رفتن به مطلب

کاظم بهمنی


ارسال های توصیه شده

گفت دیده است مرا ، این که کجا یادش نیست

همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست

این ستاره به همه راه نشان می داده ست

حال که نوبت رسیده ست به ما یادش نیست

 

 

قصه ام را همه خواندند ، چگونه است که او

خاطراتِ من انگشت نما یادش نیست ؟

بعدِ من چند نفر کشته ، خدا می داند

آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست

 

 

او که در آینه در حیرتِ نیم خودش است

نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست

صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع

داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست ..

لینک به دیدگاه

عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد

زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستادی لبه ی زندگیم، از این روست

هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد

 

 

مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخواست

مثل گلهای اتاقت نفسم بند آمد

 

 

موقع گفتن این شعر کمی ترسیدم

خوش نیاید به مذاقت، نفســـــ....

لینک به دیدگاه

دل دیوانه که تنگ است ! مراقب باشید

بی جهت در پی جنگ است مراقب باشید

از کنارش که گذشتید چرا خندیدید ؟

دم دستش پُر سنگ است مراقب باشید !

 

 

به شما خیره اگر ماند نترسید اما

چشمتان گفت : قشنگ است مراقب باشید

 

 

جمله ی مبهم اگر گفت به عمقش نروید

توی تنگی که نهنگ است ... مراقب باشید

 

 

کار بیهوده اگر کرد ملامت نکنید

پیش او فایده ننگ است ، مراقب باشید

 

 

اگر از جانب معشوق خبر آوردید

دست عاشق که کلنگ است مراقب باشید

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

تماشایش رقــم می زد خروج از دامن دیـن را

 

 

بنا کرده است در چشم اش فلک قصر شیاطین را

 

 

اگــــر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد

 

 

که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را

 

 

به عشق اول ات شک کن ،که در این شهر و این دودش

 

 

درختــــان شــوم می دانند باران نخستیـن را

 

 

...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد

 

 

چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را

 

 

...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی

 

 

تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را

 

 

چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی؟!

 

 

چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟!

 

 

تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی

 

 

به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را

 

 

کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد

 

 

که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را

 

 

تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی

 

 

بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را

 

 

غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را

 

 

برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را

 

 

سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد

 

 

به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را

 

 

به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید

 

 

بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...