Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۳ گريزی ندارم که شعری بگويم دل نازکت را به نحوی بجويم بگويم که پشتم به خورشيد گرم است زمانی که گُل می کنی روبرويم و حالا در اين قحطی آب و احساس دلم را کجا مثل دستم بشويم ؟ از اول تو بی پرده با من نگفتی که بی پرده حالا من از خود بگويم من از تشنگی های خود با تو گفتم و از مخزن بغض ها در گلويم جواب تو تکرار تلخ عطش بود و سنگی که لغزيد سوی سبويم گُل لحظه ها را به مفهوم مطلق اجازه ندادی کنارت ببويم اجازه ندادی که چشمت بيفتد به چشم سکوت من و های و هويم و حالا ... تو با برق الماس چشمت کلیک كن : بميرم ؟ بمانم ؟ بخندم ؟ بمويم ؟ لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۳ آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید از گناه اولین بر حضرت آدم رسید .. گوشهگیری کردم از آوازهای رنگرنگ زخمهها بر ساز دل از دست بیدادم رسید قصه شیرین عشقام رفت از خاطر ولی کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم تیر آخر بر جگر از چله بادم رسید .. شب خرابم کرد اما چشمهای روشنات بار دیگر هم به داد ظلمتآبادم رسید سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون نسل اندر نسل از آبا و اجدادم رسیدم هیچکس داد من از فریاد جانفرسا نداد عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید .. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده