spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ خرده جنایت های زناشوهری نوشته اریک امانوئل اشمیت کتاب نمایشنامه خرده جنایت های زناشوهری نوشته نویسنده معاصر و فیلسوف فرانسوی اریک امانوئل اشمیت از بهترین نمایشنامه هایی است که هم میتوان خواند و هم به دیگران پیشنهاد داد. این کتاب ارزشمند را در چند پست متوالی تقدیم حضور دوستان و علاقمندان می نماییم.امید که مورد توجه قرار گیرد.با ما همراه باشید. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ژیل بر اثر حادثهیی مرموز دچار فراموشی میشود. همسرش لیزا او را به خانه میآورد اما ژیل حافظهاش را از دست داده است و سعی میکند از صحبتها و تعریفهای همسرش گذشته را بازسازی کند و هویت خود را بازیابد. اما آیا لیزا به او دروغ نمیگوید تا تصویر دیگری از زندگی زناشوییشان ارائه دهد؟ اصلا این زن کیست؟ آیا حقیقت دارد که همسر اوست؟ «خرده جنایتهای زَناشوهری» داستان زوجی است در پی حقیقت. در این نمایشنامه اریک امانوئل اشمیت با طنزی سیاه، تحلیل ظریف از دلدادگی و زندگی زناشویی ارائه میدهد و خواننده را متحیر و شگفتزده هر لحظه غافلگیر میکند. جایزه تئاتر فرهنگستان فرانسه سال 2001، به پاس کتابهای ارزشمندش به اریک امانوئل اشمیت اهدا شد. متن معرفی کتاب: اریک امانوئل اشمیت، یکی از خلاقترین قلمهای دنیا را در دست خویش دارد. کوتاه مینویسد. بیشتر کتابهایش حدود هشتاد، نود صفحه بیشتر نیستند. از زبانی ساده استفاده میکند. جملهها و دایالوگهای کوتاه دارد. حداقل توصیف را به کار میبرد. با این حال، چه رمان بنویسد و چه نمایش و چه داستان، اثری که خلق میکند تا عمق وجود خواننده اثر میگذارد، مثل یک تکان، که در رگهایت رشد میکند. خواندن نوشتههای اشمیت یک یادآوری است، یادآوری زندگی که فراموش اش کردهایم. یکی از پرفروشهای یک سال گذشتهی بازار کتاب ایران، نمایشنامه کوتاه «خرده جنایتهای زَناشوهری» با ترجمه شهلا حائری است. کتابی با تمام خصوصیات اشمیتی، این بار در قالب نمایش، که تله تئاتر تلویزیونی آن را نیز با بازی نیکی کریمی و محمدرضا فروتن ساختهاند. اثری با دو هنرپیشه، شوهری به نام ژیل، نویسنده، که بر اثر ضربه ای که به سرش خورده برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام حافظه خویش را از دست داده و پانزده روز در کما بوده و لیزا، زنی میانسال، نقاش، که بعد از سالها زناشویی، با همسر خود روبهرو است: برای یک بار دیگر واقعی، درست مانند همان باری که در یک مهمانی عروسی با هم آشنا شدند. ژیل بیشتر رمانهای جنایی مینویسد. لیزا بیشتر برای دل خود نقاشی میکند. نمایش آرام شروع میشود، زوج وارد خانه میشوند، ژیل مبهوت سوالها: که واقعا کیست؟ اینجا کجاست؟ این زن کیست؟ دارند به او دروغ میگویند؟ یا راست؟ و ... خواننده توی تله گیر میکند، حالا دیگر نمیتوانی کتاب را کنار بگذاری و نمایش در بازی زبانی بین دو شخصیت پیش میرود تا توی اثر دست و پا بزنی، انبوهی از سوالها در ذهن ات بیدار میشود. نمایش یک بغض فرو خفته را در تو به یک آه بدل میکند برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام تصویرسازی اشمیت از زندگی زن و شوهری، هولناک است. اما باید آن را خواند: ترسناک است و زیبا. و دوست داشتنی. و خیلی واقعی. یک اثر خوب برای لذت بردن. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ خرده جنایت های زناشوهری نوشته اریک امانوئل اشمیت آپارتمان تاريك است صداي قفل و كليد مي آيد . در باز مي شود و از لاي در سايه دو نفر از وراي روشنائي قرمز رنگ راهرو به چشم مي خورد. زن وارد اتاق مي شود ، مرد با چشماني در دست ، كمي عقب تر در درگاه باقي مي ماند ... انگار ترديد دارد كه داخل شود. ليزا به طرف پريز مي دود ، با عجله تمام چراغ ها را يكي پس از ديگري روشن مي كند ب صبرانه مي خواهد هر چه زودتر همه جا ديده شود. وقتي همه جا روشن شد درست مثل اينكه دكور نمايشي اماده كرده باشد ، دست هايش را باز مي كند و اپارتمان را نشان مي دهد . ليزا : خوب ؟ مرد سرش را به علامت نفي تكان مي دهد . زن نگران اصرار مي كند ... ليزا : چرا ! عجله نكن. فكرت را متمركز كن. مرد نگاه دقيق و موشكافانه اي به اسباب ها مي اندازد سپس با حالتي مغلوب و ترحم انگيز گردنش را كج مي كند. ليزا : هيچي ؟ ژيل : هيچي . زن با اين پاسخ قانع نمي شود از او مي خواهد چمدانش را زمين بگذارد .در را مي بندد بازوهايش را مي كشد و او را به طرف مبل مي برد. ليزا : اينم مبليه كه دوست داري توش بشيني و كتاب بخوني. ژيل: به نظر حسابي درب و داغون مياد. ليزا: هزار دفعه گفتم بيا و پارچه ش رو عوض كنيم ولي هر دفعه جواب مي دادي يا من يا پارچه فروش. ژيل روي مبل مي نشنيد. از درد صورتش در هم مي رود. ژيل : فقط پارچه ش نيست كه بايد عوض بشه فنرش هم پدر ادمو در مياره . ليزا: فنر روشن فكري . ژيل : ببخشين ؟ ليزا : به عقيده تو يك مبل درست حسابي بايد ناراحت بشه . اسم اين فنري رو كه توي ران چپت فرو ميره گذاشته بودي فنر روشن فكري ، عقربه هاي ذهن ؛ سيخ هوشياري ! ژيل: حالا من يك روشن فكر الكيم يا يك مرتاض واقعي ؟ ليزا : برو پشت ميزت بشين . ژيل مطيع به دنبال ليزا مي رود اما با بد گماني به صندلي نگاه مي كند و پيش از نشستن دستي به ان مي كشد وقتي مي نشنيد فلز صندلي جير جير مي كند ژيل اهي مي كشد. ژيل : درباره ي جير جير صندلي هم نظريه دارم ؟ ليزا : معلومه . نميزاري حتي يك قطره روغن بهش بزنم . به نظر تو هر جير جيري مثل يك زنگ خطره . يك چهارپايه زنگ زده به طرز فعالانه اي به مبارزاتت عليه از هم گسيختگي جهاني كمك ميكنه. ژيل : درباره ي همه چيز اين طوري نظريه ميدم ؟ ليزا : تقريبا ، خدا نكنه روي ميز كارت رو مرتب كنم ديگه واويلا ! اسم شلوغي كاغذهاي انبار شده روي ميزت رو گذاشتي " نظم بايگاني تاريخي " . دائم ميگي كه كتابخانه بدون خاك مثل كتابخانه هاي اتاق انتظاره . به نظر تو چون خود نون رو ميخوريم خرده هاي نون هم كثيف نيستن. حتي همين چند وقت پيش با اطمينان ادعا مي كردي كه خرده هاي نون اشك هاي نون هستن كه وقتي مي بريمش از شدت درد از چشمهاش سرازير ميشه . نتيجه اينكه تو دل مبلها و تختها پر از غم و غصه است . لامپ هاي سوخته رو عوض نمي كني به بهانه ي اينكه بايد چند روزي براي مرگ روشنائي عزاداري كرد . بعد از پانزده سال مطالعه و زندگي مشترك بلاخره موفق شدم نظريه هاي متعدد تو رو در يك فرضيه ي اساسي خلاصه كنم ، كه اينه : تو خونه دست به سياه و سفيد نبايد زد. مرد لبخند ملايم و متاثري به لب دارد . ژيل : پس زندگي با من جهنمه ؟ زن متعجب به طرف او بر مي گردد. ليزا : هر وقت اين سوال رو مي كني دلم ميگيره . ژيل : و جوابش چيه ؟ ليزا چيزي نمي گويد . از آنجا كه ژيل همچنان منتظر است ، سر انجام تسليم مي شود . و با لحني ملايم و شرم آلود جواب مي دهد : ليزا : البته كه جهنمه ... ولي يه جورائي هم ... به اين جهنم علاقه دارم. ژيل : چرا ؟ ليزا : چون هواش گرمه ... ژيل : آره تو جهنم هميشه همين طوره . ليزا : و جاي منم معلومه. ژيل : شيطان ... شيطان ... مرد كه با اين حرف ها خيالش راحت شده است متوجه اطرافش مي شود و دستي به اشياي دم دستش مي كشد . عجيبه ... احساس مي كنم يك نوزاد بالغم . از ... راستي از كي ؟ ليزا : پانزده روز ... ژيل : اين همه وقت ! ليزا : به نظر منم طولاني اومد. ژيل : به نظر من كوتاه اومد .( با خودش صحبت مي كند) يك روز صبح از خواب بيدار شدم . ديدم تو بيمارستانم ، دهنم شل شده بود مثل اينكه از دندونسازي اومده بودم . گونه هام زق زق مي كرد ، يه دستمالم دور سرم بود . اينجا چه كار مي كنم ؟ تصادف كردم ؟ هر چي باشه اقلا زنده ام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بيداري برام تسكين بود . تنمو لمس مي كردم مثل اين بود كه پسم دادند. براتون تعريف كردم كه ... ليزا : (اصلاحش مي كند ) تو ! ژيل: ( حرفش را اصلاح مي كند ) برات جريان پرستارو تعريف كردم ؟ ليزا: جريان پرستار ؟ ژيل : يك پرستار در رو باز ميكنه . "آقاي سوبيري خوشحالم كه ميبينم چشماتون بازه." بر ميگردم ميبينم با كي داره حرف ميزنه ، ديدم تو اتاق تنهام ،پرستار تكرار مي كنه " حالتون چطوره آقاي سوبيري ؟ " . به نظر مياد از خودش مطمئنه . بي رمق خودم رو جمع و جور مي كنم تا چند كلمه جواب بدم . وقتي ميره بيرون روي تختم مي خزم تا كاغذ درجه ي حرارتمو كم كنم : روش اين اسم نوشته شده ، ژيل سوبيري . چرا با اين اسم صدام ميكنن ؟ كي اين اشتباهو كرده ؟ سوبيري برام هيچ مفهومي نداره . اما در عين حال به زحمتمي تونم هويت ديگه اي براي خودم پيدا كنم . فقط اسم هاي بچگي يادم مياد ، ميكي ، وينكي خرسه ، سفيد برفي . پس متوجه ميشم كه نمي دونم كيم . حافظه م رو از دست دادم . اين قسمت حافظه م رو . حافظه ي مربوط به خودمو . بر عكس صرف افعال لاتين ، جدول ضرب ، فعل هاي روسي ، الفباي يوناني همه يادمه . براي خودم تكرارشون مي كنم . بهم اعتماد ميده . بقيه هم بر مي گرده . چطور ميشه آدم كاملا جدول ضرب در هشت رو _ كه همه مي دونن از بقيه سخت تره _ از بر باشه ولي فراموش كنه كيه ؟ سعي ميكنم وحشت نكنم . حتي خودم رو متقاعد مي كنم كه تقصير دستمال دور سرمه كه از بس شقيقه هامو فشار ميده ، حافظه م را متراكم كرده . همين كه برش دارن همه چي سر جاش مياد . دكتر و پرستار پشت سر هم ميرن و ميان . بهشون ميگم كه حافظه م رو از دست دادم . بدجوري نيگام مي كنن . فرضيه م رو درباره دستمال سرم براشون توضيح ميدم . تو ذوقم نميزنن . چند روز بعد يك پرستار ديگه كه زن خوشگلي بود بدون روپوش پرستاري مياد تو اتاقم . با خودم مي گم " اين پرستار عجب تكه ايه . ولي چرا روپوش تنش نيست ؟ " حرف نميزنه با لبخند بهم نگاه ميكنه دستمو ميگيره و گونه هام رو نوازش ميكنه . ديگه كم كم به خودم ميگم نكنه برام يك پرستار مخصوص با ماموريت ويژه فرستادن " سرويس مخصوص براي مردان رنج كشيده " يك پرستار از دار و دسته ي رو س پ ي ها ، بعد پرستار بي روپوش ميگه كه زنمه . ( به طرف ليزا بر ميگرده ) حالا خودمونيم مطمئنين كه زنمين ؟ ليزا : مطمئنم . ژيل : ماموريت ويژه ندارين ؟ ليزا : بايد بهم بگي تو . ژيل : شما چيز نيستين ، يعني تو چيز نيستي ... ليزا : ( حرفش را قطع مي كند ) من زنتم . ژيل : چه بهتر . ( مكث ميكند ) و شما ... يعني تو مطمئني كه اينجا خونه مونه ؟ ليزا : مطمئنم . ژيل يكبار ديگر با تمام دقت به اتاقي كه در آنند نگاه مي كند . ژيل : نميخوام زود قضاوت كرده باشم ، ولي بايد بگم زنمو به آپارتمانم ترجيح ميدم . هر دو مي خندند . در زير ظاهر طنز اميز پريشاني ژيل احساس مي شود . معلوم اسم رنج مي برد حالا بايد چه كار كنيم ؟ ليزا : امشب ؟ جا به جا ميشي و زندگي رو مثل گذشته از سر مي گيري . ژيل : اگه حافظه م برنگرده تكليف چيه؟ ليزا : ( منقلب ) بر ميگرده . ژيل : ديگه اميدي ندارم . دواهامم تموم شده . ليزا : بر ميگرده . ژيل : پونزده روزه كه تو گوشم ميخونن كه فقط يك شوك لازمه ... شما رو ديدم ولي نشناختم . برام آلبوم عكس ها رو اورديد ولي من احساس كردم دارم دفتر تلفن ورق ميزنم. اومديم اينجا . واسه من مثل اينه كه رفتيم هتل ( با درد ) . ديگه هيچي برام آشنا نيست . صدا رنگ شكل بو همه چيز رو حس مي كنم ولي هيچ كدوم برام مفهمو نداره . با هم همخوني نداره . جهان غني و كاملي وجود داره كه به نظرم منسجم و معقول مياد . اما من توش پرسه ميزنم بدون اينكه بدونم چه نقشي توش دارم همه چيز حجم داره ماهيت داره جز من ... زن پيش او مي نشيند . دست هايش را در دست ميگيرد تا آرامش كند . ليزا : بلاخره اين شوك برات پيش مياد . موارد نسيان قطعي خيلي نادرن . ژيل : از همون يك كمي كه درباره ي خودم مي دونم به اين نتيجه مي رسم كه دقيقا از كسائي هستم كه واكنششون نادره . مگه نه ؟ حالا شما چه كار مي كنين ؟ ليزا : تو ! ژيل : اگه حواسمو به دست نيارم چيكار ميكني ؟تو كه قرار نيست با كسي شبيه من كه عقلشو از دست داده زندگي كني ، با ميموني كه شبيه منه ؟ ليزا : ( كه دلهره و تشويش ژيل سر ذوقش مي اورد ) چرا كه نه ؟ ژيل : نه اگه منو دوست داري ، نه اگه منو دوست داري ! ليزا از خنده باز مي ايستد . اگه منو دوست داري ديگه نمي توني همزادم رو دوست داشته باشي ظاهر منو ! پاكت خالي رو ! خاطره اي كه هيچ خاطره اي نداره ! ليزا : آروم باش. لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ژيل : اگه منو دوست داري ، كج و كوله عليل پير مريض قبولم ميكني ولي به شرطي كه خودم باشم. اگه منو دوست داري "من" رو ميخواي نه يك انعكاسي از منو . اگه منو دوست داري ... تو ... ليزا مشوش بلند مي شود و در اتاق بالا و پائين مي رود . شما منو دوست دارين ؟ ليزا : تو ! ژيل : تو منو دوست داري ؟ ليزا با اندوه نگاهش مي كند و ساكت مي ماند . ژيل به فكر فرو مي رود و بين هر جمله ساكت مي ماند. منو دوست داري ؟ اصلا قابل دوست داشتن هستم ؟ فقط دوست داشتني من يك بيگانه ام . حتي براي خودم . حتي مطمئن نيستم كه براي خودم ارزش قائل باشم ، يعني وسيله محك زدنشو ندارم... ژيل شانه هايش را بالا مي اندازد . ليزا به طرز عجيبي به او نگاه مي كند . مي خواهد چيزي بگويد ولي جلوي خودش را مي گيرد. مكث ... دوستش داشتي ؟ اونو ميگم ... ليزا : اون كيه ؟ ژيل : اون ! من وقتي هنوز خودم بودم ... شوهرتون ! ليزا : آروم بگيرين . ژيل : ا! شما هم منو شما خطاب مي كنين ! شما زن من نيستين! بايد از اينجا برم ! ليزا : ژيل آروم شو برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام با اين سوالهات دست و پامو گم مي كنم. نا خوداگاه بهت گفتم شما. ژيل : ناخوداگاه؟ ليزا : آره واكنش دستور زباني ! بهم شما ميگي و به خودت ميگي اون . ديگه نميدونم كجام . ژيل : منم نميدونم . ليزا : چي مي پرسيدي ؟ ژيل : كه شوهرتو دوست داري يا نه . ليزا لبخند ميزند . از اينكه جواب نمي دهد . ژيل جا مي خورد . اگه دوستش نداشتي فرصت مناسبيه كه از شرش خلاص شي . از اينكه ديگه خودش نيست . يعني منه استفاده كني و عذرشو بخواي . غذر منو بخواي . يعني عذر هر دومونو .يه خونه تكوني حسابي ! جرات نمي كني بهم اقرار كني كه زندگي زناشوئي خوبي نداشتي ؟ درسته ؟ خوب از فرصت استفاده كنيم و همه چيزو روشن كنيم . من ميرم . بهم بگين كه برم و ميزارم ميرم . واسه من آسونه . نمي دونم كيم نمي دونم شما كي هستين . يك فرصت طلائي ! خواهش مي كنم بهم بگين كه برم . ليزا متحير از حالت ژيل ، نزديك او مي رود . ليزا : دواهاتو خوردي ؟ ژيل : (عصباني) درد من دوا بردار نيست ! اين ديگه چه مرضيه كه هر بار يك حسي سراغم مياد ميخواين دوا به خوردم بدين؟ ليزا : (ميزند زير خنده ) ژيل ! ژيل : تازه مسخره م هم مي كني ؟ ليزا : ( دارد كيف مي كند ) ژيل ، محشره ، حالت بهتر شده ، داري خودت ميشي : اين تكيه كلام توست : " اين ديگه چه مرضيه كه هر بار يك حسي سراغم مياد ميخواين دوا به خوردم بدين؟ " ! اين خود خودته . هميشه از ادمايي كه از خشم غصه دلهره يا عصبانيتشون فرار مي كردن و قرصاي ارام بخش مي خوردن بدت مي اومد . فرضيه ت هم اين بود : اين دوره زمونه مردم رو ان قدر ناز نازي كرده كه حتي ميخواد وجدان ادم ها رو به دوا ببنده ولي موفق نميشه كه انسان بودنمونو معالجه كنه . ژيل : ( متعجب و خوشحال ) راستي ؟ ليزا : هميشه مي گفتي كه عقل در اين نيست كه جلوي احساسو بگيري بلكه در اينه كه همه چيز رو احساس كني . هر طور كه باشه . ژيل : واقعا ؟ پس در مورد كار منزل و مسائل ماوراءالطبيعه شعار من يكيه . هيچ كار نكردن . ليزا از اينكه چند لحظه اي ژيل را باز مي يابد . سر حال مي ايد و پيشاني ژيل را مي بوسد . ژِيل بازويش را مي گيرد ، لب هايشان يكديگر را لمس مي كند . ( اهسته با صداي ارام ) رابطه ي ما ... د ا غ بود ؟ ليزا : ( مانند او ) خيلي . ژيل : تعجب نمي كنم . هر دو رو به روي هم ايستاده اند بيني هايشان همديگر را لمس مي كند ، شديدا به هم طرف هم كشيده مي شوند . خيلي ... يعني خيلي شديد ؟ ليزا : هم خيلي شديد و هم به دفعات . ژيل : تعجب نمي كنم . ژيل مي رود كه لبان ليزا را ببوسد ولي ليزا خود را كنار مي كشد . چرا ؟ ليزا : هنوز زوده . ژيل : مي تونه برام يك شوك رواني باشه . ليزا : براي منم همينطور . ژيل : سر در نميارم منظورت چيه . ژيل دوباره سعي مي كند ليزا را ببوسد ولي ليزا متوقفش مي كند . ليزا : نه . ( ژيل اصرار مي ورزد ) گفتم نه . ليزا مصمم ولي با ملايمت از ژيل جدا مي شود . ژيل گيج و مبهوت به اطرافش نگاه ميكند و مثل اينكه تحقير شده باشد به طرف چمدانش هجوم مي برد . ژيل : متاسفم من ميرم اينطوري نميشه . فايده نداره . ليزا : ژيل ! ژيل : من رفتم . ليزا : ژيل ! ژيل : چرا ، چرا . ترجيح ميدم برگردم . ليزا : برگردي كجا ؟ اين سوال ژيل را متوفق مي كند . ( با ملايمت ) هيچ جا نميتوني بزي . اين جا خونه ي توست . ( مكث ) خونتَ . ژيل نگران ، چهره اش در هم مي رود . ژيل : همديگه رو ميشناسيم ؟ ليزا با لبخند تصديق مي كند . ولي شما رو به جا نميارم . ليزا : خودتو هم به جا نمياري . ژيل :از كجا بدونم كه همين جوري به بيمارستان نرفتين مثل اونائي كه به مراكز حيوانات گم شده ميرن ؟ و وقتي از بخش بيمارهايي كه حافظه شونو از دست دادن ميگذشتين ، با خودتون گفتين حالا بد نيست يكيشونو به سرپرستي قبول كنم . چشمتون كه به من افتاد گفتين : اين يكي مامانيه ، خيلي جوون نيست ، ولي چشمهاي مهربوني داره ، تر و تميز هم به نظر ميرسه ميبرمش خونه و بهش مي قبولونم كه زنشم . بيوه كه نيستين؟ ليزا : بيوه ؟ ژيل : شنيدم كه يك شبكه از زنهاي شوهر مرده وجود داره كه مردهاي نسياني رو به دام ميندازه . ليزا : ژيل ... من زنتم . ژيل چمدانش را روي زمين مي گذارد . ژيل : پس تعريف كن ببينم . كمكم كن خودمو پيدا كنم . ليزا تابلوهاي نقاشي ديوار را نشان مي دهد . ليزا : نظرت درباره اين تابلوها چيه ؟ ژيل : بدك نيستن . به نظرم تنها چيز خوب اين اپارتمان همينه . ليزا : واقعا ؟ ژيل : انگا نقاششون يكيه . ليزا : تو كشيديشون . ژيل : ( ناخوداگاه ) افرين به من . ( متحير ) من كشيدمشون ؟ ليزا : آره . ژيل : هم نويسنده م ... هم بلدم نقاشي كنم ؟ ليزا : اينطور ميگن . ژيل با دقت تابلوها را وارسي ميكند ، اول با كمي بدبيني سپس با خوشحالي . ژيل : عجب ، اينطور كه معلومه ادم فوق العاد اي هستم با يك ايراد كوچولو در نظم و ترتيب . ازدواج موفق ، معشوق حسابي ، نقاش ، نويسنده ، نظريه پرداز . ( پريشان ) چه قدر دلم ميخواست خودمو بشناسم . ليزا : ( با شيطنت ) از خودت كيف مي كردي . ژيل انگار كه طنز را نگرفته است . ژيل : زندگيم از نقاشي ميگذره ؟ ليزا : نه فقط از رمان هاي پليسي . نقاشي فقط يك وقت گذرانيه . ژيل : اهان ... ( معذب به ليزا نگاه مي كند . ) چه جور شوهري بودم ؟ ليزا : منظورتو واضح تر بگو . ژيل : شوهر حسودي بودم ؟ ليزا : ابدا . ژيل : عجب ! ليزا : ميگفتي كه بهم اطمينان داري . و منم اينو دوست داشتم . ژيل : ايا تو از اين ... عدم حسادت استفاده مي كردي ؟ ليزا : براي چه كاري؟ ژيل : كه منو حسود كني ؟ ليزا : ( با لبخند ) نه . ژيل نفسي از اسودگي مي كشد . ژيل : من چي ؟ وفادار بودم ؟ ليزا كه دارد حسابي تفريح مي كند . سر فرصت نگاهش ميكند و از پريشاني چهره اش لذت مي برد . بلاخره مي گويد : ليزا : اره . ژيل : اخيش . ليرا : حداقل تا جائي كه من خبر دارم . ژيل : نه دليلي نداشت . ليزا : ( با شيطنت ) اگه بهم خيانت كردي معلوم ميشه استعداد بي نظيري در پنهان كاري داري . ژيل : مسلما اينطور نيست. ليزا : شايد هم مرد نامريي هستي . چطور مي تونستي بهم خيانت كني ؟ تقريبا هيچوقت از خونه بيرون نميرفتي . دائم مشغول نوشتن يا نقاشي بودي . چطور ميتونستي اين كارو كني ؟ ژيل : جدا هم . چه جوري ؟ ليزا به ژيل نزديك مي شود و در اغوشش مي گيرد . ليزا : وفاداريت برام خيلي مهم بود . من اون قدر به خودم اعتماد ندارم كه هر روز خدا با رقيب هاي جور وا جور دست و پنجه نرم كنم ... يا با شك و ظن بتونم زندگي كنم . ژيل : با اين حال به نظر اهل مبارزه مياي .. كمتر زني به سن و سال تو ... ليزا : دقيقا ، دنيا كه فقط از زنهاي هم سن و سال من ساخته نشده . تو بيست سالگي ميشه به سن و سال اعتنا نكرد ولي بعد از چهل سالگي ديگه نميشه تو رويا زندگي كرد . يك زن وقتي به سنش پي ميبره كه متوجه ميشه زنهاي جوونتر از اون هم وجود دارن. ژيل : من .. به زنهاي جوونتر نگاه ميكنم ؟ ليزا : آره ... ژيل نفس راحتي ميكشد ولي هنوز خيالش كاملا راحت نشده . ژيل : وحشتناكه . انگار دارم روي پرتگاه راه ميرم . هر لحظه ممكنه يك چيز كوچكي بفهمم كه منو تبديل به يك ادم رذل كنه . دارم روي يك طناب باريك راه ميرم . خودمو در زمان حال نگه مي دارم . از اينده هم نمي ترسم . ولي از گذشته هراس دارم . از سنگينيش مي ترسم . ميترسم كه تعادلمو بهم بريزه و منو با خودش ببره پائين ... دارم ميرم تا با خودم روبه رو بشم ولي نمي دونم مقصدم درسته يا نه . از عيب و ايرادام بگو . ليزا : ( در حال فكر ) عيب هات ... زياد نداري . ژيل : خوب هر چي كه هست . ليزا : چيزي پيدا نمي كنم ... بي صبري ! آره بي صبري . ژيل : اين چيز بديه ! ليزا : آره خيلي بامزه است . مثلا قبل اينكه به خونه برسيم هيچ بدت نمياد لباساتو تو اسانسور در آري . يكبار هم لباس هاي منو كندي . تو ... ليزا سرخ مي شود . از فكر اين لحظه ي زندگي عاشقانه لذت مي برد . ژيل : راستي ؟ ليزا : آره . شانس اورديم در رو درست به موقع بستيم . ژيل : به موقع؟ ليزا : نه ، فكر مي كنم ديگه دير شده بود . مي خندند . ژيل : پس با خيال راحت مي تونم منتظر بشم كه حافظه ام برگرده ؟ ليزا معذب ساكت مي ماند . ژيل متوجه مي شود و اصرار مي كند . لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ آخه بعضي وقتها به خودم ميگم شايد مغزم عمدا پاك كرده . شايد به نفعشه كه يادش نياد . ليزا : چه نفعي؟ ژِيل : نفعش اينه كه نميدونه . اين بي خبري ازش محافظت مي كنه . احتمالا از حقيقت فرار مي كنه . ليزا : ( معذب ) راستي ؟ ژيل : شايد ضربه اي كه به من وارد شده فقط بدني نبوده ... مشكلات رواني انواع مختلف داره ... مدتها همديگر را نگاه مي كنند . به نظر مي رسد هر دو در دلهره به سر مي برند . ليزا : ( با لحني مطمئن ) به نظرم نگرانيت بي مورده . ژيل : واقعا ؟ ليزا : واقعا . هيچ چيز جديدي ... در مورد خودت پيدا نميكني كه باعث ناراحتيت بشه . ژيل : قسم ميخوري ؟ ليزا : قسم ميخورم . ژيل اسوده مي شود . ژيل : درباره من حرف بزن . ديگه شده موضوع مورد علاقه م . ليزا : ( سر به سرش مي گذارد ) هميشه موضوع مورد علاقه ت بوده . ژيل : نه بابا ؟ ليزا : ولي از حق نگذريم . هيچوقت در احساست نسبت به شخص خودت كم نزاشتي . وافاداري محض . يك نگاهي به كتابخونه ت بنداز : همه رمان هاتو به خودت تقديم كردي . ( يكي از رمانها را بيرون مي كشد و در دست تكان مي دهد . ) " اين كتابم را به خودم تقديم مي كنم ، با عشق و ارادت ، ژيل " ژيل : ( شرمنده ) عجب ادم مزخرفي بوده . ليزا : ظنزه . ژيل : عشقه . ليزا : طنز بهانه ايه براي بيان حقيقت ژيل : اميدوارم چندتاشو هم به تو تقديم كرده باشم . ليزا : ( با خنده ) آره . ( از يك قفسه ديگر يك كتاب بيرون مي كشد . ) " به ليزا ، زنم ، وجدانم ، عذاب وجدانم ، عشقم ، كسي كه او را مي پرستد ولي لياقتش را ندارد . ژيل " ليزا از خواندن اين سطور به ياد گذشته ش مي افتاد و چشمانش پر اشك مي شود . ژيل خاموش و ساكت با دقت به اون مي نگرد و سعي مي كند بفهمد . ليزا خسته از بار خاطرات ، خود را روي صندلي پرت مي كند . ژيل : ليزا .... ليزا : منو ببخش . تو حال و هواي گذشته بودم . ژيل : من اينجام .من كه نمردم . ليزا : تو نه . ولي گذشته چرا ، مرده . ( سعي ميكند از پس اشكهايش لبخند بزند . ) خيلي دوستت داشتم ژيل ، خيلي . ژيل : يكجوري حرف ميزني انگار داري ميگي " خيلي زجر كشيدم ژيل خيلي زجر كشيدم " ليزا : شايدم . وقتي عاشقم زجر مي كشم . جور ديگه اي بلد نيستم عاشق باشم . ژيل : ( با ملايمت ) زجرت دادم ؟ ليزا : ( معلوم است دروغ مي گويد ) نه . ژيل اصرار نمي كند . ليزا مصمم سعي ميكند سر حال به نظر برسد . ديگه از چي بگم ؟ بر عكس اكثر مردها عاشق خريد و مغازه اي . حتي ميتوني يك ساعت تو كفش فروشي زنونه بموني . حقشه واسه اين بهت نشون افتخار بدن . در مورد لباسهايي كه امتحان ميكنم هميشه با دقت اظهار نظر ميكني ، اونم از ديد يك ادم با سليقه و زيبا شناس . نه از ديد مردسالارهايي كه با اسكناسهاي بانكشون براي زنشون لباس ميخرن . بعضي وقتها تو چاپخونه ها با هم قرار ميزاريم . ژيل : من چائي ميخورم ؟ ليزا : چه جورم ! خورد تو ذوقت ؟ ژيل : فكر مي كردم رفتارم مردونه تر از اين حرفهاست .... رخت و لباس ... مغازه ... چائي ... انگار داري درباره دوست زنت حرف ميزني ! ليزا ميزند زير خنده . ليزا : لطفت به همينه . مخلوط شيريني از مردانگي و زنانگي هستي . ژيل : ( ناراضي) عجب! ليزا : دليلش هم اينه كه رمان پليسي مي نويسي . ژيل : درسته كه اقلا اين يكي مردونه س . ليزا : ابدا . در مورد اين هم واسه خودت نظريه داري . از اونجا كه اكثر نويسندگان و خوانندگان رمان هاي پليسي زنن ، نظريه ت اينه كه چون زنها كارشون زندگي بخشيدنه اين نوع رمان براشون جالبتره . براي اينكه اينطوري ميتونن در عالم خيال ادمارو به كام مرگ بفرستن . رمان پليسي يا انتقام مادرها ... ژيل : ( ناراحت ) امان از من و نظريه هام ... ژِيل بلند مي شود تا كتابي را كه به ليزا تقديم كرده بردارد . يك چيزي تو اين حرفهاست كه ازش سر در نميارم . از طرفي به نظر ميرسه كه من يك خروس اتشين مزاجم . كه فكر و ذكرم بغل خوابيه و از طبقه سوم بي صبر و بي قرار شلوارم روي جورابام مي افته و از طرفي ميگي ادم وفاداريم كه بهت اعتماد دارم ، هيچوقت حسادت نمي كنم . حاضرم ساعتها در مغازه ها و چايخونه ها ول بگردم خلاصه دوس خوب خواجه زنهاي شريف . اين دو تا با هم جور در نمياد . ليزا : با اين حال واقعيت داره . ژيل كتاب را در هوا تكان ميدهد . ژيل : " به ليزا زنم وجدانم عذاب وجدانم ، عشقم ، كسي كه او را مي پرستد ولي لياقتش را ندارد . " مردي كه اين چيزها رو مي نويسه يك كاري كرده كه احتياج به طلب بخشش داره . نه ؟ ليزا : نه . ژيل : نه ؟ وجدانم ، عذاب وجدانم ؟ ليزا : واسه اينكه مجبورت كردم كار كني از خودت بيشتر توقع داشته باشي . ژيل : نه ؟ كسي كه لياقتش را ندارد ؟ ليزا : هميشه فكر ميكردي از من كمتري . ژيل : من ؟ ليزا : البته بيشتر از لحاظ اجتماعي تا فكري ، پدر مادر تو پنير فروش بودن و پدر من سفير بود . ژيل فعلا بهش برخورده است . جوابي ندارد ولي هنوز قانع نشده است . ( با لبخند ) هميشه سر به سرم ميزاشتي : ميگفتي وقتي ادم در پنير كمامبر * به دنيا مي ايد تا اخر عمرش بوي پنير ميده . ژيل قيافه اي عبوس ميگيرد . ژيل : عين زنهاي شوهر مرده اون قدر از قول من حرف نزن . ليزا : يك كم كه اينطوري هست . ژيل از جا ميپرد از اين اظهار نظر سرد و بي احساس جا خورده است . ليزا سعي مي كند حرفش را عوض كند و با صداي گرمتري اضافه مي كند : يعني فعلا . ( از نو سبك بال به دور خود مي چرخد ) من بيوه اي هستم كه ارزوهاي بزرگ داره . بيوه اي در جستجوي اينده اي درخشان و اون اينه كه ديگه بيوه نباشه . ( ژيل را مي بوسد ) حافظه ات بر ميگرده . ژيل : ( منقلب ) منو ببخش . ليزا براي هر دو م...ش...ر...و...ب مي ريزد . خيلي سخته كه ادم براي اينكه بفهمه كيه مجبور باشه به حرف ديگرون اعتماد كنه . ليزا : همه همينن . ليزا با دو ليوان و ... ي ....س ... ك ...ي بر ميگردد . ژيل : پس ديگه چائي رو ترك كردم ؟ ليزا : اره . ژيل : چه بهتر ! لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ليزا : ميخوريم به سلامتي بازگشتت . ليوان هايشان را به هم ميزنند . ژيل : به گمانم بايد عجيب باشه كه يكهو مرد غريبه اي شوهر ادم باشه ؟ ليزا : اره عجيبه . ولي خودش تنوعيه . براي تو چي ؟ ژيل : من يك كم وحشتم گرفته . ليزا مي خندد . من از زن زيبائي اطاعت مي كنم كه نمي شناسمش . زني كه به من لبخند ميزنه . منو خونه ش ميبره . حاليم ميكنه كه همه چيز بين ما ممكنه . چون من شوهرشم ... يك كم مثل انتظار پيش از شب ز ... ف ... ا ... فه ليزا مي خندد و براي خودش دوباره كمي م ...ش...ر...و...ب ميريزد . ژيل متوجه مي شود كه ليزا تند م ...ش .. ر ...و ...ب مي خورد . ژيل : در واقع مي دوني چي محشر ميشه ؟ اينكه حافظه م برنگرده تا اينكه ... اين جوري دوبار شب ز ...ف ... ا ...ف داريم . ليزا باز مي خندد. دفعه اول كجا بود ؟ ليزا : در ايتاليا . ژيل : چه لوس و پيش پا افتاده ؟ ليزا : آره ولي چه خاطره اي! ژيل : نه براي همه . هر دو از وضع عجيبي كه دارند به خنده مي افتند . امشب منو كجا مي خوابوني ؟ ليزا : ( با ناز ) در اتاق مهمون . ژيل : ( مايوس ) اپارتمان به اين كوچيكي اتاق مهمون داره ؟ ليزا : ( سرش را پائين مي اندازد . ) نه . ژيل : عجب! ليزا : ( با مهرباني پسش مي زند ) ولي در صورت لزوم يك كاناپه هست . ژيل : در صورت لزوم ؟ بدبختانه يعني در شرايط من . ليزا : اينجوري قيافه ي موش مرده به خودت نگير . خوب بلدي با من چه كني . ژيل : راست ميگي ؟ خوب بلدم با تو چيكار كنم ؟ ژيل ميخواهد ببيند چقدر ليزا به او تمايل دارد . ليزا خودش را در اختيار او ميگذارد . منقلب يكدگير را لمس مي كنند . اما ناگهان ليزا خود را كنار مي كشد . ليزا : نه ... اينجوري خيلي اسونه . اين جمله از دهان ليزا مي پرد همان گونه كه نا خوداگاه خود را كنار مي كشد . مي ايستد و عصبي دور خودش مي گردد . ژيل روي كاناپه تنها مانده دليل اين تغيير رفتار ناگهاني را نمي فهمد . منو ببخش ... من ... بهت توضيح ميدم ... من ... يك گيلاس برامون ميريزم . ليوان ژيل را كه هنوز پر است بر مي دارد . تو كه هيچي نخوردي . براي خودش كمي و ... ي ... س...ك...ي ميريزد . ژيل : مي دونين كه اين سومين گيلاستونه . ليزا كه از اين گوشزد بهش برخورده واكنش تندي نشان ميدهد . ليزا : خوب منظور ؟ چهره ي متحير ژيل . ژيل : ليزا شما زيادي م . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام .ش ... ر ... و ...ب ميخورين؟ ليزا : نه نه تو ميخوري . ژيل : من ؟ من زياد م ...ش...ر...و...ب ميخورم ؟ ليزا : آره گاهي شبها . به الكل گرايش داري . ژيل : زياد ؟ ليزا : اره .زياد . ژيل به فكر فرو مي رود . ژيل : پس اون چيز وحشتناكي كه بايد كشف مي كردم الكله . ليزا : ( كلافه ) كه چي الكل ؟ ژيل : با و ...ي...س...ك...ي سوخت گيري ميكنم . در الكا خودمو گم ميكنم . پرت و پلا ميگم . هذيون ميگم . شايد هم كتكت زدم ؟ ليزا :نه بابا زيادي حرفمو جدي گرفتي . دوست داري شبها يكي دو گيلاس بزني . فقط همين . ژيل : اينطور نيست . ليزا : چرا همينطوره ! ليزا عصبي است و نمي خواهد بحث م ...ش...ر..و...ب ادامه پيدا كند. ژيل : ليزا فكر ميكنم ما مشكلاتي داشتيم كه سعي ميكني بي اهميت جلوه شون بدي . ليزا : مشكلي نداشتيم ! ژيل : بچه نشو ليزا : مشكلي نداشتيم . نه بيشتر از بقيه مريدم . معلومه كه مشكل داشتيم . مشكلات عادي زن و شوهرها بعد از سالها زندگي . ژيل : مثلا ؟ ليزا : فرسودگي . اما فرسودگي بيشتر يك واقعيته تا يك مشكل . عاديه . مثل چين و چروك . ژيل : فرسودگي چي ؟ ليزا : فرسودگي اميل . ژيل : براي همين پسم ميزني ؟ ليزا متوجه ميشود كه جوابهايش ضد و نقيضند . نفس عميقي مي كشد تا وقت فكر كردن داشته باشد دنبال كلمات مي گردد ولي كلافه منصرف مي شود . حرفات زياد سر و ته ندارن . ليزا : ( تند ) هميشه ازم ايراد ميگرفتي كه كارهام بي سر و تهن . ژيل : ا؟ ليزا : آره . ژيل : ا ؟ ليزا : اره هميشه . ژيل : به نظرم بايد حرفاوت باور كنم . ليزا : اره . با غيظ به هم خيره مي شوند چون به نظر مي رسد ليزا دارد از كوره در مي رود ، ژيل كوتاه مي ايد . ژيل : به نظرم حرفاتو باورمي كنم . ليزا : خوبه . مشخص است كه هر دو از هم دلخورند. سكوت ژيل - (با كمرويي) ميگن وقت سكوت يك فرشته از اينجا مي گذره ليزا - (بلافاصله) ران هايش رو سفت كرده ژيل - ببخشيد؟ ليزا - (اخمهايش باز مي شود) از خودت نقل قول مي كنم. چون از اصطلاحات ابكي و تكراري بدت مي آد، يك چيزي بهشون اضافه مي كني كه احمقانه تر بشن. اگه كسي بگه : يك فرشته مي گذره ، بلافاصله اضافه مي كني : (( يك سطل هم دستشه)) برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام يا اينكه ((ران هايش رو سفت كرده)) ليزا تنها مي خندد. ژيل نمي خندد. شوخي هاي سابقش چنگي به دلش نمي زنند. ژيل - مايوس كننده است. ليزا – آره. ليزا از قيافه درمانده و مايوس ژيل خنده اش مي گيرد. ژيل – دو تايي خوب با هم خوش بودين. ولي براي نفر سوم لطفي نداره.(مكث) امروز نفر سوم منم. (ليزا متوجه مي شود كه ژيل را آزرده و دوباره جدي مي شود.) اين حادثه كجا اتفاق افتاد؟ ليزا با هيجان جواب مي دهد. ليزا – اونجا. ليزا دست ژيل را مي گيرد و او را پايين پله هاي چوبي مي برد كه به نيم طبقه ي فوقاني منتهي مي شود. وقتي داشتي از پله پايين ميومدي، يكهو برگشتي ، پاتو بد گذاشتي، تعادلتو از دست دادي و پشت گردنت به اين چوب خورد. ژيل محل حادثه را بررسي مي كند. هيچي به يادش نمي آيد. آهي مي كشد. ژيل – لابد خيلي ترسيدي؟ ليزا – بي حركت افتاده بودي.(دستانش ي لرزد) داشتم باهات حرف مي زدم كه يك هو برگشتي. يك چيزي گفتم كه باعث تعجبت شد.، كه به خنده ات انداخت، يا اينكه... ديگه نمي دونم. اگه حرف نزده بودم، نمي افتادي. خودمو مقصر مي دونم. تقصير من شد. ژيل با دقت به صورت ليزا نگاه مي كند. لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ زيل – وحشتناكه... ليزا – چي وحشتناكه؟ ژيل – كه آدم هيچي يادش نياد از ياد اين خاطره ليزا به هق هق گريه مي افتد. ژيل او را د رآغوش مي كشد تا تسكينش دهد. اما حواسش جاي ديگر است و در فكر است. من آدم دست و پا چلفتي هستم؟ ليزا – نه. ژيل – قبلا هم افتاده بودم؟ ليزا – هيچوقت ژيل – تو چي؟ ليزا – من چرا، چندين بار. مي بيني! من بايد مي افتادم نه تو. اي كاش مي تونستم جاي تو باشم.... ژِل – در آنصورت راحت تر بودي؟ ليزا – آره. ژيل ناخود آگاه ليزا را مانند كودكي در آغوش مي گيرد، تكان تكان مي دهد و گيسوانش را نوازش مي كند تا تسين يابد. ژيل – آروم باش...خوب اتفاقه ديگه... قضا بلا كه دست تو نيست... ليزا آرام تر مي شود و ژيل رهايش مي كند. روي چهار پايه ي ميز كارش مي نشيند و دور خود چرخي مي خورد. در واقع حالا خودم شدم قهرمان رمانهام، بازرس جيمز دردي. ليزا – (بلافاصله اصلاح مي كند) جيمز درتي. ژيل – درتي: براي كشف حقيقت و تحقيق محل جنايت اومدم. ليزا – جنايت؟ كدوم جنايت؟ ژيل – همينجوري گفتم. ولي كي ميدونه ، شايد هم اينجا جنايتي رخ داده. ليزا – خواهش مي كنم اين بازي رو تموم كن. ژيل – وقتي اومدم تو هيچي يادم نيومد ولي احساس كردم اينجا چيزهاي مهمي اتفاق افتاده. حالا اين ديوونگيه ، يه حسه، يا آغاز يك خاطره نمي دونم. ليزا – اين اشكال از شغلته. رمان هاي سياه ترسناك مي نويسي. ترس، سوء ظن، شك رو دوست داري و فكر مي كني هميشه اوضاع بد تر از اين مي شه. ژيل – مي شه؟ من حس كردم كه قبلا شده. ليزا – پس معلومه كه عوض شدي ، قبلا هميشه مي گفتي كه حالا بدترشو نديدي صبر كن مي بيني. ژيل – آدم بدبيني بودم؟ ليزا – بدبين در تفكر. خوش بين در عمل. نحوه ي عملت مثل كسيه كه به زندگي اعتقاد داره. اما طوري مي نويسي مثل اين كه بهش اعتقاد نداري. ژيل – بدبيني مزيت انسان هاي اهل تفكره. ليزا – حالا آدم مجبور نيست خيلي فكر كنه. ژيل – مجبور هم نيستسم عمل كنيم. باز مثل دو دشمن با غيظ به هم نگاه مي كنند. هركدام مي خواهد چيزهاي زيادي به آن يكي بگويد ولي جرات نمي كند. فراموشي هم بيماري عجيبيه. مثل جواب سواليه كه نميدونيم. ليزا – چه سوالي؟ ژيل – موضوع همينه. خودم هم نميدونم. ليزا – چطوري؟ ژيل – ببخشين؟ ليزا – حالت چطوره؟ ژيل – كم وبيش بد.چطورمگه؟ ليزا – چون به نظرم از لحاظ فكري خيلي هم قبراقي. و وقتي مي بينم اينطوري بحث ميكني باورم نميشه كه حافظه ات رو از دست داده باشي. ژيل – جاي هوش و حافظه تومغز با هم فرق ميكنه. ليزا – اگه اينطور ميگي باشه برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ژيل – (با لحن خشك) من نميگم . علم ميگه. ليزا – اگه علم اينطورميگه باشه. ژيل – قبول نداري؟ ليزا – (او هم با لحني خشك) قرار نيست علمو قبول داشته باشيم يا نداشته باشيمٰ اطلاعاتي در اختيارمون قرارمي ده كه از تاييد وتكذيب ما فراتره. اينطور نيست؟ ژيل- دقيقا با نگاه همديگر را سبك سنگين ميكنند. به هر حال دنبال رد پاها هستم.عجيبه كه از خودم اينقدر كم نشونه به جا گذاشتم. ليزا – (با شيطنت)آره هيچ بهت نميآد. ژيل – به نظر من كه هيچ خنده دار نيست. ليزا – بابا آروم بگير . با اين خشونت وجديتي كه داري تو مغزت كند و كاو ميكنيٰ فكر نميكنم به جايي برسي ژيل- (متزلزل) از چيزي كه قراره دستگيرم بشه مي ترسم. از چيزي كه مي تونستم باشم مي ترسم. ليزا – احمقانه است ، تو آدم خيلي خوبي بودي...يعني هستي. ژيل- اينطور نيست خوب حس مي كنم كه اينطور نيست. ليزا – من دارم بهت مي گم. ژيل – نخير، كي ثابت مي كنه؟ ليزا – من ژيل – نه خير. چه بسا يك گانگسترم، اونم يك گانگستر رذل، كه حتي تو كار خوش هم نادرست بود و تو خيابون حسابي خدمتش رسيدن. حالام زنش داره سعي مي كنه به خوردش بده كه تصادف كرده تا شايد سر راهش بياره. از فراموشيم استفاده مي كني تا به راهم بياري. ليزا – ژيل! ژيل – شايدم يك قاتليم كه هنوز كسي بهش مظنون نيست، و تو هيچي بهش نمي گي كه ازش حمايت كني. شايد يك بيمار خطرناك جنسيم كه به كرات به دختر هاي مردم تجاوز كردم و تو مي خواي... ليزا – بس كن! چرا خوتو اينطور وحشتناك تصور مي كني؟ ژيل – براي اينكه شديدا تصور مي كنم كه پشت سرم شه. خلافه، شري كه ول كنم نيست. ليزا – اشتباه مي كني... تو رو خدا ول كن. ژيل – دست وردار! اگرم راست بود باز تو همين رفتارو داشتي: ازم مي خواستي حرفاتو باور كنم. حقم داشتي، سرزنشت نمي كنم. اگه آدم رذليم، حالا كه مغزم قاطي كرده، وقتشه كه ازم آدم ديگه اي بسازي، كه قانعم كني آدم ديگه اي بودم، مي خواي برام گذشته ي ديگه اي بسازي، ازم آدم سر براهي بسازي. ليزا – (باطعنه) حق با توئه. دارم خلقت مي كنم. بازسازيت مي كنم.! از كهنه نو مي سازم. پيكره ي مردي رو مي تراشم كه از اوني كه مي شناختم بهتره، عيب هاتو پنهان مي كنم تا پاك شن، بهت محاسني مي بخشم كه نداشتي، ازت شوهري مي سازم باب دل من، مرد روياهام. در حال حاضر در حال مرمت زندگي زناشوييم هستم، داخل ساختمون رو بازسازي مي كنم ولي روبنا رو حفظ مي كنم. نمي دوني چه حالي دارم مي كنم! اين روياي هر زنيه كه بعد از پونزده سال شوهر جديدي بسازه و من دارم اينكارو مي كنم. خوب نگام كن ، زني كه جلوت ايستاده پرستارت نيست، رام كننده ته. ژيل بي حركت به اين صحبتها گوش مي كند. آرام شده است. ژيل – منو ببخش لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ليزا – نه ديگه نمي بخشم: شلاق مي زنم! ژيل – ليزا... ليزا – بشين! پاشو! هر وقت غذات تموم شد مي ري رو كاناپه مي خوابي. ژيل – نه ليزا، اين يكي نه. ليزا – كدوم يكي نه؟ ژيل – ( با حالت سگ كتك خورده)نه رو كاناپه، نه رو كاناپه خانوم معلم ليزا نگاهش مي كند و ناگهان مي زند زير خنده ، دو باره همدل مي شوند. ليزا پيش مي رود تا به نرمي دستي به موهاي ژيل بكشد. ليزا – دروغ نمي گم ژيل. تو واقعا همانطوري هستي كه دارم بهت مي گم. يك مرد. همون مردي كه من مي خوام. مردي كه چي بشه يك زن شانس بياره و باهاش برخورد كنه. لب هايشان همديگر را لمس مي كند. ژيل – زيادي حرف مي زنيم ليزا – هميشه همينو مي گي وقتي... ژيل – وقتي چي؟ ليزا – وقتي زيادي حرف مي زنيم. همديگر را مي بوسند. اين بار بوسه اي واقعي و بعد مثل آدم هاي مست روي صندلي مي افتند. ژيل – دلم يه ماه عسل ديگه مي خواد ژيل – دلم يه ماه عسل ديگه مي خواد ليزا – توقع زياديه ژيل – به همون خوبي مي شه ليزا - كجا مي ريم؟ ژيل –لازم نيست جايي بريم. ليزا – ( به طرفش حمله مي كند) كجا؟ ژيل – همين جا ليزا ( خوشحال) عجب آتش تندي ژيل – موافقي ليزا – (با هيجان) آره. ژيل – لازم نيست تا پورتوفينو بريم. ژيل ليزا را مي بوسد. پس از چند لحظه، ليزا خود را كنار مي كشد و او را كمي پس مي زند. ليزا – چي گفتي؟ ژيل – گفتم كه لازم نيست تا پورتوفينو بريم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ليزا – چرا پورتوفينو؟ ژيل – مگه شب زفاف اونجا نبوديم؟ ليزا – تو يادته؟ ژيل – نه. خودت الان بهم گفتي. ليزا- ابدا، من گفتم ايتاليا ژيل – ( با آرامش) تو گفتي پورنوفينو ليزا – گفتم ايتاليا ژيل – محاله وگرنه چطور مي تونستم بدونم؟ ليزا – ژيل، تو حافظه ات رو كتمان مي كني. ژيل – ابدا. من هيچي رو كتمان نمي كنم ليزا – يعني چي؟ تو يادت مي آد كه... ليزااز جايش بلند ميشود، رو به روي ژيل ميايستد و به دقت نگاهش ميكند. ژيل ديگر اصرارنميكند. ژيل تو حافظهات را از دست ندادي. ژيل – چرا. ليزا – دروغ ميگي ژيل – تو هم همينطور ليزا همديگر را برانداز ميكنند. مثل حيوانات درنده آماده حمله، دور هم ميگردند. ليزا – من دروغ ميگم؟ ژيل – آره!اين تابلوها رو تو كشيدي ، تو نقاشي ميكني نه من!اين ژيلي كه تومغازه ها دنبالت مياد رو از خودت درآوردي! اين ژيلي كه از خونه بيرون نميره و و هرگز بهت خيانت نميكنه ، كسيه كه آرزوت بود شريك زندگيت باشه. ليزا – (با درد) پس يادته... ژيل – نه فقط يادم مياد كه اينطوري نيستم! ليزا – (با ناله) خداي من نه، دوباره شروع شد. ژيل – چي قراره شروع شه؟ ليزا بدون اينكه جوابي بدهد خودش را جمع و جور ميكند. به طرف ژيل ميرود، پشتي مبل را بر ميدارد و به سر و روي ژيل ميزند. ليزا – (با لحني تند) تو هرگز حافظه ات رو از دست ندادي. تو همه چي يادته. ژيل – نه. ابدا ليزا – حرفاتو باور نميكنم. خوب يادته. ژيل – يه چيزايي. ليزا – ديگه باور نميكنم. ژيل – حافظه امداره برميگرده ولي هنوزيه تيكه هاييش كمه. ليزا – (هم چنان به به سر وروي او ميكوبد) خوبم يادته. ژيل – نه روز آخر. ليزا – (دستش در هوا ميماند)روز آخر؟ ژيل – روز حادثه. هيچي يادم نيست. ليزا – (دوباره چند ضربه به ژيل ميزند) چاخان! خوب همه چي روميدوني و دستم انداختي. ژيل – نه روز آخر! ليزا - فراموشي دروغيت شكنجه اي بود كه براي تنبيه من به كاربردي. منوبه جزجز انداختي. ميخواي منو شرمسار ميكني. از جواب هاي احمقانهام كيف ميكني. تو... ژيل – (با لحني صادقانه) برايچي تنبيهت كنم؟ ليزا دست ازكتك زدن او بر ميدارد و خنده اي زوركي ميكند.ژيل بازويش را ميگيرد. براي چي تنبيهت كنم؟ ليزا مي خواهد خود را كنار بكشد اما متوجه مي شود كه هيچ طعنه و ريشخندي درسوال ژيل نيست .پس اسوده شانه هايش را بالا مي اندازد. ليزا_منو ببخش تو دوهفته تو بيمارستان بودي.دكترا وپرستارا كمكت كردن حالت بهتر بشه،من كسي رونداشتم وتك وتنها اين جا ناخنامو مي جويدم. هيچ كسونداشتم كه بهم برسه .منم لازم دارم يكي بهم برسه. ژيل باظرافت دست هاي ليزا را مي بوسد. ژيل-مغزم مثل كتابيه كه چند صفحه اش كمه .مخصوصا صفحه ي اخرازروزحادثه هيچ چي يادم نيست . ليزا-اصلا ژيل-اصلا(تو چشم هاي ليزا نگاه مي كند)قسم مي خورم. ليزا مي بيند كه ژيل صادق است. فكرمي كنم بايد ازت معذرت بخوام. ليزا-اره. ژيل-بايد خيلي معذرت بخوام. ليزا- شك دارم بتوني دينتو اداكني. ژيل_ دوشنبه حافظه ام برگشت.به تدريج مثل اسفنجي كه قطره قطره بادكنه.اون دو شنبه نمي دونم به چه دليل اون جا نبودي . پس منم تنهايي باد كردم بدون اين كه چيزي به دكترا بگم. قسمت هاي مهم زندگيمون برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام زندگي مشتركمون،عشقمون يادم اومد. به خودم افتخار مي كردم .خوشبخت بودم.سه شنبه كه ازدراومدي مي خواستم بهت بگم توبا دروغ دهنموبستي.اولين دروغ. ليزا- من؟ ژيل- كتاب هامو اورده بودي. كلكسيون رومان هاي پليسيمو، مي خواستي حافظم رو تحريك كني. اما يكي ازكتاب ها يادت رفته بود.كدوم؟((خرده جنايت هاي زناشوهري)) . وقتي فهرستو نگاه مي كردم بهت اينو گوش زد كردم .بهم گفتي كه هيچ اهميتي نداره چون از اين كتاب متنفر بودم وازنوشتنش منصرف شده بودم. همين يه دروغ كوچولوي خوشگل كه با لحني امرانه گفته ميشه ، همين دهنمو قفل كرد. ليزا زير لب غرغر مي كند ولي درصدد انكار بر نمي ايد. پس رفتم توفكر.هميشه ازكتاب ((خرده جنايت هاي زناشوهري ام)) به خود مي باليدم وبه هركي گوش شنوا داشت مي گفتم كه اگه قراره يك كتاب ازمن بمونه همين يه كيه. وتو جلوي روم با خونسردي خلافشو مي گفتي. ليزا – قبول. عقيده ي خودمو به عنوان نظر تو بيان كردم . حالا خيلي مهمه؟ ژيل- نه ولي چي مهمه؟ ليزا – ((خرده جنايت هاي زن و شوهري )) هيچ موفقيتي كسب نكرد. ژيل – بعضي كتاب هاي ديگه هم همينطور ليزا - ((خرده جنايت هاي زن و شوهري )) باز هم كمتر. بايد بين كم و كمتر تفاوت قائل شد. ژِل – به هر حال، ليزا وقتي تو يكي از كتاب هامو مي پسندي احتياج به پشتيباني هيچ كس نداري، در برابر همه با چنگ و دندون ازش محافظت مي كني. ليزا – درسته. از ((خرده جنايت هاي زن و شوهري )) كه تو مي پرستي متنفرم. بازم مي گم، خيلي مهمه؟ ژيل - ((خرده جنايت هاي زن و شوهري ))، مجموعه داستانهاي كوتاه ، بهتره بگم مجموعه داستانهاي كوتاه مزخرف، بسكه نظريه هاش بدبينانه ست. تو اين كتاب زناشويي رو مثل مشاركت دو قاتل معرفي مي كنم. چرا؟ براي اينكه از همون اول، تنها چيزي كه باعث ميشه يك زن و مرد با هم باشن خشونته، اين كششي كه اونا رو به جون هم مي اندازه. كه بدنشونو به هم مي چسبونه، ضربه هايي كه با آه و ناله و عرق و داد و بيداد توامه، اين نبردي كه با تموم شدن نيروشون خاتمه مي گيره، اين آتش بسي كه اسمشو لذت مي ذارن، همه ش خشونته. حالا اگه اين دو قاتل شراكتشونو ادامه بدن و ترك مخاصمه كنن و با هم ازدواج كنن.، با هم متحد مي شن كه عليه جامعه بجنگن. ادعاي حق و حقوق و مزايا مي كنن. ثمره ي كشتيشون يعني بچه هاشونو به رخ جامعه مي كشن تا سكو و احترام بقيه رو كسب كنن. . ديگه شاهكاري مي شه از كلاهبرداري! دو تا دشمن با هم سازش مي كنن تا تحت عنوان خانواده پدر همه رو در آرن. خانواده! اين ديگه حد اعلاي كلاه برداريشونه.! حالا كه هم آغوشي و حشيانه و پر از لذتشونو به عنوان خدمت به جامعه جا زدن، ديگه هر كاري مي تونن بكنن. به اسم تعليم و تربيت به بچه هاشون اردنگي و تو سري بزنن و براي بقيه مزاحمت ايجاد كنن و حماقت و سر و صداشون رو به همه تحميل كنن. خانواده يا به عبارتي ديگه خودخواهي در لبس نوع دوستي.... بعد قاتل ها پير مي شن و بچه هاشون مي رن تا زوج هاي قاتل ديگه اي بسازن. اين بار اين درنده هاي پير كه ديگه نمي دونن چطوري خشونتشونو خالي كنن ، به جون هم مي افتن ، درست مثل اوايل آشناييشون با اين تفاوت كه از ضربه هاي ديگه اي به جاي پايين تنه استفاده مي كنن.ديگه ضربه ها كاري تر و ماهرترن. تو اين نبرد هر كاري مجازه. مريضي،كري، بيتفاوتي، خرفتي. اوني پيروز مي شه كه بيشتر عمر كنه. آره اينه زندگي زناشويي، شركتي كه اولش پدر مردمو در مي آره بعدش پدر همديگه رو. يك راه دور و درازيه رو به مرگ با جنازه هايي كه به جا مي ذاره. يك زوج جوان مي خواد از شر بقيه راحت شه تا با هم تنها بمونن. وقتي پير شدن هر كدوم مي خوان از شر اونيكي خلاص شن. وقتي يه زن و مرد را سر سفره ي عقد مي بينين هيچ وقت از خودتون مي پرسين كدومشون قراره قاتل اونيكي بشه؟ ليزا با تمسخر دست مي زند. ليزا – آفرين! دست مي زنم كه استفراغ نكنم. ژيل – چرا اينو نوشتم؟ ليزا – وقتي ازت پرسيدم گفتي واسه اين كه وواقعيته. ژيل- شايد ولي چرا بايد واقعيت رو اونطوري كه هست تجسم كرد و نه اونطوري كه مي خوايم باشه؟ رابطه ي زن و مرد يك واقعيت نيست. قبل از هر چيز يك روياست. مگه نه؟ چون ليزا جواب نمي دهد ژيل با هيجان ادامه مي دهد. همون بعد از ظهري كه بهم دروغ گفتي متوجه شدم كه ته قلبم باهات موافقم.(به طرف ليزا بر مي گردد) از اين كتاب بدون اينكه بدونم متنفر بودم. دروغ تو حقيقت من بود. حقيقت جديد من. ليزا كنجكاو با دقت نگاهش مي كند. مطمئن نيست كه درست متوجه منظورش شده باشد. اون سه شنبه تصميم گرفتم ساكت شم تا اون طورس كه دلت مي خواد منو تعريف كني. چه بسا ژيل سوبريني كه تو وصفشو مي كردي ، اون مردي كه از نوشتن ((خرده جنايت هاي زن و شوهري)) پشيمون بود، به مراتب بهتر از قبلي در مي اومد. نسخه ي تصحيح شده اش بود. بايد ازش استفاده مي كرديم. اقلا تصادف من به يك دردي مي خورد. من اگه بهت دروغ گفتم ، فقط براي اين بود كه به حرفات گوش كنم و بفهمم با چه مردي خوشبخت تري. ليزا – شرافتمندانه نبود. ژيل – چي شرافتمندانه نبود؟ ليزا – رفتارت ژيل – رفتار تو هم همينطور. ولي همونقدر لازم و مفيد بود. لذت اينكه زني كه دوستش دارم منو از نو بسازه وادار به تسليمم كرد. خواستم سعي كنم همون كسي شم كه تو مي خواي. يك ذره از وجود حقيقم. اما يك موجود بهتر. شوهر انتخابي ... سفارشي. ولي... ليزا – ولي... لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ژيل – اولا حافظه ام برگشت و مي دونستم كه دير يا زود اين لباسي كه برام دوختي تو تنم جر مي خره. بعدشم... نمي دونستم به چي مي خواستي برسي. به عقل جور در نمي اومد. ليزا – چي جور در نمي اومد؟ ليزا – چي جور در نمي اومد؟ ژيل – خب مسلم بود كه يه جايي با هم مشكل داريم. با اين حال متوجه شدم كه از طرفي منو همونطور كه هستم دوست داري، نه جور ديگه اي. ليزا لبخند مي زند. ليزا – خب؟ ژيل – خب اين خبر خوبيه ژيل هم لبخند مي زند ليزا – بعدش؟ ژيل –بعدش نتيجه گرفتم كه مساله من نيستم تويي. ليزا – عجب! ليزا از اين ضربه ي مستقيم و غير منتظره جا مي خورد و ساكت مي ماند، در حاليكه ژيل به طرف كتابخانه اي كه كتاب هاي تقديم شده به ليزا در آن قرار دارد يورش مي برد. تمام كتاب هاي طبقه را روي زمين پرت مي كند. ليزا بسيار خشمگين: داري چه كار مي كني؟ ژيل – دارم نشونت مي دم چي ميدونم. در پشت كتابهايي كه زمين ريخته شده است، بطري هاي مشروب پنهان شده بود. در هوا تكانشان مي دهد. يك!دو!سه!چهارمي ولي خالي!پنج ليزا با شهامت سرش را بالا مي گيرد. ليزا – تو مي دونستي؟ ژيل – پنج بطري براي مواقع دل گرفتگين. اونم از نوع ويسكي ارزون قيمت. درست مثل الكلي ها! يك دائم الخمر حسابي ليزا – تو مي دونستي؟ ژيل – چند ماهي ميشه. ليزا – چند ماه؟ ژيل – بايد اعتراف كنم كه خوب پنهان مي كردي. هرگز كسي عرق خوريت رو نديد و هيچ وقت هم مست غافلگيرت نكردم. ليزا – (مغرو) هرگز. ژيل – چه كار مي كردي؟ ليزا – همون كاري كه آدماي برتر مي كنن. ژيل – اين كه آدم انقدر ظرفيت الكل داشته باشه خودش اسباب بذبختيه. يك روز اتفاقي وقتي داشتم جمع و جور مي كرد بطري ها رو پيدا كردم. ليزا – (با تكبر) ا؟ جمع و جورم مي كني؟ ژيل – (حرفش را درست مي كند) داشتم دنبال لغت نامه مي گشتم. از اون به بعد رفتم تو بحرت. بدون اينكه چيزي به روم بيارم ليزا صورتش را در دستش پنهان مي كند . ليزا _ بس كن . ژيل _ نه بس نمي كنم . ليزا _ ولم كن ، از خودم خجالت مي كشم . ژيل _ اشتباه ميكني ليزا . اين منم كه شرمنده ام .من ! وقتي اين بطري ها رو پشت اين كتاب ها پيدا كردم براي من هم مايه ي شرمساري بود . مشكلت با مشروب چيه ؟ ليزا _ با مشروب مشكلي ندارم . ژيل _ ولي مشروب مي خوري . ليزا _ اره مي خورم ولي با مشروب مشكل ندارم با تو مشكل دارم . ژيل _ چه مشكلي ؟ ليزا حركتي نا مفهوم مي كند .ان قدر پاسخ برايش سخت است كه به كلي منصرف مي شود. ليزا _ بعضي ها مشروب مي خورن كه فراموش كنن ، اما نه من . واسه ي من فايده اي نداره . من اگه جاي تو بودم دچار فراموشي نمي شدم . حتي باسخت ترين ضربه ها رو سرم . هيچي نمي تونه حافظه ام رو بگيره . خاطراتمون . نه دو ، نه سه ، نه پنج بطري مشروب . پس ورم كوچكت ... متوجه مي شود كه تند و بد جنس شده است و شرمنده ساكت مي شود . ژيل حقيقتا به اندازه ي ليزا متقلب شده است . چون نمي توانند با هم ارتباط بر قرار كنند ، درماندگي شان را با هم تقسيم مي كنند . ژيل _ شب اخر چه اتفاقي افتاد ؟ همون شبي كه يادم نمي اد ؟ ليزا _ هيچي . ژيل _ يك چيزي رو ازم مخفي مي كني . ليزا _ خوب كه چي ؟ ژيل _ اين واقعا پستيه كه ازم چيزي رو مخفي كني . ليزا _ ( با ريشخند ) خودت پيداش مي كني . همون طور كه بطري ها رو پيدا كردي . ژيل _ ليزا من دشمنت نيستم . ليزا _ ( به سردي ) نه بابا ؟ ژيل _ ( با ملايمت ) دوستت دارم . ليزا _ ( همچنان با لحن خشك ) كلمات براي من وتو يك مفهوم نداره . ژيل _ ( با ملايمت تاكيد مي كند ) دوستت دارم . ليزا _ من هم همين طور، پنير ركفور و تعطيلات اسكي رو هم دوست دارم . (در نهايت عصبانيت ) من مي خوام دست از سرم بر دارن وراحتم بذارن . ليزا بلند مي شود يك بطري ويسكي بر مي دارد و بي اعتنا به ژيل گيلاسش را پر مي كند . اينو سر مي كشم . ژيل _ بكش . ليزا _ بعدش هم گيلاس هاي ديگه رو سر مي كشم . ژيل _ هر چه قدر مي خواي بخور . حالا كه شنا بلدي خودتو غرق كن . ليزا _ اصلا همه ي بطري ها رو سر مي كشم . ژيل بدون اين كه دخالت كند نگاهش مي كند . تو.... تو جلوم رو نمي گيري ؟ ژيل _كه چي بشه ؟ من كه نمي تونم علي رغم ميلت ازتحمايت كنم ؟ حاضرم ازت در برابر همه ي دنيا حمايت كنم ولي نه در برابر خودت . ليزا مانند يك كودك بي كس و رها شده ، اشك به چشم دارد و سرش را پايين مي اندازد . ژيل نزديكش مي رود و به ارامي گيلاس را از دستش مي گيرد . ليزا مقاومتي نمي كند و اسوده با قدر شناسي خود را در اغوش ژيل رها مي كند . ليزا تو كنار من زندگي مي كني ولي با من نيستي . ليزا عاشقانه به ژيل مي چسبد . چي بين ما خرابه ؟ چي بين ما خراب شده ؟ ليزا شانه هايش را بالا مي اندازد قادر به تو ضيح نيست . در كنار هم مي نشينند . ژيل با ملايمت مانند گربه اي ليزا را نوازش مي كند تا به حرف بيايد . ليزا _ شايد همه چيز يه پاياني داره . يه عمري داره . يه زن و مرد هم طبيعتا مثل موجودات زنده برنامه ريزي شدن . اين همون مرگ ژنريكه . ژيل _خودت اين حرف ها رو قبول داري ؟ ليزا به جاي جواب محكم فين مي كند . ژيل اين بار با محبت نوازشش مي كند . تو اين مدت خيلي به موقع اشناييمون فكر كردم . در واقع اولين خاطره ايه كه تو بيمارستان يادم اومد . با شنيدن اين حرف اخم ليزا باز مي شود . ليزا _ خوب يادته ؟ ژيل _ به گمانم . ليزا _ خوبه خوب ؟ ژيل _ اميدوارم . ليزا _ تو فكرم اكثرا به اون روز ها بر مي گردم . ژيل _ منم همين طور .به نظر تو وقتي دو نفر تو يك عروسي با هم اشنا مي شن اينو بايد به فال نيك گرفت يا بد ؟ ليزا _ ژاك بيچاره ، هلن بيچاره ...... از هم جدا شدن . هر دو مي خندند ، به نظر بي خيال تر وجوان تر مي ايند . خيلي طول كشيد تا طرف من اومدي ! ژيل _ واسه اين كه نه تو يه گروه بوديم . نه سر ميز هم نشسته بوديم . ليزا _ درسته كه دورم خيلي شلوغ بود . ژيل _ به خصوص سكوت دورت رو گرفته بود . هرگز زني را با اين همه سكوت دورو برش نديده بودم . يك موجود مرموز كه ديوارهاي نامريي ولي ملموس محافظتش مي كردن . يك ادم بسته ، غير قابل دسترسي ، كلي روم اثر گذاشتي . ليزا_ دست وردار . ژيل _ و نگاهت ... اون نگاه حكيمانه ، نگاهي با عمر اقلا دو هزار سال در پيكر يك زن جوان . ( مي لرزد ) با اين كه از صبح چشم ازت بر نداشته بودم ، شب هنوز موفق نشده بودم بهت نزديك شم . ليزا _ دستتو خونده بودم . ژيل _ تازه ، نمي دوني چقدر احساس مي كردم مسخره ام . ليزا _ شايد همينم تحت تاثيرم قرار داد. بهم گفته بودن يه خانم باز همه فن حريفي . ژيل _ همه فن حريف ؟ ولي هيچ وقت سراغ قله هاي بلند نرفته بودم . (با هيجان) سياحان بزرگ مي گن كه وقتي خيلي تشنه اين و اب نيست ، دفعه ي اولي رو كه اب خوردين به يادتون بياورين . اين تنها راه گذشتن از كويره . خواهش مي كنم بيا ما هم اين لحظاتو زنده كنيم . ( با دل تنگي ) ببينم صبر كردم تا... ليزا_ تا نيمه شب . ژيل _ نيمه شب ؟ ليزا _ ( از ياد اوري اين خاطرات سر ذوق امده ) ناگهان ، طرف هاي نيمه شب ديدمت كه دوان دوان از سالن قصر بيرون اومدي . مثل سيندرلا ! كنجكاو شدم و اومدم روي تراس ولي اون جا نبودي . جلو تر اومدم و درست اون ته ، درست بالاي پاركينگ ديدم كه داري ... ژيل _ بالا مي اري ! هر دو قهقه سر مي دهند . ليزا صحنه را بازي مي كند . ژيل تبعيت مي كند . ليزا _ اگه اشتباه نكنم دارين روي ماشين من استفراغ مي كنين . ژيل _ متاسفم . ليزا _ نه نه ، ادامه بدين . به هر حال از رنگش متنفرم . هميشه دلم مي خواست منحصر به فرد باشه . ژيل _ حالا ديگه كاملا تكه ! مانند ان وقت ها دست در كمر يكديگر انداخته خاطرات اشنايي شان را مرور مي كند . از اول مراسم ارزوم بود با شما صحبت كنم ولي دلم نمي خواست اين جوري پيش بياد ، واسه اين كه به خودم دل بدم ، گيلاس هارو پشت سر هم انداختم بالا كه در نظرتون حسابي گل كنم ... اينم نتيجه اش . عجب روزگار بي مروتيه . ليزا _ روزگار كاري كه بخواد مي كنه ، از من مي شنوين برين تو دستشويي يه ابي به سر و صورتتون بزنين . اين طوري حتما راحت تر گل مي كنيد. ژيل _ منتظرم مي شين ؟ ليزا _ مردي كه به اين خوبي به خدمت ماشين ها مي رسه ، بايدم منتظرش شد . ژيل _ ( توضيح مي دهد ) و جند لحظه بعد ژيل جديدي ادكلن زده بر مي گردد تا بختشو امتحان كند .( نقشش را ادامه مي دهد) چه جور زني هستين ؟ لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ليزا _ باب طبع شما . ژيل _ درسته با هر جمله پشتم عرق مي كنه ، احساس مي كنم تمام مغزم خواب رفته ، تمام عوارض بيماري اي كه بهش خاطر خواهي مي گن به سراغم اومده . ليزا _ متاسفم، ولي علاجش دست من نيست . ژيل _ خود شما علاجين (مكث) جواب بدين : چه جور زني هستين ؟ سرد ، خجالتي ، ميانه رو ، بي بند و بار ، بي حيا ؟ فقط مي خوام بدونم خوبه پا فشاري كنم يا نه ، بپرم رو تون – واي كه چقدر دلم مي خواد – با اين كه خودم وجمع و جور كنم ؟ خلاصه اين كه چه جور زني هستين يعني حاضرين دفعه ي اول با كسي بخوابين ؟ ليزا _ به نظر شما ؟ ژيل _ من از اوناييم كه دفعه ي اول مي خوابم . ليزا _ كدوم مردي اين طوري نيست ؟ ژيل _ شما چي ؟ ليزا _ من از اين جور مردا نيستم . ژيل _ دلتون نمي خواد ؟ ليزا _ چرا . ژيل _ مي فهمم اين كارو نمي كنين چون بعدها وقتي دعوامون شد نتونم بگم زن سهل الوصولي هستين كه با اولين كسي كه از راه رسيد مي خوابه . ليزا _ هيچي نشده داري براي اينده شيرينمون برنامه ريزي مي كنين . ژيل _ اشتباه مي كنم ؟ محض احتياط رد مي كنين ؟ ليزا _ شايد . ژيل _ در واقع حاضرين دم رو فداي اينده ي فرضي كنيد . ليزا _ دقيقا . اين جوريم ديگه . يا همه چي يا هيچي . (مكث) بعدشم به نظرم مي اد كه لياقتشو دارم كه به پام صبر كنن ، نه ؟ مگه من منتظر شما نشدم ؟ ژيل _ اي پنج دقيقه اي . ليزا _ كسي تو زندگي تونه ؟ ژيل _ اره شما . لب هايشان همديگر را لمس مي كند . ليزا _ ( زمزمه مي كند ) نه هنوز . ژيل با نوازش بيش تر اصرار مي كند نه هنوز. ليزا با ملايمت ژيل را پس مي زند . ژيل _ داري نقش شب اشناييمون رو بازي مي كني يا مال امشبو ؟ ليزا _ جوابم همونه ((نه هنوز)) ژيل _ ( متعجب ) خسته نمي شي انقدر نه و نو مي كني . ليزا _ نه و نو نمي كنم به تعويق مي اندازم . ژيل _ الحق كه زنا بدشون نمي اد مردا رو به گدايي بكشونن . وقتي مي خوام حاليت كنم كه مي خوام باهات بخوابم ، احساس مي كنم صدقه مي خوام . ( مكث ) و در نتيجه وقتي راه مي دي احساس مي كنم كه با يه راهبه سر و كار دارم ، كه مسلما در اون لحظات تصوير مطلوبي نيست . ليزا _ ( با ريشخند ) چطور ؟ پسرم شما سينه هاي منو دوست ندارين ؟ ژيل _ ( با حرارت ) اخه واسه چي هيچ وقت زنا پيش قدم نمي شن . ليزا _ براي اين كه اونقدر زبلن كه مي خوان كاري كنن كه مردها فكر كنن اونان كه دلشون مي خواد . ژيل _ پس در اين صورت كي الت دست اون يكيه ؟ ليزا _ سوال خوبيه ، ((خرده جنايت هاي زنا شوهري )) مي خندند ، تقريبا هم عقيده اند . ژيل _ وكي پيروز مي شه ؟ ليزا _ كسي كه كوتاه مي اد . اون مي تونه اختيار بازي رو دست بگيره . زيل _ ( با تحسين ) پتياره . ليزا _ مرسي ، (( خرده جنايت هاي زنا شوهري )) . ليزا كه هنوز حاضر نيست با ژيل اشتي كند خود را كنار مي كشد . ژيل _ ليزا بايد حقيقت رو بهم بگي . چه اتفاقي افتاد ؟ ليزا _ كي ؟ ژيل _ همون شبي كه افتادم . چرا نمي تونم اون لحظه رو به خاطر بيارم ؟ ليزا قبل از اين كه جواب بدهد فكر مي كند . وقتي تصميم گرفت ، با لحن سردي جواب مي دهد . ليزا _ براي اين كه لابد به نفعته . ژيل _ ببخشين ؟ ليزا _ لابد فراموشي يه جايي به نفعته . ژيل _ اتفاق فجيعي رخ داده بود ؟ ليزا _ فجيع ... اره . ژيل _ چي ؟ ليزا _ اگه مغزت صلاح دونسته فراموشش كنه براي اينه كه از حقيقت در امان باشي ، چرا بايد بهت بگم ؟ اين طوري حتما بهتره . ژيل به پايين پله ها مي رود . ژيل _ من نيفتادم ، مگه نه ؟ ليزا جواب نمي دهد . از وقتي اومدم اين پله ها رو نگاه مي كنم و نمي تونم بفهمم چطور اين جا يه پله رو نديدم ولي سرم خورده اون جا . اين سقوط دشواريه . ليزا پيش ژيل مي رود و فورا اظهار نظر مي كند . ليزا _ شايد توضيحي كه به عقلم رسيد كمي عجولانه بود . ژيل _ ليزا توبه من دروغ گفتي . ليزا _ من ازت محافظت مي كنم ، همون كاري كه مغزت مي كنه و نمي ذاره خاطراتتو به ياد بياري . ژيل _ از من در برابر چي محافظت مي كني ؟ ليزا _ ( خيلي طبيعي ) در برابر خودت . ( مكث ) خودت . ژيل با شنيدن اين حرف ها از پا در مي ايد . به نظرش مي ايد كه چيزي كه ازش واهمه داشت حقيقت دارد . ژيل _ مي دونستم ! از وقتي اومدم اين جا مي دونستم كه يه چيز سنگين ، دردناك وغير قابل تحمل در انتظارمه ، چه اتفاقي افتاده ؟ ليزا _ ژيل ان قدر دنبالش نگرد اگه پيداش كني بيش تر عذاب مي كشي . ژيل بازوي ليزا را مي گيرد و التماس مي كند . ژيل _ چه اتفاقي افتاد ؟ ليزا _ نمي تونم بهت بگم ، منم دارم سعي مي كنم فراموشش كنم . ژيل _ ليزا يك كم دوستم داري ؟ ليزا _ پس چرا فكر مي كني سعي مي كنم فراموشش كنم . ژيل _ ليزا اگه يك كم دوستم داري ازت التماس مي كنم بهم بگو اون شب چه اتفاقي افتاد ؟ ليزا _ هيچي بابا ، هيچي برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ژيل _ ليزا ازت خواهش مي كنم . ليزا _ مهم نيست ، حالا كه من وتو اين جاييم و همه چي رو پشت سر گذاشتيم . ژيل _ چي ؟ چي رو پشت سر گذاشتيم ؟ ليزا _ ژيل تو مي خواستي منو بكشي . ژيل هاج و واج باقي مي ماند . ليزا از نگاه ژيل سر بر نمي گرداند . ژيل وحشت زده از چيزي كه دريافته است ، كم كم عقب مي رود . ليزا با ارامش تكرار مي كند : تو مي خواستي منو بكشي . ليزا كه گويي با اين اعتراف باري از شانه هايش برداشته شده است ، براي خود ويسكي مي ريزد ومي نشيند . ژيل پشت سرش ايستاده و زبانش بند امده است . اون روز بعد از ظهر وقتي اومدي خونه ، ديدي كه دارم اسبابامو جمع مي كنم . هنوزم چمدونم حاضره . بهت گفتم كه دارم مي رم ، درست تر بگم دارم تركت مي كنم . ژيل _ تو ؟ ليزا _ جالبه درست همون عكس العمل اون موقعت ، (( تو ؟ )) يك طوري گفتي كه مثل اين كه تو اسمون نوشته شده كه اگه قراره يكيمون بره اون تويي . ژيل _ اخه چرا ؟ ليزا _ دقيقا اين سوال دومت بود . ( يك سيگار روشن مي كند ) اميد وارم كه شباهت بين صحبت هاي امشب و اون شب همين جا خاتمه پيدا كنه . ليزا منتظر جوابي است . ژيل با رنگ پريده تته پته مي كند : ژيل _ قول مي دم اروم بمونم . ليزا _ خيلي خوب . بهت گفتم كه ازت جدا مي شم چون ديگه .... خسته شدم ، اره خسته از اين زندگي كه بيش تر مطابق ميل تو بود تا من . ازت خواستم كه به تصميم من احترام بذاري و ازم بيش تر توضيح نخواي . اولش فكر كردم مي ذاري برم بعد ناگهان شروع كردي به عربده كشيدن : (( كيه ؟ كيه ؟ با كي مي ري ؟ )) جواب دادم : (( با هيچكي )) ولي باور نكردي . نظريه هميشگيت رو به رخم كشيدي كه مرد ها معشوقه مي گيرن تا با زنشون بمونن در حالي كه زن ها معشوقه مي گيرن تا شوهرشونو ترك كنن . ژيل _ اين درسته ! ليزا _ اين نظر توئه . در مورد من صادق نيست . ژيل _ چطور حرفتو باور كنم ؟ ليزا _ ( بي حوصله ) تو رو خدا شروع نكن . ژيل _ ( رام ) باشه . ليزا _ از اين جا صحبت هامون به بيراهه كشيد . لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ليزا به سختي مي تواند ادامه بدهد . ژيل شرمنده ، بي حركت مي ماند . ليزا در حالي كه سعي مي كند جلوي اشك هايش را بگيرد ، مجسمه ي سي سانتي متري را كه روي كمد است بر مي دارد . وقتي با چمدونم اومدم پايين ، بهم حمله كردي و مي خواستي خفه ام كني . خواستم از خودم دفاع كنم ، اين مجسمه رو بر داشتم و .... ليزا ساكت مي شود و ارام اشك مي ريزد . ژيل به نظر بيش تر متحير مي ايد تا نادم . سرش را تكان مي دهد ، انگار با اين حركت افكارش سر جا مي ايند و حافظه اش بر مي گردد . بعد از كمي ترديد ، ژيل به ليزا نز ديك مي شود تا با ملايمت دستش را بگيرد . ژيل _ اذيتت كردم ؟ ليزا بدون مكث اشاره اي منفي مي كند . بعد نظرش عوض مي شود و دستش را به گردنش مي برد . ليزا _ فقط چند جا كبود شده . براي همينم روزاي اول منو تو بيمارستان نديدي . ژيل اهسته تاييد مي كند . ژيل _ حالا مي فهمم چرا نمي خواي بهت دست بزنم . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ... ليزا اه مي كشد وتاييد مي كند . ژيل طوري به اطرافش نگاه مي كند كه انگار براي بار اخر است . حالا ديگه نوبت منه . به طرف چمدانش مي رود كه كنار در مانده است ، ليزا متعجب سرش را بلند مي كند . كجا مي ري ؟ بعد از اون بلايي كه سرت اوردم ديگه نمي تونم اين جا بمونم . ولي .... من تنها عملي كه قابل بخشش نيست مرتكب شدم . تنها عملي كه براي هميشه اعتمادتو از من سلب مي كنه . ژيل در مانده ، چمدانش را بر مي دارد و در را باز مي كند .ليزا سرش را پايين مي اندازد و حرفي براي گفتن پيدا نمي كند . ليزا قبل از رفتن يك سوالي دارم ، فقط يكي . ليزا _ چيه ؟ ژيل _ مرد ديگه اي تو زندگيته ؟ ليزا قبل از پاسخ كمي مكث مي كند . ليزا _ نه . ژيل _ هيچ كي ؟ ليزا _ هيج كي . ژيل _ ديگه بد تر ، خدا نگهدار . از درخارج مي شود . وقتي ليزا تنها مي شود ، حالش بد مي شود . رفتن ژيل نه تنها ارامش نمي كند بلكه مضطرب ترش مي كند . پس از حركاتي اشفته ، به دنبال ژيل مي دود و در راهرو متوقفش مي كند . ليزا _ نه ژيل برگرد . بازويش را مي گيرد تا به اپارتمان برش گرداند . ژيل _ غير ممكنه ليزا ، بعد از اين عمل ديگه چه كار مي تونم بكنم ؟ ازت بخوام كه منو ببخشي ؟ هر گز نمي توني . ليزا _ چرا بشين . يه دقيقه صبر كن . بايد يه چيزي بهت بگم . ژيل تسليم مي شود ، ليزا خوش حال از اين كه ژيل حداقل تا اين جا كوتاه اومده است ، در را مي بندد . ژيل مي نشيند در حالي كه ليزا دنبال كلمات مي گردد . تو الان متوجه اوضاع شدي در حالي كه من پونزده روزيه كه جريانو مي دونم . پونزده روزه كه در باره اش فكر مي كنم ، تو مغزم دائم زير و روش مي كنم . اگه تصميم گرفتم كه بيام بيمارستان ديدنت بعدشم بيارمت اين جا ، ... با علم به همه چي بود . مي دونستم كه حافظه ات بر مي گرده ، يا حد اقل من مي تونستم برش گردونم . ژيل _ منظورتو نمي فهمم . ليزا در برابر ژيل زانو مي زند . ليزا _ ژيل من تو رو مي بخشم . ژيل _ ادم نمي تونه همچين چيزي رو ببخشه . ليزا _ چرا ، از اون شب تصميم گرفتم ببخشمت و موفق هم شدم . ( مكث ) بخشيدمت . ژيل بهت زده ساكت مي ماند . چند لحظه اي لازم است تا بتواند تا با صداي خفه اي زمزمه كند : ژيل _ ازت ممنونم . ليزا لبخند مي زند . ژيل هم به زور لبخند كم رنگي مي زند . ژيل بلند مي شود ، ليزا غافل گير تلو تلو مي خورد . چه كار مي كني ؟ دارم مي رم ، متشكرم كه رفتنم رو راحت كردي . ليزا نگهش مي دارد . ژيل ، متوجه منظورم نشدي ؟ به نظرم چرا . مي خوام كه بموني . ليزا مجبورش مي كند بنشيند . ژيل منگ و بدون هيچ مقاومتي اطاعت مي كند . دلم مي خواد با هم زندگي كنيم . ولي ... پونزده روز پيش مي خواستي تركم كني . اون مال پونزده روز پيش بود . از اون موقع چه اتفاقي افتاد ؟ كتكت زدم وحافظه ام رو از دست دادم . ( محكم ) ديگه هر گز تركت نمي كنم . ژيل كه از تغيير حالات ناگهاني ليزا كاملا گيج شده است ، گردن دردناكش را مي خواراند . زندگي مشتركمون برام خيلي مهمه . چرا ؟ به هيچ وجه نبايد بهم بخوره . پونزده سال واسش زحمت كشيدم . اثر منه ( حرفش را اصلاح مي كند ) اثر ماست . تو چي ؟ بهش افتخار نمي كني ؟ ژيل _ حفظ يك زندگي به خاطر غرور ، خود خواهيه نه عشق . ليزا _ بمون . ژيل _ متاسفم ليزا ، ولي سر در نمي ارم . هنوز دستگيرم نشده چرا دو هفته پيش مي خواستيم هم ديگه رو ترك كنيم ، حالام كه اصلا نمي فهمم چرا بايد دوباره باهم بمونيم . ليزا _ ادم كه نمي تونه قسمتشو عوض كنه . تو هم قسمت مني . ( با ملايمت ) جسم هامون هرگز به هم تعلق نخواهد داشت ولي روحمون مال همديگه است . تو در اعماق وجود من جا داري ، من در اعماق وجود تو جا دارم . هر دومون اسيريم . حتي وقتي جسما مرد من نيستي ، در خاطرات و رويا ها و ارزوهام مرد مني . اين جوري منو به خودت وابسته كردي . ممكنه بتونيم از هم جدا بشيم ولي ديگه نمي تونيم همديگر رو ترك كنيم . تمام اين روز هايي كه نبودي ، اين جا نبودي و حتي با خودت هم نبودي ، باز هم تمام فكر و ذكرم پيش تو بود ، شريك غم وغصه ام بودي . عشق به يك مرد معنيش چيه ؟ اين كه علي رغم خودش ، علي رغم خودت و علي رغم همه چيز و همه كس دوست داشته باشي . يعني عشقت به كسي وابسته نيست . تماما اميال وحتي نفرت ها تو دوست دارم ، وقتي عذابم مي دي دوست دارم ، عذابي كه زجرم نمي ده ، كه بلافاصله فراموش مي كنم ، عذابي كه ازش نشانه اي باقي نمي مونه ، اين تحمليه كه باعث مي شه از تمام موانع با قدرت ومحكم عبور كني ، در غم وشادي . قبل از اين كه بخواي منو بكشي دوستت داشتم ، بعدشم دوستت دارم . عشق من به تو مثل يك غده است . يك توده ايه در مغزم كه ديگه نه مي تونم درش بيارم نه عوضش كنم . جزيي از تو درون ومنه . حتي اگه بري اون باقي مي مونه . شكلي از تو در وجود منه . من نشونه ي توام ، تو نشونه ي مني ، هيچ كدوم بدون ديگري نمي تونيم وجود داشته باشيم . ژيل منقلب از اين اعتراف به ليزا نگاه مي كند . خوب ؟ ژيل _ خوب .... چون ژيل همچنان ملايم و اسيب پذير مردد است ، ليزا با نگاه التماسش مي كند . خوب ... مي مونم چون فعلا كه اين جام . اين بار ليزا جلو مي رود تا ژيل را با تمام وجود ببوسد . مي ارزيد ، اين يكي با بقيه فرق داشت . ليزا _ (خوش حال ) بيا بريم بيرون ، يه جايي بشينيم ، يه گيلاسي با هم بزنيم ، باشه ؟ ژيل _ اطاعت مي شه . ليزا _ مي رم لباس بپوشم . لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ليزا با شتاب از صحنه خارج مي شود ، مي خواهد هر چه زود تر خود را زيبا تر كند . ژيل تنها مي ماند . اه عميقي مي كشد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام با اين كه منقلب است ولي اصلا از شور و هيجان ليزا در او خبري نيست . راه رفتن وفكر كردنش همراه با درد است. همه چيز برايش دردناك است . در حالي كه در افكارش غرق است ، نزديك گرامافون مي رود و صفحه اي انتخاب مي كند و دكمه را فشار مي دهد . موسيقي جاز عاشقانه اي فضاي اتاق را پر مي كند . انگار كه نت هاي موسيقي به او چيزي ، راز نهفته اي را مي گويند . با دقت گوش مي كند ، چشم هايش برق مي زند . جاني دوباره مي گيرد و شور و هيجانش باز مي گردد . ديگر مي داند بايد چه كار كند . ليزا با لباس جديدي كه خيلي هم بهش مي ايد بر مي گردد و لباسش را به ژيل نشان مي دهد . اين طوري كه ابروتو نمي برم ؟ ژيل _ معذبم مي كني . ليزا _ پس عاليه . هنگامي كه ژيل از جلوي ليزا مي گذرد ، بوسه اي بر پشت گردنش مي زند وليزا با لذت خود را رها مي كند . سپس ليزا از كيف دستيش كيف كوچكي را در مي اورد تا ارايشش را درست كند . ژيل با دقت نگاهش مي كند . ژيل _ اين موسيقي چيزي يادت نمي اره ؟ ليزا _ نمي دونم فكر نمي كنم . ژيل _ اين همون موسيقيه كه اون شب گوش مي كرديم ليزا لحظه اي صبر مي كند . احساس مي كند در پشت اين كلمات تهديدي وجود دارد ولي سعي مي كند ان را نديده بگيرد و به ارايشش ادامه مي دهد . اون شب دير اومدم خونه ، حوالي ساعت هشت ، چراغ ها خواموش بودن . فكر كردم هنوز برنگشتي . اين صفحه رو گذاشتم . اين چراغ رو كه بالاي مبل فنريمه روشن كردم ، روز نامه رو باز كردم . وقتي نشسته بودم صداي خش خش پارچه اي پشت سرم شنيدم . فكر كردم باد پرده ها رو تكون مي ده . ادامه دادم به خوندن . بعد دوباره صداي پارچه اومد . برگشتم . فقط تونستم يه لحظه ببينمت كه تو تاريكي يه چيزي روبلند كردي و بعد هم يه چيزي خورد تو سرم. ليزا _ تو منو ديدي . ليزا گناهكار سرش را پايين مي اندازد . دلش مي خواست جاي ديگري بود . نمي داند چه رفتاري بايد داشته باشد . ليزا با حركتي عصبي كف دست هايش رابه مبل مي كشد ، و كتاب بر مي دارد . غير ارادي ورقش مي زند ، شكلكي در مي اورد ودستش را به طرف ژيل دراز مي كند تا كتاب را به او پس بدهد. (( خرده جنايت هاي زنا شوهري )) درسته ، بهترين كتابته . ژيل _ اه كي كيو مي كشه ؟ ( مكث ) با اين حال چه ساده بودم ، هرگز حتي تصورشو نمي كردم كه يكي از طرفين ديگري رو محكوم به جنايتي كنه كه خودش مرتكب شده . ( در برابر ليزا تعظيم مي كند ) افرين واقعا كه دست منو از پشت بستي . ليزا _وقتي خشونت وارد يك زندگي ديگه چه فرقي مي كنه كي بروزش مي ده . ژيل _ افرين استاد ، دفاع محشريه . ليزا گرفته و اخمو شانه هايش را بالا مي اندازد . ژيل به او نزديك مي شود و لحن ملايم تري مي گيرد . كدوم خشونت ليزا ؟ ليزا _ ( منفجر مي شود ) خشونت اين پونزده سال زندگي ! خشونت اين كه هنوز دلم برات مثل روزاي اول ضعف مي ره ! خشونت اين كه پير شدن خودم و خودت رو مي بينم و مي بينم كه باز هم نمي تونيم از هم بگذريم . خشونت اين كه بايد ازت خسته شم و نمي شم . خشونت اين كه قيافث خوبه ! خشونت اين كه مي ترسم بذاري بري ! خشونت اين كه تو مردي و من زنم ! ومرد ها دير تر پير مي شن يا لااقل اين طور فكر مي كنن .زن ها هم همين فكرو در باره ي مرد ها مي كنن . پس همچنان مي درخشي ، دل همه رو مي بري ، دختر هاي جوون تو خيابون به تو لبخند مي زنند ، در حالي كه پسرها نگاهمم نمي كنن . تو راحت مي توني از من بگذري در حالي كه من قادر نيستم بي تو زندگي كنم . ژيل _ نه اين طور نيست . ليزا _ چرا همين طوره . ژيل _ اشتباه مي كني . در حرفات صداقت داري ولي كمكان اشتباه مي كني . ليزا _ خوب كه چي ؟ ژيل _ ليزا ادم واسه اين چيزها ادم نمي كشه . صميميت لحن ليزا تكان دهنده است . ليزا _ تو چي مي دوني ؟ من قصد نداشتم تو رو بكشم ، فقط مي خواستم كه ديگه زجر نكشم . مي زند زير گريه . ژيل _ چرا مشروب مي خوري ؟ ( ليزا جواب نمي دهد ) واسه اين كه زجر نكشي ( ليزا تصديق مي كند ) مي خواي هر چه زود تر زشت و چاق و پف كرده وبه درد نخور بشي ؟ ( ليزا تصديق مي كند ، ژيل لبخند مي زند ) مي خواي منو تحريك كني ؟ مي خواي با يه زن پف كرده مثل ذرت بو داده اين ور و اون ور برم كه وقتي به مردم مي رسي تو دلت بگي (( نگاه كنيد ، با اين حال با منه كه مونده .)) ( ليزا با حالتي كودكانه تاييد مي كند ) قبول داري ؟ هميشه حرفامو قبول مي كني واسه اين كه راضي ام كني . واسه اين كه خلاص شي . مي گي اره تا مجبور نباشي حقيقتو فاش كني ؟ ( مكث ) چي اذيتت مي كنه ؟ حدس مي زنم كه نمي توني بهم بگي و الا تا پشتمو مي كردم مشروب نمي خوردي ، از پشت بهم حمله نمي كردي . ادم اين كارها رو وقتي مي كنه كه قار به بيانش نيست . با اين حال بايد سعي كني برام توضيح بدي .... ليزا با اشاره رد مي كند . ژيل انگار با كودك طرف است اصرار مي كند . به نظرت مي اد كه كار دشواريه ، در حالي كه خيلي ساده است . به زبون اوردنش سخته ولي فكر كردن بهش خيلي ساده است ، چون تو دائم داري بهش فكر مي كني . ليزا _ ( بين دو هق هق گريه ) زندگي من و تو... ژيل _ ( تشويقش مي كند ) خوب ؟ ليزا _ واسه ي من مهمه ولي براي تو ارزشي نداره . ژيل _ ( با همان لحن ) اشتباهه ولي ادامه بده .... ادامه بده .... ليزا _ براي تو يه جور توافقه كه به نفعته . ژيل _ اشتباهه ولي ادامه بده . ليزا _ سرنوشت عشق زواله . خودت تو كتاب (( خرده جنايت هاي زناشويي )) ات نوشتي . وحشتناكه ! وقتي خوندمش احساس كردم كه نا خواسته صحبت هاي در گوشي دو تا ادمو شنيدم كه نمي بايست ، صحبت هايي كه از م غيبت مي كردي و كلي چرند كه درباره ي ما سر هم كرده بودي ، صحبت هايي كه ارزوهامو به باد داد . زوال عشق ! موريانه ! اين حشراتي كه چوب و اسكلت ساختمونو مي جون . كسي نمي بيندشون ؛ صداشونو كسي نمي شنوه ، ان قدر مي جون تا بالاخره ساختمون فروبپاشه . بدون اين كه بفهميم همه چيز پوك شده بود . معماري ، چهار چوب ، تمام اون چه كه مي بايست ديوارها رو نگهداره : پوكه پوك ! و اين زندگي من بود ! تنبلي جاي عشقو مي گي ره ، عشق جاشو به عادت مي ده ، ظاهرش به خونه مي مونه ولي ستون هاش ديگه از چوب نيستن از كاغذن . عشق وعلاقه ؟ اولش منو به همه ترجيح مي دادي ايا هنوزم منو ترجيح مي دي ؟ ادعا مي كني كه دوستم داري ايا هنوزم برات جذاب و خواستنيم ؟ چون اين جام كسي اين سوال رو مطرح نمي كنه اين سوالم مثل اميالمون محو شده . ديگه دلت نمي خواد با من زندگي كني براي اين كه داري با من زندگي مي كني . ديگه برات رهايي نيستم بلكه زندانتم ، هر جا مي ري سر راهتم ، سنگيني بار وجودمو احساس مي كني . ژيل _ ولي مي خوام ادامه بدم ، يعني ميخواستم ... ليزا _ براي چي ادامه بدي ؟ همين جا دستتو خونده ام . اون چه باعث مي شه يك زن ومرد با هم بمونن مسايل مبتذل وپستيه كه بينشونه : به خاطر منافع ، ترس از تغيير ، وحشت پيري ، ترس از تنهايي . سست مي شن ، تحليل مي رن ، ديگه حتي فكرشم نمي كنن كه يك كاري بكنن كه زندگيشون عوض شه ، اگه دست همو مي گيرن فقط براي اينه كه تنها به گورستون نرن . تو به خاطر دلايل منفي با من موندي . ژيل _ لابد در حالي كه دلايل تو مثبت بود . ليزا _ اره . ژيل _ دليلت چي بود ؟ ليزا _ تو . با اين كه ژيل از اين ابراز احساسات منقلب مي شود ، دست از استهزا نمي كشد . ژيل _ چون دوستم داري منو مي كشي ؟ ليزا با سر خميده ونگاهي كه به زمين دوخته شده است زير لب زمزمه مي كند : ليزا _ دوستت دارم و اين منو مي كشه . لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ژيل مي داند كه حرف ليزا از ته دل است . اون روز كذايي خيلي زجر مي كشيدم ، تنها بودم . مشروب خورده بودم . اول يكم ، اون قدر كه بتونم منتظرت باشم ، ولي تو نيومدي . ادامه دادم ، هر چي بيش تر منتظرت مي شدم ، بيش تر دلم برات تنگ مي شد . هر چي بيش تر منتظرت مي شدم ، تو عمدا دير مي كردي . هر چي بيش تر منتظرت مي شدم ، بيش تر بهم كم محلي مي كردي ، تحقيرم مي كردي ، لهم مي كردي ! برام روشن بود اگه هيچ وقت بهم نمي گه كه داره بهم خيانت مي كنه براي اينه كه دائم داره اين كارو مي كنه . اگه هيچ وقت درباره ي بقيه زن ها باهام صحبت نم كنه براي اينه كه دائم اونا رو مي بينه . اگه هيچ وقت بندو اب نمي ده واسه اينه كه خوب درسشو بلده . وقتي مشروب مي خوري فكر مي كني كه درها رو به روي دشمن بستي ، در حالي كه دشمنو تو خونه ات مي شوني ، اونم براي هميشه ، اون هم در پشت قفل هاي سكوت . مشروب مي خوري تا افكارتو غرق كني ، ولي بدتر و شديد تر دامنتو مي گيره . شك و ظني رو كه مي خواي از بين ببري ، الكل قوي تر و زنده مي كنه ، باعث مي شه همه جا رو اشغال كنه . مطمئن بودم كه مي خواي تركم كني . اول بطري فقط احتمالشو مي دادم ، وقتي به اخرش رسيدم ديگه حتم داشتم . وقتي رسيدي مست عصبانيت بودم . قايم شدم وبهت حمله كردم . ژيل _ فكر كردي با زن ديگه اي هستم ؟ ليزا _ ( قيافه تو داري مي گيرد ) به من مربوط نيست . ژيل _ فكر كردي با زن ديگه اي هستم ؟ ليزا _ هر كاري مي خواي بكن نمي خوام بدونم . ژيل _ فكر كردي با زن ديگه اي هستم ؟ ليزا _ ما زن و شوهر ازدي هستيم ، تو هر جا بخواي مي ري منم همين طور . اين مسئله بين ما حل شده . ژيل _ پس اين طوري فكر مي كردي . ليزا _ خواهش مي كنم سعي نكن بهم بقبولوني كه حسوديم شده بود . ژيل_ معلومه ، به عبارت ساده : حسوديت شده بود . ليزا _ ( از كوره در مي رود ) نخير . ژيل _ دست وردار ، البته امليه ولي در مورد تو صادقه . ليزا _ امل نيستم . ژيل _ چرا ! در اجتماع ادعا مي كني كه روشن فكري ولي در حقيقت حتي فكر اين رو كه به زن ديگه اي بتونم دست بزنم نمي توني قبول كني . ليزا _ خوب معلومه ! اين مزخزفاتيه كه ادم توي مهموني ها وقتي ديس غذاها رو به هم تعارف مي كنن سر هم مي كنه كه مثلا جالب به نظر بياد . ژيل _ پس معتقد به ازادي نيستي . ليزا _ معلومه كه نيستم . ژيل _ پس حسودي ؟ ليزا _ خيلي . ژيل _ در اين صورت زن وشوهر ازادي نيستيم ؟ ليزا _ فقط در حرف . خيلي مبهم . اخر غذا بين پنير و قهوه . نه بقيه وقت ها . ژيل _ موافق نيستم . ليزا _ ( با خشونت ) من هم همين طور ، من هم با خودم موافق نيستم . براي اين كه يك مغز كه ندارم ، دو تا دارم . چرا ژيل ! دو تا مغز . يكي متجدد ومدرن و يكي سنتي و عقب مونده . اون مدرنه به ازاديت احترام مي ذاره ، از گذشت و بزرگواريش سر مسته ، با ظرافت شعور و درك نشون مي ده . اما اون يكي مي خواد فقط مال من باشي ، حاضر نيست تو رو با كسي شريك شه ، با اولين زنگ تلفن نا اشنا از جا مي پره ، با يك صورت حساب رستوران نا معلوم هزار جور فكر و خيال مي كنه ، با كوچك ترين تغيير عطري توهم مي ره ، وقتي دوباره ورزش رو از سر مي گيري يا لباس نو مي خري نگران مي شه ، شب ها وقتي تو خوابي لبخندت براش مشكوكه ، از فكر اين كه يك زن ديگه ببوستت ، كه كسي بازوشو دور گردنت بندازه ، كه پاهاي كسي زير بدنت باشه حاضره دست به قتل بزنه ... يك خزنده اي ته وجودمه ، با چشم هاي زرد نافذ و هميشه هوشيار كه هرگز اروم نمي گيره . اين منم ژيل ، اين هم منم . حتي با كلاس هاي فشرده و دو هزار و پونصد سال تعليم وتربيت برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام نمي توني از عشق اين جنبه ي حيواني و غريزشو جدا كني . ژيل _ ليزا ، يك زوج مثل خونه ايه كه كليدش دست ساكنينشه . اگه از بيرون درو روشون ببندند ، اين خونه زندان مي شه و اونا زندان بان . ليزا _ ديدي بعضي از ادم ها هنوز پاشون به جايي نرسيده مي خوان فرار كنن ، تو هم مثل اونايي . ژيل _ نه . ليزا _ سراغ زن هاي ديگه مي ري باهاشون قرار مي ذاري ، تمام وجودت پر از ميل و تمناست . ژيل _ تو سلامت مني ، اون هاي ديگه تب منن . ليزا _ زيادي سرما مي خوري . ژيل _ اين چيزيه كه تو فكر مي كني ، چه مي دوني . ليزا _ اره ، ولي تصور مي كنم . ژيل _ مي دوني يا تصور مي كني ؟ ليزا _ ( نعره مي زند ) تصور مي كنم ! ولي چه فرقي مي كنه . همون قدر دردناكه ! ژيل _ شايد هم بيش تر . ( مكث ) موريانه ها ! من مي دونم اون موريانه ها كجان : تو كله ات . ليزا _ چاره اي ندارم تو كه چيزي بهم نمي گي . ژيل _ گفتن همه چيز به نظرم كار به جايي نيست . ضمنا اون شب حق با تو بود : با يك زن بودم . ليزا _ ( فاتحانه ) اهان . مي بيني ! ژيل _ با ناشرم رزلين بودم . ليزا _ ( متزلزل ) رزلين ؟ ژيل _ اره . رزلين گنده و پت وپهن . هموني كه از رو محبت گاو بي شاخ ودم صداش مي كني . ليزا _ خوب درسته كه شاخ نداره مگه نه ؟ ژيل و ليزا به هم نگاه مي كنند و مي زنند زير خنده . خنده شان ديري نمي پايد ولي كمي ارامشان مي كند . ژيل _ خلاصه كه محكوم تخيلات تو هستم . محاكمه ام هم اين جا برگزار شده ، در غياب من ، بدون مخالفت ، بدون دفاع ، در فاصله ي دو بطري ويسكي كه در پشت كتاب هام پنهان شدن . تو منو نقش بر زمين كردي براي اين كه در خيالاتت يك ژيل واهي تركت كرده بود ، محلت نمي ذاشت و تو بغل اين و اون مي لوليد ! موضوع سر اينه كه تو سر يك ادم تخيلي نزدي زدي تو سر من . ليزا _ ببخشين . ژيل _ قبلا مشروب مي خوردي و در حالي كه مشروب سم وارد بدنت مي كردي . تقصير ها رو گردن خودت مي انداختي و حساب خودتو مي رسدي . اين دفعه ديگه نوبت من بود . ليزا _ ببخشين . ژيل _ شايدم تو فقط براي رابطه هاي كوتاه مدت ساخته شدي ، فقط براي همون ابتداي رابطه . ليزا _ ( معترض ) نه ، اين طور نيست . ژيل _ در درون تو يكي هست كه نمي خواد با من پير بشه . كسي كه مي خواد رابطه ي ما تموم شه . ليزا _ نه . ژيل _ چرا ، چرا ، تو ماجرا هايي رو دوست داري كه تحت اراده تو هستن : نمي توني تحمل كني كه از ارادت خارج شه. ليزا _ خارج ؟ ژيل _ اره ، از اختيارت خارج شه . كه اوضاع زياد جدي شه . كه احساسات برات زيادي قوي شه . اگه ادم مي خواد از همه چيز مطمئن باشه بايد به روابط كوتاه مدت اكتفا كنه برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام روابط راحت ، اشنا ، بي دغدغه ، با يك اغاز مشخص ، يك وسط و يك انتها ، يك راه مشخص با مراحل كاملا واضح و تعيين شده : اولين لبخندي كه رد و بدل مي شه ، اولين قهقه ي خنده ، اولين شب ، اولين جر و بحث ، اولين اشتي ، اولين كسالت ، اولين سوء تفاهم ، اولين تعطيلات خراب شده ، اولين جدايي ، دومين ، سومين ، بعدشم جدايي واقعي . بعدش ادم دوباره شروع مي كنه . همون بساطو ولي با يك ادم ديگه . بهش مي گن يك زندگي پر ماجرا . ولي در و.