Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۳ می سرایم شعر نابت را دلت معنا که شد شعرپرداز پریشان حال، بی پروا که شد می شناسم وعده های هر شبت را کهنه اند می بری از یاد، حرف خویش را فردا که شد آه! نه دیگر نپرس از ماجرایم، من فقط دیدم از خود بی خودم، یک لحظه چشمم وا که شد بدترین درد است تنهایی- کسی باور نکرد- باورت خواهد شد این حرفم، دلت تنها که شد فعلاً از گم کرده ی هر روزه ام صحبت کنیم می دهم حتماً دلم را می دهم پیدا که شد حرف های مردم بیگانه را جدی نگیر هرکسی این گونه خواهد بود مثل ما که شد مقصدم هر جا که باشد بهتر از شهر شماست می روم با گردباد عشق تا هر جا که شد .. لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۳ همین دقیقه ، همین ساعت ... آفتاب ، درست کنار حوض ، کمی سایه داشت روز نخست تو کنج باغچه ، گلهای سرخ می چیدی ... پس از گذشتن یک سال یادم است درست ببین چگونـه برایت هنوز دلتنگ است کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست چقدر نامه نوشتم ... دلم پر است چقدر امید نیست به این شعرهای ساده ی سست دوباره نامه ی من ... شهر بی وفا شده است چــه خلوت است در این روزها اداره ی پست ! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده