رفتن به مطلب

روزهایی هست هنوز....


ارسال های توصیه شده

بیرون میزنم از خانه,از جایی که چند وقتیست به هم زده است آرامش درونی ام را.پیاده میروم در هوای سردِ سردِ! تنها…

همیشه وقتی تنهای تنهای هستم حرف هایی دارم برای زدن بسیار!!ولی تا کسی پیدا میشود همگام من راه برود و بخواهد حرف هایم را بداند,جز هیچ,چیزی برای گفتن ندارم!!

 

و این شاید بزرگ ترین نقطه ضعف زندگی من باشد: سکوت!! و همیشه انگار دردها و رنج ها،آدمی را که سکوت میکند را ترجیح می دهند! همین که میبینند طرفشان ساکت است و دم برنمیاورد،بیرحم ترو بیرحم تر هم میشوند انگار…!شاید پیش خود می گویند این که حرفی نمیزند،بگذار بیشتر بر او بباریم باران سخت دردهایمان را!

 

غرق در افکار خودم…مادر و دختری را می بینم که چقدر پرانرژی و خوشحال دست همدیگر را گرفته اند و میدوند! از زیر داربستی رد میشوند و بازیشان اینست که به هر میله ای که رسیدند دست هم را ول میکنند و بعد دوباره دست در دست هم تا میله ی بعدی…!

گاهی نگاه کردن به خوشحالی ناب و خالصانه ی مردم سر حالت می آورد!! اما من…چقدر جای شادی و سرخوش بودن بی دلیل را در زندگیم خالی میبینم!چه روزهای خوبی داشته ام با مادرم…

 

خوشحال بودیم روزی مثل این دو نفر. ومثل همه ی دخترکانی که با حضور مادر خود،خود را در امن ترین جای جهان می پندارند و انگار نسبت به همه چیز اطمینان دارند،حس امنیت داشتم من هم…!

 

همیشه خاطره ی خوشی های من و مادرم خلاصه میشود در بیرون رفتن و خرید کردن برای من!کلا خصوصیت مادر من اینست که وقتی میخواهد محبت و عشقش رابه کسی نشان بدهد برایش هدیه میخرد…و چه خاطرات قشنگی…خرید کردن ها…غذا خوردن ها در رستوران ها و به خاطر روابط اجتماعی خوب مادرم و ارتباطش با مردم,این حس در من ایجاد شد که همه ی مردم خوبند! همه پاک وبی آلایش در شهری زیبا و بدون مشکل زندگی میکنند و هیچ چیز بنای بد شدن نمیگذارد هرگز!!و چه خیال باطل زیبایی بود این….!

آیا دیری نمی پاید که این مادر و دختر نیز به جایی برسند که دیگر خوشحال نباشند؟((بخواهند)) خوش باشند…ولی نشود…؟!

 

آن ها که دور میشوند،یواشکی و پنهان از نگاهشان دست سردم را از جیب بیرون می آورم وبه میله ی داربست میکشم شاید معجزه ای داشته باشد!سکوت سردی را حس میکنم!راهم را میگیرم و میروم همچنان تنها...

 

گردبادی آمده است و تمام آرامشی که چند وقت بود به وضوح احساس میکردم را برهم می زند و می خواهد جز هیچ،چیزی نماند برایم! همیشه هروقت خوشحال بوده ام و غمی نداشته ام،همه چیز رو به بد شدن پیش رفته است.وهر گاه رنجی را متحمل میشدم دست به قلم برده ام و نوشته ام و اندیشیده ام!و مصداق این جمله را به درستی درک کرده ام:خدایا هیچ گاه مرا به ابتذال خوشبختی مکشان....

که اگر خوشبختی،فرو رفتن در منجلاب ناپاکی ها و غرق شدن در خوشی ها و هیچ نفهمیدن هاست،نمیخواهم خوشبخت باشم،این تنهایی و خلوت انسان ساز را ترجیح میدهم!!

چگونه است که آدمی همچون من؛ ((من))ی که الان دیگر هیچ شباهتی به آن ((من)) ندارد،این قدر تغییر کند؟! هر از چندگاهی خود را یک پله بالاتر احساس میکنم!نکند که روزی دریابم که به پایین می رفته ام و تنها پندار من چنین بوده است که رو به کمالم!!

 

احساس میکنم زندگی ام شبیه همان حلقه ی بینهایت شده است که برنامه نویس ها در آن گیر میکنند!!و قفط با کلید Esc است که می توان خارج شد و خود را رهایی بخشید....!

 

خسته شدم از بس آدمی باشم که هر ترم دانشگاه شروع خوبیداشته باشم .دیدار دوباره ی دوستان،عهد بستن با خود که دیگر این ترم را خوب درس میخوانم ولی باز شب امتحان ها پشیمانم که چرا به عهد خود عمل نکردم.هرسال موقع تحویل سال با خود بگویم این بار دیگر خوب شروع میکنم...وباز آخر سال،من همان باشم که بودم با اندکی تغییرات جزیی و ناکارآمد!هر سال روز تولدم به خودم بگویم زهرا!دیگه بسه! بیخیال باش و از زندگیت لذت ببر، ولی باز دنیایی از افکار و پوچی در کل سال به مغزم تحمیل بشه نا خود آگاه!!

هر سال میگویم:نه! من با بقیه فرق دارم،نمیخواهم همچون بقیه در روزمرگی هافرو بروم و همچون دیگران در زندگی ام خلا احساسی ای بیابم! میخواهم خودم باشم!تنها و قوی...

 

ولی درآخر درمیابم من نیز همچون دیگران هستم!بی هیچ وجه تمایزی!هرسال سعی میکنم اشتباهات کم تری داشته باشم ولی در آخر میبینم سال به سال بر آمار تجربیات بد و عملکردهای مزخرفم افزوده شده است.

هرسال گاهی با خود به این می اندیشم که خود را برهانم از این زندگی اما باز دلبستگی ای به چیزی از این دنیای بی در و پیکر و فکر رنجی که پدرو مادرم متحمل خواهند شد،مرا از این نیز بر حذر میدارد!

 

و این دور ادامه دارد و ادامه خواهد داشت انگار...و می دانم با ادامه اش چیزی که بسیار بر آن افزوده میشود آمار پشیمانی ها و اشتباهاتم خواهد بود.

و با این حال خود را مجاب میکنم که زندگی باید کرد!! 20 سال بگذشت و حال در آستانه ی 21،باز همان عهد و پیمان ها با خویش،باز همان افکار،همان دید،شاید انگار همان ((زهرا))...و باز با همان بی اعتمادی به آینده ادامه دادن..

 

گاه فکر میکنم چه دوران پیری خوبی خواهم داشت !چرا که در جوانی هیچ چیز نداشته ام که بخواهم حسرتش را بخورم.به جز معدود روزهای قشنگی که همین الان هم با حسرت بهشان نگاه میکنم چرا که راه برگشتی بهشان نیست...

 

گاهی همین احساس((هیچ)) داشتن،مثل یک سنگ خشک و بی عاطفه زیستن راحت تر و بهتر است!چرا که هرجا با تمام احساس،با تمام وجود چیزی را خواستم،تنها نتیجه اش پایمال شدن احساساتم بود!!

 

شاید این تجربه ی به دست آمده ی خوبی باشد پس از 20 سال!!که هیچ چیز را جدی نگیرم!نه در خوشی ها بال دربیاورم و نه در غم ها خرد شوم!همه چیز را پیش بینی شده در دست داشته باشم.یعنی احتمال این رابدهم که بدترین حالت هر چیز کدام است! چرا که ممکن است بدترین حالتش برایمان پیش بیاید.حال اگر چنین نبود،فبها!!.......

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

((چیستم من؟ زاده ی یک شام لذت بار...

ناشناسی پیش می راند در این راهم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم بی آن که خود خواهم...))

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

((به ساعت نگاه مي كنم:

حدود سه نصفه شب است

چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم

و طبق عادت كنار پنجره مي روم

سوسوي چند چراغ مهربان

وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده

و خاكستري گسترده بر حاشيه ها

و صداي هيجان انگيز چند سگ

و بانگ آسماني چند خروس

از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام

و خوشحال كه هنوز

معماي سبز رودخانه از دور

برايم حل نشده است

آري!از شوق به هوا مي پرم

و خوب مي دانم

سالهاست كه مرده ام....))

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

میگفت دل یکیو شکوندم ،همین بلا سرم اومد...

- بیا بالا زهرا! بیا بالاتر...خیلی پایینی هنوز! هنوزم کم می بینی! کوچیک ها رو چه بزرگ می بینی هنوز!! راه زیادی داری...خیلی مونده...وسطش کم میاری...می شینی نقشه ی خلاص کردن خودتو می کشی..؟! فکر نمی کردم انقدر ضعیف باشی!!

- ضعیف؟!آخه مگه آدم چقدر توان داره؟! چقدر میتونه تحمل کنه و هیچی نگه؟!

- هنوز مونده روزی برسه که انقدر مشکلات داشته باشی که بشینی تصمیم بگیری که به کدومش فکر کنی...روزای خوبت مونده هنوز...

- روزای خوبو نمیخوام! همونا داغونم میکنن!همونا بعدا خاطره میشن مثل پتک روی ذهنم میکوبن! چه چرخه ی تکراری و خسته کننده ایه این زندگی..

- تو فقط دورو برت رو می بینی...بزرگ شو زهرا...

- نمیخوام بزرگ شم...!هرچی بزرگ تر شدم تاریک تر شد دورو برم...دیگه روشنایی نیست...

- هرکاری که میکنی...هر راهی که انتخاب میکنی...فقط این یادت باشه...دیگه عاشق نشو...هیچ وقت...هیچ وقت...این یادت بمونه...با تمام وجود میگم...عاشق نشو زهرا....عاشق نشو...

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

و احساس را چنان در خود بکش که نشانی از آن را در وجودت نیابی!

کاش میشد....!

بنگر که هرچه بر سرت آورد یک فکر پوچ بچه گانه بود...

من از وابستگی ها می ترسم! من از خاطره های خوب، از خنده های بلند بلند می ترسم. من از با هم بودن ها،از بیش از یک نفر بودن ها واهمه دارم

تنهایی با من خو کرده است، و من نیز با آن...

می گذارم آرام آرام در در خودم حل شوم...زیر باران اندیشه هایی که یک دم رهایم نمی کنند...

من از خنده های مادرم،من از این جمع گرم واز این چهار دیواری امنی که مرا فرا گرفته می ترسم.

من از ثبت شدنِ تنِ یک صدا در خاطرم، از یادآوردن لحظه هایی که هستند و قرار است روزی نباشند میترسم...

من از وجود این زهرایی که در من جا خوش کرده و روزی خواهد رفت میترسم...

چشم هایم را می بندم...رهایم کن از این همه هراس...

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

و آن را که خدا میخواندم رها کردم و تنها ترین تنهاها گشتم...هیچ کس مرا نشناخت...

چشم هایم را که باز کردم دخترکی را دیدم سر به زیر،دخترکی که سعی میکرد همیشه بزرگ تر از آن چه که هست باشد!

و شروع کرد به تربیت کردن خودش و مثل یک مادر بالای سر خودش بود...! و خودش را آنقدر بزرگ کرد آن قدر بزرگ کرد که دیگر در خودش جا نشد...!و آنقدر سنگین و بزرگ شد که در هیچ جا جا نمیشد! نه میتوانست به کوچکی خود بازگردد و این همه ((بزرگی)) را فراموش کند و نه یارای تحمل این همه بزرگی را داشت...

و در ظاهر او بسیار کوچک بود و کسی نمیدید این همه سنگینی و بزرگی را... و او تنها بود..تنهای تنها بود تنها ترین تنهاها بود...

لینک به دیدگاه

سرم را روی زمین گذاشته ام.از این زاویه اولین چیزی که میبینم انگشتها و ناخن هایی بلند که آرمیده اند روی صفحه ی خط خطی تقویم...و بعد،حرکت خودکار با دستی دیگر...فرش،پایه های چوبی مبل...

از بالا، دخترکی خوابیده بر کف زمین،دفتری زیر دستشٍ،موسیقی بی کلام....

اشک هایش امان نوشتن نمیدهند...چقدر این دختر دوست میداشت که کسی خانه نبود،چقدر دلش میخواست که جایی بود که بنشیند و زار زار گریه کند.و کسی نباشد که بگوید چرا؟ و مادری نباشد که از رنج کشیدن های فرزندش غصه بخورد...

من پر از فریاد،پر از ناگفته ها،پر از سکوت های نابجا،پر از حرف هایی که هیچ گاه بیان نشد...

افراط در هر چیز آن را به انحطاط میکشد و در احساس نیز...

گاه به این می اندیشم که چقدر راحتند کسانی که احساس را در خود کشته اند،زندگی آسان تر میشود هر چند خالی از هرگونه زیبایی...!

چگونه است که جریانی عظیم در مغز کسی او را به انحطاط میکشد و سپس با گذر زمان، آن بزرگ ترین رنج انسان هم چیزی شاید کوچک پنداشته میشود!!

و زمان حلال مشکلات است! و زمان همه چیز را درست میکند و زمان انسان را میسازد هرچند به سختی...

و من! دانستم که تنها خودم دسترسی دارم به دنیایی که بیان شدنی نیست...!که هرکس دنیایی دارد با دیگران متفاوت...

و دانستم که بیان کردن بزرگ ترین رنج هایی که ممکن است مرا از پا در بیاورند برای کسی دیگر،تنها منجر به گفتن یک (متاسفم)،(خیلی سخته)،(چه بد) و ( وای چه دردناک) میشود!!

دانستم که درک رنج های من، تورا ممکن نیست و درک رنج های تو را نیز،من!!

بهای گرانی را پرداختم تا بدانم که همه چیز به خود من بستگی دارد!این منی که اکنون در مقابل من ایستاده ساخته ی دست من است..!!

دریافتم که همه چیز نسبی است،اگر با بدبینی نگاه کنی همه چیز بنای بد شدن میگذارد ...و اگر خوب بنگری همه چیز را زیبا میبینی...و اگر میانه روی را انتخاب کنی،همه چیز حد وسط خواهد بود!

دانستم که هیچ چیز آنقدر زیبا و ناب نیست که بتواند مرا به شعف درآورد ...و هیچ چیز دیگر آن قدر هولناک نخواهد بود که مرا بتواند خرد تر از اینی که شده ام بکند...!

و دانستم همواره در طول زندگی انسان هایی بالاتر و پایین تر از من از هر نظر وجود خواهند داشت،پس چقدر بیهوده خواهد بود غرور داشتن و به خود افتخار کردن و حتی ناامید شدن...آری حتی نا امید شدن...!

دانستم که هرکسی ارزش دوستی ناب و خالصانه ی انسانی را ندارد!داشتن دوستانی معدود و انگشت شمار ولی ((انسان)) آدمی را کافیست....

هرگاه روزهای خوبی را سپری میکنم باید خود را متذکر این بدانم که این نیز رو به پایان است همان گونه که روزهای بد را نیز پایانی است...آری حتی بدی ها را نیز پایانیست...

آموختم که وابستگی به یک انسان هرچند خوب و بت ساختن از یک نفر بزرگ ترین اشتباه میتواند باشد برای انسانی ضعیف همچون من...

و حالا باز هم آموخته هایم را میچپانم در خودم...باز هم بزرگ تر میشوم بی آن که خود بخواهم..بزرگ تر و بزرگ تر و بزرگ تر...

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

و باز هم انگار...هیچ چیز جدیدی اتفاق نمیفته...ما میایم،می فهمیم،رنج میکشیم،سکوت میکنیم و میریم! و بعد اون ها میان،میفهمن،رنج میکشن...سکوت میکنن.. و میرن...!

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...