اقع يك زندگي بي ماجرا ست ، يك زندگي فهرست گونه . عشق ابدي علاقه نيست ، اين كه ادم مدت ها يكي رو دوست داشته باشه ديوونگي محضه . كار عاقلانه اينه كه فقط دوران عاشقي ، عاشق باشي . اره عقل گرايي عاشقانه اينه : تا وقتي كه اوهام عاشقانه مون ادامه داره هم ديگر رو دوست داريم ، همون كه تموم شد هم ديگه رو ترك مي كنيم . به محض اين كه در برابر شخصيت واقعي قرار گرفتيم و نه اوني كه در رويا مون بود از هم جدا مي شيم . ليزا _ نه نه من اينو نمي خوام . ژيل _ خلاف طبيعته كه ادم براي هميشه و طولاني مدت كسي رو دوست داشته باشه . ليزا _ نه . ژيل _ در اين صورت براي اين كه ادامه پيدا كنه ، بايد عدم اطمينان و ترديد رو قبول كرد ، از امواج سهمگين گذشت ، كاري كه فقط با اعتماد مي شه انجام داد ، بايد خود را با امواج متضاد و متناقض سپرد ، گاهي شك ، گاهي خستگي ، گاهي اسايش ، ولي در ضمن بايد دائم خشكي رو هم در نظر داشت . ليزا_ تو هيچ وقت مايوس نمي شي ؟ ژيل _ چرا . ليزا _ اون وقت چي كار مي كني ؟ ژيل _ به تو نگاه مي كنم و از خودم سوال مي كنم علي رقم ترديد ها ، سوء ظن ها ، خستگي ها ، ايا دلم مي خواد اين زنو از دست بدم ؟ و جوابشو پيدا مي كنم . هميشه يكيه . با اين جواب اميد و شجاعتم هم بر مي گرده . عشق و عاشقي كار غير عاقلانه ايست ، يك ارزوي واهيه كه ديگه مال اين دوره زمونه نيست ، اصلا معني نداره ، عملي نيست ، تنها توجيهش خودشه . ليزا _ اگه يك روزي قادرشم به تو اعتماد كنم ديگه اون وقت به خودم اطمينان نخواهم داشت . برام سخته اعتماد داشته باشم . ژيل _ اعتماد (( داشتن )) ادم هيچ وقت اعتماد (( نداره )) . اعتماد مالكيت پذير نيست . مي تونه در اختيار كسي قرار بگيره . ادم اعتماد (( مي كنه )) ليزا _ دقيقا . همين برام ساخته . ژيل _ براي اين كه در جايگاه تماشاچي و قاضي قرار مي گيري . از عشق توقع داري . ليزا _ اره . ژيل _ در حالي كه اين عشقه كه از تو توقع داره . تو مي خواي كه عشق بهت صابت كنه كه وجود داره . چه اشتباهي ! اين تويي كه بايد صابت كني اون وجود داره . ليزا _ چه طوري ؟ ژيل _ با اعتماد كردن . لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ ليزا مي فهمد ولي قادر به درك و احساس حرف هاي ژيل نيست . احساس نا امني تمام وجودش را احاطه كرده است . نمي داند با خودش و بدنش چه كار كند . ليزا _ من ... من... مي رم چمدونم رو بيارم . در رفتار ژيل به دنبال تاييد مي گردد . چون ژيل واكنشي نشان نمي دهد تكرار مي كند : پونزده روزه كه اماده است . ژيل هيچ عكس العملي نشان نمي دهد . ليزا از پله ها بالا مي رود و با چمدان بر مي گردد ، با اين حال در برابر ژيل توقف مي كند . ژيل _ به فكرت خطور نمي كنه كه ببخشمت ؟ ليزا بزرگواريش را رد مي كند . ليزا _ چيز هاي زيادي براي بخشش هست . شك هام ... ضربه هام ... دروغ هام ... ژيل _ مي تونم همه رو يك جا ببخشم . ليزا _ خيلي زجرت دادم . ژيل _ اگه زجر هام بهايي كه بايد براي زندگيمون بپردازم ، پشيمون نيستم . ليزا كودكانه با حركت سر رد مي كند . ژيل _ خوب توهم منو چند دقيقه پيش بخشيدي . ليزا _ اسون تر بود ، خوب تو كه نخواسته بودي منو بكشي . ژيل _ اون چيزي كه من شنيدم سخن ديگه اي بود . حرفات اينو مي گفت : (( مي خوام با تو زندگي كنم )) ليزا _ اره . ژيل _ ديگه نمي خواي ؟ ليزا _ نه . اون وقت نمي دونستي . فكر مي كردي كه اين تو بودي كه .... ژيل _ نه اون موقعم مي دونستم . باور كردن اين حرف براي ليزا بي نهايت دشوار است ، ژيل ادامه مي دهد : همه چيز يادمه همين كه روي برانكار به هوش اومدم ، همه چي يادم اومد . هرگز حافظه ام رو از دست نداده بودم . ليزا _ چي ؟ ژيل _ فراموشيم نوعي تحقيق و جست جو بود مي خواستم بفهمم چه چيزي باعث شده به حدي از من متنفر شي كه در تاريكي بهم حمله كني . فراموشيم دروغي بود كه براي بازگشت ويافتن تو . دروغ هاي من فقط از عشق بود . ليزا با تغيير نگاهش مي كند با اين حال ژيل با مهرباني ادامه مي دهد : بعد از پونزده سال زندگي ، براي رسيدن به حقيقت ديگه راهي نمونده بود مگه دروغ . ليزا _ ( پر خواشگر ) حقيقت بفرماييد . حالا هر دومون حقيقتو مي دونيم . خوب كه چي ؟ هان ؟ حالا با اين حقيقت چه كار كنيم ؟ هيچي . ژيل _ شايد اون چيزي كه يك زوج بايد با هم تقسيم كنن حقيقت نيست بلكه رازه . رازه اين كه براي من جذابي .راز اين كه منو مي خواي . راز اين كه عشق تموم شدني نيست . ليزا _ چرا تموم مي شه . ليزا براي خودتش يك گيلاس ويسكي مي ريزد و خالي سر مي كشد ، بعد چمدانش را بر مي دارد به طرف در مي رود . ژيل _ ليزا من مي بخشمت . ليزا _ خوش به حالت . ژيل _ قبول كن كه ببخشمت ، خواهش مي كنم . ليزا _ ( با بد اخلاقي ) افرين . تو فوق العاده اي . ژيل _ ولي اگه خودت خودتو نبخشي ، فايده اي نداره كه من تو رو ببخشم ليزا از شنيدن اين حرف جا مي خورد و در درگاه متوقف مي شود . با عصبانيت به طرف ژيل بر مي گردد . ليزا _ از اين كه هميشه نقش ادم خوبه رو بازي مي كني خسته نشدي ؟ ژيل _ ( زخم هايش را مي مالد ) ادم خوبه ، خودم متوجه نبودم . ليزا _ من ديگه به اين جام رسيده . از اين كه الودگي مغزمو بيني ، از اين كه منو درك كني ، عذرمو بپذيري ، منو عفو كني ، جونم به لبم رسيده . دلم مي خواد از من متنفر باشي ، كتكم بزني ، فحشم بدي . مي خوام تو هم مثل من زجز بكشي . ژيل بطري ويسكي رو به ليزا نشان مي دهد . ژيل _ يك گيلاس ديگه براي راه ؟ ليزا خشمگين از اين كه ژيل در مورد مشروب سر به سرش مي گذارد ، ليزا بطري مشروب را از دست ژيل مي قاپد و با شهامت لا جرئه تا ته سر مي كشد . ليزا _ بفرماييد . ژيل _ عاليه . ليزا _ از اين كه تو هميشه ازمن بهتري جونم به لبم رسيده . ژيل _ تا چند دقيقه پيش بد تر بودم . ليزا _ در نهايت درسته كه تو بهتري . ولي با اين حال غير قابل تحمله . ژيل _ متاسفم كه خودمم . ليزا به طرف در مي رود ، ژيل سعي مي كند نگهش دارد . ليزا ما هم ديگه رو دوست داريم نبايد از هم جدا باشيم . ليزا _ درسته . هم ديگه رو دوست داري ولي به طرز بدي . خدا حافظ . ليزا در را باز مي كند . ژيل _ ليزا مي خوام ازت تشكر كنم . ليزا _ ببخشين ؟ ژيل _ من بهت توجه نمي كردم . مثل چادري كه چهره ي زن ها رو مي پوشونه من هم سرا پا تو با محبت پوشونده بودم . به طوري كه پشت اين حجاب ديگه خطوط چهره ات رو نمي ديدم . حتي جرات نمي كردم ازت بپرسم چرا مشروب مي خوري . خيالم راحت بود كه سال هاست با هم زندگي مي كنيم _ پونزده سال _ و متوجه نبودم كه زمان با عشق سازگاري نداره . متشكرم كه اين زوج به خواب رفته رو به قتل رسوندي . متشكرم از اين كه بيگانه هايي كه من وتو بوديم كشتي . ازت سپاس گزارم . فقط يه زن چنين شهامتي داره. ليزا شانه هاش را بالا مي اندازد ، ژيل براي اين كه نگهش دارد ادامه مي دهد : مرد ها بي دل و جراتن ، نمي خوان با مشكلات زندگي شون رو به رو شن ، دلشون مي خواد فكر كنن همه چي رو به راهه . در حالي كه زن ها رو شونو بر نمي گردونن . ليزا _ اين ها رو تو كتاب بعديت بنويس ، تعداد خواننده هاي زن كتابت زياد مي شه . ژيل _ زن ها با مشكلات مواجه مي شن ليزا ولي نمي دونم چرا فكر مي كنن بيش تر مشكل از خودشونه . فكر مي كنن دليل فرسودگي زندگي شون از كم شدن جذابيته شونه ، خودشونو مسوول و مقصر مي دونند و گناه همه چيز و خودشون به گردن مي اندازند . ليزا _ مرد ها گناهشون خودخواهي شونه ، زن ها خود محوري شون . ژيل _ يك به يك مساوي . ليزا _ صفر به صفر . مسابقه ي بي نتيجه . خدا حافظ . ژيل _ ليزا من برگشتم ، به زندگي مون ، به زندگي زنا شويي مون . بعد از تصادف دچار نسيان شدم ، قبلش نسيان داشتم براي اين كه شب و روز با تو به سر مي بردم ولي با خودم حكايت ديگه اي مي بافتم . براي اين كه تن تو تحريكم مي مكرد ولي علنا سراغ زن هاي ديگه مي رفتم . براي اين كه احساس شديدي نسبت بهت داشتم ولي ترجيح مي دادم اسمشو تب و تاب زود گذر بگذارم . براي اين كه در نهايت بهت وفا دار بودم ولي ترجيح مي دادم بميرم تا اقرار كنم . مي پرستيدمت ولي يادم مي رفت بهت بگم . ليزا منم يك مردم و خصوصيت مرد ها همينه كه سرنوشتشونو انكار مي كنن . ازاديشونوترجيح مي دن . ولي ازادي بدون قبول تعهد كه ازادي نيست . ازادي تو خالي ، تهي ، بي محتوا ، ازادي كه جرات انتخاب نداره ، ازادي متزلزل ، ازادي احتياطي به چه درد مي خوره ؟ مردها بيش تر در رويا ي ازادي هستن ولي كم تر به كارش مي برن ، با دقت توي قفسه نگهش مي دارن تا خاك بخوره . ازاديم خشك مي شه ، مي پوسه و قبل از اونا مي ميره . مرد ها واسه ي خودشون داستان مي بافن : يك جور ديگه زندگي مي كنن و براي خودشون يه چيز ديگه تعريف مي كنن . براي خودشون شاعرانه و بي سر و صدا يك زندگي دو گانه مي سازن : يك زندگي مرموز ، مطلوب ، رويايي . همون وقتي كه در اغوشت براي هزارمين بار خوش بختي رو احساس مي كردم ، باز خودمو شيري مي ديدم كه قادر به تسخير هر زنيه . حتي روزي كه اين اپارتمان رو مي خريدم تو سرم هواي رفتن بود . وقتي رو زمينم فكر مي كنم دريا نوردم و وقتي تو دريام دنبال ساخت وساز تو خشكيم . وقتي عاشقم از قيد وبند گريزونم ، وقتي مزدوجم از وفا داري بيزارم . ليزا من ادم دو گانه اي بودم و از اين بابت هم به خودم مي باليدم ، كنار خودم راه مي رفتم ، قادر نبودم به واقعيت بسنده كنم ، هيچي به وجدم نمي اورد ، اگه جايي زندگي مي كردم براي اين بود كه از ان جا فرار كنم . قادر نبودم بهت بگم چقدر دوستت دارم براي اين كه در اون صورت مثل اين بود كه به دست هاي همزادم دستبند مي زدم . اگه اقرار مي كردم كه زندگي من و تو بزرگ ترين ماجراي زندگيمه ، همزادم كلي دستم مي انداخت و مسخره ام مي كرد . اره برگشتم . همزادمو تو بيمارستان گذاشتم . با اون ضربه ات كشتيش . خدا روح پريشانشو بيامرزه . هيچ كي افسوسشو نمي خوره . ( با درد به ليزا چشم مي دوزد ) ليزا دوستت دارم ، به خاطر كارهايي كه در حق ما كردي بهت حسوديم مي شه . دوستت دارم چون ملايم نيستي . دوستت دارم چون جلوم در مي اي . دوستت دارم چون قادري منو بزني . دوستت دارم چون برام هميشه برام همون بيگانه ي زيبا باقي مي موني . دوستت دارم چون فقط وقتي حاصري باهام عشق بازي كني كه از ته دل بخوا ي. ليزا _ و اگه بكشمت ؟ ژيل _ اگه قراره بميرم دلم مي خواد به دست تو باشه . اگه بري نمي ميرم ولي زندگي بهم زهر مي شه . خواهش مي كنم بمون ، با من بمون . زن ديگه اي نمي خوام . همين قاتل واسه ي هفت پشتم بسه . ليزا _ خدا حافظ . ليزا از اتاق خارج مي شود . صداي پايش را مي شنويم كه دور مي شود . ژيل تنها مانده است و مردد است . كمي دور خودش مي گردد . بعد مثل اين كه مي خواهد بخوابد همه ي چراغ ها را خاموش مي كند . فقط چراغ مطالعه ي بالا ي مبل را روشن مي گذارد . از جلوي ظبط صوت مي گذرد و اهنگ جاز مي گذارد . بعد متفكر در حلقه ي نور مي نشيند . ليزا ارام وراد مي شود ، خسته ، تلو تلو خوران و بدون چمدان . ژيل متوجه مي شود ولي عمدا بر نمي گردد . صبر مي كند . ليزا پشت سر ژيل مي رسد . فكر مي كنم روي ماشينت استفراغ كردم . ژيل خوش خوش حال است ولي احساساتش را نشان نمي دهد . بدون اين كه به ليزا نگاه كند خيلي طبيعي صحنه روز اشنايي شان را باز مي كند و پاسخ مي دهد . ژيل _ به هر حال از رنگش بيزارم . هميشه دلم مي خواست منحصر به فرد باشه . ليزا _ حالا ديگه كاملا تكه . هر دو مي خندند . ليزا متوجه مي شود مي تواند با اين لحن سبك ادامه دهد . جملات ژيل را در شب اشنايي شان تكرار مي كند . عجب روزگار بي مروتيه ! ژيل _ هر كاري بخواد مي كنه . ليزا از برابر ژيل مي گذرد و به او نگاه مي كند . ليزا _ چه جور مردي هستين ؟ ژيل _ باب طبع شما . ليزا _ درسته . با هر جمله تمام پشتم عرق مي كنه ، احساس مي كم مغزم خواب رفته ، تمام عوارضي كه بهش خاطر خواهي مي گن سراغم اومده . ژيل _ متاسفم ولي علاجش دست من نيست . ليزا _ خود شما علاجين . به هم لبخند مي زنند . ژيل _ كسي در زندگي شماست ؟ ليزا _ اره فعلا تو . لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده