bar☻☻n 5895 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۹۳ سلامت را به گرمی می دهم پاسخ بهارِ در زمستان! مهدی ام ثالث! نه تنها سر نباشد در گريبان بلكه دل، مشتاقِ ديدارت مگر خود سر نياری پا نهی بر جفتِ چشمانم چراغان كرده ام با چلچراغِ باده ها راهت و هر سويي، هزاران را پيام آور كه تا دانی، دگر راهت نه تاريک و نه لغزان است نيازی نيست دستی سوی كس يازی تو را چونان عزيزی در بغل گيرم نثارت بوسه ها سازم چو ديگر، برگ برگِ اين گلستانت زده سيلی رخِ سرماييان و سوز و سرمايش بيا بنگر! نفس، كز گرمگاهِ سينه با يادِ تو می آيد برون جانم به وجد آرد نه تنها جانِ من يا جانِ جانان را كه اينک مردگان را از درونِ قبرشان گويي به در آرد نفس كز يادِ تو اين است گمان بهتر ز من دانی که چشمانت چراغِ محفلِ اين دوستانِ دور و نزديک است مسيحاي جوانمردِ تو اينک آن ردايت را به تن از باورِ تو ساغرش لبريز می باشد هوا گرديده عطرآگين ز گيسويت دمِ گرمت بكرده آب آن قنديل باورهای پيشين را دمِ در انتظارت می كشم مهمانِ لولي وش! دلم در انتظار ديدن رويت شمارش می كند بانگ قدمهايت تو ديگر نيستی آن سنگِ تيپا خورده ی ناجور بل، دُرّ گران آفرينش نغمه ی جوری چه رومی و چه زنگی هرچه هستی نيک می دانم كه از هر رنگ، بی رنگی بفرما در به رويت باز و از دوری تو ما جمله دلتنگيم نسيما! بلبلا! مهمان روز و ماه و سالم را بگو وارد شود چون اين دلم از شوق می لرزد تگرگی نيست، مرگی نيست صدايی گر شنيدی مجلس شعر تو با اين بربط و چنگ است نه امشب، بلكه هر شب هر كجا، در هر زمان گر یک قدم رنجه بفرمايی دگر حاجت نباشد وام بگذاری تو صاحب خانه ای من در عوض، اين جان كنار جام بگذارم نمی گويم سحر كامل شده چون باورش مشكل ولی بار دگر سرخی شده پيدا فريبی نيست، رنگی نيست بل، گل های سرخ آن درختانی ست كه در سرمای سوزان (زمستان) بوته اش را در دل اين خاک، بنشاندی عزيزا! مهربانا! گوش من از نغمه ی نابت تداعی می كند صوت هزاران را چراغ باده ات، شب را شكسته برده سرما را سلامت را به گرمی می دهم پاسخ هوا از هرم گرمای دمت دلچسب درها نيمه باز و سر پی ات اين سو و آن سو دست ها سويت دراز و اين نفس ها هم، به عشقت گرم ليكن اين دل من همچنان غمگين كه بازآيی سلامت را دوباره، بلكه صد باره به گرمی می دهم پاسخ چرا؟! چون من به يمن گرمی هرم نفس هايت چنان سر خوش كه گويی در بهارانم! شاعر: ؟ 3 لینک به دیدگاه
*atefeh* 13017 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۳ به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ بهشتم نیز و هم دوزخ به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها و من می مانم و بیداد بی خوابی در این ایوان سرپوشیده ی متروک شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها پرستو ها بیا امشب که بس تاریک و تنهایم بیا ای روشنی، اما بپوشان روی که می ترسم تو را خورشید پندارند و می ترسم همه از خواب برخیزند و می ترسم که چشم از خواب بردارند نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را نمی خواهم بداند هیچ کس ما را و نیلوفر که سر بر می کشد از آب پرستوها که با پرواز و با آواز و ماهی ها که با آن رقص غوغایی نمی خواهم بفهمانند بیدارند شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی بیا ای مهربان با من! بیا ای یاد مهتابی... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده