفت هم بچینی قطعه های پازل خود را

من اینسو خواب از چشمم پریده تا خروس صبح

که شاید حل کنم با تو تمام مشکل خود را

بدون شک وشبهه مال من هرگز نخواهی شد

مروری میکنم هر شب خیال باطل خود را

شب و دریایی از امواج اندوه و پریشانی

یقین گم می کنم دیگر نشان ساحل خود را

بگو ای بید مجنونی که درهم ریخته موهات

چگونه در کنار تو بسازم منزل خود را

تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی

نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را

شبیه آرزوها و خیالا ت منی شاید

که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را

 

اشعار از : حمداله لطفی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نمی دانم که روزی از دل من سیر خواهی شد؟؟

و یا شاید به پای مرد دیگر، پیر خواهی شد !!

اگر گویم تو را ای کاش من هرگز نمی دیدم

بدون هیچ تردیدی ز من دلگیر خواهی شد

همیشه فکر می کردم اگرچه قله ای هستی

ولی روزی به دست خسته ام تسخیر خواهی شد

ببین سارا ، چرا من ، ساده بودم فکرمی کردم

برای دیدنم با هرکسی درگیر خواهی شد

توحتی خم به ابرویت نمی آید از این موضوع

نگفتم آخرش روزی تو از من سیر خواهی شد

چو ابراهیم می سوزم در آتش با گناه عشق

اگر باران شوی حتی تو بی تاثیر خواهی شد

...

ببخش از اینکه با حرفم سرت را درد آوردم

توخوابی هستی و با مرگ من تعبیرخواهی شد

اگر با مردگان روزی من از این قبر برخیزم

تودر سلول های مرده ام تکثیر خواهی شد

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 11 ماه بعد...

غیر اندیشه تو در سر من چیزی نیست

این قدر تند نرو ، محض خداوند بایست

لحظه ای مکث کن وجان خودت راست بگو

مهربان قلب تو در دایره سلطه کیست؟

تا که از دست تو راحت بشوم خواهم رفت

آخرین جمله اش این بود وبه من می نگریست

ای تو که دغدغه هر شب و هر روز منی

می شود بی سر سبزتو مگر راحت زیست؟

تو نمی دانی از آغاز عطا کرده خدا

به دل اهل زمین صفر وبه چشمان تو بیست

تو چه دانی که همین مرد سراپا تقصیر

علت این همه افسردگی و دردش چیست

خاطرت جمع که دست از تو نخواهم برداشت

گر چه این حرف برای تو کمی تکراری ست

 

اشعار از : حمداله لطفی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

از همه بریده و از زمانه خسته ام

 

مثل سالهای پیش باز دل شکسته ام

می نویسم از تو ای باعث شکفتگی

در زمانه ای که من ازخودم گسسته ام

کی زشوق میکنی یک نظر به اینطرف

ای فرشته ای که دل بر نگات بسته ام

تا بگیر م از لبت آن تقاص سرخ را

روبروی گونه ات بارها نشسته ام

بارها درون خویش بیصدا و بیصدا

مثل چینی ترک خورده ای شکسته ام

خاک راهت ای عزیزدرگذار لحظه ها

 

یا به باد داه ام یا به گریه شسته ام

 

در زمانه ای که عشق یک دروغ ساده است

غیر چشم های تو دل به کس نبسته ام

 

حمداله لطفی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

 

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

 

با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

از بس در انتظار تو کردم درنگ ها

افتاد شانه های من از چشم سنگ ها

 

رفتی دگر به دیدن ِ ساحل نیامدی

کشتند در غیاب ِتو خود را نهنگ ها

 

چنگی زدی به زلف فریبنده تر شدی

در کشور تو ضامن صلح است جنگ ها

 

با تیغ های چشم تو صد تکه می شوم ‍

پی می برم به حال دل بادرنگ ها

 

حالا که نیست از لب سیبت نشانه ای

باید گرفت از دل سنگ تو گنگ ها

 

گوش من است وقال و مقال پرنده گان

 

چشم من است و شب مهتاب و دشتِ پلنگ ها

 

ا

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سلام بانوی شبهای بی ستارگی

 

این روزها دلم هوای روزهای جوانی را کرده .. هوای سرمای تهران را .. هوای لرز های پارک لاله را ... هوای انتظار تو را

بانوی برفیِ من ،نمی دانی چقدر از این خورشید بی امان دلسیرم ... تو که نیستی تحمل تابش نگاه تمسخر آمیزش را ندارم

بانو نمی گذارد اسوده با خیالت قدم بزنم ... چندی پیش که هوای دیدنت چشمم را از دیدن دنیا سیر کرده بود به دریا رفتم شاید دلتنگی های مرا قدری بشوید ..

تو که نبودی دریا هم دلتنگ بود و بی حوصله

چه کرده ای با ما ...

نمی دانم !!!

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 9 ماه بعد...
او رفت و با خود برد شهرم را...تهران پس از او توده ای خالیست

 

آن شهرِ رویاهای دور از دست...حالا فقط یک مشت بقالیست

زیبا بودند ، از خواندن مطالب شما لذت بردم . ماندگار باشید .

 

 

فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بی تو تهران بیابانیست با کاکتوس های سیمانی

بدون آسمان

بدون ابر

بدون شاپرکهای بلوری

بدوق قاصدک

 

و مملو از کلاغ هایی که

خاطره هایت را میدرند و میخورند

 

ر.ع

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟

مرا در خانه قلبی هست...با آن زنده می مانم

مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست

که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم

هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست

اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم

شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد

که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم

بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم

بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...