رفتن به مطلب

خوش شانس ترینها


ارسال های توصیه شده

1-

به گزارش سرویس کشکول جام نیوز، پیدا کردن یک شغل مناسب همیشه بسیار سخت بوده است، به همین دلیل معمولا سال ها ممکن است یک فرد در شغلی نه چندان مناسب گیر کرده باشد. همه شغل ها سختی های خود را دارند و به سختی می توان کاری راحت میان آن ها با درآمد خوب پیدا کرد. "اندرو اسمیت" یکی از خوش شانس ترین انسان های روی زمین است زیرا او بهترین شغل دنیا را بدست آورده است و به عنوان "مسئول تفریحات" یکی از ایالات استرالیا منسوب شده است و حالا باید شش ماه تنها به تفریح و خوش گذرانی برود.

cca8f86e873383862100bee5810e7860.jpg

او در این شغل خود باید به تمام تفریحات موجود در این کشور بپردازد و در طول شش ماه ۸۰۲ هزار تفریح متفاوت را امتحان کند. او این شغل بسیار خوب را در طی یک مسابقه برنده شده است و حالا خوش شانس ترین استرالیایی هم شناخته می شود. او در طول روز بسیار مشغول است و باید از هوانوردی تا کوهنوردی و بازی های مختلف را انجام دهد و این تنها یک صدم از کارهایی است که باید امتحان کند. او درمورد شغل جالبش اینگونه می گوید که تا به حال به این اندازه زندگی خوبی نداشته است. در پایان این شغل جالب اندرو اسمیت تمام تفریحات یک کشور را انجام داده و صاحب ۹۳ هزار دلار که حقوق این شغل است شده است.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شاید به نظر ما خوش شانس بیاد اما چون شغلش محسوب میشه و در مقابل همون تفریح باید جوابگو باشه لذتی نداره

چون تفریح اجباری داره

تفریح اونه که هر وقت دلت خواست انجامش بدی نه تو یه تایم مشخص

لینک به دیدگاه

2-

یک روز بعد از ظهر ، در حالی که خانم «السی اف . پِیکینز» توی صندلی گهواره ای اش روی ایوان نشسته بود و تاب می خورد . نوه اش «تی» با یک دسته بزرگ گل

 

زغال اخته ، سر رسید و این ، شروع یک داستان بود .- آه ، تی عزیزم! این گل های زغال اخته ، مرا به یاد روزی می اندازند که با پدربزرگت آقای پیکینز آشنا

 

شدم . درست همین موقع های سال یعنی بهار بود که من و بهترین دوستم اُوِلا ویلسون که حالا از این جا رفته ، راه افتادیم که به گروه «سیلاس گرین»

 

ملحق شویم . یک جور گروه نمایشی ای بود که توی تمام شهرهای جنوبی ، برنامه اجرا می کرد . در واقع ، چیزی شبیه سیرک بود . من و اُوِلا می خواستیم

 

وارد دار و دسته آنها شویم و دنیا را بگردیم . نه این که تو خانه مشکلی داشته باشیم ، نه ، فقط می خواستیم مسافرت کنیم و چیزهای تازه ببینیم و خوش

 

بگذرانیم . جز ما دو نفر ، هیچ کس از قضیه خبر نداشت . یک روز ، بلند شدیم و تصمیم گرفتیم این کار را بکنیم .«خوب ، آن روز موهایمان را بافتیم و لباس

 

پوشیدیم و یک مشت خرت و پرت توی کیسه ای ریختیم و راهی نمایش شدیم . یک روز بهاری ، مثل امروز بود . بعد از یک پیاده روی طولانی ، به آن جا

 

رسیدیم . وای دختر! دنیای واقعی آن جا بود . چه آهنگ ها و چیزهای عجیب و غریبی که به عمرمان ندیده بودیم . آن جا همه چیز بود ، یا این طور به نظر

 

می رسید .من و اُولا فکر کردیم قبل از این که برای ثبت نام و عضو گروه شدن ، به دفتر رئیس برویم ، گشتی آن دور و اطراف بزنیم و دم و دستگاه نمایش را

 

ببینیم .همان طور که مشغول تماشای دور و برمان بودیم ، با آن سگ رقّاص ، روبه رو شدیم .بِه از تو نباشد ، قشنگ ترین چیزی بود که توی دنیا وجود داشت

 

. تی عزیزم ، کاش بودی و می دیدی که چه طور راه می رفت و با موزیک ، سرش را بالا و پایین می بُرد . یک دامن کوچولوی چین دار تنش بود و روی دو پای

 

عقبی اش چرخ می زد و راه می رفت . آن قدر شیرین کاری کرد و کرد و کرد تا این که مردم دست بردند توی جیب هایشان و برایش سکه پرت کردند .من و

 

اُوِلا هم مجذوب سگ شده بودیم و حالا نخند و کی بخند . اُولا سکه ای از توی جیبش بیرون آورد و به طرف جایی که سگ داشت می رقصید پرت کرد . من

 

هم دو سه تا سکه از جیبم درآوردم و هر دو را پرت کردم .موزیک ، تندتر و تندتر شد و سگ به چرخیدنش ادامه داد . اُوِلا دست کرد توی کیسه اش و سنجاق

 

سینه ای را که توی کلاس تعلیمات دینی به خاطر دیر نیامدنش جایزه گرفته بود ، درآورد و برای سگ پرت کرد . من هم در حالی که از خنده و هیجان ، دست

 

و پایم را گم کرده بودم ، دست بردم توی کیسه ام و سنگ شانسی ام را درآوردم و پرت کردم .خوب ، فوری فهمیدم که چه کار کرده ام . انگار همین که سنگ

 

را پرت کردم ، دستم را دراز کردم تا آن را بگیرم ؛ اما سنگ از دستم رها شده بود و چشمت روز بد نبیند ، سنگ ، درست خورد وسط دماغ آن سگ بیچاره .سگ

 

رقّاص ، مثل برق افتاد دنبال من . سگ گذاشت دنبال من و من پا گذاشتم به فرار . دور تا دور سیلاس گرین می دویدم ، از میان همان جاهایی که من و اُولا

 

قبلاً قدم زده بودیم ؛ اما سگی که تا لحظه قبل می رقصید ، حالا فقط می دوید و همه آدم هایی که آن جا بودند ، به این نمایش تازه می خندیدند؛ نمایشی

 

که من و سگ ، با هم اجرا می کردیم .بعد از مدتی احساس کردم که سرعتم کم می شود و فکر کردم که سَرم را کمی برگردانم تا ببینم آن سگ کوچولوی

 

قشنگ ، چه قدر کار دارد تا به من برسد . نگاه کردن همان و از تعجبْ خشک شدن ، همان! درست پشت سر من ، سگ رقّاص و پشت سر او ، بهترین و

 

سریع ترین قهرمان دو در تمام ویرجینیا . و او کسی نبود جز آقای پیکینز که آن موقع ، هنوز یک پسر بچه بود . یک تکه ریسمان بافته شده ، توی دستش بود

 

که مثل گاوچران گروه سیلاس گرین ، توی هوا می چرخاند و نیشش را مثل مجسمه نیم تنه ، باز کرده بود .در حالی که من او را تماشا می کردم که خورشید

 

بر رویش تابیده بود و مثل فرشته ای شده بود که برای نجات یک دختر گناهکار بیچاره آمده است . او دوباره ریسمانش را با یک چرخش باور نکردنی ای

 

درست دور پای عقب سگ ، حلقه کرد و او را سر جایش روی زمین نشاند .آن وقت من ایستادم ، و آرام و خجالت زده ، به طرف پسری که سگ بیچاره را بلند

 

کرده بود ، تا ببیند آسیبی دیده است ، پیش رفتم . او سگ را بغل کرده بود . به آرامی و مهربانی با او حرف می زد . از این جا بود که فهمیدم چه قدر این پسر

 

، نجیب و مهربان است . وقتی به محلِ نمایش ( جایی که سگ می رقصید ) برگشتیم ، سگ را رها کرد و به من کمک کرد تا سنگ شانسم را پیدا کنم . به او

 

گفتم که یک سنگ سیاه براق است که روی یک طرفش حرف «آ» حک شده است . گشتیم و گشتیم تا سرانجام ، او پیدایش کرد .من و اُوِلا از تماشای

 

نمایش ها حسابی کِیف کردیم و بعد به طرف خانه راه افتادیم . تمام راه ، کسی که قرار بود بعدها پدر بزرگ تو باشد ، پشت سر ما می آمد . آمده بود که

 

مواظب ما باشد . ما هم قدم هایمان را آهسته کردیم . او هم مواظب ما بود . آره . صدای خانم پیکینز ، رفته رفته آهسته تر شد و تی متوجه شد که لبخندی

 

گوشه لب او نشسته است .«مادر بزرگ ، چیزی نمانده بود که سنگ شانس ، باعث شود که سگ ، شما را گاز بگیرد . این بار ، خیلی برای شما شانس

 

نیاورده ، غیر از اینه؟مادر بزرگ ، سرش را تکان داد و بلند بلند خندید .- نوه عزیزم . اتفاقا . آن دفعه ، بیشترین شانس را برایم آورد ، چون باعث آشنایی من با

 

آقای آموس پیکینز شد و اگر تو اسم این را خوش شانسی نمی گذاری ، پس اسم آن را چه می شود گذاشت؟ آره ، فکر می کنم که آن روز ، من از همه ،

 

خوش شانس تر بودم ؛ خوش شانس ترین آدم روی زمین .تی هم با مادربزرگ ، شروع به خندیدن کرد هر چند نمی دانست که برای چه می خندد .گفت :

 

«خدا کند روزی من هم یک سنگ شانس ، مثل مال شما داشته باشم» .مادر بزرگش گفت : «شاید روزی تو هم برای خودت چنین سنگی داشته باشی» .و

 

در حالی که لبخند می زدند ، مدتی دیگر ، توی صندلی گهواره ای تاب خوردند .

لینک به دیدگاه

شاید بتوان به جرات گفت که Maarten de Jonge هلندی خوش شانسترین مرد زنده روی زمین هست که طی چند ماه اخیر دوبار از مرگ حتمی نجات یافته است.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

این مرد خوش شانس بلیط پرواز خطوط هوایی مالزی را از آمستردام به مقصد کوالامپور خریداری کردی بود ولی در آخرین ساعات منصرف شد و تاریخ پرواز خود را عوض کرد و از پروازی که چند ساعت پس از بلند شدن در هوا منفجر شد جاماند.

اما این دوچرخه سوار هلندی اولین بار نیست که از دست عزراییل فرار میکند او قبلا هم بلیط پرواز ناپدید شده مالزیایی به مقصد چین را خریداری کرده بود و لی در آخرین لحظات منصرف شده بود.

مارتین که داستان خود را در توییتر منتشر کرده است میگوید خودش هم باورش نمیشود که چقدر خوش شانس است.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
شاید به نظر ما خوش شانس بیاد اما چون شغلش محسوب میشه و در مقابل همون تفریح باید جوابگو باشه لذتی نداره

چون تفریح اجباری داره

تفریح اونه که هر وقت دلت خواست انجامش بدی نه تو یه تایم مشخص

توی هرکاری لذت ببری و تفریح کنی خوش شانسی:icon_gol:

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...