Hanaaneh 28168 ارسال شده در 20 دی، 2014 گفت دیده است مرا ، این که کجا یادش نیست همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست این ستاره به همه راه نشان می داده ست حال که نوبت رسیده ست به ما یادش نیست قصه ام را همه خواندند ، چگونه است که او خاطراتِ من انگشت نما یادش نیست ؟ بعدِ من چند نفر کشته ، خدا می داند آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست او که در آینه در حیرتِ نیم خودش است نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست ..
Hanaaneh 28168 مالک ارسال شده در 20 دی، 2014 عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد ایستادی لبه ی زندگیم، از این روست هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخواست مثل گلهای اتاقت نفسم بند آمد موقع گفتن این شعر کمی ترسیدم خوش نیاید به مذاقت، نفســـــ....
Hanaaneh 28168 مالک ارسال شده در 20 دی، 2014 دل دیوانه که تنگ است ! مراقب باشید بی جهت در پی جنگ است مراقب باشید از کنارش که گذشتید چرا خندیدید ؟ دم دستش پُر سنگ است مراقب باشید ! به شما خیره اگر ماند نترسید اما چشمتان گفت : قشنگ است مراقب باشید جمله ی مبهم اگر گفت به عمقش نروید توی تنگی که نهنگ است ... مراقب باشید کار بیهوده اگر کرد ملامت نکنید پیش او فایده ننگ است ، مراقب باشید اگر از جانب معشوق خبر آوردید دست عاشق که کلنگ است مراقب باشید
Hanaaneh 28168 مالک ارسال شده در 27 بهمن، 2014 تماشایش رقــم می زد خروج از دامن دیـن را بنا کرده است در چشم اش فلک قصر شیاطین را اگــــر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را به عشق اول ات شک کن ،که در این شهر و این دودش درختــــان شــوم می دانند باران نخستیـن را ...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را ...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی؟! چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟! تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را 1
ارسال های توصیه شده