masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۳ کلمات و عبارات کوتاه این شعر مانند عکسهای درون یک آلبوم به گونهای به یکدیگر ربط دارند و همدیگر را برای بیان سرگذشت صاحب آلبوم تکمیل میکنند. برای درک ارتباط بعضی از این عکسها و تصاویر به آلبومهای شعری-تصویری دیگر سهراب نیز سرکی کشیدهام: روشنی، من، گل، آب ابری نیست. بادی نیست. مینشینم لب حوض: گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب. پاکی خوشهی زیست. مادرم ریحان میچیند. نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر. رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط. نور در کاسهی مس، چه نوازشها میریزد! نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد. پشت لبخندی پنهان هر چیز. روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهرهی من پیداست. چیزهایی هست، که نمیدانم. میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد. میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم. راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم. من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت. پرم از راه، از پل، از رود، از موج. پرم از سایهی برگی در آب: چه درونم تنهاست. در نگاه نخست، تنهایی سهراب در مصرع پایانی که میگوید «چه درونم تنهاست» به نظر میرسد که انعکاس تنهاییِ «من» در عنوان شعر باشد که از کلمات دیگر با کاما جدا شدهاست: روشنی، من، گل، آب امّا، «درونِ تنها» با تنهایی و جدایی از دیگران فرق دارد. درست است که سهراب از نظر احساس و اندیشه فاصلهی زیادی با اطرافیانش داشت ولی این تنهاییاش به دلیل چنین فاصلهای نیست. آدم ممکن است در میان جمع باشد و تنها باشد، ولی «تنهاییِ درون» میتواند از این دست تنهاییها نباشد. آدم میتواند در میان جمع و با دیگران باشد و تنها نباشد، و باز درونش تنها باشد. این چه نوع تنهایی است؟ آیا نوعی بدبینی و نااُمیدی است؟ آیا نوعی بیایمانی و شکّ است؟ در مورد سهراب، نه. این وصلهها به سهراب نمیچسبد. به نظر من، در مورد او این «تنهایی درون» ناشی از نوعی توقع زیادی است که خودش آن را «شناسایی راز گُل سرخ» مینامید. سهراب میدانست که «کار ما نیست شناسایی راز گُل سرخ،» ولی از ساکن و بیجنب و جوش بودن هم خوشش نمیآمد. همیشه مسافر بود. دنبال حقیقت میدوید. میگفت: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. ... کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم. ناراحتی سهراب از بیتحرکی است. هنگامی که میگوید: ابری نیست. بادی نیست. از آسمان و زمین ناراحت نیست. او از آنهایی نیست که کمبود و دق دلیاش را سر چیزهای دیگر، مثلاً آسمان و زمین، خالی کند. اگر بخواهد میتواند به جایی برود که ابر و باد، طراوت و تحرک، وجود داشته باشد. میتواند کاری بکند که زیر همین آسمان بیابر و زمین خالی از باد دلخوشی داشته باشد. خوب میداند که «دلخوشیها کم نیست.» همین کار را هم میکند. میرود لبِ حوض. میگوید: مینشینم لب حوض: گردش ماهیها، روشنی، من، گُل، آب. پاکی خوشهی زیست. میبینید که از آن بیابری و بیبادی چه قدر زود و خوب به «پاکی خوشهی زیست» میرسد. «گردش ماهیها» «روشنی»، «من»، «گُل» و «آب» دانههای این خوشهاند. «روشنی»، «من»، «گُل» و «آب» یا معادلها و مترادفهایشان تقریباً در همه اشعار سهراب آمده و جالب است که در بسیاری از آنها این گونه کلمات در کنار هم و در ارتباط با یکدیگر استفاده شدهاند. در «پشت دریاها» در کتاب حجم سبز این واژهها باز همبا هم تکرار شدهاند، ولیفاقد این جداییاند. سهراب در «پشت دریاها» ادعا میکند که سرانجام قایقی خواهد ساخت و به شهری در آن سوی دریاها خواهد رفت، جایی که در آن «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.» سهراب باید «روشنی»، «گل» و «آب» را در «من»ِ خود جمع کند تا به «آب و خرد و روشنی» برسد و آن شاعری بشود که شاعر است. (برای رسیدن به این حال و آگاهی زمان لازم نیست. سهراب از فعل زمان آینده استفاده نمیکند تا ساختن قایق و رفتن به آن سوی دریاها را به آینده و وقتی دیگر موکول کند. سهراب بناچار و برای تأکید روی قصد و نیّتی که همین حالا دارد از این زبان و این زمان استفاده میکند. قصد او حرکت در زمانی نامشخص از آینده برای رسیدن به مکانی دور نیست. گفتناش با رفتن و رسیدناش یکی است. زمان و مکانش همین حالا و همین جاست. مبدأ و مقصد این سفر و مهاجرت در درون شاعر است تا به «آب و خرد و روشنی» برسد. شاعر با اندیشهاش سفر میکند و خیلی زود «پاکی خوشهی زیست» را پیدا میکند. شاید بگویید که «من» و «گُل» در جملهی «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند» نیامدهاست. من معتقدم که هر دو به شکلی دیگر حضور دارند. درست است که در این جمله «من» نیامدهاست ولی آن را باید در میان «شاعران» و به عنوان عضوی از آنان دید. حتی حضور «گُل» را که از این جمع غایب به نظر میرسد باید در بطن «روشنی» حسّ کرد. حتماً میخواهید بدانید با چه استدلالی به این نتیجه رسیدهام. عرض میکنم: در شعر «پیغام ماهیها»، سهراب باز لب حوض میرود تا عکس تنهایی خود را در آب ببیند. ماهیها که در حسرتِ «آب» و «گُل» و «نور»ند عکس تنهاییاش میشوند. «من»ِ سهراب باز هم درگیر «آب و گل و روشنی» است. ماهیها در بیآبی از نیاز خودشان به «نور» و «گُل» میگویند و از او میخواهند پیغامشان را به خدا برساند: «به درک راه نبردیم به اکسیژن آب. برق از پولک ما رفت که رفت. ولی آن نور درشت، عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد میآمد دل او، پشت چینهای تغافل میزد، چشم ما بود. روزنی بود به اقرار بهشت. تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است.» با کمی دقت در ارتباط تصاویر موجود در این چند خط متوجه میشویم که «گُلِ میخک» تصویر و عکس آن «نور» است، و آن «نور» در حقیقت جلوهای از آن روشنایی بخش و هستیآفرین نادیده است. در حقیقت آنچه که «ماهیها» میخواهند خودِ «گُل» نیست، خودِ «نور» نیست؛ آن چیزی است که این دو با تفاوت درجهی روشنیشان تصویری از آنند. تشنگی حقیقی ماهیها و تنهایی درونشان برای دیدن و شناسایی راز ورای صورتِ ظاهر آن گل است. آنها آبِ زندگی را برای رفع عطش جسمانیشان نمیخواهند. آب را برای دیدن «او» میخواهند. از خدا میخواهند خود را به شکل آب و گل و نور به آنها عرضه کند. هر چه در هستی و زندگی وجود دارد- مانند گُل- تصویر و عکسی از اوست- از آن هستیآفرینِ زندگیبخش؛ حتی نور تصویری از اوست، خودِ او نیست. ماهیها نورش را در آن گُلی میبینند که تصویرش روی آب افتاده است. این تصویر «کاچیِ به از هیچی» است؛ خوب است، ولی کافی نیست. همانطوری که «سایهی برگی در آب» سهراب را پُر میکند، ولی تنهایی درونش را برطرف نمیکند. بنا بر این، از روی معادلسازیهای سهراب در شعر «پیغام ماهیها» به این نتیجه میرسیم که «گل» و «روشنی» در حقیقت دو تصویر یا دو جلوه از آن حقیقتِ بیتصویرند. سهراب- مانند ماهیها- در طلب «او»، «آب» و «گُل» و «نور» و «خرد» را میطلبد وگرنه مانند مولوی شکّی در پاسخ درست این پرسش ندارد که «آیا شکر بهتر است یا آن که شکر را میسازد؟» چه قدر اندیشهی سهراب در جستجوی «او» و رفتن در پی آواز حقیقت با تک تک ابیات غزل ذیل از مولانا جور درمیآید! «آب» و «گُل» و «نور» و «خرد» و «پُر و در عین حال تنها بودن»ِ سهراب را در این غزل از مولانا به روشنی میتوانید ببینید و حسّ کنید. ملاحظه بفرمایید: ای دوست شکر بهتر یا آن که شکر سازد؟ خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟ ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو؟ یا آن که برآرد گُل، صد نرگس تر سازد؟ ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش یا آن که به هر لحظه صد عقل و نظر دارد؟ ای عشق اگر چه تو آشفته و پُر تابی چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد بیخود شدهی آنم، سرگشته و حیرانم گاهیم بسوزد پر، گاهی سر و پَر سازد دریای دل از لطفش پُر خسرو و پُر شیرین وز قطرهی اندیشه صد گونه گهر سازد آن جمله گهرها را اندر شکند در عشق وآن عشق عجایب را هم چیز دگر سازد شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را در فعل کند تیغی، در ذات سپر سازد «گل» که در حقیقت اشارهای است به «نور» و «روشنی» و تصویر کوچک شده و قابل تجسمی از آنهاست در اندیشهی سهراب نماد چیست؟ سهراب گل را برای درمان هر دردی تجویز میکند. درمان درد تنهایی را نیز در همین گل میبیند که فکر میکند با آواز شقایق دل تنهایی مخاطبانش تازه میشود. (البته سهراب در شعر و نقاشی از نظریهی catharsis یا «تزکیهی نفس و پالایش روان» ارسطو در نمایش برای برخورد با تنهایی استفاده میکند. همین که فرد بفهمد که تنها خودش تنها نیست و یا تنهاییاش نسبت به تنهایی شقایق مهم و گفتنی نیست کافیست.) 3 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۳ سهراب گل را واسطه رسیدن به حقیقت میداند که میگوید: کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم برای رفتن به سوی حقیقت همین بس که «گُل» را بخواهیم و با «گُل» باشیم. «دویدن به سوی حقیقت» ما را از «گل» دور نمیکند، چون گل همیشه با ماست. اگر نباشد راه حقیقت را گم میکنیم. نگاه سهراب به «گل» نگاه به آن نور و نگاه به کُلِّ هستی به شکل بسیار جمع و جور شدهی آن است. پس، «گل» در شعر او نمادی برای هستی و زندگی است. سهراب در «صدای پای آب» در تعریف زندگی میگوید: زندگی گُل به «توان» ابدیت. برای سهراب که نسبت به همه چیز خوشبین است- حتی زیر آسمان بیابر و بیباد- و میبیند که «نور در کاسهی مس چه نوازشها میریزد،» «زندگی گُل به توان ابدیت» است، این یعنی در هر گوشهای از این زندگی، هر ذرّهای از آن، آینهوار تکرار و تکثیر تصویر «گُل» و «او»ست تا بینهایت و تا ابد. سهراب همه چیز را «گُل» و گُل را «نور» میبیند زیرا «او» بدون این واسطهها دیده نمیشود. «گُل» جلوهای از «او» و نمادی برای همهی هستی است تا ابد. (البته برای کسی که مانند خیّام با منفینگری غایتِ سرنوشت همه را در «گِل» و «کوزهی گِلی» میبیند تعریف زندگی میشود «گِل به توان ابدیت».) تنهایی سهراب مانند عطشِ ماهیها برای این است که این جلوهها با همه خوبیشان سراب و فاصلههایی در راه رسیدن به حقیقتاند. سهراب در انتهای «صدای پای آب» همهی عجز خود و ما را برای رو در روییِ بیواسطه با حقیقت در یک جمله خلاصه کرده است: کار ما نیست شناسایی راز گُل سرخ. نمیدانم بررسی این شعر را خوب شروع کردهام یا نه، ولی میخواهم ادامهاش را از وسط شعر شروع کنم- از آنجایی که سهراب میگوید: پشت لبخندی پنهان هر چیز. معمولاً این جمله را هنگامی به کار میبریم که میخواهیم بگوییم آنچه را که ظاهرمان نشان میدهد همان احساس و اندیشهی درونیمان نیست؛ لبخند یا گریه، فرقی نمیکند چون واقعی نیست. کسی از ظاهرمان نمیتواند به آنچه که در باطنمان میگذرد برسد. سهراب نشان میدهد از ظاهرش که به ظاهر از همه چیز پُر است کسی حقیقتی را که سرآخر در مورد خودش بیان میکند نمیتواند بفهمد. کسی تنهایی او را نمیبیند و نمیفهمد. «چه درونم تنهاست» آن حرفی است که پشتِ لبخندِ «پُر بودن از همه چیز» پنهان است و سرانجام در مصرع آخر بیان و عیان خواهد شد. هر چند، با اندیشهای فلسفی و با استدلالی منطقی میتوان ادعا کرد که، تازه، همین تنهایی نیز درک ظاهری سهراب از حسّی است که دارد. این تنهایی توصیفی است در قالب واژگان و زبان از حسّی غریب که وصف شدنی نیست- مانند «حسّ غریبی که یک مرغ مهاجر دارد.» به همین دلیل است که سهراب با وجود حضور در کنار همه، و داشتن همه چیز- «روشنی»، «گل» و «آب»- باز هم تنهاست. هنگامی که سهراب میگوید «پشت لبخندی پنهان هر چیز،» نشان میدهد که لبخند مانند دیواری مانع دیده شدن چیزی است که پشت آن است و از آن حقیقیتر است. سهراب تصویر دیوار را در مصرع پیش از این و در مصرع پس از آن نیز تکرار کردهاست. گفتهاست: نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد. این صبح انگار لبخندی است که برای رسیدن به حقیقت پشت دیوار کافی نیست و آن نور و آن روشنی لازم را برای فهمیدن راز پشت دیوار ندارد. هنگامی که سهراب میگوید «نور در کاسهی مس، چه نوازشها میریزد» کم را جوری کافی نشان میدهد که رضایتبخش است. به اندازهی کاسهای نور داشتن کافی به نظر نمیرسد. بازتابی نور از کاسهی مسی فقط نوازش صاحب نور از فاصلهای پُر نشدنیست؛ به جای دل آدم، نگاهش را پُر میکند. برای موجودی که قانع است نور شدن و نور بودن مهم است، کم و زیادش مهم نیست. (یاد داستان کرم شبتاب افتادم که میگویند در ابتدای خلقت هر موجودی از خدا چیزی خواست، ولی کرم شبتاب از خدا خودِ خدا را خواست. خدا از وجود خودش به او نوری را بخشید و از آن پس او روشن و درخشان شد.) سهراب میخواهد از نور بگذرد و مانند گل نیلوفر با پیچ و تاب هم که شده خود را به منبع نور برساند، ولی «همیشه فاصلهای هست.» نور خودش فاصلهساز است. بازتابِ نور از کاسهی مس خود نور نیست، نور حقیقی پشت نوازشی که در این بازتاب است پنهان است؛ همان طور که «پشت لبخندی پنهان هر چیز» است. سهراب این فاصلههای دیوار-مانند را هر بار به شکلی به تصویر میکشد. در ادامه میگوید: روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهرهی من پیداست. این بار حرفش این است که از روزنهی کوچک دیوارِ زمان چیز زیادی از وجود حقیقی و حتی تاریخی او دیده و درک نمیشود. «چهره» فقط ظاهر آدم را نشان میدهد. آنچه را که او در مورد خودش و انسان و جهان میداند بر اساس آن اندک شناختی است که از طریق آن روزنهی کوچک مربوط به زمان و عصر خود کسب کردهاست، و این همهاش تازه میشود بخشی از ظاهر او و ظاهر انسان و ظاهر جهان. چیزهایی را که نمیداند بخشی بزرگی از اسرار پشت دیوار و نیز اسرار درون و باطن ناشناختهاش است. میگوید: چیزهایی هست، که نمیدانم. این چیزها آن روی چهرهی اوست که دیده نمیشود. پشت دیوار است. روزن برای دیدن آنها کوچک است. از این روزن چیزهایی را میبیند و مییابد و میداند که برایش برای درک آنچه که پنهان است کافی نیست. دانستههایش نمیتواند او را از این نوع تنهایی که گریبانش را گرفته در بیاورد. میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد. چرا فکر میکند اگر سبزهای را بکند میمیرد؟ شاید برای این که از روزن زمان با این بخش از اندیشهی خیّام موافق است که میگوید: این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزهی خاک ما تماشاگه کیست؟ میپذیرد که این سبزه زمانی یکی مانند «من» بودهاست، به همین خاطر، این سبزه خود «من» است- مرگ او مرگِ «من» است. خیّام این حرف را جور دیگری هم تکرار کردهاست: کاین سبزه که امروز تماشاگه توست فردا همه از خاک تو برخواهد رُست. سهراب این را میداند که میداند سبزهای را بکند خواهد مرد. میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم. حدّ دانش و میزان پرش سهراب همین قدر است. این پرواز، پرواز جسمانی نیست، ولی محدود است چون دانشاش محدود است. (یعنی حتی با تلاش ذهنی متکی به دانش هم نمیشود راز «گل» را کشف و «او» را وصف کرد.) درست است که اگر «بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم» خودمان هم میتوانیم پرواز کنیم ولی اوج پروازمان با این بال و پر تازه میشود اوج پرواز پرستو. این اوج به اندازهی طاقت و توان و داناییمان است. آن حدّی است که قابل دیدن است. سهراب پرواز پرنده را میبیند، خودش را جای او میگذارد، پر از بال و پر میشود و پرواز میکند ولی فاصلهاش از تنهاییاش کم نمیشود؛ حتی وقتی با موشک به فضا میرود باز هم به تنهایی میرسد: خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی ماه، فکر بوییدن گل در کردهای دیگر. 1 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۳ میبینید که، باز هم، با اینکه «گل» هست، تنهایی هم هست. سهراب تصاویر پراکندهای را به موازات یکدیگر پشت سر هم میآورد تا نشان بدهد دنیایاش از چه چیزهایی پُر شدهاست: راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم. اتفاقاً کاربرد کلمهی «فانوس» در زمانی که منابع روشنایی جدیدتر و قویتری هم وجود دارد بجاست. پر از فانوس بودن نیاز آدم را برای دیدن بهتر برآورده نمیکند. سهراب به گونهای غیر مستقیم دیوار دیگری را نیز معرفی میکند. این دیوار خودِ واقعیتِ ظاهر است. این دیوار آینه-مانند هر چه را که روبروی آدم است به او نشان میدهد، او را از همه اینها پُر میکند طوری که شاید هرگز حسّ نکند که درونش خالی است. من پر از نورم و شن (این حرف تصویر «فانوس» و «راه» را کامل میکند. «شن» در اینجا اشارهای به راهی است که مانند بیابان همه سویش راه به نظر میرسد. شعر «نشانی» را به یاد بیاورید که در آن میگوید: «رهگذر شاخهی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید.» یعنی راه را به من نشان داد.) و پر از دار و درخت. پرم از راه، از پل، از رود، از موج. پرم از سایهی برگی در آب. اینها همه آن ظواهری است که روی چهرهی آینه-مانندش میاُفتد و نمایان میشود. سهراب با تکرار واژهی «پُر» خوشبینیاش را نشان میدهد، و نشان میدهد که دنیا نه چیزی کم دارد و نه برای او چیزی را کم گذاشته است؛ ولی حال او حالا مثل «پُر و خالی شدن کاسهی غربت در باد» است. هر چه سعی میکند از پُر بودن از چیزهای دیگر حرف بزند باز فکر «تنهایی» میآید و درونش را پُر میکند. همهی دنیا را کف دستش بگذارند مانند سایهی برگی است که در آب دیده میشود؛ سایهی برگ خودِ برگ نیست. هر چه قدر آدم را پُر کند باز آدم میداند که با یک برگ و با سایهی یک برگ دنیا آن بهشتی که میخواهد نمیشود. همهی دلخوشی ماهیها در دیدن «آن نور درشت» و «عکس آن میخک قرمز در آب» در این بود که همان برایشان «روزنی بود به اقرار بهشت». پیغام ماهیها برای خدا این بود که از بیآبی درشان بیاورد؛ نه برای اینکه زنده بمانند، برای اینکه جلوهای از «او» را در آب ببینند. میخواستند شادیشان از آن شادیبخش یگانه باشد. فَرحینَ بِما آتاهُمُ اللهُ مِن فَضلِهِ (آل عمران:170)«از آنچه خدایشان به آنان میبخشد شاد هستند.» سهراب که سر حوض رفته بود تا عکس تنهایی خود را در آب ببیند هم برای دل ماهیها و هم برای بیرون آمدن خودش از تنهایی دست به دعا شد و به سر وقت خدا رفت. در شعر «روشنی، من، گل، آب»، حرف از تنهایی حرفِ اوّل و آخر سهراب است؛ مثل اشعار دیگرش. او این شعر را با بروز تنهاییاش در عنوان شعر شروع و با جملهی عاطفیِ «چه درونم تنهاست» تمام میکند. از همان مصرع نخست که میگوید: ابری نیست. بادی نیست. عوامل تشدید کنندهی این تنهایی، این زندگی یکنواخت و بی جنبش را به تصویر میکشد. این حسِّ سهراب در این لحظه است. هستی با همین آسمان بی ابر و این هوای بیباد ایرادی ندارد. (و سهراب هم نگفتهاست که ایرادی دارد.) این حسِّ درونش است که باعث میشود وضعیتی را که در آن سکون و رخوت است نپذیرد، و نخواهد که در زمان حال درجا بزند. یکی از علل تنهایی و کسالت سهراب در خانه ماندن است. برای کسی که فکر میکند با سفر از تنهایی بیرون میآید یا حسّ تنهاییاش با حرکت به سمت مقصد دستنیافتنی کمتر میشود، خانه حتی اگر مانند بهشت از همه چیز پُر باشد باز هم زندان است. شاید خیلیها با حسّی شبیه به سهراب درونی تنها داشته باشند. سهراب ادعا نمیکند که این حسّ و این تنهایی انحصاری است. سهراب با رفتن لبِ حوض و دیدن گردش ماهیها حسّ خوبی دارد که با حسّی که از آسمان بیابر و بیباد به او دست داده بود متفاوت است. بعد با دیدن مادرش که دارد ریحان میچیند، و با فکر نان و پنیری که مزهاش با ریحان کامل میشود و با نگاه به گلهای اطلسی باطراوت آن حسِّ ناشی از وجود «آسمان بیابر» در درونش کمرنگ و کمکم پنهان میشود. برعکس، این بار سهراب جوری حرف میزند انگار مزهی نان و ریحان و پنیر بدون آسمان بیابر و اطلسیهای تر کامل نمیشود. تکرار «آسمانی بیابر» در وسط این مصرع شاید به این دلیل باشد: نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر سهراب چارهی مشکلِ بیطراوتی و بیجنبشی را خیلی زود در اطراف خودش پیدا میکند. او توقعاش را از آسمان بی ابر و بی باد پایین میآورد و دنیای خودش را با نشستن بر لب حوض و سفرهی نان و ریحان و پنیر مادرش کوچکتر میکند. در این دنیای کوچک «پاکی خوشهی زیست» را میبیند و از همهی دانههای این خوشه پُر میشود ولی باز هم درونش خالی است. درونی که «از راه، از پل، از رود، از موج» میگذرد با این جور چیزها ساکت و ساکن نمیشود. سهراب باید برود و «او» یا دستِکم مانند «او» بشود تا از این تنهایی دربیاید. رستگاری گلهای حیاط در همین رویش به سمت اوست. رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط. «رستگاری» یعنی «رُستن و روییدن»؛ البته این واژه به این صورت بیشتر کاربرد مذهبی دارد. «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» «بگویید خدایی جز خدای یکتا نیست تا رستگار شوید.» رستگاری گلهای حیاط در این است که با رویششان همین را میگویند، و سهراب که از همه چیز پُر است به گلهای حیاط برای این رستگاریشان غبطه میخورد. سایهی برگ درونش را، تنهاییاش را، پُر نمیکند. 1 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۳ بررسی اشعار کتاب «حجم سبز» سهراب سپهری: (2) از روی پلک شب معمولاً منتقد با خوانش دقیق برای خودش کار میگیرد، مخالف میتراشد. تقصیری هم ندارد، بسیاری از آثار حرفهای مبهم کم ندارند. خیلیها عادت دارند دنبال این بگردند که خود شاعر یا نویسنده در بارهی اثرش یا معنی بخشهایی از آن چه گفتهاست تا نفس راحتی بکشند و با نقل قولی از خود رفع مسئولیت کنند. ولی خوانش دقیق با هیچ صاحب اثر و هیچ منتقدی تعارف ندارد. اثر صاحب اثر پیش از خودش حرف میزند؛ و منتقد نیز، اگر خودش را خوانندهای با دقت میداند، باید با خواندن خودِ متن بتواند معنیاش را جمع و جور کند. اگر نتواند و سراغ منابع و مکاتب و مرامها و بهانههای دیگر برود تا حرفش را به کرسی بنشاند دیگر باید روشاش را التقاطی دانست. در خوانش دقیق تک تکِ اشعار هشت کتاب کمترین حدِّ خروج از مرز هر شعر ورود به قلمرو اشعار دیگر این کتاب و کمک گرفتن از آنها برای خواندن ذهن سهراب در هنگام سرودن هر شعر است- آن هم با این پیش فرض که میدانیم سهراب خطِّ فکری و سبک و هدف مشخصی در زندگی و آثارش داشت. با این حال، باز اگر دقت کنیم میبینیم خیلی از کلمات و عبارات و جملات در بعضی از اشعار سهراب حالت شناور و سیّالی دارند. تا خوانندهی دقیق و منتقد میخواهد معنیشان را به دست بگیرد مانند ماهی زنده لیز میخورد و به آب برمیگردد. دم زدنشان در همان فضای شعر زیباست، ولی منتقد ماهیگیری است که چارهای ندارد جز اینکه آنها را از آب دربیاورد تا کارش خوب از آب دربیاید. این مقدمه را گفتم تا از همین جا حواستان باشد که دارم اعتراف میکنم که بررسی اشعار سهراب به این سادگیهایی که من مشق دانشجویی میکنم نیست، گرچه آسان مینمود اوّل. این بررسیها را بخوانید ولی به آنچه که حاصلِ خوانش من است اکتفا نکنید، فریب استدلالها و زبانبازیهای مرا نخورید! خودتان هم خوب اشعار سهراب را بخوانید. شاید، شاید که نه حتماً، شما هم با نگاه دقیقی که به اشعار او- به ویژه اشعار حجم سبز- دارید میتوانید ضعف مرا جبران و حرف مرا کامل کنید. در ضمن، مرا هم از یافتههایتان بیخبر نگذارید. خوب و دقیق بخوانید: از روی پلک شب شب سرشاری بود. رود از پای صنوبرها، تا فراترها میرفت. دره مهتاباندود، وچنان روشن کوه، که خدا پیدا بود. در بلندیها، ما. دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر. دستهایت، ساقهی سبز پیامی را میداد به من و سفالینهی انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد و تپشهامان میریخت به سنگ. از شرابی دیرین، شن تابستان در رگها و لعاب مهتاب، روی رفتارت. تو شگرف، تو رها، و برازندهی خاک. فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست. سایهها برمیگشت. و هنوز، در سر راه نسیم، پونههایی که تکان میخورد، جذبههایی که بهم میریخت. نخستین پرسشهایی که پس از خواندن هر اثری مطرح میشود پرسشهایی از این دست است: گوینده چه کسی است؟ از چه کسی میگوید؟ این را با چه کسی دارد میگوید؟ در شعر «از روی پلک شب» گوینده کسی است که دارد شبزندهداری میکند. شیفتهی شب و طبیعت آن شدهاست. آیا او تنهاست؟ مشکل از همین جا شروع میشود. چرا؟ برای اینکه روایتی که در بند نخست با سوم شخص و با وصف شب آغاز شده یکباره در بند دوم به اوّل شخصی که از «من» و «ما» خطاب به «تو» صحبت میکند تبدیل میشود. بعد، دوباره در بند سوم به نگاه به طبیعت از زاویهی سوم شخص برمیگردد. شاید خواننده در ابتدا فکر کند که در شناخت این «من» و «ما» و «تو» مشکلی ندارد، ولی با فکر دوباره و سه باره و چند باره متوجه میشود که پیچیدگی عجیبی در جمع این چند ضمیر در کنار هم وجود دارد. گاهی وقتی فردی در جملهای خطاب به کسی میگوید «ما» منظورش از «ما» «من و تو» است، و گاهی منظورش «من و دیگری یا دیگران» است. به عنوان مثال، اگر کسی بگوید: «ما بالای کوه بودیم که تو آمدی و شاخه گلی به من دادی.» معلوم است که «تو» در ابتدا عضوی از «ما» نبود. اما اگر کسی بگوید «ما بالای کوه بودیم که تو شاخه گلی به من دادی،» «تو» میتواند از همان ابتدا یکی از «ما» باشد و میتواند نباشد. در شعر «روی پلک شب» در بند دوم چنین ابهامی در کاربرد ضمایر وجود دارد. از این کاربرد چند پهلوی ضمایر، من پهلوی آن کاربردی مینشینم که بیشتر با برداشت من از کار سهراب جور در میآید. این را گفتم تا بدانید که میدانم برداشت من ممکن است همانی نباشد که سهراب میخواست بگوید یا همانی که شما دلتان میخواست بخوانید. برداشت من از این شعر با شناختی که از سهراب و اشعار دیگرش دارم این است: سهراب باز هم از نگاه میگوید. کسی که بر این باور است که «ما هیچ، ما نگاه» هستیم، چارهای جز این ندارد. من نگاه میکنم، پس هستم. اگر میخواهم باشم باید نگاه کنم حتی از روی پلک شب «از روی پلک شب» یعنی از این سوی شب کهچشم بیدار است. شب با تاریکیاش مانند پلکی است که مانع دیدن هر چیزی است ولی چشمی که تیز باشد در تاریکی هم هر چیزی را بخواهد میبیند. شب به پلکی میماند که زیر آن چشمی خوابیده وجود دارد، ولی روی آن همه چیز بیدار است. حتی خفته ها دیده میشوند. اگر سهراب هم در خواب بود جایش زیر پلک شب بود و از این سوی شب بیخبر میماند. خبر داشت، ولی از آنچه که حدیث شب بود آن طور که ورد زبان همه است، حدیثی خالی از احساس، یا در نهایت با حسّی تلقینی از اثر تکرار حرف و تجربهی دیگران. سهراب در بند نخست که سه خط یا مصرع است از زاویهی سوم شخص به شب نگاه میکند. با استفاده از جملات زمان گذشته آن شب را خاص میکند، نه برای این که آن شب از شبهای دیگر متفاوت است، بلکه برای اینکه امشب نگاهش به شب متفاوتتر است. شب سرشا ری بود. سهراب از شبی صحبت میکند که برایش از هر شبی پُرتر بود. انگار او با مشاهده و مکاشفه به حقیقتی پی بردهبود که پیش از آن، این چنین پیش چشمانش تجلّی نکرده بود. شاید آن شب برایش لحظهی شهود و شهادتی بود که فهمید شب بیرون از قضاوت و نگاهِ عادت انسانها و تشبیهات رایج اغلب شاعران چیزی نسبت به روز کم ندارد- وگرنه هر شبی مانند همین شبی است که او از آن میگوید. همه به یک اندازه سرشارند. پُر و خالی بودن هر چیز برای هر کسی به میزان پُر و خالی بودن خودش بستگی دارد. آن شب، سهراب خودش پُر بود که شب را پُر میدید. سهراب دارد از گذشته مینویسد، از گذشتهای سرشار. گذشته وقتی ارزش نوشتن را دارد که برای آدم با همهی صحنهها و حوادث تکراریاش احساسی غیرتکراری را آوردهباشد. از شبی باید نوشت که با همهی تکراریهایش چیزی غیرتکراری هم داشتهباشد. چنین شبی به قول سهراب «شب سرشاری» است، از آن شبهایی که شاعر را سرشار و لبریز احساس میکند جوری که از وجودش سرریز میکند، و اختیارش دست خودش نیست؛ نمیتواند که ننویسد- مثل شاعران رُمانتیک. امّا، این «سرشاری» یعنی چه؟ یعنی چه جور؟ معمولاً چیزی سرشار از چیز دیگری میشود. شب سرشار از چه چیز یا چه چیزهایی است؟ سرشار بودن مانند خوب بودن نیست که تصویر و تصور مشخصی از آن در ذهن باشد. وقتی که معلوم نیست که شب از چه چیز سرشار است باید به این نتیجه برسیم که شب در وهلهی نخست سرشار از شب است؛ و بعد، سرشار از هر چه که در روز هم هست. شب سرشار از هستی است با همهی هستیاش. شاید بشود گفت که سرشار در اینجا به معنی «کامل» است. شب نسبت به روز هیچ نقصی ندارد. سهراب در شعر ««روشنی، من، گل، آب» از پُر بودنِ خودش میگوید: میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم. راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم. من پر از نورم و شن و پر از دارو درخت. پرم از راه، از پل، از رود، از موج: پرم از سایهی برگی در آب: چه درونم تنهاست. سرشار و پر بودن شب نیز از این گونه است. (حتی شب از این نظر که با همه سرشاریاش خالی به نظر میرسد همین تنهایی سهراب را دارد.) سهراب بخشی از «سرشاریِ شب» را اینگونه شرح میدهد: رود از پای صنوبرها، تا فراترها میرفت. سهراب همچنان دارد نگاه میکند، و خوبیاش این است که فقط جلو پای خودش را نگاه نمیکند و این خصلتی است که رود هم دارد. برای همین است که در نگاه و التفات رود توقفی وجود ندارد و این خصلتی است که سهراب هم دارد. همه چیز، از ریز و درشت، برایش مهم است. رود در پای صنوبر توقف نمیکند که فقط صنوبر سبز بماند. از آنجا تا فراترها میرود. عمق و کرانهی شب معلوم نیست. رود تا آنجایی که معلوم نیست میرود. زندگی در شب نیز با مانند رود جاریست. دره مهتاباندود، وچنان روشن کوه، که خدا پیدا بود. نور ماه درّه را پر کرده است، و روشنی کوه تا به حدّی است که نشان میدهد شب با همه تاریکیاش سرشار از نور است. نور یعنی خدا، و خدا یعنی هستی و زندگی. با وجود تاریکی همه چیز مانند روز سر جایش است و خدا همچنان دارد خدایی میکند. سهراب مانند حضرت مولانا «غلام آفتاب است و از آفتاب میگوید،» و غلام قمر است برای اینکه او هم از آفتاب میگوید. سهراب نیز نور را فقط با تعریف فیزیکیاش دنبال و حس نمیکند. او هم قبول دارد که «مادح خورشید مدّاح خود است/ که دو چشمم روشن و نامُرمَد است،» ولی نوع نگاهش به شب طعنهای به این بیت حضرت مولانا میزند که میگفت: سست چشمانی که شب جولان کنند کی طواف مشعلهی ایمان کنند سهراب در شب و تاریکیاش جولان میکند و در حقیقت و لزوم وجودش آیهی روشنی را میبیند که ثابت میکند که در شب نیز چشمهایش نامُرمَد است و میبیند. درست است که شب نور ندارد، ولی برای چشمهایی با نگاهِ سهراب روشنی دارد. طواف هم دارد. همان طور که کوه روشن شدهاست و خدا را نشان میدهد، شب هم روشن شدهاست و خدا را نشان میدهد. (خیلیها که این روزها بیشتر با حساسیّتهای مالی و اقتصادی و سیاسی خداگریزی و دینستیزی میکنند نسبت به هر تفسیری که به گونهای به خدا و دین پیوند بخورد شاخکهایشان میجنبد و صدای اعتراضشان بلند میشود. باز خدا پدر و مادر سهراب و خودش را بیامرزد که خودش این حرف را در دلِ شعرش و در دهان ما گذاشت که، «و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.») در بند دوم که هشت خط دارد زاویهی دید و طرز بیان عوض میشود. با زبان اوّل شخص غیر از «من» پای «ما» و «تو» هم به شعر باز میشود. در سه خطّ نخست این بند سهراب میگوید: در بلندیها، ما. دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر. دستهایت، ساقهی سبز پیامی را میداد به من به نظر من این «ما» جمع سهراب و «تو» نیست. بیشتر به نظر میرسد که سهراب همراه اشخاصی در منطقهای کوهستانی بود ، و به «سرشاری» شب میاندیشد. توجه کنید که او حالا، یعنی زمانی غیر از آن شب، دارد خطاب به آن کس یا آن چیزی که آن شب را برایش به یادماندنی کرد صحبت میکند. این «تو» میتواند بیرون از این جمعِ موسوم به «ما» باشد؛ میتواند هم نباشد. با اینکه سهراب حجم سبز را به بیوک مصطفوی پیشکش کردهاست مشخص است که منظورش از این «تو» او نیست. نه تنها طرفِ صحبتاش او نیست، بلکه با صفاتی که در ادامه برای «تو» میآورد، مانند «شگرف»، «رها» و «برازندهی خاک»، بعید است منظور و مخاطباش هر انسان دیگری باشد. در همین حجم سبز به شعر «دوست» که معروف است پس از مرگ فروغ در وصف او سرودهاست توجه کنید. چیزی را در وصف او نمیگوید که غیرملموس و یا اغراقآمیز بودهباشد. به نظر میرسد مخاطب سهراب در بند دو م شعر «از روی پلک شب» خودِ شب باشد با هر آنچه که دارد، با همه سرشاریاش. طبیعتِ شب، هستی و حیات در شب. سهراب در اشعار دیگر حجم سبز نیز گاه جوری وانمود میکند که دارد با کسی صحبت میکند و یا کسی دارد با او صحبت میکند و یا او را صدا میزند. گاهی آن کس چیزی نیست جز تصویر مبهمی از یک حقیقت، از یک سهرابِ دیگر که فراتر از جسم است، و هستی را فراتر از مادّهی مردهی بیخدا میبیند و حسّ میکند. گاهی با خودش حرف میزند: من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم: کاشکی این مردم، دانههای دلشان پیدا بود. «ساده رنگ» گاهی، مانند «و پیامی در راه»، همه در حال و آینده مخاطب اویند: ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید. گاهی طرف صحبتاش «خودش و همه» است: آب را گل نکنیم. «آب» یک بار هم ماهیها با او حرف زده و گفتهاند: «تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است.» «پیغام ماهیها» در «صدای دیدار» صدای آواز خواندن میوهها را با دیدنشان میشنود. همین عنوانِ «صدای دیدار» و حسّآمیزی درونش نشان میدهد که سهراب دیدن را عین شنیدن میداند. احساس میکند هر چه در پیش نگاهش است دارد با او حرف میزند. امّا، بیشتر اوقات سهراب صدای مبهمی را میشنود و درست نمیداند چه کسی او را صدا یا با او حرف میزند. هنگام گردش در گلستانه حسّ میکند: پشت تبریزیها غفلت پاکی بود، که صدایم میزد. پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف میزد؟ تا سرانجام به آنجایی میرسد که میگوید: دورها آوایی است، که مرا میخواند. «در گلستانه» در «ندای آغاز» میپرسد: چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ. خودِ آن چیز با او حرف نمیزند؛ همین او را گیج کردهاست. منبع صدا برایش در عین آشنایی مبهم است. سهراب این صدا را با همهی اسرارش، انگار با یک آشنایی ازلی، دوست دارد و دنبال میکند. در «به باغ همسفران» میگوید: صدا کن مرا صدای تو خوب است. صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن میروید. سهراب از این صدا «آُمید» و «پیام سبز زندگی» را میشنود. او صدای خودش، صدای درونش را هنگامیکه به طبیعت میخورد و برمیگردد میشنود. این صدا با او همصدایی میکند. در شعر «از روی پلک شب»، سهراب چنین حسّ و چنین همصدایی دارد. این حسّ زندگی است که به سراغش آمده و او از آن با عنوان «ساقهی سبز پیام» یاد میکند. دستهایت ساقهی سبز پیامی را میداد به من. یعنی به من زندگی و حسّ زنده بودن را میداد. معمولاً در سنن ادبی و اشعار ما این «نسیم» است که پیامآور است؛ نَفَس است و مانند «نفس باد صبا»، سبزی و زندگی را برای انسان و طبیعت به ارمغان میآورد. پس، این دستهای پیامآور میتواند نسیم باشد که نفس زندگی است. نسیم دست هستی است که زندگیبخش است. این احتمال با مصرع بعد تقویت میشود که سهراب میگوید: و سفالینهی اُنس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد. اگر این فرض درست باشد و منظور از دستها همان نسیم باشد، نسیم را باید دستهای که و یا چه به حساب بیاوریم؟ نزدیکترین احتمالی که میشود داد این دو تاست: طبیعت و خدا. چون سهراب در آخرین مصرع بند نخست گفته بود: «و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود،» میشود گفت که منظور ملموساش هر چه باشد، منظور اصلیاش باز به خدا برمیگردد. تازه، اگر بگوییم منظورش طبیعت و جلوههایش است باز هم بینیاز از خدا نیستیم برای اینکه اینها همه جلوه و نور اوست. شاید صاحبِ این صدایی که سهراب همواره میشنود، این «تو»، خودِ خدا نباشد، امّا صورت یا صورتهایی است که خدا به هر یک از صفاتش داده است و از پشت آنها او را صدا میزند و با او حرف میزند. این بار این صدا از پشت شب و از روی پلک شب با او حرف میزند. این حسّ زندگی است که در شب که همه چیز مرده به نظر میرسد سهراب را به حرف درآوردهاست. مخاطبِ سهراب مانند همه عرفا «جان» است؛ او نیز مانند دیگران زیاد در اندیشهی تجسم «جانِ جان» نیست. میبیند که شب با نسیم و رودی که در آن جاری است هستی و زندگی خودش را دارد. «از روی پلک شب» به وصف زندگی در شب میپردازد. سهراب در این شعر دارد با همهی هستی، با شب، با نسیم، با رود و در حقیقت با مهمترین جلوهی هستی و خدا، یعنی زندگی، صحبت میکند. این زندگی است که «شگرف، رها و برازندهی خاک» است. هر یک از این صفات را میشود برای هر چه که با نور خدا روشن شدهاست آورد. میشود گفت که این هستی است که شگرف است؛ این نسیم است که رهاست؛ و این حیات است که برازندهی خاک است. حتی میشود گفت که این «شگرفِ رهایِ برازندهی خاک» همین «شبِ سرشار» است. سهراب عاشقانه صحبت میکند. به چیزی دل داده که در این دل شب همراهش است. تنهاییاش را پر کرده است. این عشق او را بیدار نگه داشتهاست، و در این بیداری حسّ زندگی است. سهراب با زندگی در اوج هستی و در بلندیهاست. این حسّ، هر چند گُنگ، او را بالا کشیده تا به آن کسی که دلش و صدایش با اوست نزدیکتر شود. این پیدای پنهان همراه و مخاطباش است، و گاهی خودش مخاطب اوست. سهراب «در گلستانه» نیز هوس کرده بود تا سر کوه برود. برای چه؟ خودش میگوید: در دل من چیزی است، مثل یک بیشهی نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه دورها آوایی است، که مرا میخواند. شیوهی نگاه سهراب به هستی و زندگی، او را به بلندیها میرساند. آنچه را که میخواهد روی کوه نیست، ولی چاره چیست وقتی بلندترین جای زمین روی کوه است؟ سهراب، به ظاهر، روی کوهی است که با نور ماه روشن شدهاست و وجود خدا را حسّ میکند. ولی هنگامی که به جای «کوهها» میگوید «بلندیها» نشان میدهد که منظورش از آن چیزی و جایی فراتر از کوه است. در ظاهر روی «کوه» است، و در باطن، با حسّ زندگی در این شب تا حسّ وجود خدا، و با خدا تا خدا بالا میرود. هرکس، در هرجای دیگر اگر بیدار است و چنین نگاهی به شب و هستی دارد با سهراب در بلندیها سیر میکند، و عضوی از آن «ما»یی میشود که سهراب میگوید: در بلندیها، ما. دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر. فرق این شب با شبهای دیگر، در فرقی است که در سهراب به وجود آمدهاست. او از خود بیرون آمده و شاهد تجّلی هستی و حیات به شکلی دیگر و در حال و هوایی دیگر است. نگاهش بیرونی تر شده تا جایی که دیگر دورها در امتداد نگاهش در تاریکی گم میشود. سطحها راشسته میبیند: هم پاک و هم مستعد رویش. نگاهش ظاهراً به این دلیل از همه شب نازکتر است که خیلی آسان در تاریکی و با تاریکی پاره میشود و دیگر چیزی را نمیتواند ببیند- چیزی جز شب را. امّا، در باطن، نگاهش به این دلیل نازکتر است که به چیزهایی توجه میکند که شبهای دیگر کمتر به آنها توجه میکرد. دستهایت، ساقهی سبز پیامی را میداد به من «ساقهی سبز» آن پیامیاست که سهراب میگیرد و میبیند، و یا میبیند و میگیرد؛ فرقی نمیکند. «ساقهی سبز» آیهای است حاوی پیغام زندگی و وجود هستیبخش. این دستها هستی بخش است. سهراب سبزی، رویش و جاری بودن زندگی را در تاریکی شب دارد حس میکند. ساقه و دست به هم شبیهاند. پیش از این گفتم که منظور از دستها میتواند نسیم باشد و این احتمال با صحبتِ سهراب از نسیم در بند سوم تقویت میشود، و حالا میگویم این نسیم با دستی به سبزی ساقه پیامش را تقدیم میکند- پیامش برگِ سبز و برگِ زندگیست. سهراب در حجم سبز مدام از پیامها و پیغامهایی صحبت میکند که آب و سبزی و میوه و باغ و در یک کلام زندگی را به همه نوید میدهد. در «و پیامی در راه» میگوید: کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ! در «پیغام ماهیها» ماهی ها دنبال آب و زندگیاند: تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است. در «نشانی» رهگذر «شاخهی نور» یا پیامی بر لب دارد که نشانی دوست در آن است. «شاخهی نور» تصویر دیگری از «ساقهی سبز» است. سهراب در «سورهی تماشا» پیامبرگونه رفتار میکند و این برگ و پیام سبز را خودش به دست میگیرد و به عنوان آیهای از آیات هستیبخش الهی به دیگران نشان میدهد: زیر بیدی بودیم. برگی از شاخهی بالای سرم چیدم، گفتم: چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟ سهراب زندگی را در همه چیز میبیند. او مبلغ زندگی است. حتی واژهی «زندگی» برایش پر از جنبش و زندگی است که شعرش «جنبش واژهی زیست» میشود. و سفالینهی انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد «ترک خوردن» در اینجا کنایه از شکسته شدن سکوت است. سفالینه انگار جان میگیرد و به صدا درمیآید. نفس نشانهی زندگی است. با هم انس داشتن با هم زندگی کردن است. ترکیب «سفالینهی اُنس» حتماً شما را هم به یاد این چند خط از «صدای پای آب» میاندازد: اهل کاشانم. نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک «سیلک». نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. حرفی که در پشت ترکیب «سفالینهی انس» است و مهم است همان حرفی است که در دل این چند خط بودهاست. آن حرف چیست؟ به نظر من سهراب پشت این تصویری که از تناسخ رسم کردهاست دارد تصویر جاری بودن زندگی را نشان میدهد که از گذشتهای دور مانند رودی بدون توقف در حرکت است و ما و امثال ما نیز با آن در حرکتیم. این تناسخ تناسخ فیزیکی نیست، روحی است؛ و این «اُنس» اُنس با زندگی است. هر کسی که با زندگی اُنس گرفته این زندگی را به هر چه که در پیرامونش است تعمیم میدهد، میبخشد. اعتقاد سهراب به تناسخ چنین اعتقادی است، اعتقاد به وجود همیشگی زندگی است حتی در چیزی که زنده به نظر نمیرسد. اعتقاد به تناسخ، اعتقاد به وجود و استعداد زندگی در هر شیء به ظاهر غیرزنده است. چون همه هستی آفریدهی خداست و خدا زنده است، پس همه چیز زنده است. شاید یک معنی «ریختن تپش قلبها به سنگ» همین باشد. و تپشهامان میریخت به سنگ. فکر میکنم مرجع واژهی «تپشهامان» سهراب و مخاطباش نباشد. این تپشها به سهراب و همراهانش (انسانهای دیگر) برمیگردد. یک معنیاش این است که این نسیم و نفس شب است که به همه زندگی داده است. همچنین میشود گفت که سهراب به جایی رسیده که سنگ را هم زنده میبیند. زندگی را از خودش به سنگ منتقل میکند. به وجود سنگ اهمیت بدهی و از حالتاش چیزی بفهمی انگار به او زندگی را بخشیدهای. سنگ هم بیکار نمینشیند. بعد میبینی که در جوابت از دل سنگ سبزه میروید. امّا معنی دیگر این مصرع سهراب میتواند این باشد که «ما، در شب و در کوهستان مجذوب سنگ میشدیم.» این برداشت با حرفی که در بند سوم میزند و به موقع به آن هم میرسیم جور درمیآید. سهراب در «سورهی تماشا» میگوید: سنگ آرایش کوهستان نیست. منظورش این است که سنگ برای خودش شخصیتی دارد، حیاتی دارد. اگر از حالتاش چیزی بفهمید قلبتان برایش میتپد، دلدادهاش میشوید. از شرابی دیرین، شن تابستان در رگها و لعاب مهتاب، روی رفتارت. جملهی سهراب ناقص است. شاید اگر مصرع قبل با نقطه تمام نمیشد، میشد فعل «میریخت» را به « از شراب دیرین» هم ربط داد و این عبارت را ادامهی جملهی قبل دانست. ولی این را هم در موردش میتوان گفت که منظور سهراب از «شرابی دیرین» آن مستییی است که هستی از ابتدای وجود با خود داشته است. چون جمله ناقص است نمیشود گفت که سهراب میخواهد بگوید که از شرابی دیرین مست هستم یا مست هستی؛ گرچه برداشت نخست هر کسی همین است؛ ولی شاید میخواهد بگوید که از شرابی دیرین زنده هستم و زنده هستی. از کجا باید به این نتیجه رسید؟ از ادامهی جملهاش: «شن تابستان در رگها.» در رگها چه چیز و برای چه باید وجود و جریان داشته باشد؟ معلوم است: خون و برای زندگی. سهراب زندگی را به همه چیز تعمیم میدهد و زندگیِ خودش را مدیون همهی چیزهایی میداند که در پیرامونش است، چه آنها را ببیند و چه نبیند؛ او با نگاه نازک چیزی را که به چشم نمیآید نیز میبیند. البته، شاید چون مصرع بعد با «رفتارت» تمام میشود، مقصود و منظور این وصفها فقط آن «تو»ی مخاطبِ سهراب باشد، ولی استفاده از صفت «دیرین» باعث میشود که خواننده مجاز باشد آن را به سهراب و به همه تعمیم بدهم. و لعاب مهتاب، روی رفتارت. مهتاب لعابی نقرهای است که روی سطح تاریک شب و روی هر چه که دارد در شب میرود و میروید کشیده شده است. سهراب ابتدا درّه را مهتاباندود و بعد کوه را روشن توصیف میکند. شاید اگر برداشتمان را تنها به همین دو تصویر آغازین شعر محدود کنیم به این نتیجه برسیم که مخاطب سهراب فقط همین درّه و کوه است، ولی میشود به چیزی فراتر از کوه و درّه هم اندیشید. اینها خودشان جلوههایی از هستیاند که اینگونه خود را در شب نشان میدهد. هستی در تاریکی نیز زندگی و حرکت دارد. ماه این زندگی و حرکت را روشن میکند و نشان میدهد. زندگی و حرکت آن رفتاری است که هستی هر روز و هر شب دارد. در شب آسان به چشم نمیآید ولی این رفتن و رویش حتی در خواب، حتی در مرگی که سهراب میشناسد و معرفی میکند وجود دارد. پیام سهراب در «سورهی تماشا» برای مخاطبانش این بودهاست: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد. رفتار و زندگی آدمها باید روشن شود، نورانی باشد. همه چیز باید این گونه باشد. مرده و زنده ندارد؛ روز و شب ندارد. هنگامی که لعاب مهتاب روی شب کشیده میشود، هستی و زندگی در شب روشن میشود. دیده میشود. مهتاب آفتابِ شب است. شب و هستی زیر این نور است که سرشار دیده میشود. این نور باعث نمیشود که هستی دیدهشود؛ این نور باعث میشود که نور دیدهشود؛ باعث میشود خدا دیدهشود. خوب به این جملهی سهراب که میگوید «و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود» فکر کنید. تو شگرف، تو رها، و برازندهی خاک. این وصف وصف زندگی است. زندگی با همهی چیزهایی که در آن است «شگرف، رها، و برازندهی خاک» است. هر چه که بخشی از این هستی و زندگی است صفات آن را نیز به خود میگیرد. هنگامی که شب را زنده و سرشار از همه چیز میبینیم، در مییابیم که شب چه قدر «شگرف است، و رها و برازندهی خاک». زندگی شب را شایستهی چنین اوصافی میکند، پس این حرفها همه در وصف زندگی است که به هر چه داده ش.د و در هر چه دیده شود آن را بارزش میکند. سهراب از خاک که جزء است به کُلّ هستی نظر دارد. زندگی مانند لباسی برازندهی خاک است حتی اگر خاک قدر و ارزشاش را نداند و به قول مولانا نداند که میتواند غمزهی غمازه شود. («آب چه دانست که او گوهر گوینده شود، خاک چه دانست که او غمزهی غمازه شود.») آب و خاک این گوهر و این غمزه را از اثر آن نور و روحی دارند که زندگی یا «فرصت سبز حیات» را به آنها بخشیدهاست. وقتی سهراب میگوید: فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست نشان میدهد که شب دارد به انتها میرسد، یا به عبارت دیگر، دارد در آن سرش به روز وصل میشود. کمکم دارد جایش را به صبح میدهد. «فرصت سبز حیات» «فرصت زندگی» است. این «نور» است که فرصت سبز شدن و بودن و ماندن را به کوهستان میدهد؛ و بر خلاف شب، فرصت سبز دیدن زندگی را به آدم میدهد وگرنه شب هم فرصتی است برای زندگی؛ هر چند، خیلیها فقط روز را فرصتی برای زندگی میدانند و به شکرانهی بیداری دوباره اوّل صبح برای خودشان اسفند دود میکنند. کسی آخر شب برای خودش چنین کاری نمیکند. سهراب میبیند و میداند که «فرصت سبز حیات» همیشگی است و از شب میآید و به صبح میرسد، از دشت میآید و به کوهستان میپیوندد. واژهی «فرصت» به هر چیزی که «حیاتِ سبز»ش را دوباره زیر نور تجربه میکند و ادامه میدهد ربط پیدا میکند. سایهها برمیگشت. سایهها با برگشتن نور برمیگردد وگرنه درشب همه چیز در تاریکی است. نور و روز و سایه با هم برمیگردند. شب با تاریکیاش اسرار خودش را دارد، و روز با سایههایش. مهم این است که بدانیم نه شب تاریکِ تاریک است، و نه روز روشنِ روشن. و هنوز، در سر راه نسیم، پونههایی که تکان میخورد، جذبههایی که بهم میریخت. عبارت « و هنوز» نشان ادامهی زندگی و حرکت در اتصال به شب و پس از سپری شدنِ آن است. سهراب در «جنبش واژهی زیست» نیز با «و هنوز» مرگ را انکار میکند، و در حقیقت، آن را بخشی از زندگی میداند: یک نفر دیشب مُرد و هنوز، نان گندم خوب است. و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند. با عبارتِ «و هنوز» چه خوب میشود شب را به روز، و مرگ را به زندگی پیوند زد طوری که انگار آب از آب تکان نخورده است. هستی مرگ ندارد، سرشار از زندگی است. مرگ خطای دامنهی دید ما، ترس ذهن ما، و ضدِّ عادت ماست. کسی که زندگی را در شب نمیتواند ببیند چشمهایش ایراد دارد. چشمِ بدون نگاه چشم نیست. همه چیز زنده است و صاحبِ چنین چشمی زنده نیست. «ما هیچ، ما نگاه» یک معنیاش همین است. پس، نه پونهها در شب مرده بودند، و نه نسیم رفته بود که برنگردد. درست است که در شب کسی به دلیل خواب یا به دلیل تاریکی جنبش پونهها را در نسیم نمیبیند، ولی آنها بیحیات و بیحرکت نبودهاند. آنها زندگی و جنبش و جذبهی خود را داشته و دارند. منظور سهراب از «جذبه» چیست؟ در «صدای پای آب» سهراب زندگی را جذبه میداند: زندگی جذبهی دستی است که میچیند. و در «ندای آغاز» گِلهاش از مردم این است: کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد. این چند حرف را که در کنار هم بگذاریم میتوانیم حدس بزنیم منظور سهراب از گفتن «جذبههایی که بهم میریخت» چه میتواند باشد. حدس من این است که میخواهد بگوید زندگی در شب برایش جذبههای خودش را دارد و با روشن شدن هوا این جذبهها بهم میریزد و جابجا میشود ولی از دست نمیرود. او در تاریکی شب مجذوب چیزهایی است و در روشنایی روز مجذوب چیزهای دیگر. در پایان باید بگویم اُمیدوارم در برداشتی که از معنی این شعر داشتهام اشتباه نکرده باشم، و بیشتر اُمیدوارم اگر اشتباه کردهام اشتباهِ جالبی بوده باشد. | برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام | نوشته شده در جمعه بیست و هفتم تیر 1393ساعت 17:27 توسط Mohammad Reza Nooshmand | 2 نظر برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بررسی اشعار کتاب «حجم سبز» سهراب سپهری: (1) عنوان حجم سبز درست حدس زدهاید! چون در این کتاب شعری با عنوان «حجم سبز» وجود ندارد خودِ این دو کلمه را شعری به حساب آوردهام که شرح آن مقدمهی تفسیر همه اشعار این کتاب و حتی اشعار کتابهای دیگر «هشت کتاب» میتواند باشد. سهراب با خطّ و رنگ حرف میزند. با کلمات برای ذهن مخاطب (نه برای چشمهایش) نقاشی میکشد. وقتی از حجم سبز میگوید حجمهای دیگر با رنگهای دیگر را نیز در نظر دارد- حجم سرخ، حجم آبی، حجم زرد و ... ولی از یک خط تا خط دیگر و از یک رنگ تا رنگ دیگر برایش خیلی توفیر دارد، نه از نظر ارزشی، که همه برایش باارزشاند. از نظر حسّی. هر کدام حسّ خودش را دارد. حجم شکلی است که با ترکیبی از خطوط کامل میشود و وجودش انکار هر خطّی است، و سبز رنگی است که همه رنگ ها را در خود دارد و وجودش لازمهی وجود هر رنگی است. شاید بگویید که در درس فیزیک خواندهاید که سفید همه رنگ ها را در خود دارد. راست میگویید! ولی در ادبیات هر واژهای معنی و تعریف سیّالی دارد و زیاد با تعاریف و اصطلاحاتِ علوم دیگر سر وکار ندارد، گرچه سر به سر همهشان میگذارد. هنگامی که سهراب از حجم میگوید انگار همه هستی با همه چیزهایی که در آن است مد نظرش است. پس این حجمِ سبز مانند ژلهی سبزی نیست که همهاش سبز باشد. پس، منظورش از سبز خودِ سبز نیست. حسّی است که در آن است. سبز چه حسّی دارد؟ حسّ رویش، آرامش، حسّ حضور و حسّ زندگی. شعر سهراب شعری زنده و شعر زندگیست. سهراب مجموعهی هستی را یک ترکیب همسان و هماهنگ و همرنگ و زنده میبیند. همه اجزایش زنده است. برای اثبات وجود حیات در ذرّه ذرّهی این حجم به امضای زیست شناس نیازی ندارد. همین که همه چیز را زنده حس کرد برایش کافی است. اشعار این کتاب تصویر سبز و زندهای از کتاب هستی را نشان میدهد. منتظر بررسی این اشعار باشید. محمد رضا نوشمند 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده