رفتن به مطلب

صندوقچه داستانهای زندگی


ENG.SAHAND

ارسال های توصیه شده

1-پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.

شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد.

شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید. اما با این پوشالها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.

نزدیک بود آسمان تاریک شود. شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند: "تو چه خریده ای؟" او گفت: "در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم.."

اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد....

لینک به دیدگاه

عجایب هفت گانه

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیواربزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟

یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیادهستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت...

آری!!! عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.

لینک به دیدگاه

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگیش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . مافوق به سرباز گفت: اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!

حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت. مافوق: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم!

اون گفت: جیم.... من می دونستم که تو به کمک من میایی...

لینک به دیدگاه

پدرم بیمار شد و متوجه شدیم که. بیماری صعب العلاجی

دارد. به ناچار در یکی از اتاق های منزلمان بستری شد! یک

سال بدین منوال گذشت.....یک روز همسرم به من گفت: من از

عهده ی پرستاری پدر بر نمی آیم. گفتم: آخر پدرم کار خاصی

ندارد، همسرم گفت: خانه مان شده بیمارستان، روحیه دخترامان

خیلی خراب شده! و پسشنهاد آخر ببرش خانه ی سالمندان، اندوه

جانکاهی همه وجودم را در بر گرفت.

یک روز پدرم مرا خواست.به کنارش رفتم، او را بوسیدم و

گفتم: پدرجان امروز خیلی بهتری و پدرم که به سختی صحبت

میکرد گفت: پسرم، زندگی و آینده تو و خانواده ات مهم

است. من آفتاب لب بوم هستم حالا یک خواهش از تو دارم،

دوست دارم اول قول بدهی که حتمآ انجام میدهی.من با دلهر

ه گفتم:بفرمایید پدرجان قول میدهم هر چه که باشد! پدرم

گفت: حدود یک سال و اندوهی است که من در خانه تان بستری

شدم.این امر باعث شده که روحیه ی همه تان خراب و افسرده

گردد. من با عمه ات در شهرستان صحبت کردم او خیلی اصرار

کرده که من به آن جا بروم.

در ضمن آن قدر امکانات مالی ندارم که در خانه سالمندان

یستری شوم. پس خواهش میکنم همین فردا مرا به پیش خواهرم

ببر. همان روز پدر را به حمام بردم و یاد روزهایی افتادم که

او مرا به حمام می برد. آن زمات جوان بود و بدنش عضلانی و

چهره ای شاداب و اکنون که.....

دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. بغلش کردم . های های گریستم.

یاد آن موقع افتادم که وقتی کسی مرا می ترساند و اذیتم

می کرد به مکان امنی که خیمه آغوشش بود پناه می بردم و

آغوش گرم او پایانی بود برای تمامی رنج هایم، مانند آن

روزها دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم مگر کسی اذیتت کرده

که گریه می کنی؟؟ مرد که گریه نمی کنه! من از تو خیلی

راضی ام! یادت باشه پسرم! زندگی مثل یک سفر می مونه وما

همه مان مسافریم یک استگاه سوار میشیم و یک ایستکاه هم

پیاده! پدرم با نوک انگشت هایش قطرات اشک را از گونه ام

پاک کرد و ادامه داد: من مدت کوتاهی پیش خواهرم می مانم،

بهتر که شدم دوباره برمیگردم.

همسرت زن خوبی است. مراقب او و فرزندت باش! فردا صبح

پدرم که انگار حالش خیلی بهتر شده بود همسرم را بوسید و

گفت: دخترم خیلی مزاحمت شدم. شما هم کمی استراحت کنید و به

زندگی خورتان برسید.دخترم بغض کرده بود و گفت: پدر بزرگ

کجا میری؟ و پدرم گفت: یک سفر،شاید کوتاه ولی برایت تلفن

میزنم. دخترم به شدت با پدرم مانوس شده بود. چند ماه

بعد..........

عمه ام تلفن کرد و با صدایی لرزان گفت:

پدرت.........آه........خدای من! من در این چند ماه

نتوانستم حتی یک روز به دیدین پدرم برم. خودم را به

منزل عمه ام رساندم.برای آخرین بار با نگاهی اشک آلود به

چهره پدرم نگریستم و ....... به مزارش برایش نجوا می

کردم،ای نازنین پدر، کجا رفتی؟ فردای آن روز عمه ام

پاکتی به من داد و گفت: این را پدرت داده که بعد از مرگش

به تو بدهم. پاکت را باز کردم،پنداری پدرم برایم

میخواند:

سلام پسر عزیزم! وقتی این نامه را میخوانی که من ظاهرآ در

کنارت نسیتم این را گفتم که بدانی من همیشه با تو هستم.

اما پسرم من یک دروغ به تو گفتم که امیدوارم مرا ببخشی،

و آن این بود که من به دروغ به تو گفتم که پول ندارم! نه

چنین چیزی نیست!وقتی من احساس کردم که همسرت خسته شده و

حق هم داشت تصمیم گرفتم به منزل خواهرم بیایم چون می

دانستم چیزی به آخر عمرم نمانده!ولی نمی خواستم پولی را

که طی این سال ها فقط به عشق تو و خانواده ات ذره ذره جمع

کرده بودم برای خانه ی سالمندان خرج کنم،این پول ماله

توست. ببر به خانه و دستی به خانه بکش و بقیه اش را برای

همسرت و فرزندت هزینه کن، با این کار من خیلی خوشحال می

شوم. بخشی از نامه مربوط به همسرم بود که به او دادم و

همسرم با تاثر چنین خواند: عروس گلم سلام!خدا تو را حفظ

کند که برای من زحمت کشیدی!دختر گلم خواستم به نوعی از تو

تشکر کنم. به همین خاطر گردن بند طلایی که ضمیمه نامه ام

می باشد و برایم بسیار عزیز است چون برای همسرم در آغاز

زندگی مان گرفته بودم به تو هدیه می کنم که برایم بسیار

عزیز هستی!! نوه ی عزیزم را ببوسید. قدر زندگی با یکدیگر

را بدانید و با شادی روزگار را سپری کنید. فراموش

نکنید:

به ذنیا آمدن مشقتی است، مردن فراغتی، اما زندگی فرصتی

است! فرصتی سبز برای دوست داشتن عشق ورزیدن و به شادی

روزگار را سپری کردن.با خود اندیشیدم: ما در این فکر

بودیم که زودتر از دست او خلاص شویم و پدرم در این اندیشه

بود که چگونه با پس اندازش آینده تآمین ما را نماید!!

لینک به دیدگاه

khand.jpg

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم… ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار” قلب کوچکش شکست و رفت نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
و برایت آورده است.

خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو … آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد. و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟! به راستی کلمه “خانواده” یعنی چه ؟

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...