maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۳۹۴ هرچی با خودم دو دو تا چهار تا کردم دیدم اگه اینجا ننویسم کلا نمینویسم و اگه ننویسم حرفام تو دلم میگنده و وقتی هم بگنده خودمم میپوکم. خلاصه نتیجه گرفتم که خب چه کاریه:))) بهتره دوباره همینجا بنویسم. تو اتاقم چند تا گلدون گل دارم صبح تا شب باهاشون ورمیرم. میرم و میام نگاشون میکنم که برگاشون سبزتر نشدن؟ آب نمیخوان؟ نورشون خوبه؟ رنگ گلدونشون بهشون میاد؟ خلاصه انقدر باهاشون انس گرفتم که دارن تو دلم ریشه میزنن. صبح که از خواب پا میشم به محض بیدار شدن نگاشون میکنم، شب قبل خوابیدن بهشون شب به خیر میگم. عزیزترینشون یه گیاهیه که چند وقت پیش واسه چند روز یادم رفت بهش آب بدم. اونم افتاد و خشک شد. اونقدر وضعیتش ناامیدکننده بود که میخواستم بندازمش دور اما گفتم یه لیوان آب بهش بدم و شانسمو امتحان کنم. باهام آشتی کرد. الان انقدر حالش خوبه که گل داده و من تازه فهمیدم عه! این گلم میده:))) حالا شده یکی از دلایل زندگی کردنم. که وقتی نگاهش میکنم یادم بیفته بودن من اگر نه برای هیچکسی، حداقل برای گلم مهمه. امشب ۲۲ مهر ۹۳ ساعت ۱:۵۶ نصف شب 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۳۹۴ خیلی وقتا به چیزا یا کسایی فکر میکنم که مدتهاست ازشون فاصله گرفتم. آدمایی که روزگاری از حاشیهی زندگیم رد شدن و برای همیشه ناپدید شدن. امروز ظهر یاد صدیقه افتادم، کسی که در کل زندگیم دو بار دیدمش. لحن صداش اون روز، غروب، کنار تئاتر شهر ، وقتی که کنار هم منتظر نشسته بودیم تا علی برگرده و پرسید کیفتو از کجا خریدی؟ هنوز تو گوشمه. یا اون روز ظهر، وقتی که آزمون مرحله دوم تیزهوشان تموم شده بود و من کنار در مدرسه منتظر وایساده بودم، مادر و پدر مارال، هممدرسهایم، که خودشم به زحمت میشناختم سوار به یه سمند سفید، به گرمی بهم تعارف کردن که تا خونه برسوننم. با این که سوار نشدم اما حس خوبی که از این رفتار صمیمی بهم دست داد هنوز یادمه. گاهی وقتا هم وسط خوردن کوکوسبزی شام، ذهنم فلاشبک میزنه به سال سوم دبستان، راهروی طبقهی اول، دست باندپیچی شدهی من و معلممون خانوم محمودی که با مهربونی کیفمو ازم گرفت و تا داخل کلاس برام آورد و من تمام پلههای باقیمونده تا طبقهی دوم رو شونه به شونهی معلمم، مثه یه سرباز از جنگ برگشتهی مجروح با خجالت، احترام و غرور بالا رفتم. و چند هزار آدم دیگه که جزئیات رفتارشون هیچوقت از ذهنم شیفت دیلیت نمیشه، وسط یه چرت عصرگاهی تو یه بعد از ظهر پاییزی به مغزم سرک میکشن. عصر مهر ۹۴ 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۴ بگذر روزگار خواهش میکنم از این روزا بگذر امشب ۲۵ مهر ۹۴ 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۴ این روزا فقط یه جمله است که نگهم داشته یه جمله از نهج البلاغه صبر، ایمان را چون سر است. صبر کن مریم، دووم بیار و بزرگ شو شاید یه روز بیای این نوشتهها رو بخونی و با خودت بگی درسته خیلی اذیت شدم اما میارزید میارزید به آرامشی که الان دارم میارزید به روحی که بعد این همه سختی مقاوم شده نگاه کن خودتو ببین تو همین پنج سال چقدر قد کشیدی چقدر بزرگ شدی چقدر پخته شدی و خوشبختانه چقدر آدم بهتری شدی اصلا الان اون دختر دبیرستانی ساده و مظلوم یادته؟ ببین چقدر قوی تر شدی ببین چقدر منطقیتر با موضوعات برخورد میکنی نمیدونم چی برات پیش میاد... هیچ تضمینی ندارم ولی میدونم اونی که اون بالا نشسته اثر انگشتش روی تمام اتفاقای دور و برت هست میدونم که دوست داره چی میخوای دیگه؟ :) امشب ۳ ابان ۹۴ ساعت ۸:۰۴ شب 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۹۴ احساس میکنم دقیقا در مسیری هستم که باید باشم. هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است... امشب ۶ آبان ۹۴ ساعت ۱۱:۳۶ شب 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۹۴ چند وقت پیش رفته بودم مهمونی خونهی یکی از اقوام دور سببی اونجا بر حسب اتفاق نشستم پیش مادربزرگ عزیز خونواده اونم شروع کرد به تعریف کردن از بچههاش، نوههاش، داماداش و ... منم که تو اون فضای شلوغ حقیقتش اصلا نمیشنیدم چی میگه فقط گوش میدادم و گاه گاهی با سر تایید میکردم و مواظب بودم حرف بیربط نزنم و سوال کی و کجا رو با بله خیر جواب ندم. . خلاصه بعد از این ماجرا من شدم شخصیت محبوب این مادربزرگ دوستداشتنی که تو کل فامیل به پسردوستی معروفه گویا چند دقیقه گوش شنوا بودن من (بلکم ناشنوا) جوری مامان جونو تحت تاثیر قرار داده که از صدها کیلومتر اونورتر به فامیل مشترکمون سپرده که بدون مریم اومدین اینجا نیومدینا . داشتم امروز فکر میکردم که تنهایی بیشتر از هر چیز دیگهای آدمهای تنها رو به هم نزدیک میکنه. انگار این درد لاعلاج مشترک پیوند دهندهی کل انسانها با همه. امشب ۶ آبان ۹۴ ساعت ۱۱:۵۳ شب 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۴ شاید تنها تعریفی که میشه برای اخلاق کرد اینه که با دیگران طوری رفتار کن که دوست داری باهات همونجوری رفتار کنن. اگه این معیارو در نظر بگیریم شاید بتونم بگم من آدم اخلاقی هستم. از تو چشم بودن به خاطر تظاهر بیرونی بدم میاد. از اینکه انقدر معیارای ظاهری تو جامعه پررنگه بدم میاد. از اینکه سوژهی عکاسای پرطرفدار، زنای بزک کرده است حالم به هم میخوره. از اینکه سوژه عکاسای پرطرفدار زنا هستن حالم به هم میخوره. فکرم مغشوشه... یه پیکر لاغر و نحیف که کش میاد، یه هیکل چاق و سنگین که گرد میشه و کل دنیا رو میگیره. روی یه پسزمینهی نارنجی پررنگ، خوابی که از بچگیام یادم مونده. دلم میخواست میتونستم فراموش کنم. بیاهمیت بگذرونم. زندگیمو بکنم. احساس میکنم مغزمو بیخودی با جزئیات آدمای منسوخ زندگیم پر کردم. واسه همین نمیتونم درست فکر کنم. حالم خوب نیست. حالم بد هم نیست. سردرگمم. آوارهام. دلم میخواد به یه چیزی وابسته باشم. به یه نقطه. به یه آدم. به چیزی که بشه بهش تکیه کرد. چیزی که بشه صد در صد بهش مطمئن بود. چیزی که بمونه. دلم یه دستاویز پایدار میخواد که باشه. یا حتی اگرم نیست نباشه. واقعن نباشه. هیچ نشونهای هم ازش نباشه. خودم باشم و خودم و خودم. تنهای تنها. مثه اینجا یه نوشتهی بیمخاطب باشم. مثه اکانت ایسنتا یه آلبوم مخفی باشم. خسته شدم از این بودن و نبودنهای مقطعی. از این قطع و وصل شدن. دلم میخواد تنها باشم. دلم میخواد دیگه هیچوقت هیچکس این تنهایی رو ازم نگیره. دلم میخواد گم شم. گمنام شم. امروز ۱۰ ابان ۹۴ ساعت ۴:۰۴عصر 5 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۳۹۴ واقعا چیزی بیشتر از موسیقی تو این دنیا میتونه حال آدمو دگرگون کنه؟ کافیه یه روز صبح که حالت حسابی گرفته است، melodrama از bocelli رو گوش کنی. دنیات زیبا میشه. امشب من بازم با جادوی جاودانهی موسیقی عالی شد. در حال گوش دادن به autumn از ویوالدی... گاهی اعماق گوشههای مخوف و نمور ذهن آدم با یه جمله روشن میشه وقتی کسی بهت میگه من هر روز صبح قبل از نماز با اسم دعات میکنم. اون وقته که میفهمی چقدر تو ذهن آدمایی که حتی فکرشم نمیکنی زندهای و زندگی میکنی. از خودم راضیم. به خاطر همه چی. از همه مهمتر به خاطر اینکه بیشتر از قبل تلاش میکنم و صبورانهتر تحمل میکنم. امشب ۱۸ آبان ساعت ۹:۲۹ شب 5 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان، ۱۳۹۴ این روزا که دارم آخرین ماههای بودن تو این دانشکده رو تجربه میکنم به تمام این چند سال فکر میکنم و تمام خاطراتش میاد جلوی چشمم. هیچوقت نتونستم با موج غالب بچههای کلاسمون ارتباط برقرار کنم. هیچوقت احساس نکردم جزئی از این جمعم. نمیتونستم رفتاراشونو برای خودم تجویز کنم تا توی جمعشون راه پیدا کنم. انگار اونا مال یه نسل دیگه بودن و من مال یه نسل دیگه. اصلا نمیخوام خودمو بزرگ نشون بدم اما به شدت احساس میکردم بچهان. وقتایی که با هر تپق استاد از خنده ریسه میرفتن و سوژهای گیر میآوردن برای مسخره کردن و خندیدن. وقتایی که از یکی دو نفر با جبههگیریهای سیاسی خاص ابراز انزجار میکردن و تک تک رفتاراشونو دست میانداختن. تمام اون وقتایی که ساعتها با هم دور کافههای انقلاب چرخ میخوردن و تو این با هم بودنها، حساسیتهای کسی مثل من برای حفظ بعضی از حریمها بیشتر شبیه به یه شوخی بود. باعث میشد خودمو فرسنگها دورتر ازشون ببینم. درسته که بودن تو یه جمع بزرگ و صمیمی یکی از لذتبخشترین بودنهای دنیاست اما نه وقتی که قراره برای بودن تو اون جمع خودت رو در حد قالبهای رفتاری اونها کوچیک کنی. طبیعی بود که تو چنین شرایطی دیدم نسبت به خیلی از بچههای هنر منفی شد. احساس میکردم قاطبهشون آدمایی هستن که دوست دارن خاص بودن افکارشون رو حتما حتما توی ظاهرش متجلی کنن. اونقدر همه قیافههای خاص به خودشون میگرفتن که در نهایت همون خاص بودن هم یکنواخت میشد. همهی اینها باعث پیشفرضهای ذهنی و در نهایت یه حالت تدافعی توی رفتارم شد. تا جایی که میتونستم خودم رو از جمع فیزیکی و مجازیشون دور نگه داشتم و تمام شبکههای اجتماعیم رو به همین خاطر تحریم کردم. حالا بعد از گذشت این همه روز از بودن توی همچین محیطی، متوجه خیلی از چیزها شدم. درسته که من مثل اونا نبودم و نیستم، اما مهم اینه که فهمیدم که آدمها مثل هم نیستن و مثل هم فکر نمیکنن. اما همیشه چیزهایی خوبی رو میشه تو آدمهای دیگه کشف کرد. میشه مدارا کرد و کنارشون بود اما نه به روش اونها بلکه به روش خودم. دانشکده هنرهای زیبا برای من یه نمونهی کوچیک از جامعهایه که توش زندگی میکنم. پر از آدمای رنگارنگ. که باید کنارشون موند و زندگی کرد و لذت برد. همین. امشب ۲۳ آبان ساعت ۱۲:۲۰ نیمه شب 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۳۹۴ یه لیست بلندبالا از کارای انجام نداده و در لیست انتظار دارم که داره رو مخم پاتیناژ میره. دلم میخواد بشینم سیر دل گریه کنم اما نمیشه... وقتشو ندارم :( . . . آخر طاقت نیوردم و سیر دل گریهامو کردم :))) بهتر شدم :) خدایا شکرت امشب ۲ آذر ۹۴ ساعت ۱۰:۴۰ شب 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۴ اگه کسی منو تو دنیای واقعی نشناسه ممکنه با خوندن نوشتههای اینجا فکر کنه یه دختر افسردهام که تقی به توقی میخوره گریهام میگیره:))) در حالی که اتفاقا آدمیم که از درز دیوارم خندهام میگیره:))) اما چون نوشتن راهیه که میتونم باهاش خودمو آروم کنم معمولا تو وقتای ناراحتی میرم سمتش. واسه همین حال و هوای اغلب نوشتههام یه کم ابری میشه. . . . اصولا اگه درست فکر کنی تمام این هستی رو به سوی تکامل داره. پس جای هیچگونه نگرانی نیست. الخیر فی ما وقع. امشب ۴ آذر ۹۴ ساعت ۰۰:۴۷ 7 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۴ خیلی سخته که آدمها از یه جایی به بعد دیگه هیچ حرفی برای گفتن به هم پیدا نمیکنن. یکی از دوستای دبیرستانم هست که به خاطر همین موضوع باید در ادامه دوستیم باهاش تامل کنم. نه از موسیقی نه از کتاب نه از فیلم نه از تحلیل اتفاقات دور و برم نه از سیاست نه از درس، از هیچ جنبهای نگاهمون به مسايل یکی نیست. نتیجتاً وقتی که به هم میرسیم اون میپرسه شوهر نکردی منم میپرسم چه خبر از دوستپسرات؟ :| (البته بماند که همین یه موضوع خودش سه چهار ساعتی طول میکشه تا قشنگ بازش کنی و شرح و بسط بدی :))) ) امشب ۴ آذر ۹۴ ساعت ۱:۱۰ 7 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۹۴ چهل روز از این سفر گذشت و خدا میدونه که چقدر سخت گذشت. اما عمیقا اعتقاد پیدا کردم که رنج کشیدن جزئی از فرآیند بزرگ شدنه. بزرگ شدن غیر از درد هزینه هم داره. هزینهی تمام روزهایی که میتونست بهتر سپری بشه و نشد. حالا من در آستانهی این اربعین عزیز که برام جشن تولد یه طرز تفکر جدیده ایستادم و از خودم میپرسم سالهای بعد قراره چی کادویی بگیرم؟ تنها چیزی که فعلا میدونم اینه که در آغاز این مسیر هستم. میدونم که همه چی از خودم شروع میشه. از تمرین بیوقفه. دقیقا همون چیزی که قبلا بهش فرسایش روحی میگفتم و حالا بهش میگم پیکر تراشی خود. تا من، همین من مریم نخعی عوض نشم هیچ چیزی اطرافم تغییر نمیکنه. تا وقتی من با مهربونی و بخشش و با علم به این که رزق هر کسی پیش خدا محفوظه رفتارمو تغییر ندم چیزی عوض نمیشه همین اجزای کوچیکن که یه سیستمو میسازن و یه سیستم خراب تا وقتی اجزاش خراب نباشن نمیتونه به تنهایی کار کنه. امشب ۱۱ آذر ۹۴ ساعت ۱:۱۳ نیمه شب 5 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۴ دوستان نمیدونم چرا نمیتونم پیام خصوصی بفرستم. یه طرفه شدم همینجا عذر تقصیر بیارم که بیشتر از این شرمنده نشم. امروز ۱۷ آذر ۹۴ ساعت ۴عصر 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۹۴ یکی از بهترین کتابایی که تو عمرم خوندم کتاب قلعه حیواناته. یه روایت ساده و روون از یک مزرعه پر از حیوونای مختلف که تصمیم میگیرن برای رسیدن به استقلال و آزادی، انقلاب کنن. داستان روایت این انقلاب رو تصویر میکنه. و چه قدر هم خوب و واقعی تصویر میکنه. تمام شخصیتهای کتاب ما به ازاهای بیرونی دارند و سطر سطر کتاب منو یاد اتفاقای دور و برم میاندازه. اینکه چطور یه عده خوک و خوکصفت بر مزرعه و مردمش حاکم میشن و انقلاب در طول سالیان، یکی یکی همهی سردمدارهای خودش رو راهی کشتارگاه و زندان و حصر و تبعید میکنه. مزرعه حیوانات فقط یه کتاب داستانی ساده نیست. احوالات مردمی رو نشون میده که با آرزوی بهتر شدن شرایط انقلاب میکنن و یه عده رو بر صدر مینشونن. اما غافلند از اینکه انحصار قدرت فساد میاره و این فساد دامنگیر خود انقلاب هم میشه. فلعه حیوانات در واقع داستان رنگ باختن یه آرمان در امتداد زمانه. داستان حیوانات اهلی و حرف گوش کن ایه که تنها خواستشون از زندگی از استقلال و آزادی به فراهم بودن یه یونجه بخور و نمیر تقلیل پیدا میکنه. (به بهانهی انتخابات مجلس خفتگان) امشب ۲۸ آذر ۹۴ ساعت ۱۱:۴۰ شب 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۹۴ دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما به دست شراب دوساله بود اینم از فال امشب من... پ.ن۱: بعد از مدتها حالم خوبه. میدونم چی رو میخوام و میدونم چی و کی رو نمیخوام. تکلیفم با خودم یه سره است. پ.ن۲: "خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام از ما، اثر هنری ناتمام است. هر حادثهای که تجربه میکنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرحریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که «انسان» نام دارد، در پی کمال است." شدیدا به این جملهها اعتقاد پیدا کردم. خدا شکرت واسه همه چیز. امشب ۱دی شب یلدا ساعت ۱ نیمهشب 6 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۴ گاهی وقتا از خودم لجم می گیره. از این که نمی تونم مثه آدم حرفمو بزنم. از اینکه برای اینکه دل کسی رو نشکنم تمام برنامه هامو به هم می ریزیم، از همه کارام می زنم و خودم رو تو فورس ماژور میذارم که به طرف نگم نه. نگم وقت ندارم و الان تو مودی نیستم که به حرفات گوش کنم. اصن چرا به طرف نمیگم تو چرا هر وقت ناراحتی میای سراغ من؟ چرا یه دفعه موقع خوشیات نشده به من زنگ بزنی بگی من حالم خوبه تو چطوری؟ چرا هر وقت شکست عشقی میخوری یادت میفته که میشه با مریم حرف زد اون گوش میده. باباجان من ثانیه ی وقتم واسم ارزش داره. جدا از اون خسته شدم از بس که باهات حرف زدم و هر دفعه بعد از شکست عشقیای متعددت دلداریت دادم و دو ماه دوباره روز از نو روزی از نو. خب بابا منم آدمم. منم مثه تو دخترم. منم مثه تو دلم میگیره اما نمیام هوار بزنم. میرم تو خلوتم گریه میکنم و شاد برمیگردم. هیچوقتم نشده بخوام ناراحتیمو بیام پیشت جار بزنم. نمیگم حرف نزن. اما حداقل یه بار محض رضای خدا بپرس مریم الان حوصله حرف زدن داری؟ مزاحم کارت نشدم؟ آخه از این حرصم میگیرم که منی که انقدر آدم ملاحظه کاریم باید با چنین آدمی دوست شم که نه تنها هیچ وقت ملاحظه نمیکنه بلکه حتی سیگنال هایی رو که براش میفرستم نمیبینه یا نمی خواد که ببینه آخ مریم چرا همین حرفا رو به خودش نمیزنی؟ همه زندگیتو با ترس اینکه دل کسی رو نشکنی گذروندی یه بار به خود بی صاحاب موندت فکر کن محض رضای خدا امشب ۱۸ دیساعت نه و پنجاه دقیقه شب 6 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۴ ... بوی شیرینی تو خونه پیچیده و صدای موسیقی کلاسیک تو گوشم تصویر شهری که پشت این پنجره زنده است و نفس می کشه . . . و من در حال کار کردن روی پایان نامه :)) امروز 21 آذر 94 ساعت 8 شب 5 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی، ۱۳۹۴ جدیدا به این نتیجه رسیدم که قانون اول نیوتن نه تنها در مورد اجسام که در مورد احساسات هم صدق میکنه. یادآوری از فیزیک دبیرستان؛ قانون اول نیوتن میگه اجسام تمایل دارن به وضعیت خودشون ادامه بدن چه سکون و چه حرکت با سرعت ثابت، مگر اینکه نیرویی از بیرون بهشون وارد بشه. این نیرو برای من، یا خوابه یا انگیزه های بیرونی یا یه قدرت درونی این روزا که تجسم هیچ انگیزه ی بیرونی در اطرافم وجود نداره و شبایی که با بی خوابی، کل روز یه بار دیگه جلوی چشمم ورق میخوره، فقط یه قدرت درونی میتونه منو از لختی بیرون بیاره. چیزی که به زندگیم معنا بده. اینکه بفهمم من کجای این دنیا وایسادم. میون این چرخ دنده های فرساینده روزمرگی، قراره چه کار کنم؟ اونم من، منی که مثل یه نقاشی نیمه کاره، مثل قطعات ناتمام بتهوون ناشنوام قراره چجوری این اثر هنری رو کامل کنم؟ دیشب 23 آذر ساعت 1:40 نصقه شب 6 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۴ بالاخره باید یک جایی موضعت رو در برابر کشمکش دائمی کمیت و کیفیت مشخص کنی. باید تکلیف خودت رو بدونی که کدوم سمتی. چه سال سوم راهنمایی باشی و فقط یه زنگ تفریح فرصت داشته باشی تا ده صفحه تمرین خط رو کامل کنی و نشون معلمت بدی یا وقتی داری ایسنتاگرام بقیه رو بالا پایین می کنی به خودت بگی چرا انقدر فالوورهای من کمه؟ و بعد برای افزایش تعداد فالوورهات این اپلیکیشن های جذب فالور و ... رو نصب کنی همیشه پای یه انتخاب بین کیفیت و کمیت وسطه. و تو ناچاری که یکی رو انتخاب کنی اما وقتی می فهمی انتخابت درست بوده یا غلط که یه شب دلت بگیره و بخوای با یه نفر صحبت کنی اونجاست که به لیست بالابلند کانتکت های گوشیت زل میزنی و با خودت میگی تف به این کمیت لعنتی امشب 26 دی ساعت 00:02 نصف شب 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده