رفتن به مطلب

گاهی خودم...


ارسال های توصیه شده

بالاخره پایان نامه تموم شد.

احساس میکنم یکی از بهترین پروژه هایی بوده که تا حالا انجام دادم.

انقدر خودم خوشحالم که هر چند دقیقه یه بار شیتا رو باز میکنم و دوباره نگاه میکنم و لبخند میزنم:)

تموم شدن پایان نامه یه طرف، حس تموم شدن دوران کارشناسی هم یه طرف

چقدددر خوبه

انقدر که می ارزه که آدم به خاطر همین یه حس بره لیسانس بگیره :)))

 

 

 

امروز 4 بهمن 94

ساعت 1:24 ظهر

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 159
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

هیچ چیز به اندازه ی سوالای بی جواب مغز منو نمی خوره. به خصوص اگه سوالای اعتقادی باشه.

خیلی عجیبه که تو این دنیا هر کس یه جور مسلمونه.

گاهی احساس میکنم زیادی فکر میکنم. :hanghead: شاید اگه انقدر فکر نمیکردم انقدرم خود درگیر نبودم. (چرا من انقدر احساس میکنم غیر عادیم؟ چرا احساس میکنم همه دارن زندگیشو میکنن و من این وسط نشستم فکر میکنم و سعی میکنم همه چیر رو تئوریزه کنم؟ هر کسی از دید خودش غیر عادیه یا من فقط اینجوریم؟)

گاهی وقتا انقدر فکر میکنم که در نهایت بدیهی ترین چیزها هم به نظرم پیچیده و مبهم میان. میون این درگیریا کنترل خودمو از دست میدم و اشکم سرازیر میشه. بعد به خودم که میام میبینم سیستم دفاعی بدنم در برابر این ناملایمات واکنش نشون داده و رفتم جلوی اینه قدی وایسادم دارم آرایش میکنم در حالی که آهنگ دلبر امید حاجیلی داره با نهایت ولوم پخش میشه :))) لامصب تاثیری که این دو تا آیتم تو روحیه آدم دارن، هیچی نداره :)))

 

پ.ن: تصمیم گرفتم حرفای همین جوریم رو هم اینجا بنویسم... خوبه بعدا میخونم کلی بهشون میخندم :)))

 

 

 

امشب 4 بهمن 94

ساعت 10:10 شب

  • Like 8
لینک به دیدگاه

«خیر الامور اوسطها»

امشب بعد از مدت ها بالاخره به یه جواب قطعی رسیدم.

همیشه یکی از سوالای ذهنیم این بود که شیوه ی درستِ لباس پوشیدن یا به معنای عامش تظاهر بیرونی چجوریه.

خیلی مساله ساده ای ظاهرا. اما من زیاد بهش فکر میکردم.

تمام مدتی که خونه علم می رفتم به خاطر شرایط خاص بچه ها و محله و ... به ساده ترین صورت ممکن می گشتم. خیلی مریم رجوی طور کلا:)) تو اون یه سال، سه چهار بار بیشتر مانتو عوض نکردم. همیشه تو مترو یه بار خودمو از بالا تا پایین وارسی میکردم که اگه چیز زینتی گوشواره ای دستبندی چیزی دستمه قبل از اینکه با بچه ها روبرو بشم دربیارم.

 

هیچ وقت یادم نمیره اون روزی رو که یکی از بچه ها گوشواره ام رو دید. پرسید: خانوم گوشواره گوشتونه؟ گفتم آره و سریع ادامه ی درس رو پی گرفتم که بی خیال شه. اما باز پرسید خانم شکل انگوره؟ با خنده گفتم آره حالا تو به گوشواره من کار نداشته باش تمرینتو حل کن. بعد دوباره پرسید: خانوم گوشواره تون طلاست؟ و دقیقا همونجا بود که با خودم گفتم مریم این آخرین بارت باشه که با گوشواره طلا میای سر کلاسی که بچه هاش باید پدر مادرشونو راضی کنن تا بجای چند ساعت آدامس فروختن سر چهارراه‌ها بیان درس بخونن.

 

اما از اون طرف هم تو دانشگاه بچه ها مسخره ام میکردن :)) لابد با خودشون میگفتن حتما همین سه تا مانتو رو داره که یکی در میون همینا رو می پوشه:)) خودمم گاهی از این یکنواختی خسته میشدم. اما اگه قرار به انتخاب بود ترجیح می دادم ظاهر یه کارگر یقه آبی رو داشته باشم تا یه کارفرمای یقه سفید.

 

اما الان که فکر میکنم می بینم واقعا هیچ وقت چنین انتخابی وجود نداره. میشه متوسط بود بدون اینکه باعث بشه که کل سال خودت رو تو مثلث برمودای سه دست لباس گیر بندازی یا از اون طرف بوم بیفتی و دغدغه‌ ات هیچ وقت از ست کردن رنگ لاکت با شالت بالاتر نره.

متوسط بودن واقعا بهترین راه حله.

 

 

 

امشب 8 بهمن 94

ساعت 12:15نصف شب

  • Like 8
لینک به دیدگاه

دلم شور می زنه. مخلوطی از احساسات مختلف که نمی تونم با هیچکس در میون بذارم. رازی که نمی تونم به هیچ کس بگم تا یه کم آروم شم.

اما خوشبختانه متوجه شدم که کلید آرامشم فقط و فقط تو دستای خودمه. هیچ کس به اندازه ی خودم به خودم انرژی نمیده. هیچ کس به اندازه ی خودم خودم رو نصیحت نمیکنه.

 

 

پ.ن1: احساس میکنم اتفاقای بزرگی قراره بیفته. نه برای خودم. بلکه در مقیاس وسیع تر و با تبعات گسترده تر. دقیقا همون جمله ی معروف زمان آبستن حوادث بزرگی است.

پ.ن2: دلم می خواد یه مدت دور (تل، اینستا)گرام رو خط بکشم. اما به خاطر بعضی التزامات بعضا بیخود و بعضا باخود نمیشه. گاهی وقتا آدمو به درجه ی تهوع میرسونن.

پ.ن3: قبلا آدم خوش بینی بودم ولی نمیدونم چرا چند وقتیه هر چی زور میزنم نمی تونم به خودم بقبولونم که «بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم»

پ.ن4: آیم عه سایکو اند آی نو ایت

 

 

 

امشب 9 بهمن 94

ساعت 12:09 نصف شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه

هرچی واسه کنکور میخونم فایده نداره:4564:

هیچ کدوم از چیزایی که تا حالا خوندم یادم نمیاد:4564:

همه درسا حفظین من درس حفظی تو کله ام نمیره اگه بره هم اونجا دووم نمیاره زودی میاد بیرون :4564:

با این وضعیتم دنقوزآباد هم قبول نمیشم:4564:

خسته شدم دیگه:4564::sad0:

 

 

 

امروز 16 بهمن 94

ساعت 1:55 ظهر

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یکی از بزرگترین ضدحال هایی که آدم ممکنه تو زندگیش بخوره اینه که جایی که اصلا فکرشو نمیکرده دوربین مخفی کشف کنه و بعد دلیل تمام خنده های مشکوک مسئولین پشت مانیتور واسش روشن بشه :))))

 

 

 

امروز 18 بهمن 94

ساعت 11:56 شب

  • Like 9
لینک به دیدگاه

گاهی وقتا هست که داری بال بال میزنی که یه حرفی رو بزنی و دل خودتو خنک کنی.

دقیقا همون لحظه باید جلوی خودت وایسی و بگی الان وقتش نیست، باشه برای بعد

 

بعدا که «بعد» می رسه میفهمی چقدر خوب کاری کردی که در اون حالت سکوت کردی و عبور کردی

 

 

 

امشب 19 بهمن 94

ساعت 9:53 شب

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دارم یکی از بهترین دوران های عمرم رو سپری میکنم. اینو وقتی فهمیدم که چند روز پیش چند تا از بچه های راهنمایی و دبیرستان تو کتابخونه همو پیدا کردیم و در حالی که با یادآوری خاطرات اون دوره سعی میکردیم صدای خنده مون درنیاد از خنده روی زمین غلت میزدیم.

ای کاش این دوره چند ماهه تا کنکور کــــش پیدا میکرد تا کتابای بیشتری میخوندم بیشتر می خندیدم و بیشتر از زندگیم لذت میبردم:)

 

 

 

امشب یوم الله 22 بهمن 94

ساعت 12:23 نصف شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه

این روزها که سرگرم خوندن کتابهای تاریخ شهر ایران و جهان هستم، خیلی از مسائل فرهنگی، سیاسی و عقیدتی کشورم برای قابل توجیه تر شده.

شاید نظرم غلط باشه، اما با یه مقایسه ساده بین نظام حکومتی ایران و کشورهای غربی میشه به این نتیجه رسید که وضعیتِ الان ما دقیقا محصول انباشت هزاران سال تاریخ و فرهنگه.

 

درسته که از لحاظ پیشینه تاریخی ایران در صدر کشورهای دنیا قرار داره اما تقریبا تو هیچ دوره ای از این تاریخ چند هزار ساله نظام حکومتی مبتنی بر دموکراسی وجود نداشته. از سرکوب قیامها و شورش های مزدک ها و مانی ها گرفته تا حتی به توپ بستن مجلس، همه و همه نشون میده تقریبا هیچ وقت در طول این تاریخ تعاملی بین دولت و ملت نبوده و یک نظام سیاسی متمرکز به صورت یک طرفه و با یک نگاه از بالا به پایین تمام سرنوشت یک ملت رو رقم می زده. تنها در صورتی که خود افراد در راس حکومت با تکیه به انصاف و عدل و وجدان حکومت میکردند شرایط مناسبی برقرار می شده.

 

این وضعیت رو میشه با وضعیت تمدن یونان که ریشه ی تمدن های اروپاییه مقایسه کرد. تمدنی که از قرن دوم و سوم قبل میلاد مجلس داشته و تصمیم گیری درباره ی تمام امور مهم کشوری و لشکری با رای مردم (دموس، به استثنای بردگان و مردمان غیر آزاد و شهروندان غیر یونانی) انجام می گرفته. با در نظر گرفتن این شرایط خیلی طبیعیه که ملت ما دموکراسی رو تمرین نکرده باشن و به تبع اون هیچ آگاهی و انتظاری هم در زمینه مطالبه ی حقوق شهروندی شون نداشته باشن. مسلمه که مردم به صورت پیش فرض نقش خودشون رو فقط یه نقش نظاره گر و منفعل در این ماجرا می دونستند.

 

وقتی که این موضوع رو درک کنی، دلیل تمام این استبدادهای سیاسی حتی بعد از انتقال قدرت از یک رژیم طاغوتی به یک «به اصطلاح جمهوری»، کاملا روشن میشه. این موضوع نه فقط به رئیس روسا که به توده مردم هم مرتبط میشه. مردمی که هیچ وقت احترام به نظر همدیگه و سر خم کردن در برابر نظر جمع رو تمرین نکردن، حتی توان شنیدن حرف مخالف رو هم ندارن و در نتیجه، ظرفیت گفت و گو هم ندارند.

کافیه که با عقاید یکی مخالفت کنی اونوقته که با گوش های بسته و دهان باز به شیوه های لطیف مورد لطف قرارت میده تا هفت جدت پیش چشمات حاضر شن:)))

 

پ.ن: موسسه امام موسی صدر داره یه کارگاه جالب برگزار میکنه به نام کارگاه گفت و گو، با حضور دکتر رنانی اقتصاد دان. به نظرم باید چیز جالبی باشه.

 

 

 

امروز 26 بهمن 94

ساعت 1:21 ظهر

  • Like 6
لینک به دیدگاه

دارم بهترین روزای عمرمو سپری میکنم چون ته دلم روشنه که همه چیز درست میشه :)

 

 

پ.ن۱: امروز یه جمله خیلی جالب خوندم که فکر میکنم بهتره همیشه به یاد داشته باشم:

«اگه شیطان وجود داشته باشه حتما از جنس ناامیدیه».

پ.ن۲: درست میشه همه چی. درست میکنیمش.

 

 

 

امشب ۳ اسفند ۹۴

ساعت ۱:۰۸ نصف شب

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خیلی جالبه. علی رغم تمام شعارهامون مبنی بر ضرورت حفظ وحدت شیعه و سنی و با وجود اینکه هیچ وقت کوچکترین احترامی به عقاید سنی ها نمی ذاریم، از بی احترامی به همسران پیامبر و تمسخر خلفای راشدین (به اصطلاح خودشون) گرفته تا زیر سوال بردن مسلمونی غالب جمعیت مسلمون ها،

اما در مورد احتمال تاریخ شهادت/ وفات حضرت فاطمه (س) رای اونها رو هم مد نظر قرار میدیم و علاوه بر اون، فاصله بین این دو احتمال رو هم عزاداری میکنیم که یه وقت بیکار نباشیم :)))

حقیقتا ایمان آوردم به این که بهترین راه تخریب یه ایده/ آرمان/ اعتقاد ارزشمند، بد دفاع کردن از اونه.

و بزرگترین تقصیر به گردن اون علماییه که این بد دفاع کردن رو محکوم نمیکنن.

 

 

 

امشب ۴ اسفند ۹۴

ساعت ۱۰:۴۵ شب

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ترس از دست دادن تو من نهادنیه شده.

ترس از دست دادن آدما

ترس از دست دادن عزیزانم

حتی ترس اینکه همین رهگذرهای معمولی که برای چند ثانیه همدیگرو به یه لبخند مهمون میکنیم، دیگه نباشن.

ترس از دست دادن خودم.

ترس اینکه بمیرم

بدون اینکه واقعا دوست داشته شده باشم

بدون اینکه واقعا کسی رو با تمام وجود دوست داشته باشم.

 

اونقدر این ترس سایه به سایه همراهمه

که با انتخاب هر جهت

با برداشتن هر قدم

خودم رو در حالی که هزاران کیلومتر از اون راه رو طی کردم تصور میکنم.

 

و همین میشه که احتیاط بر همه چیز غلبه میکنه

محاسبه بر همه چیز سایه می اندازه

و عشقِ سرکش بی تبصره

(اگر اصلا چیزی به این مفهوم خارج از افسانه‌ها وجود داشته باشه!)

زیر سم عقل عاقبت اندیش از بین میره.

 

میدونم اشکال کار کجاست

(بخشیش) از اینه که پایان این فیلمنامه‌ی برداشت آزاد رو نسپردم به خدا

از اون کارگردان‌هایی هستم که تا دو کبوتر عاشق رو نفرستم زیر یه سقف، مخاطب رو توی سینما نگه میدارم

من ته این فیلمنامه رو واقعا نمی‌تونم جور دیگه‌ای تصور کنم

حالا هی همه‌ بگن پایان رو واگذار کن به شعور مخاطبت

من تو دلم صد بار پایان این داستان رو با سکانس مورد علاقه ام مرور کردم.

 

البته این تمام ماجرا نیست.

یه بخش دیگه هم اینه که

واقعا سخته

جدای از تمام محاسبات و احتمالات،

متعادل نگه داشتن این مثلث شیشه‌ای روی یک راس

واقعا سخته.

و انگار یه لِم

یا مهارت

یا تجربه یا هر چی

لازم داره که من به اندازه‌ی کافی ندارم.

 

خلاصه اینکه افتاد مشکل‌ها...

 

 

پ.ن۱: خوشحالم که اینجا رو نمی‌خونی، همون بهتر که این افکار متشتط پشت چهره‌ی آروم و شخصیت ساده‌ی من پنهان بشه.

پ.ن۲: شک میکنم پس هستم.

 

 

 

امشب ۱۶ اسفند ۹۴

ساعت ۱۲:۰۵ نصف شب

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امشب داشتم فکر میکردم که چهار شنبه سوری چقدر میتونست بهتر برگزار بشه. اگه با یه مدیریت درست به یه جشن ملی تبدیل میشد. شاید اولین جشنی که مردم در کنار همدیگه در فضای عمومی شهری با هم تجربه می‌کنند. مردم ما هیچ وقت تجربه‌ی شادی دسته جمعی رو نداشتن اما تا دلت بخواد به انواع و انحاء مختلف عزاداری دسته جمعی رو تمرین کردن. چرا نباید برای اولین بار این فرصت رو بهشون بدیم که بتونن کنار هم شادی کردن رو تمرین کنن؟ چرا باید بترسیم که آتش شادی زمینه‌ساز فساد بشه؟ چرا باید بترسیم که نکنه از این آتش و مردم گرد امده به دورش، شعله به جان قدرت و حکومتمون بیفته؟

 

واقعا ما نیاز داریم که کنار هم بودن بدون آسیب زدن به همدیگه رو تمرین کنیم و فکر می‌کنم که این نیاز کم کم داره به ما راه‌های جدید و چشم‌اندازهای بدیعی نشون میده و در لباس جدیدی جلوه میکنه. کما اینکه تو همین چند سال اخیر همین مراسم یک شبه‌ی چهارشنبه سوری کم کم داره به سمت‌ مسالمت آمیزتری کشیده میشه. یه طیف کوچیک اما قدرتمند از مردم (که راس هرم تاثیرگذاری هستن) دارن تغییر میکنن و همونا موج جدیدی ایجاد می‌کنند. موجی که از فضاهای مجازی به فضای واقعی و از شهرهای بزرگ به شهرهای کوچک و از دهک‌های متوسط اقتصادی به سایر دهک‌ها تسری پیدا می‌کنه.

 

ما داریم تغییر می‌کنیم و بسیاری از خرده فرهنگ‌هایی رو که با خرد جمعی مون ناپسند می‌شمریم به تدریج تغییر میدیم.

و این که بهترین دلیلیه که باعث امید به روزای بهتر میشه.

:)

 

خدایا ازت می‌خوام که تو سال پیش رو صبر منو زیاد کنی.

روحمو وسیع کنی تا از تنگ نظری و حسادت دور بمونم.

خدایا ازت می‌خوام تا منو آدم نکردی، منو از حرص زدن برای آدم کردن بقیه دور نگه داری.

بهم یاد بده که توکل کنم.

بهم یاد بده که جریانات زندگی رو آسون‌تر بگیرم.

بهم یاد بده تا یه چیزی برخلاف آرزوهام شد کاسه کوزه‌ام رو از در خونه‌ات جمع نکنم به قهر

و بازم خدایا

صبر منو زیاد کن

مرسی، اَه:))))))

 

 

 

امشب ۲۵ اسفند ۹۴

ساعت ۱۱:۲۶ شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

این روزا که در نیمه‌ی بیست و دو سالگی ایستادم، سرمایه‌ای رو دارم که سال گذشته سر از دست دادن یک دهمش، یه روز از خونه بیرون زدم و چند ساعت اونقدر تو پارک تنهایی گریه کردم تا سبک شدم.

اما واقعا

بیست و دو سالگی به اون خوبی که تو فیلما نشون میدن نیست.

خیلی از شب‌های بیست و دو سالگیت رو ممکنه در حالی سپری کنی که حداکثر تا چند ماه پیش روی زندگیت رو میتونی پیش‌بینی کنی.

نمیدونی سال دیگه این موقع کدوم شهری، کاری داری یا نه، تنهایی یا نه. حتی نمی‌دونی سال دیگه همون یک دهم سرمایه‌ی معنوی رو هم داری یا نه.

حس مهره‌ای که خونه‌های اول مارپله رو تازه پشت سر گذاشته و هنوز تا پایان کار راه درازی در پیشه.

 

خدایا خودت درستش کن.

 

 

 

امشب ۷ فروردین ۹۵

ساعت ۱۲:۴۳ نصف شب

  • Like 8
لینک به دیدگاه

مهم‌ترین چیز اینه که در برابر افکار جدید دگم نباشیم. بخونیم و بشنویم و بعد راهمونو انتخاب کنیم.

 

اینکه گوشاتو بگیری و به راهت ادامه بدی که افتخار نداره! الاغم همین کارو میکنه!

 

 

 

امشب ۱۰ فروردین ۹۵

ساعت ۱:۰۶ نصف شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یادته گفته بودم تو پیدا کردن دوست و همراه خوش‌شانسم؟

تو از اون خوش شانسی‌های خیلی بزرگ منی :)

باش

 

 

 

امشب ۲۲ فروردین ۹۴

ساعت ۹:۲۹ شب

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

انقدر این چند وقته خبر بد خوندم که دیگه به درست شدن هیچ چیزی امید ندارم. قتل، تجاوز، شکنجه، خشونت خانگی، زندانی کردن نخبه‌های کشور، سرطان

واقعا آدمیزاد تا کجا میتونه پیش بره؟

تا چه حد میتونه پست باشه؟

 

 

خدایا نکنه واقعا ما رو ول کردی به حال خودمون؟

کاش یه عذاب دسته جمعی میومد نسل همه‌مون رو می‌برد.

...

 

 

 

امشب ۳ اردیبهشت ۹۵

ساعت ۹:۵۸ شب

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...