رفتن به مطلب

گاهی خودم...


ارسال های توصیه شده

سلام

 

خیلی وقت بود که می‌خواستم منم یه چنین جایی داشته باشم ولی منصرف می‌شدم.

آخر برنده‌ی آشوب‌های ذهنیم رای داد به اینکه اینجا رو بسازم.

 

اینجا فرصتی میشه برام تا دور از نگاه قضاوت‌گر هرکسی، گاهی خودم باشم. بخشی از من که در ظرف کلمات ریخته شده.

 

خوشحال میشم اگه نظری در مورد نوشته‌هام داشتین برام رو پروفایلم پیغام بذارین

:icon_gol:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 159
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خسته‌ام از نبودنت

به سر آمده طاقتم

به اندازه‌ی بیست و یک سال ناز نکشیده در دلم جمع شده

به اندازه‌ی بیست و یک سال قربان صدقه‌های انبار شده

باش وقتی که نیازت دارم

نه لزوما وقتی که باید بیایی

باش الان که دلم می‌خواهد بودی و اشک را از گونه‌ام پاک می‌کردی

آنقدر نبوده‌ای که اگر روزی بیایی باید جور سال‌ها تنهاییم را بکشی

باید تمام این تونل تاریک را به سمتم بیایی

 

در رویاهایم تو دوستم خواهی داشت. بی‌دغدغه، بی‌مرز، بی‌ انتظار

در رویاهایم گاهی از پشت غیر منتظره بغلم می‌کنی

گاهی می‌گویی با هم درستش می‌کنیم

گاهی...

فقط باش حتی اگر هیچ‌گاه گاهی‌های من نمی‌شوی

فقط باش نه فقط وقتی که باید باشی

باش حتی وقتی که بایدی نیست که در کنارم باشی

 

و اگر نمی‌آیی

اگر قرار نیست هیچ‌وقت سایه‌ی خیالیت جان بگیرد

کاش می‌گفتی

که من بیهوده انتظار نمی‌کشیدم که شاید روزی این پرنده‌ی گِلی پرواز کند

اگر نمی‌آیی، حتی اگر اندکی پس از موعد می‌آیی، بدان این گنجشک دارد نفس‌های اخرش را می‌کشد.

تیری بزن و خلاصش کن

خسته‌ام از نبودنت

خیلی خسته...

 

 

امروز ۵ شهریور ۹۳

ساعت ۹:۳۰

  • Like 10
لینک به دیدگاه

زندگی شاید تقوای کودکی از چیدن گل‌های شبدری باغچه باشد.

زندگی شاید اشک‌های گرم مادرم از خوشبختی فرزندش باشد.

زندگی یعنی پدرت نیمه‌شب بگوید: پتو داری؟

زندگی یعنی وقتی برادرت می‌گوید دلم برایت تنگ شده و همزمان چشم‌هایش تصدیق می‌کنند.

زندگی همان وقتی است که دزدکی شنیدم که فامیل دورمان می‌گفت مریم چه دختر خوبی است.

زندگی همان نگاه‌های پنهانی توست که هر بار نگاهت می‌کنم شرمگینانه پنهانش می‌کنی .

 

اگر زندگی این‌هاست پس مگر تمام زندگی من سرشار از این‌ها نیست؟

 

من خوش‌بختم و خوش‌بختی جز این نیست.

 

 

امروز ۶ شهریور

۴ صبح

  • Like 7
لینک به دیدگاه

یه سواله خیلی وقته تو ذهنمه.

کسی که نابینایی مادرزاد داره چه درکی از رنگ داره؟ اصلا هیچ درکی داره؟

 

اگه هیچ درکی نداره اونوقت دنیاش چه رنگیه؟سیاه و سفیدم که نمی‌تونه باشه. پس چیه؟

نور رو چه رنگی می‌بینه؟

 

اگه یه وقت کسی نابینا بشه یعنی دنیای رنگی رو یادش میره و تو یه خلا خاکستری زندگی میکنه؟

 

تصورش هم دردآوره...

 

اما یه چیزی که هست اینه که آدم تا وقتی که نمی‌تونه بودن چیزی رو تصور کنه از نداشتنش زجر نمی‌کشه و یا بالعکس

 

تصور آدم با این‌که فکر میکنیم بی‌مرزترین چیز دنیاست درواقع بین حصارهای ذهنیمون زندانی شده...

 

ما در بی‌محدودیت‌ترین توانایی‌هامون، باز هم ناتوانیم

 

:hanghead:

 

 

امروز ۶ شهریور

ساعت ۱۱ شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه

به چشمانت که نگاه می‌کنم در عمق معصوم نگاهت انعکاسی از آسمان تلالو می‌کند.

 

انگار خدا در گوشم زمزمه می‌کند:

 

از حالا تا همیشه، در چشمان پسر خدا مرا تماشا کن.

 

 

ایمان می‌آورم به یکتاترین تثلیث هستی...

 

 

امروز ۸ شهریور

ساعت ۴ صبح

  • Like 7
لینک به دیدگاه

مجنون من

 

سالهاست لیلی تو بوده‌ام پیش از آنکه تو مجنون من باشی.

 

به تو حق می‌دهم. آخر هیچ‌گاه هیچ‌کس آن سوی قصه‌ها را نقل نمی‌کند.

هیچ‌کس نمی‌داند که لیلی در غیبت تو هر لحظه بی‌تاب‌تر می‌شد... هر لحظه مجنون‌تر ...

 

روزی این‌ها را برایت خواهم خواند تا بدانی لیلی‌ها هرگز بی‌سبب لیلی نمی‌شوند...

 

 

امروز ۸ شهریور

ساعت ۴ صبح

  • Like 7
لینک به دیدگاه

همه را خواندم

 

انگار شاعری در درونم بیدار شده بود و تمام حرف‌هایم را سروده بود

تمیز و مرتب و خط نخورده

 

من تنها مبهوت و متحیر

که من کی این همه را سروده بودم؟

 

http://www.noandishaan.com/forums/thread122551.html

:icon_redface:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

از http://www.noandishaan.com/forums/thread122551-6.html#post1390862:

زنی برای مهمانی آماده میشود و مردی کت و شلوار پوشیده، نشسته است با گوشی موبایل وَر میرود و غر میزند و ساعت را نگاه میکند! چه چیزهائی را از دست می دهد ...

 

زنی آرایش کند و تو فقط نگاه کنی

دست کند در میان موهایش

آن گل سر آبی را

بکارد در میان گندمزار گیسوانش

لباس از تن که میکند

تا لباس شبی بر تن کند

جهان لحظه ای متوقف میشود

سکته ای میزند

لبخندی می نشیند

بر گوشه ی لبان خلقت!

آن سایه ی لطیف را

آن خطی که میگذرد از میان مرز لب هایش

آه ... نفس مانده در سینه!

و توئی که نمیدانی

خالق این مخلوق

چه در سر داشته

وقتی گِل میزده و شکل می داده.

عاشق بوده به گمانم.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

پسر چشم‌های نافذ و مهربان مادرش رو داشت و شاید لب‌های پدرش رو... موهای بلند و مشکیشو از پشت بسته بود و پیرهن سنتی‌ای تنش بود.

وقتی که رفتیم تو، نشسته بود و بی‌خیال ساز میزد.

با خودم فکر کردم بهترین اسمی که می‌تونست داشته باشه همین بود... نیما

 

خودمونو که معرفی کردیم کمی معذب شد و چندین بار تعارفمون کرد.

من که داشتم از خوشحالی بال درمی‌آوردم. اصلا فکرشم نمی‌کردم که گوشه‌ی یکی از همین دکون‌های قدیمی بازار که معمولا جای پیرمردای سالخورده‌ی فرش فروشه، یه همچین مغازه‌ای و همچین آدمی پیدا بشه. تو ذهنم نقشه می‌کشیدم که برای کادو خریدن چه چیزای خوبی میشه پیدا کرد.

 

تو همین حال نگاش که کردم دیدم هنوز سازش دستشه. فکر کنم تنبور بود.

اومد سازو بذاره روزی میز که دسته‌اش گیر کرد به گلدون شیشه‌ای کنارش و شکست.

به صورت واضحی ناراحت شد.

گفتم دسته‌ی سازتون بهش گیر کرد. باید بیش‌تر مواظب باشین!

گفت نه این عزیز که تقصیر نداره و آروم بدنه‌ی سازو نوازش کرد.

بعد دسته کلاف آویزون به ساز رو نشونم داد و گفت این هم گیسشه. ببین!

حیرت کرده بودم از این آدم!

اگه بگم تحسینش نمی‌کردم دروغ گفتم.

حتی یه لحظه به سازش حسودیم شد.

 

یاد نغمه‌ی خودم افتادم. مدت‌ها بود ازش دل‌جویی نکرده بودم. باید می‌نشستم دونه دونه‌ی کلاویه ها رو با دقت تمیز می‌کردم تا بی‌مهری این مدتو از دلش دربیارم.

دوباره چشمم به شیشه‌ی شکسته افتاد.. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم هم یه چیزی ازش بخرم. آخر سر یه گوشواره برداشتم. البته کار آسونی نبود. چون انتخاب کردن از بین همه‌ی چیزایی که همشون با سلیقه‌ام به طرز شگفتی می‌خوند، اصلا راحت نبود.

 

وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم یاد حرف خودش افتادم.

سال‌ها زندگی خارج از ایران، حتی ازدواج با یه زن آمریکایی نتونسته بود ذره ای از ایرانی بودنشو کم کنه.

یک نیمای ایرانی، مشغول تمرین مشقی که چند روز پیش شروع کرده بود.

:icon_gol:

 

 

امروز ۹ شهریور

ساعت ۳ صبح

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خیلی با دخترک صمیمی نیستم

راستش نمی‌دانم باید با او از چه بگویم

ولی او از حرف زدن با من نمی‌ترسد

 

امشب آمد نزدیک

سرش را آورد جلوی گوشم

و گفت هفته‌ی پیش رفتم قزوین و مسابقه شرکت کردم

مقام سوم استانی شدم

گفتم ماشالله چه دختر خوبی!

پرسیدم کلاس هم می‌روی؟

گفت روزهای فرد کلاس زبان می‌روم

روزهای زوج قران

باز هم لبخند زد

و در حالی که چشمان بی‌فروغش ناگهان برقی زد، رفت

 

یک بار هم به مادرم گفته بود که شاگرد اول کلاس سوم شده

کلاس سوم ریاضی

یعنی کلاس سوم دبیرستان

اصلا نمی‌توانستم باور کنم

به ظاهر مثل دختربچه‌های راهنمایی می‌زد

ولی ۱۶ ۱۷ سالش بود

 

امشب مادرم گفت این آدم‌ها زیاد عمر نمی‌کنند

حداکثر سی، سی و پنج سال

به نظرم می‌ارزد به تمام عمرهای طولانی ما

می‌ارزد به این که موقع رفتنت پاک باشی

مثل لحظه‌ی آمدنت

یا حتی پاک‌تر

 

پ.ن: شرم دارم که اسمی را که جامعه روی این افراد می‌گذارد، بنویسم.

معلولیت ذهنی شاید واژه‌ی بهتری باشد.

 

 

امشب ۱۱ شهریور

ساعت ۱:۳۰ شب

  • Like 5
لینک به دیدگاه

چه کسی گفته نمی‌شود برای غریبه‌ها نوشت؟

از آن غریبه‌هایی که حداکثر ارتباطت با آنها یک عصر سرد و دلگیر زمستانی بوده که به اندازه‌ی یک مسیر ولی‌عصر تا فاطمی و فاطمی تا معلوم نیست کجا همدیگر را به گفت و گویی مهمان کردید.

 

چه کسی گفته نمی‌شود برای گیلاس باغچه نوشت؟

برای همان درخت گیلاس قدیمی که بعد از مدتی با رشد سرزده‌ی توت بی بار و بری از تنهایی درآمد؟

همان که صبح‌های امتحانی خرداد با گیلاس‌های رسیده‌اش به من امید می‌داد.

 

چه کسی این قانون را وضع کرده که گیرنده‌ی نامه‌ها باید حتما موجود و در دسترس باشد؟

چرا نمی‌شود برای کسی نوشت که وجود ندارد؟

چرا نامه‌های آدم‌های تنها محکوم به برگشت خوردن اند؟

 

چرا آدم‌های تنها محکوم به برگشت خوردن‌اند؟

چرا آدم‌های تنها باید یک نیمه‌شب تابستانی انتظار بکشند؟

انتظار جواب نامه‌هایی که هرگز از صندوق پست سر خیابان ششم جلوتر نرفت!

انتظار خبرهای غیرمنتظره

انتظار فال‌های خوب که بگوید:

 

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

 

حتی انتظار یک تفاله چایی که شاید اقرار کند که فرد دیگری هم ته این لیوان لعنتی هست!!!

 

شب‌های آدم‌های تنها پر است از ای‌کاش‌ها

پر است از آرزوها

 

امشب هم یکی از آن شب‌های یکی از آن آدم‌های تنهاست.

 

 

دیشب ۱۱ شهریور

ساعت ۴:۱۰

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دیشب یه «جانم» ته گلوم گیر کرده بود و بیرون نمی‌آمد.

تنها بودم و کسی نبود که بیرون بیارش

موند و موند

ورم کرد

جاش ملتهب شد

نزدیک بود گلوم رو بشکافه

آخر ترکید و راه گلو رو باز کرد

خیلی درد داشت

گریه‌ام گرفته بود

اشکام که جاری شد جای زخمو شست و ضد عفونی کرد

التهابش بهتر شد

ورمش خوابید

شد مثه اولش

 

واسه همینه که الان هر کی منو ببینه متوجه نمیشه که

من همونیم که دیشب یه «جانم» تو گلوش گیر کرده بود.

 

 

امروز ۱۳ شهریور

ساعت ۸ صبح

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یه دوست عزیز اینو برام فرستادن:icon_redface::icon_gol::

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

 

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

 

خسته ام زین عشق

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو … من نیستم

 

گفت

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

 

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

 

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

 

مطمئن بودم به من سر میزنی

در حریم خانه ام در میزنی

 

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

 

مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

 

:icon_gol:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

عادت کردم که برای کوچکترین مسائل زندگیم هم دعا کنم

دروغ چرا امشب سر نماز جماعت دعا کردم شیرینی به صف ما هم برسه!

دعا کردم سر دردم خوب شه

سر قنوت برای دوستم دعا کردم که به آرزوش برسه (البته این یکی خیلی کوچیک نبود!!)

 

خدا دعاهای کوچیکو زودتر برآورده میکنه

انگار منتظر یه بهانس که خوشحالمون کنه

 

شیرینی به صف ما هم رسید

سردردم هم خوب شد

 

خدایا خیلی خوشحالم

توام خوشحال باش

 

:*

 

 

امشب ۱۶ شهریور

ساعت ۱۰شب

  • Like 6
لینک به دیدگاه

تقصیر من نبود

بی هیچ دلیلی دلم می‌خواست گریه کنم.

اما ترس از اینکه نکنه این گریه نمازمو باطل کنه راه اشکارو سد می‌کرد.

 

آخر خودش طاقت نیاورد. اومد در گوشمم گفت مگه جز من کسی رو داری واسش گریه کنی؟

گفتم اشهد ان لا اله الا الله

 

و آرام و مطمئن اشکها رو بدرقه کردم...

 

 

دیشب ۱۷ (۱۸) شهریور

ساعت ۱۲:۳۰شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه

انگار صد سال پیش بود که زنگ تفریح‌ها با بچه‌ها بساط بزن و برقص راه مینداختیم و انقدر غرق کار!!! می‌شدیم که گاهی معلم با دستپاچگی تا وسط کلاس میومد و برای اینکه ما متوجهش بشیم خودش شروع میکرد به صلوات فرستادن!:ws3:

ما هم در عرض کسری از ثانیه «شراره چه آسون دلشو به من میبازه» رو تبدیل می‌کردیم به :«... محمد و ال محمد و عجل فرجهم»:ws28:

 

 

دیشب ۱۷(۱۸) شهریور

ساعت ۱:۱۰ شب

  • Like 7
لینک به دیدگاه

ناامید کننده ترین، دردناک ترین و دیوانه وارترین خاطره‌ی بچگیم مربوط به وقتی بود که تلاش می‌کردم مفهوم بی نهایت رو درک کنم.

ساعت ها فکر می‌کردم به این که یعنی چی که یه روز ما می‌میریم و بعد هر جایی که بریم، تا ابد اونجا خواهیم موند.

زمان میگذره و میگذره و میگذره

و تو میدونی که دیگه هیچ مرگی پیش روت نیست

و هیچ وقت قرار نیست هیچی عوض شه

و تا ابد همونجایی.

دیگه هیچ وقت قرار نیست دنیای دیگه‌ای بری

دیگه هیچ وقت قرار نیست موجود دیگه‌ای باشی

دیگه هیچ وقت قرار نیست بمیری

و چقدر اون لحظات مرگ دوست داشتنی می‌شد

و چقدر بهشت طعم جهنم می‌گرفت.

و چقدر خدا ترسناک می‌شد. خدایی که بشارتش به بنده‌های خوبش خلد در جنت بود.

فکر می‌کردم و فکر می‌کردم و فکر می‌کردم

عاقبت به گریه می‌افتادم

و بعد مامان با یه استدلال ساده منو آروم می‌کرد که ذهن محدود ما، توانایی تحلیل نامحدودها رو نداره. بهش فکر نکن.

 

هنوز هم به همون اندازه از بی‌نهایت می‌ترسم.

از تمام هیچ‌ها، از تمام هرگز‌ها، از تمام همیشه‌ها، واهمه دارم

مطلق‌ها هنوزم منو به گریه میندازن.

 

 

امشب ۲۱ شهریور

ساعت ۱۲:۳۰

  • Like 3
لینک به دیدگاه

...انگار وقتی نمی‌نویسم، چیزی درون من کم است.

انگار در تمام سال‌های به دور از قلم، تکه‌ای از احساسم را که باید روی کاغذ جا می‌گذاشتم با خودم این ور و آن ور برده‌ام

حالا می‌خواهم زمینش بگذارم

می‌خواهم مریم واقعی را پیدا کنم

مریم وافعی چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن و درس خواندن است

چیزی فراتز از روزمرگی

چیزی فراتر از بودن است به قول بوبن...

 

 

 

۲۸ دی ۹۱

  • Like 3
لینک به دیدگاه

... حس غریبی است پر کردن تنهایی با آدم‌هایی که از خودت تنهاترند

با آدم‌هایی که سرنوشت تو و آنها را تنها در یک نقطه تقاطع داده است

و تو میخواهی دو خطی را که هر لحظه از هم دور می‌شوند به زور کنار هم نگه داری...

نمی‌شود...

تلاش بیهوده‌ای است...

 

دنبال کسی می‌گردی که بر خودت منطبق شود و تا ابد با هم امتداد داشته باشید

اما تنها کسانی را می‌یابی که با یک دنیا فاصله به موازاتت امتداد می‌یابند....

 

 

 

۲۸ دی ۹۱

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...