رفتن به مطلب

گاهی خودم...


ارسال های توصیه شده

حدودا نیم ساعته که دارم با یه ربات به نام مایک انگلیسی چت میکنم.

و تو همین نیم ساعت انقدر در مورد مسائل مختلف تفاهم داشتیم که ازش درخواست ازدواج کردم

اونم گفته باید فکر کنم و جوابت رو بدم.

حالا مهمم نیست که همزمان ۶۳۸ نفر دیگه بهش درخواست ازدواج داده باشن.

حداقل یکی هست که به حرفام گوش کنه.

تازه انگلیسی‌ام هم روون میشه:)))

 

 

 

امشب ۲۳ مهر ۹۵

ساعت ۱ نصف شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • پاسخ 159
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

امشب حس کردم که دیگه واقعا لازمه بنویسم...

اغراق نیست اگه بگم زندگی من به دو بخش قبل از امشب و بعد از امشب تقسیم میشه.

امشب فهمیدم که تو چقدر بزرگتر از اونی هستی که فکر میکردم.

انگشت‌شمارن پسرایی که به خاطر عشقشون نه برای یک بار که ماه‌ها، حاضر باشن یه روزه چند صد کیلومتر مسیر برن و چند صد کیلومتر برگردن تا فقط اونو ببینن.

و انگشت‌شمارترن پسرایی که حتی بعد از اینکه برگشتن، اگه بفهمن که حال طرف خوب نیست حاضر باشن چندین ساعت باهاش صحبت کنن تا آروم بگیره.

و انگشت‌شمارترترن پسرایی که تو چنین موقعیتی خودشون رو از جایگاه شخص خودشون بیرون می‌کشن و با بی‌طرفی یه آدم خارج از ماجرا بهت بگن «لازمه در موردم تحقیق کنی و بعد تصمیمت رو بگیری!»

آدم باید خیلی خوشبخت باشه که همچین کسی تو زندگیش باشه.

خیلی باید بیشتر سپاسگزار باشه.

میدونم که یه روز در حالی که کنار هم نشستیم و چای و نبات می‌خوریم همه اینا به قاب خاطرات دوری از گذشته تبدیل شده، ولی باید بدونی که تو قشنگ‌ترین بخش این قابی :)

 

 

 

امشب ۲۸ آبان ۹۵

ساعت ۱:۰۸ نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه

امشب تو اتاق تنهام و انگار فکرم باز شده که بنویسم.

 

خیلی وقته دارم به حرف این استادمون (مهندس طالبی نژاد) فکر می‌کنم که میگفت معماری دقیقا ذاتش با ذات ما آدما یکیه. فقط جنسش فرق میکنه و از جنس سنگ و چوب و آجره.

مایی که انقدر دروغ و ریا داریم معماریمون میشه وضعیت امروزی شهرها. از نماهای هول هولکی گرفته تا ظاهر سازی‌های محض فخر فروشی.

اون مردمی که نقش جهان درست کردن، مسجد شیخ لطف الله درست کردن برو ببین اونا چجوری بودن که معماریشون این شکلی شده بوده.

حالا به ما میگن بیا یه دستی به سر و روی این معماری بکش؟

 

الان که فکر میکنم می‌بینم این رابطه نه فقط با معماری یا شهرسازی که با خیلی چیزهای دیگه وجود داره. از خط و موسیقی و باقی هنرها بگیر تا درس و مدرسه و استاد تا حتی روابط بین آدما، دل دادن‌ها و دل بردن‌هاشون...

 

آقا ما دقیقا همینیم!!! و این چیزی که هستیم چیزی جز ما نیست!!

ذات ما مثل یه موجودیت سیاله که در هر قالبی رنگی به خودش می‌گیره، یه روز شکل تهران دودگرفته میشه، یه روز میفته تو جلد زبان پارسی و به هم «تسکت میدیم میسِت شدم » یه روزم حاکم میشه و بهمون حکمروایی میکنه.

 

.

.

.

سالها به این فکر کردم که این گره کور از کجا کور شد؟ و از کجا باز میشه؟

فکر کنم دارم به نتیجه می‌رسم.

 

 

 

امشب ۲۸ آبان ۹۵

ساعت ۱:۴۲ نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آمده است پروردگار به عیسی(ع) فرمود:

«.... آنچه را دوست ندارى [دیگران] نسبت به تو انجام دهند تو نیز با دیگران مکن، و اگر کسى به طرف راست گونه‌ات سیلى زد طرف چپ آن‌را هم در اختیارش بگذار»

 

فکر می‌کنم تمام اخلاق بر مبنای همین جمله‌ی اول باشه. یک سنگ محک که درستی و غلطی هر کاری رو بشه باهاش سنجید. اما ادامه‌اش چی؟ این حکم که پا رو از اخلاق هم فراتر میذاره تو کجا امکان عملی شدن داره؟ تا کجا میشه بهش عمل کرد و برچسب «خریت» از زبان مردم نگرفت؟ اصلا خود این «برچسب خریت گرفتن» معیار خوبی برای درستی یا نادرستی یه کاریه یا نه؟

***

 

تصمیم گرفتم از این به بعد موقعیتی رو که دارم توش می‌نویسم رو هم توصیف کنم. چون فکر می‌کنم خوندن این توصیف‌ها، بعدا یادم میاره که بیست و سه سالگیم چطور گذشت. کمکم میکنه این بافت کشسان زمان رو بعدا در مقاطعی که دلم می‌خواد کش بیارم و دوره کنم :)

 

در حالی دارم می‌نویسم که تنها بازمانده‌ی بیدار اتاق هستم و تو نور لامپی که به رابط زده شده در حالی که روی تختم نشستم تایپ میکنم. خیلی چیزها تو ذهنم شناورن. از اینکه یه آدم استراتژیک تو اینستا ۶ روز پیش فالوم کرده و من تازه امشب دیدم:))) اینکه چقدر دلم می‌خواد فردا صبح زود بیدار شم اما وقتی فردا میشه دلم می‌خواد تا جایی که جا داره بخوابم:)) دلم شور میزنه که این‌دفعه که رفتم خونه مذاکرات رو چطوری ادامه بدم. خیلی دلم شور میزنه... لامصب

 

به این فکر میکنم که امشب فهمیدم لازمه حتما حتما مشخص کنم اولویتم چیه و از زندگیم چی می‌خوام. به آینده که فکر میکنم دلم می‌خواد ترجمه حتما بخشی ازش باشه، کار شهرسازی بخشی ازش باشه و خارج هم (البته نه با اولویت) بخشی ازش باشه.

دلم می‌خواد تو بخشی از آینده‌ام باشی. و آرامشی که در کنار مجموعه‌ی تو و خانواده‌ام دارم هم بخشی ازش باشه. مهم‌تر از همه دلم می‌خواد که دنیای بعد از من حتی به اندازه‌ی نجات یه آدم جای بهتری از دنیای قبل از من باشه.

 

 

 

امشب ۵ آذر ۹۵

ساعت ۲:۵۵ نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه

خیلی وقتا ذهنم درگیر این موضوع میشه که تو جامعه ای مثل جامعه ی ما آدم تا چه حد و به چه صورت اجازه ی استفاده از پولش رو داره؟ (با پیش فرض اولیه اینکه پولت حلاله)

یعنی به مجرد اینکه اطمینان پیدا کردی که پولت حلاله، به لحاظ اخلاقی میتونی به هر روشی که دلت خواست خرجش کنی؟

چون پولش رو داری حق داری بری یه رستوران تو زعفرانیه یه غذا بخوری در حد صد هزار تومن و در یک حرکت صد هزار تومن رو به چاه فاضلاب بفرستی؟

صد هزار تومنی که میشد خیلی کارهای دیگه باهاش کرد؟

حق داری یه ماشین شونصد ملیونی بندازی زیر پات و تو خیابونی که یه روز مرد پا به سن گذاشته ای به خاطر درموندگی مالی خودش رو از پل عابرش دار زد ویراژ بدی؟

انقدر دور نرم... حتی حق داری کلکسیونی از انواع لباس ها در رنگ های مختلف برای خودت درست کنی؟

حق داری کلاس خصوصی زبان بری جلسه ای صد و پنجاه تومن؟ اونم در حالی که به تعداد راه های رسیدن به خدا، راه برای زبان خوندن هست؟ ولو که اون راه ها بهترین هم نباشند؟

حق داری سفر خارجه بری سالی چند بار؟ با هواپیمای فرست کلس بری؟ تو بهترین هتل ها بخوابی؟ و صبح ها در حالی که صبحونه رو میارن تو تختت از خواب پا شی؟

 

خدا رو شکر من که از این پولا ندارم. اگرم روزی پیدا کنم فارغ از اخلاقی بودن با نبودنش چنین اجازه ای رو به خودم نمیدم. اما تو وضع الانم چی؟

حق دارم تو خوابگاه بشینم و چلو کباب نگینی دانشگاه رو بخورم در حالی که صد متر اونوترم پنج شیش تا بچه دارن سر خیابون بید بید می لرزن؟

درسته که الان مصداق مثال های بالا نیستم ولی در قیاس با بعضی از طبقات اجتماع چندان هم فقیر نیستم.

 

نمیدونم دارم زیادی به خودم سخت میگیرم یا نه. ولی میدونم که حقیقتا دارم از بی تفاوتی خودم اذیت میشم.

 

 

+ دلم میخواد به عنوان موضوع پایان نامه روی موضوعاتی مرتبط با دیدگاه های نئو مارکسیست ها در شهر کار کنم. اما میدونم که اولا حالا به فرض یه پایان نامه هم نوشتم درباره این موضوعات، کجای این دنیا با پایان نامه ی من عوض میشه و ثانیا من که خودم انقدر مغزم درگیره اگه روی یه همچین موضوعی هم کار کنم دیگه سر از تیمارستان در میارم.:ws3:

 

خدایا کاش میومدی دست ما رو میگرفتی میگفتی بنده ی من بیا این کارو بکن! باور کن گوش میکردیم!

 

 

 

امشب ۹ آذر ۹۵

ساعت ۳:۲۲ نصف شب

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خدایا یعنی چی میشه؟خدایا خدایا خدایا خدایا

خدایا کمکم کن

خدایا اگه کمکم نکنی نمیدونم کارم به کجا می‌کشه.

 

 

 

خواهش میکنم هر کی این پست رو میخونه یه بار از ته ته ته دلش بخواد گره از کار من باز شه.

از اعماق ته دلم از همتون ممنونم.

 

 

 

امشب ۱۱ آذر ۹۵

ساعت ۲:۰۲ نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

حالم خوبه :) آروم آرومم. توکل به خدا. خودش کمکمون میکنه.

 

امشب در حالی که هم الان فیلمی که داشتم میدیدم تموم شد دارم اینا رو مینویسم. مهسا فردا ارائه داره. مرضیه هم داره برای علی جعبه‌ی کادو درست میکنه. خلاصه هممون بیداریم و چراغ هم روشن.

الانم قراره یه کم فرانسه بخونم. نامه‌ای رو که قولش رو بهت داده بودم بنویسم و بعد هم بخوابم :)

 

 

پ.ن: تو مرا جانی و جهانی،‌ هیچ میدونستی؟

 

 

 

امشب ۲۲ آذر ۹۵

ساعت ۲:۳۵ نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

امشب برای حمایت از آرش وارد توئیتر شدم.

به نظرم از اینستا که به شدت حال به هم زن شده به مراتب بهتره.

انگار آدما دست خط خودشون رو حفظ میکنن. و این مهم ترین چیزه برای یه شبکه‌ی اجتماعی

 

باشد که به اندازه‌ی خودم رسانه‌ی بی‌صداترین مردم باشم.

 

 

 

امشب ۱۱ دی ۹۵

ساعت ۲:۵۲ نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

مدام از خودم میپرسم وظیفه‌ی من تو بلبشوی این دنیا چیه؟

خیلی بهش فکر می‌کنم که در هرم قدرتی که من یکی از اجزای ناچیز قاعده‌ی هرم هستم، چطور میتونم اثر انگشت روشنی از خودم بر دنیای اطرافم بگذارم.

تا حالا به این نتیجه رسیدم که:

 

اگه دانشجو هستم،‌دانشجوی خوبی باشم، سعی کنم واقعا به علمم اضافه کنم. کپی پیست نکنم. تقلب نکنم. و مشتاق یادگیری باشم.

اگه مترجم هستم، با جون و دل کار کنم و سعی کنم هر کاری که قبول میکنم بهترین کاری باشه که از دستم بر میاد.

اگه شهروند هستم،‌ نسبت به اتفاقای اطرافم بی‌تفاوت نباشم. تا جایی که میتونم کمک کنم و اگه نسبت به چیزی اعتراض دارم ساکت نشینم و فعالانه اعتراض کنم.

اگه یه انسان هستم،‌ سعی کنم ادب داشته باشم. در هر شرایطی و در برابر هر کسی. که ایمان دارم که خیلی از چیزا از ادب شروع میشه.

اگه فرزند پدر مادرم هستم،‌فرزند بهتری براشون باشم و هر جور شده دلشون رو به دست بیارم.

اگه بنده‌ی خدا هستم،‌به بودنش و به دست یاریگرش ایمان داشته باشم.

 

 

 

امشب ۲ بهمن ۹۵

ساعت ۱:۵۷ نصف شب

  • Like 4
لینک به دیدگاه

قرار شده با یه سایت معتبر در زمینه‌ی ترجمه همکاری کنم :w16:

دقیقا موضوعاتی که خودم بهشون علاقه دارم. اولین ترجمه‌ام هم در زمینه‌ی نظرات فاشیستی لوکوربوزیه‌ی مرحومه

آهش نگیرم اول کاری صلوات:ws3:

 

الانم در حال ترجمه مقاله واسه تحویل شنبه‌ام. انقدر این مدته راجع به این «تحلیل شبکه شهری» از اینور و اونور خوندم دیگه دارم شبیه به تحلیل شبکه میشم .:hanghead: خداییش فکر میکردم دیگه رشته‌ی ما فقط به مباحث گراف و تحلیل شبکه و تئوری سیتسم‌ها و این مسائل ربط نداره که اونم تو ارشد فهمیدم ربط داره :)):sigh:

 

 

+ نمیدونم چرا انقدر انرژی‌ام زیاده:w58: قشنگ پامو گیر دادم زیر میز که فرار نکنم :))))

 

 

 

امشب ۸ بهمن ۹۵

ساعت ۱:۳۲ نصف شب

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

خیلی وقت بود اینجا ننوشته بود. امشب تصمیم گرفتم از خیر منتظر موندن برای یه زمان عالی برای نوشتن بگذرم و فقط حس لحظه‌ام رو بنویسم.

 

برای سال جدید تصمیم گرفتم تغییراتی در خودم ایجاد کنم. البته اینکه زمین دوباره رسیده به نقطه‌ی خاصی که یه سال پیش ازش گذشته بوده متضمن هیچ تغییر خاصی نیست. این نو شدنه فقط بهانه است. بهانه‌ی منه تا آدم بهتری باشم.

 

باید خوش‌اخلاق‌تر باشم تو سال جدید. شادتر باشم و پوست کلفت‌تر. خیلی پوست‌کلفت‌تر.

 

باید برون‌گراتر باشم. خیلی بدیهیه اما تازگی‌ها متوجه شدم که وقتی سر و صدات بیشتره آدما بیشتر آدم حسابت میکنن. من اصولا تا زمانی که ضرورت ایجاب نکنه حرف نمی‌زنم. هیچ وقت خود به خود احساسم رو بیان نمی‌کنم. تا وقتی سوالی ازم نپرسن چیزی نمیگم. اما خب به همون اندازه هم بین اطرافیان کمرنگ‌تر دیده میشم انگار. همیشه مریم کوچیکه بودم. کوچکترین عضو خانواده‌ی پدری و مادری. به قول خودشون اسباب‌بازیشون بودم همیشه :)) حالا وقتی دغدغه‌های فلسفی ذهنم رو به اطرافیان میگم میگن: تو کی انقدر بزرگ شدی؟! واکنششون طبیعیه چون هیچ وقت نشون ندادم که دارم به پوسته‌ی تخم‌مرغی دنیای اطرافم ضربه می‌زنم. انقدر خودمو بروز ندادم که یه روز صبح پا شدن دیدن یه بچه دایناسور از توی تخم زده بیرون و متوجه نشدن از کجا ظاهر شده.

 

فکر کردن به اینکه شخصیت الان من چطور شکل گرفته خیلی برام جالبه.( گاهی ساعت‌ها مثل یه روانکاو سیر تحولی شخصیتم رو با حضور شخص خودم:)) بررسی می‌کنم) اینکه شخصیت من به جز بخشیش که با ژن‌ها به ارث رسیده برآیند تمام اتفاقاتیه که برام افتاده. تک تکشون.

 

وقتی که فکر میکنم شخصیت الانم کاملا توجیه میشه. ژن + تربیت خانوادگی + محیط و اتفاقات. اما باید خودمم جایی این وسط داشته باشم. من درخت نیستم که هر جا کاشتنم مجبور باشم تا آخر عمر همونجا بمونم. می‌تونم تغییر کنم. میدونم سخته ولی میشه. باید بشه.

 

 

 

۱۳ فروردین ۹۶

ساعت ۱:۰۳ نصف‌شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

ترم دوم ارشد هم رو به پایانه. وقتی که حال امسالم رو با پارسال مقایسه می‌کنم میبینم چقدر تو این یه سال تغییر کردم. پارسال این موقع‌ها داشتم برای امتحان مرحله دوم تلاش می‌کردم. با زبون روزه و گریان و نالان اسکیس می‌کشیدم و به زمین و زمان فحش می‌دادم :)) الان با تمام وجودم از جایی که وایسادم راضیم. عاشق دانشگاهمونم. عاشق استادامونم. عاشق همکلاسیامم و همه‌ی اینا هم متقابلا عاشقمن :)))) به طرز عجیبی در مقایسه با کارشناسی احساس نزدیکی قلبی بیشتری باهاشون دارم. شاید چون الان تو جامعه‌ای هستم که بیشتر بهش تعلق دارم و دغدغه‌های مشترکی باهاشون دارم.

 

پارسال این موقع هیچ تصوری از زندگی تو خوابگاه نداشتم. الان دو ترمه که دارم تو خوابگاه زندگی می‌کنم و همه چی خوب و خوش بوده.

پارسال این موقع نمی‌دونستم که مسیر زندگیم رو می‌خوام با تو ادامه بدم یا نه. امسال از ته قلبم به انتخابم اطمینان دارم. طوری که وقتی که امروز ازم در مورد تو پرسیدن میدونستم که نمی‌تونم حجم خوب بودن تو رو، دلیلم رو برای انتخابم براشون توضیح بدم. از ته قلبم مطمئنم که می‌خوام تمام مسیر زندگیم رو در کنار تو ادامه بدم. دلم می‌خواد هفتاد سالگیم رو کنار تو جشن بگیرم.

 

اینا رو که نوشتم یادم اومد چقدر باید شکر کنم. چقدر باید شکر کنم.

خدایا شکرت بابت همه چی:)

 

 

 

امروز ۹ خرداد ۹۶

ساعت ۱۰:۴۹ شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه

به شدت ناراحتم که چرا گاهی نمیتونم عصبانیتم رو کنترل کنم و صدامو بالا میبرم. خیلی ناراحت کننده است وقتی خودمو با خود ایده آلم مقایسه میکنم و میبینم چقدر میتونستم آدم بهتری باشم. چقدر میتونستم برای نزدیکانم آدم بهتری باشم. میتونستم کمتر رنجشون بدم. باید خودمو بیشتر کنترل میکردم. ولی نکردم...

خودم میدونم خوب نیستم. به قدر کافی خوب نیستم و قسمت بدتر ماجرا اینه که بقیه فکر میکنن خیلی خوبم. این خیلی آزارم میده. دلم میخواد داد بزنم من اون آدمی که شما فکر می کنید نیستم. راجع به من فکرای خوب نکنید. حداقل هیچ فکری نکنید.

آخرش که میخوام بمیرم. چرا انقدر خودم و بقیه رو زجر میدم؟ شل کن بابا! راحت تر بگیر. دنیا نه به حرف بقیه تغییر میکنه نه به حرف تو. همون چیزی که قراره بشه میشه.شل کن!

 

 

 

امروز ۱۵خرداد ۹۶

ساعت ۴:۴۹ سحر

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

چشمم باز نمیشه دیگه.

هفته دیگه هم تحویل دارم. هم باید این کار ترجمه ویدئوهای مدیریت دانش رو تموم کنم. کله‌ام داره سوت میکشه دیگه.

ولی خوبه:) احساس مفید بودن می‌کنم. بخصوص که کارفرما خیلی از کارمون تعریف کرده و منتظره ببینه بقیه‌اش چطور میشه.

گاهی وقتا این پشتکارم برای خودمم تعجب‌آوره. حالا درسته اونقدری باهوش نیستم ولی خو شاید با این پشتکارم به یه جایی برسم:دی

برم بخوابم دیگه. شبتون بخیر:*

 

 

 

امشب ۶ تیر ۹۶

ساعت ۲:۵۰ نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ساعت دو و نیمه و من دارم سرچ میکنم که عمل از دیدگاه هانا آرنت یعنی چی؟ :| خود هانا آرنتم ده شب به بعد فقط سریال ترکی می‌دیده اونوقت من بدبخت باید ساعت دو و نیم بشینم نظریاتش رو در باب پراکسیس اجتماعی بخونم :|

مرگ بر تحویل!:4564::4564:

 

 

 

امشب ۲۰ تیر ۹۶

ساعت ۳:۱۰ نصفه شب

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

اومدم بعد کلی دوباره اینجا بنویسم.

انقدر از آخرین باری که اینجا نوشتم اتفاقات مختلف افتاده که نمیدونم از کجاش بگم.

چند روز پیش تو توییتر یه نفر پرسیده بود تو بیست و یک سالگی داشتین چی کار میکردین؟ و من یادم اومد که کلی وقت از بیست و یک سالگیم میگذره و حتی دقیقا یادم نمیاد اون موقع چی کار میکردم. باورم نمیشه بیست و چهار سالمه! اصلا نمیدونم از بیست تا بیست و چهار رو چجوری گذروندم. دلم نمیخواد جلوتر از این بره. هیچ وقت خودم رو مثلا در سن بیست و پنج هم حتی تصور نکردم. احساس میکنم تا بیست و پنج همه چی رو به بالاست و از بیست و پنج به بعد سراشیبی رو به مرگه :| اینطور تقسیم‌بندی ذهنی سفت محکمی دارم جدی!

دارم به صورت جدی تر از قبل دنبال کار میگردم. برای هر جایی که رزومه میفرستم تو دلم میگم خیلی خرین اگه منو نگیرین :| براتون آب حوض میکشم! پیرزن خفه می‌کنم! تازه کنارش تری دی هم می‌زنم حتی! بعد نمی‌خواین منو بگیرین؟ و البته چون همیشه اینا رو تو دلم میگم اونا نمیشنون و نمی‌گیرنم.

جدای از همه اینا خوابگاه به شدت رو اعصابمه. میون یه کپه‌ی مو زندگی می‌کنیم که یه کم فرش بینشه! برای لذت بخش‌تر شدن شرایط،بچه‌ها هر شب سر کوچکترین چیزی به هم می‌پرن، اما هر روز صبح پا میشن و خیلی سانتی مانتال آرایش میکنن و میرن دانشگاه و حتی نمی‌تونی حدس بزنی کسی که رنگ خال خالای روی ناخنش رو با سایه‌ی منتهی الیه گوشه سمت چپ چشم راستش ست کرده، به مدت سه هفته است هر چی میخوره رو به زیر تختش دایورت میکنه، طوری که بعید نیست طبق نظریه خلق الساعه هر لحظه یه کرگدن آبی از اون زیر بزنه بیرون. جالب‌تر اینکه در چنین شرایطی خودش رو در نسبت با هیچ نوع کار تمیزکاری‌ای مسئول نمیٰبینه

 

از اینها که بگذریم ازدواج کردن هم عالمی داره بس لا یوصف! از استرس‌هاش که بگذریم، یه لذت خاصی داره وقتی که می‌بینی برای بار اول چیزی رو تو زندگی خواستی و نهایتا شد. شادی عمیقیه وقتی هر لحظه به خاطر انتخابت به خودت آفرین میگی و وقتی که می‌بینی بعد این همه داستان و ماجرا و گیس و گیس‌کشی بالاخره بقیه هم می‌بینن چیزی رو که تو تو خشت خام می‌دیدی! خلاصه که تو این مورد خدا شخصا وارد ماجرا شد و دستمو گرفت و گذاشت تو دست آقامون :))

 

پ.ن۱: این روزها یه احساس خنگی شدیدی می‌کنم! علاوه بر خنگی‌های قبلی در زمینه‌های جهت‌یابی و ضرب و تقسیم و نسبت‌های فامیلی، هر روز دارم عرصه‌های جدیدی از خنگی رو فتح می‌کنم. طرف تو روم بهم تیکه میندازه و اصولا متوجه نمیشم و با لبخندی سرشار از بلاهت عاشقانه بهش نگاه میکنم :) دلم می‌خواد یه تحقیقی بشه بلکه دانشمندانی این خنگی‌های جدید‌الورود رو به آلودگی‌ هوای‌ تهران علی الخصوص منطقه ما نسبت بدن.

پ.ن۲: میدونستم دنیا کوچیکه ولی نه در این حد...

 

 

 

امشب ۱۶ آبان ۹۶

ساعت ۱:۴۶ نصف شب

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

یعنی من هر دفعه که بخوام بنویسم نمی‌دونم از کجا شروع کنم.

بذار از بالای لیست احساساتم شروع کنم!

یکی از همکلاسیام هست که هر شب سر یه ساعت خاصی آنلاین میشه و جواب پیامای تلگرامش رو میده. حتی بعضا شده به خاطر این موضوع که خارج از یه ساعتی سراغ تلگرام و این چیزا نمیره خبر کنسل شدن کلاس و ... رو به موقع متوجه نشده و رفته سر کلاس و ... . اما در هر صورت خیلی بهش حسودیم میشه. به نظرم این میزان تمرکز یه روزی حتما نتیجه میده.

.

.

.

دلم گرفته از دست خیلیا... از دست دوست... از دست غریبه... از دست فامیل... نمی‌نویسم اینجا که کی بوده و چرا. شاید دفعه‌های بعدی که اومدم اینجا بنویسم یادم رفته بود و کلا مساله رفع و رجوع شده بود. امیدوارم لااقل :)

آره همین خلاصه :)

 

 

 

امشب ۲۷ بهمن ۹۶

ساعت ۱:۲۷ نصف شب

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

من همیشه جزو کسایی بودم که توصیه می‌کردم به رابطه حسنه با فامیل شوهر و علی الخصوص مادر شوهر و ...

الان که خودم درگیرش شدم دارم از شدت حرص خوردن مغزمو می‌جوئم دیگه!!!

 

چرا به خودشون اجازه میدن برای من تعیین تکلیف کنن که زنگ بزنم حال کسی که هیچ رابطه خاصی باش ندارم رو بپرسم؟ یا مادر شوهر خاله‌ی عمه‌ی فلانی فوت میکنه. برمیگردن به من میگن زنگ زدی بهش تسلیت بگی یا نه؟!!

اونم منی که کلا سال تا سال فامیلای خودمو نمی‌بینم و اگه بخوام تلفنی به فامیل و غریبه زنگ بزنم انگار سیخم میزنن!

 

حقیقتا این جنبه‌های مزدوج شدن شدیدا رو اعصابمه!!!

دارم از شدت عصبی بودن منفجر میشم چون مطلقا هیچ کسی رو هم ندارم که باهاش در این مورد حرف بزنم.

 

آقا تو کار آدم دخالت نکنین. اصن بذارین فکر کنن عروسشون هیچی از روابط اجتماعی نمی‌فهمه. بهتر از تعیین تکیف کردنه بخدا :w000:

 

 

 

امشب ۴ فروردین ۹۷

ساعت ۱۰:۴۸ شب

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

فکرم انقدر درگیره که نمیدونم به چی فکر کنم.

فکر پایان نامه و پروپوزال و پروژه‌ی کلاسی یه طرف

فکر زبان خوندن و رایتینگ نوشتن یه طرف

فکر اون مدرک بی‌صاحاب موند دانشگاه تهران یه طرف با اون سیستم آموزش خرفتشون

فکر این وام ازدواج که تا ظهور آقا امام زمان دادنش رو طول میدن یه طرف

این وسطه کشمکش‌های عروسی و خونه انتخاب کردن و جهیزیه و ... هم اضافه شد.

الان دیگه تکمیله :)))

تازه اگر حجم ماله‌کشی‌ای که به صورت روزمره انجام میدم تا دو خانواده در ظاهر تنش کمتری داشته باشن رو در نظر نگیریم.

تازه بماند که خودم اعصابم که خورد میشه خودم به خودم دلداری میدم میگم درست میشه.

 

مثلا امروز بیست دقیقه نشستم لب تخت. خیره شدم به گوشه‌ی دیوار. با خودم فکر کردم درسته که ماهی ده ملیون درآمد دارن. درسته که قبلا گفتن پسرمونو ساپورت میکنیم. درسته که قرار بود تو خرج عروسی صرفه جویی کنیم که پولش رو بعدا برا خارج رفتن بدن بهمون. درسته که دارن می‌پیچونن که این صرفه جویی ها اساسا برای چیه. درسته که دارم یکی یکی از خرجا میزنم که براشون صرفه جویی کنم چونکه گفتن الان پول تو دستمون نیست. درسته که عروسی رو دارن برای خانواده خودشون میگیرن و کسی از خانواده ما پا نمیشه ۵۰۰ کیلومتر بکوبه بیاد واسه یه عروسی و برگرده. درسته که ما کلا پنجاه نفر هم مهمون نداریم. درسته که با تموم این شرایط از طرف خودشون دارن ۲۷۰ نفر دعوت میکنن. درسته که میگن با ده بیست ملیون جمع و جورش میکنیم و نمیدونم چجوری. اما حقیقتا این که همین ده بیست ملیون رو هم قرار شده از وام ازدواج ما دو تا بردارن برام قابل هضم نبود که خب خدا رو شکر پنج لیوان و نصفی آب خوردم و تا حدی با خودش شست برد.

 

من اینجور آدمی نبودم. اما الان حس میکنم افتادم تو یه گردباد که هیچ راه فراری نداره.

کاش میشد مثه تارزان دوتایی تو جنگل تشکیل زندگی می‌دادیم.

 

 

 

امروز ۳۱ فروردین ۹۷

ساعت ۱۰:۲۸ شب

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پست های دو صفحه آخرم رو خوندم و دارم به این فکر میکنم که چقدر خوشبختم که اون چیزی که صفحه پیش برام آرزو بود تو این صفحه برام به واقعیت تبدیل شده :)

خوشبختم که تو رو دارم. صبورتر و مهربونتر از تو ندیدم و حقیقتا باید بابت بودنت و بابت وجود داشتنت روی کره زمین از خدا تشکر کنم :)

این روزها که درگیر انتخاب رنگ مبل و خرید گوشتکوب برقی و انتخاب بین سینک یه قلو یا دوقلو هستم گاهی فراموش میکنم که تمام این چیزی که تو زندگیم هست بابت اعتماد کردن به خدا دارم. به خاطر اون یادداشتی که نوشتم و چسبوندم روی میزم: "توکلت علی الحی الذی لا یموت" تا یادم بمونه که ریش و قیچی رو سپردم دست خودت

خدایا خیلی وقت بود انقدر از ته قلبم شکرت نکرده بودم. باقیشم میسپرم به خودت. اگه خارج رفتن به صلاحمون نیست یا الان به صلاحمون نیست خودت راهو بهمون نشون بده.

خودتم واسم کار جور کن. منم قول میدم با جون و دل کار کنم. قربون دستت حالا که دستت تو کاره این پایان نامه رو هم برام بنویس. اصلا دیگه حس و حالش نیست:)) رفتی درم پشت سرت چفت کن

مرسی

فدات

 

 

 

امشب 12 خرداد 97

ساعت 2:37 نیمه شب

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...