رفتن به مطلب

دانلود نمایشنامه تشنگی و گرسنگی نوشته اوژن یونسکو


spow

ارسال های توصیه شده

دانلود نمایشنامه تشنگی و گرسنگی نوشته اوژن یونسکو

 

کتاب تشنگی و گرسنگی نوشته اوژن یونسکو نمایشنامه ای در سه پرده به قرار زیر است که توسط جلال ال احمد و منوچهر هزارخانی به فارسی ترجمه شده است.

 

 

- فرار

- قرار ملاقات

- اجتماع سری در مهمانسرا

 

پیش از مقدمه

 

درعصر حاضر هنر و ادبیات همسنگ خود زندگی نیست ، چرا که بیان هنری ناتوان تر وقوه خیال تنگدست ترازآن هستند که هراس و شگفتی زندگی یا مرگ رابرانگیزنند . این ها حتی نارساتر از آن هستند که آن هراس و شگفتی را ثبت کنند و من در خلال این احوال و در این میان آنچه از دستم بر آمده ، کرده ام ؛ یعنی این که روزگار را ــ درحد امکان ــ مطلوب و مفید گذرانده ام ... اما برای ما لازم است که بدانیم چگونه خود را از خویشتن و از دیگران رها کنیم ، چگونه ببینیم و چگونه بخندیم ؛ بخندیم از غم از دست دادن همه چیز

 

اوژن یونسکو ( نظرها و جدل ها )

 

 

مقدمه

 

« اگر نظارت بر قدرت اتمی عمل شود ــ که خواهد شد ــ تحول جدیدی در دنیای صنعت آغاز می شود ، تحولی که زندگی بشر را زیر و زبر می کند وهیچ کس هم نمی تواند حدود این دگرگونی را در آینده پیش بینی کند . تکنولوژی با سرعت سرسام آوری به پیش می رود و مدتهاست که این قدرت از حدود نظارت آدمی خارج شده است ، چرا که تحول و پیشرفت خود را مدیون انسان نیست . اضطراب برای آن نیست که جهان دارد به تمام و کمال صنعتی می شود ، اضطراب آور این است که آدمی برای این نوع تغییر شکل جهان آماده نیست و ما هنوز نتوانسته ایم به وسیله آنچه در این دوره به خصوص ، در پیرامون ما رخ می دهد ــ از راه اندیشه تأمل کننده خودمان ــ به صورت قابل قبولی توضیح دهیم . و به این ترتیب انسان قرن اتم بی هیچ اراده یا قدرت دفاعی به موج اوج گیرنده صنعت سپرده شده است ... ما وابسته به اشیایی شده ایم که صنعت برایمان می سازد و اگر درست گفته باشم ما را در این محل گذاشته اند که مدام کمک کننده باشیم به تکمیل آن اشیاء و به هر صورت وابستگی ما به این اشیاء صنعتی چنان مستحکم شده که ما ندانسته بدل شده ایم به بردگان آنها »

 

معنای دقیق این سخنان « هاید گر» در حقیقت داستان همان تراژدی « مسخ » انسان معاصر است .

 

نابودی انسان در دنیای عصیان زده، فرو غلطیده در صنعت و تکنولوژی و سرخورده در برابر همه آنهایی که روزگاری ابدی و فناناپذیر می انگاشت.

 

« عدم اعتقادات مذهبی که با شکست تنویر افکار شروع شده ، با مرگ خدای نتیجه تکامل یافت. قطع امید از امکان تکامل جامعه و توسعه تمدن با درگیر شدن جنگ جهانی آغاز شد ... بازگشت به دوره بربریت و قتل عام و کشتاره های نژادی که در دوران حکومت دیکتاتوری هیتلر حاصل شد و این همه مسایلی است که دست به دست هم داده و دنیایی هولناک و فاقد حقیقت به وجود آورده است. »

 

هنر و ادبیات پس از جنگ جهانی دوم نیز متأثر از شرایط نابسامانی بود که این جنگ خانمانسوز بر تمامی ابعاد حیات بشری بر جای گذاشت . شرایط بغرنج و هولناکی که ردپای آن را حتی در قرن حاضر نیز می توان مشاهده کرد . کشتاربیش از چهل میلیون انسان در طی جنگ جهانی دوم بشر را به چنان مرحله ای از خود بیگانگی و مسخ رسانید که همه آرمان ها و دستاوردهایی که نتیجه هزاران سال مشقت و تلاش نسل های پی در پی بشری بود را به یکباره در سراشیبی انحطاط و نابودی قرار داد و « تئاتر ابزورد » که اوج تکاملش در تشریح و تصویر سازی شرایط انسان در دنیای پس از جنگ جهانی دوم است ،‌ پیوندی ناگسستی و ابدی با نام « اوژن یونسکو » دارد .

 

یونسکو خود در این باره می گوید :

 

« ما در دنیایی بدون شادی به بودن ادامه می دهیم . دنیایی از سنگ های محتوم و پوچ که همانند مارپیچی بی انتها در دایره ای گیج آور می چرخد و هر آنچه را که زندگی می کند ، ‌به طور دایم و ابدی به همراه می کشد : انسان هم در حالی که سیر دورانی خاص خویش را می گذراند ، در این دایره می چرخد : نطفه ،‌ نوزاد ،‌ کودک ، نوجوان ، جوان ، ‌پیر ، مرگ ... رودخانه فراموشی ... سپس تولد و ظهور دوباره ... انسان در حالت انتقال دایمی از تغییراتی به تغییرات دیگر می گذرد واین حرکت دورانی ادامه می یابد : ‌نطفه ، نوزاد .... بیگانه ... ما نسبت به منطق جهانی بیگانه هستیم . ما در برابر طبیعت ، در برابر دیگری ، در برابر همسر ،‌ دوستانمان و حتی در مقابل بازتاب تصویر خود در جامعه بیگانه ایم . هر یک برای دیگری ، خوک خانگی ، خرچنگ ، کرگدن و خون آشام هستیم و از آنجاست که اضطراب و ترس همواره بر ما مسلط است و در هر لحظه ما را می کشد . طاعون به تهدیدش بر ما ادامه می دهد . چنین دنیایی ، مکانی نیست که بتوان به آسانی و بدون ترس از آن عبور کرد . فقط برای این که بتوانیم جسماً زندگی کنیم ، به ناچار‌از اندیشیدن ــ که خصوصیت والای انسانی است ــ دست بر داریم . باید پوستی سخت و زرهی بر تن داشته باشیم تا حیات جسمانی خود دفاع کنیم یا باید « گوشه گیری » پیشه سازیم چرا که خودمان را در برابر دیگران گناهکار احساس می کنیم و یا اینکه خود را از تمامی انسانیت جدا کنیم : با به کار بستن پند « بودا » فرزند آفتاب و آنچه را که در شعرش « کرگدن » گفته است : « چونان کرگدن تنها سفر کنیم »

 

 

 

بیوگرافی « اوژن یونسکو »

 

 

 

یونسکو در سال 1912 در « اسلاتینا» در جنوب رومانی ( صد و چند کیلومتری غرب بخارست) به دنیا آمد . یک ساله بود که با پدر و مادروخواهرش به فرانسه آمد و تا 13 سالگی همان جا ماندند . در این میان پدر ، همسرش را طلاق داد وهمسر دیگری اختیار کرد وچون دادگاه حق سرپرستی کودک رابه پدر سپرده بود، اوژن به ناچار به بخارست بازگشت . در سال 1925 دوره دبیرستان را طی کرد و بعد در سال 1929 هنگامی که 17 سال بیشتر نداشت به فراگیری زبان رومانی در دانشگاه بخارست پرداخت . اما جداشدن پدرومادرش تأثیرعمیقی بر زندگی شخصی و همچنین بعدها در آثارش بر جای نهاد :

 

« وقتی به رومانی بازگشتم ، دریافتم که پدرم با یک خانم خرده بورژوای رومانیایی ازدواج کرده است . خرده بورژوهای رومانیایی نیز مثل همه خرده بورژوهای فرانسوی، ایرانی وآلمانی و غیره احمقند . من هرگز نتوانستم با آنها کنار بیایم . من با آنها همیشه در حال نزاع بودم و در سن هفده سالگی خانه پدرم را ترک کردم و برای اتمام تحصیلاتم ، درس خصوصی زبان فرانسه می دادم . از خانه پدرم ، به خاطر همسر جدیدش فرار کردم . »

 

پدرن اوژن که پسر از او نفرت داشت ، در رومانی به نهضت فاشیستی وضد یهودی « گارد آهنین » ( گارد دوفر ) که مورد حمایت آلمان نازی بود ، پیوست وبا این همه از نوادر وکلای دادگستری است که پس از شکست آلمان ، مقبول نظر کمونیست ها افتاد ! در زمانی که گارد آهنین دررومانی قدرت یافت ، اندک اندک بعضی دوستان یونسکو من جمله « میرچا الیاده » شیفته ایدئولوژی شوم آنان شدند . نفرت وبیذاری اوژن از پدر که در نظر پسر ، مظهر قانون کور و محافظه کاری وسازش رذیلانه بود ، سراسر زندگی وکار درام نویسی یونسکو را تحت تاثیر قرار داد .

 

یونسکو بعد از این وقایع به نقد ادبی رو می آورد و در مورد شعر کنایی ( سمبلیک ) تحقیقاتی انجام می دهد و همچنین در سن 22 سالگی مجموعه مقالاتی را با عنوان « نه » منتشر کرد که حکایت از شخصیت

 

مخالف خوان او داشت :

 

« از چهارده سالگی ، از وقتی متوجه شدم به زودی خواهم مرد ، همواره مضطرب بودم . مثل این که برایم ناگهان تعیین شده بود که برای فرار از مرگ هیچ کاری نمی توان کرد و دیگر کاری نیست که در زندگی انجام دهم . »

 

یونسکو که ناظراندوهگین ناسازگاری وجدایی والدینش بود ، در این کتاب جانب مادر را می گیرد وبا الگوی فرهنگی مادر که فرانسوی است کنار می آید وبا هرچه از جانب رومانی پدرسالار بر وی الزام می شود : از آداب و رسوم وسنن فرهنگی گرفته تا عقاید وآراء جاری وروانشناسی وخلقیات مردم وخاصه تقلید ناشیانه وسرسری شان از غرب وامتناع تفکرفلسفی درباره هویت خویش ،می ستیزد و از همه آنان خرده می گیرد .

 

در سال 1938 یک بورس دولتی برای نوشتن رساله ای در باره «مرگ در شعر معاصر» گرفت که البته نوشته نشد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
جنگ 1939 ( جنگ جهانی دوم ) تحصیلات او را متوقف کرد و از سال 1940 برای همیشه در فرانسه اقامت کرد . یونسکو خود درباره علل این امرمی گوید :

 

« قبل ازجنگ [ جهانی دوم ] هنگامی که رومانی بودم ، دیدم همه رومانی ها عضو « گارد دوفر » شده اند . استادانم ، دانشجویان ، رادیو و همه و همه مبتلا به این بیماری واگیردار شدند، به طوری که من با خود گفتم : من نباید حق داشته باشم بر خلاف همه مردم عمل کنم و می بایستی در اشتباه باشم . فکر می کردم که اگر نازی نشده بودم ، برای این نبود که من حق داشته ام ، بلکه یک مقدار عدم توانایی در من وجود داشت ... من در آن زمان خیلی جوان بودم ، دانشجو بودم . از این رو رومانی را ترک کردم . کشورهای دیگری را دیدم آن گاه دیگر خودم را تنها حس نمی کردم ، زیرا در فرانسه کسان دیگری بودند که مثل من فکر می کردند ... »

 

یونسکو در سال 1949 اولین نمایشنامه اش « آوازه خوان تاس » را نوشت که سال بعد اجرا شد و به زحمت شش هفته ای دوام آورد . تئاتر بکر و بدیع یونسکو در ابتدا با کم استقبالی تماشاگران مواجه شد . تالارهای اجرای « آوازه خوان تاس » اغلب خالی از تماشاچی بود . در اجرای اول آوازه خوان تاس فقط سه تماشاچی تا پایان اجرا به نظاره نشستند : یک کارمند و یک کارگر و یک شاعر و روزنامه نگار به نام « ‌آندره برتون » ( که برتون بعدها از بزرگترین نظریه پردازان و پیشگامان مکتب سورئالیسم شناخته شد ) معروف است که پس از پایان اجرای نمایش « آوازه خوان تاس » برتون برخاست و فریاد بر آورد :

 

« ما تا حالا نقاشی سورئالیسم داشتیم، شعر سورئالیسم داشتیم و این هم نمایش سورئالیسم »

 

اجرای نمایش « ژاک یا اطاعت » در سال 1951 و « صندلی ها » در سال 1952 به زحمت موفقیت بیشتری از آوازه خوان تاس در جلب تماشاگران ــ که این شیوه جدید تئاتری یونسکو برای آنان نا آشنا و نامأنوس بود ــ مواجه گردید . او در طی همین سالها در تعریف تئاتر می گوید : « تئاتر نمی تواند چیزی غیر از تئاتر باشد . تئاتر دیگر مورد استفاده تبلیغاتی ، سیاست ، مذهب و یا فلسفه قرار نمی گیرد ، بلکه با بیان منحصر به فردش وسیله ای خواهد بود برای کشف حقایق خاص »

 

اما در سال 1954 اجرای نمایش « آمده یا چگونه از شرش خلاص شویم » تماشاچی فراوان یافت و سر و صدایی به راه انداخت و از آن پس همه کارهایش به دقت دنبال شد و به نقد در آمد .

 

در سال 1959 « کرگدن » معروفترین اثر یونسکو ــ که با این نمایشنامه نام یونسکو در سراسر مراکز هنری دنیا بر سر زبان ها افتاد ــ در آلمان روی صحنه رفت . برای تماشاچی آلمانی این نمایش معانی فراوانی داشت . هر جا اشاره ای از آن در داستان نازی ها می یافتند ، سخت او را تشویق می کردند . یونسکو پس از آن نمایشنامه های زیادی را به دنیای ادبیات دراماتیک معاصر تقدیم کرد :

 

«شاه می میرد» ، «آدم کش» ،« ژاک یا اطلاعات» ، «آینده در تخم مرغ هاست» ، «مستأجرجدید» ، « دختردم بخت» ، «عابر هوایی» ، «صندلی ها» ، «تشنگی وگرسنگی» ، «مردی با چمدانهایش» و ...

 

یونسکو در سال 1971 به عضویت فرهنگستان ادب و هنر فرانسه ،‌ یعنی بالاترین مقام فرهنگی در فرانسه درآمد . « اوژن یونسکو » درام نویس و نظریه پرداز بزرگ تئاتر در سال 1994 در خانه شخصی خود در پاریس دیده ازجهان فرو بست.

 

 

 

تئاتر ابزورد ( ابسورد )

 

اصطلاح « تئاتر ابزورد »‌ که نخستین بار در یکی از مقالات « مارتین اسلین » دیده شد را نمی توان اصطلاحی عام به شمار آورد . این مفهوم با رنگ و بویی از فلسفه زمان پیش از جنگ جهانی دوم به تئاتر « پیشتاز » ( آوانگارد ) اطلاق می شد و تلاش می کرد تداوم حیات مکتب « اصالت وجود » ( اگزیستانسیالیسم ) را تضمین کند . واژه « ‌ابزورد » خود دارای چندین معناست و در موارد بی شماری به کار می رود .

 

در « افسانه سیزیف » اثر « آلبرکامو » این واژه بر جهان درهم فشرده و تغییر ناپذیر، حوادث بی منطقی که صرفاً‌ از روی تصادف رخ می دهد ، عبث بودن زندگی و حالات ماشینی حرکات و گفتار ما دلالت دارد . در یکی از صفحات « افسانه سیزیف » آلبرکامو خشم خود را اززمان تحلیل برنده ای که انسان ها را تحلیل می برد ، نیک توصیف می کند :

 

« در سراسر عمری بی فروغ زمان ما را با خود می برد ، اما عاقبت لحظه ای فرا می رسد که باید آن را مهار کرد . ما زندگی را بر آینده می نهیم . « فردا » ، « بعدها » ، « وقتی موقعیتی پیدا کردی » ، « سنت که بالا می رود می فهمی » این یاوه گویی ها مضحک هستند ؛ زیرا پایان کار مرگ است . سرانجام روزی در می یابیم ــ یا می گوییم ــ « سی ساله شده ام » در آن موقع تازه می خواهیم از جوانی مان بهره بگیریم که زمان را در برابر خود یافته ، در آن جای می گیریم . اذعان داشته که به پیچ زندگی رسیده ایم که باید آن را پیمود . گرچه زمان را خطرناکترین دشمن خود می دانیم و از آن متنفریم ولی تعلق خویش را بدان نمی توان انکار کرد . هر « فردا » آرزوی فردا را داشته ایم ، حال آنکه می بایست با تمام از آن برخور باشیم . « ابزورد» همین طغیان طبیعت انسان است . »

 

البته « ابزورد » را به معناهای « پوچی » ، « معنا باختگی » ، « ضدموضوع گرایی » ، «عبث نمایی » و یا به قول خود یونسکو « اگنوستیک » (عدم وجود مطلقیت در ذهن انسان ) نیز ترجمه و توصیف کرده اند . اما در مورد بر چسب پوچی بسیاری از نویسندگان این سبک شدیداً موضع گـیری کرده و معنا و مفهــوم پوچی را از آثار خــود بسیار بعید و دور می دانند . یونسکو در مورد معرفی خود به عنوان نمایشنامه نویس پوچی می گوید :

 

« من برچسب را دوست ندارم . خیلی ساده گرایانه است و هیچ معنایی ندارند . می بایستی کلمه پوچی را دقیقاً تعریف و تفسیر کرد و گرنه این که بگوییم یک نویسنده پوچ گرا است بسیار ساده است . من ــ اگر بتوان درادبیات این کلمه را به کاربرد ــ یک نویسنده اگنوستیک هستم . اما این که پوچی در بعضی چیزهایی که نوشته ام وجود دارد ( به خصوص در اولین نمایشنامه هایم ؛ چون نمایشنامه هایی خنده دار بودند ) خوب می توانم بگویم بله ؛ خنده در همه زمان هاودرحد بسیار زیادی ، مبتنی برپوچی است . وقتی که به من می گویند : « شما یک نویسنده پوچی هستید » جواب می دهم : « شاید ... بله ... » اگر قبول کنیم که مدل و نمونه همه ما شکسپر است که از زبان مکبث می گوید : « دنیا قصه ای است پر از سروصداو خشونت و خالی از احساس و معنی که به وسیله یک احمق تعریف شده است ... » این بهترین تعریف تئاتر پوچی است . در این صورت او بزرگترین پیشکسوت همه ماست ! »

 

البته برخورد بعضی از درام نویسان در مورد بر چسب پوچی بسیار شدیدتر است . به طوری که « ساموئل بکت » در مورد معرفی آثارش به عنوان نمایشنامه های پوچی معتقد است :

 

« این ها فقط حرف است . بی معنی است ! بر چسب هایی ست که هیچ معنایی ندارد ... من هرگز نقدها را نمی خوانم . »

 

اما به هر حال ابزورد را به هر مفهوم و تفسیری که به کار ببریم ، هرگز نمی تواند جدا از روان آدمی وجودداشته باشد . تئاتری که به بیان ابزورد می پردازد ، دنیای فردی نمایشنامه نویس را نشان می دهد ؛ پس آن گاه نمایشنامه به خود محوری ضمیر ، متهم و همچون آدم هایش که به تنهایی در کنار جریان گام برمی دارد، منفرد می شود. یونسکو در این باره می گوید :

 

« هر اثر پدیده ای غریب است ، زیرا یکی است ولی در عین حال بازشناختی اثر، رونویسی اختلالات

 

عصبی و کابوس های خالق خویش است . نویسنده می تواند خودرا با یکی از شخصیت ها یا حتی

 

مجموعه آنها شبیه انگارد : رویارویی شخصیت او، نمایانگر تضادهای درونی است . »

 

از همین رو یونسکو معتقد است که تئاتر نباید به نشان دادن فلان مضمون اکتفا کند بلکه باید عهده دار بیان « حقایقی جاودانه ، نه فقط باب روز، که همواره باب روز » باشد .

 

 

 

تراژدی « تهوع از زبان » ( معنا باختگی)

 

یونسکو در ابداع تئاتر ابزورد ، مرهون تأثیرات فراوان از « کمدی دلارته » تا « سورئالیست ها » است . همچنین تئاتری که باید بیهودگی زمان خویش راعیان سازد ، نمی تواند خودرا با سنت های کهن ادبی و تئاتری کاملاً بی ارتباط بداند ، چرا که بستر همین سنت ها با تغییر مضامین ، بهتر می توانست قهرمانان خویش را عرضه نماید . از این رو این تئاتر را می توان در واقع ترکیب تازه ای از دسته های هنری زیر دانست :

 

1 ــ دلقک بازی که از هنر میم یونان و روم باستان ریشه می گیرد .

 

2 ــ منعکس کردن رویا و کابوس در ادبیات ( اکسپرسیونیسم و سورئالیسم )

 

3 ــ نمادگرایی در تئاتر که بیش از همه شامل نمایشنامه های اخلاقی قرون وسطی و نیز متاثر ازجریان ادبی وهنري غالب در اواخر قرن نوزدهم واوایل قرن بیستم می بود .

 

4 - به وجود آوردن صحنه های جنون آمیز که در آثار شکسپبر ( نظیرهملت ، اتللو و مخصوصاً مکبث ) بیش از دیگران به چشم می خورد .

 

تمام این عوامل را می توان در تحلیل آخر در یک کلمه خلاصه کرد : « مضحکه »

 

هر قطعه مضحکه می کوشد وضع نا معقول موجود را تغییر دهد و طالب واقعیت و حقیقت باشد . تئاتر ابزورد با حربه « مضحکه » به بازگویی « سلاخی گونه » دردهای بشرمی پردازد و دراین « خودکاوی » نکات تاریک را روشن کند .

 

« دوبرووسکی » در تعریف این مضحکه آنها را در سه دسته تقسیم بندی می نماید :

 

1- مضحکه دو رو تسلسل؛ که سرنوشت مثل اشخاص تکرار می شوند .

 

2- مضحکه تکثیر یعنی سلطه اشیاء

 

3- مضحکه زبان که در اساس چیزی نبوده است جز هذیانی منظم .

 

یونسکو در شیوه نمایشی خود ، سومین نوع مضحکه رادرنظردارد . البته این مسئله بدان معنا نیست که دونوع مضحکه دیگر در آثار یونسکو وجود ندارد . به طور مثال نمایشنامه«صندلی ها» نمونه عینی و تکامل یافته مضحکه سلطه اشیاست . یا نمایشنامه های « ژاک یا اطلاعات » و «‌ آینده در تخم مرغ هاست » نمونه روشن و کاملی از مضحکه دوروتسلل است . اما آنچه که بیش از پیش در نمایشنامه های یونسکو خودنمایی می کند وجود زبان هجوآمیز در گفت وگوی پرسوناژها است . یکی از بهترین نمونه های این مضحکه نمایشنامه « ‌دختر دم بخت » می باشد . مهمترین نکته این نمایشنامه در جابجایی زبان روزمره واقعی به زبان هجو و هزل است . به این معنی که تمام نمایشنامه به نوعی حاصل ساختی مضحکه ای است که در آن جوهر طنز ــ به شکلی که بعدها الگو قرار می گیرد و در آثار دیگر یونسکو به تکامل می رسد ــ به کار رفته است :

 

یک خانم و یک آقا در یک باغ عمومی نشسته اند و بدون هرگونه مقدمی ای ، زن، سخن بامرد رادرباره تحصیلات درخشان دخترش شروع می کند و از این جا حرف ها به درازا می کشد و در هر لحظه معنی و مفهوم حرف ها ، بی مایه تر ، سست تر و وقت پرکن تر می شود . از تحصیلات درخشان دختر به هزینه زندگی ، زمین لرزه ، روزنامه ها و تفریحات و مالیات تلفن ،‌ هواپیما و فروشگاه ها می رسد ، یعنی به همه آن چیزهایی که به قول مرد « لطف زندگی امروز را تشکیل می دهند » رابطه ها به معنی واقعی کلمه ، در حد نوعی مضحکه ساختن است . زن و مرد به روشنی نشانگر دو شخصیت از جامعه ای هستند که تقارب پدیده های زندگی طبقه متوسط و گپ و گفته هایی که این شخصیت با توجه به زمینه های زیستی کالا پرستانه ای که دارند رد و بدل می شود . مرد سعی می کند که خود را خیلی آداب دان واهل معاشرت نشان دهد ، سعی می کند که خیلی به حرف های زن و هر آنچه را که اومی گوید ، پاسخ دهد .

 

آیا تمام این حرف ها زن نیاز به پاسخ دارد ؟ تمام جواب های مرد بر آمده ودرجهت سوالات زن هستند ؟

 

‌یونسکو در حقیقت معنی و مفهوم انسانی رابطه را در عمق بی ثباتی و سستی روابط نشان می دهد

 

و در پایان نمایش ، دختر خانمی که ‌زن ، کلی در مورد وجناتش صحبت نمود به شکل یک آقا وارد

 

می شود یک آقای سی ساله ، قوی هیکل و با قیافه ای کاملاً‌ مردانه و سبیل های کلفت و سیاه ! ورود این آقا در واقع شکستن همه آن فضایی است که زن و مرد در آن شناور بوده اند . فضایی که لبریز از پرگویی ،‌تظاهر و باری به هر جهت گذراندن روزگار بود .

 

اما این فضا با ورود دختر احتمالی زن ــ که در هنگام ورودش به صحنه معلوم می شود مردی است آن چنان که خود همان « آقا » ظاهر مردانه اش هیچ در آن حد نبود ــ در حکم نوعی استهزاي هجو است . دراین قسمت آقا ، « دختر زن » را می بیند ولی همچنان به دروغ ها در مورد حسنات دخترش ادامه می دهد ، آقا به دختر خانم یا بهتر بگویم به مرد قوی هیکل سبیل کلفت می گوید : « سلام مامانی !» و سپس خطاب به مادر می گوید : «واقعاً که دختر خو بیه! چند سالشونه؟»

 

پس اینجاست که آن ذوق و نبوغ ذاتی یونسکو در هجو و هزل پردازی روشن می شود . اما دختر سی ساله به ناگهان در پایان نمایش با صدای بسیار کلفت می گوید : « آره ولی یادتون نره که گرز باید به خورند پهلوون باشه و یکی بتونه تنگه نابالغو خرد کنه »

 

در اینجا نیز نکته ای که قبلاً‌ اشاره شد ؛ یعنی آن که « تم نمایشنامه اصلاً معطوف به مسخره گرفتن زبان است » ‌دیده می شود . خانم از کار دخترش در« اداره قصوردر انجام وظایف » سخن می گوید . مرد در مقابل یک نظریه کهنه و مستعمل مثل آنچه خانم می گوید یعنی «‌ کار عار نیست» از جای خود بلند می شود ،‌ تعظیم می کند ، دست خانم رامی بوسد و به سینه خانم نشان افتخار می زند .

 

اساساً هجو این معنی را می دهد که نویسنده از طریق اغراق و بزرگ نمایی و غلو در رفتار شخصیت ها و نیز ساختن موقعیت های کاملاً‌ غیر واقعی تا آن حد که حتی ناباور جلوه کند ( مثل آقا ــ دختر در همین نمایشنامه ) به وجود بیاید . اما هدف نویسنده از این رفتار و برخورد با موقعیت ها ، شخصیت ها و لحن آدم ها ، به جنبه ای دیگر وابسته است . در همین نمایشنامه این جنبه به وضوح دیده می شود . هجو این بار از نگاه یونسکوتیغ تیز خود رابر لبه های بیهودگی و قراردادی بودن برخوردها ، تعارف ها ، گله کردن ها و همه آن کارهایی که آقایان و خانم های مؤدب حاضر در پارک انجام می دهند و مهم تر « لحن » آدم های نمایشنامه کشیده شده است .

 

لحن که رکن مهم زبان در ادبیات به ویژه در درام نویسی نیز هست ، می بایستی با توجه به شخصیت و رفتار آدم های نمایشنامه انتخاب شود . یونسکو خود در این باره می گوید :

 

«‌ می خواستم درد زیستن و جدايي انسان از ریشه های متعالی ماوراءالطبیعه را بیان کنم . همچنین خواسته ام بگویم که انسان ها درست در هنگامی که با هم حرف می زنند ، نمی دانند چه می خواهند بگویند و حرف می زنند برای این که هیچ نگویند و سخن گفتن به جای آنها را به یکدیگر نزدیک کند ،‌ بیش از پیش از یکدیگر دور ساخته است . من خواسته ام خصوصیت غیر عادی و شگفت انگیز زیستن مان را بیان کنم . من خواسته ام تئاتر را مسخره بگیرم . یعنی زندگی را به مسخره بگیرم و هم ه آن چه را که نوشته ام ، البته قسمتی از آن مسخره آمیز است . شاید هم تمسخری از مسخره آمیز باشد »

 

زمانی که یونسکو از پشت دید هزال و طنز پردازش به سوی « دختردم بخت » می رود ، لحن دیگر قرارداد ها را از دست می دهد و همه آن طور صحبت می کنند که گویی کلمات به جای آن که از مخرج صوتی ادا می شود به شکل بقایای نوعی شوخی یا آنچه که خود درام نویسان ابزورد « تهوع از زبان » نام نهاده اند شبیه است . چرا که زبان و گفتار آدمیان همواره ــ و از دیرباز ــ مبین ویژگی شخصیتی و درونیات آدمی ست به قول سعدی :

 

مرد چون سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد

 

اما وقتی که این اساسی ترین واسطه و وسیله ارتباط میان آدمیان از ریشه و بن پوسیده و اضمحلال گردد ، مسلماً‌ روابط انسانها نیز به جز یک مضحکه رفتاری و هجو بیانی شکلی دیگر به خود نخواهد گرفت . می بینیم که یونسکو با چه ظرافت و تیزبینی شگرفی ، مضحکه زبان را برای آثار خود انتخاب کرده است . زیرا زبان نيز همانند زندگی پیرمی شود، کدر می شود ، خطر بر می دارد و سر انجام می میرد . مرگ زبان نه تنها در رابطه زن و مرد در « دختر دم بخت» و در پشت شیشه های عینک طنز ویا عبارت درست تر « هجو یونسکو» بلکه در روابط همه آدم های آثار بعدی یونسکو، به شکل تکامل یافته تری نیز وجود دارد .

 

پرسوناژهای یونسکو

 

انسان و تاریخ یکدیگر را می سازند ، هر دو تغییر می یابند و به طور متقابل و دو جانبه یکدیگر را تولید می کنند . با توجه به دستیابی به این افق است که تئاتر یونسکو ،‌ مفهوم کلاسیک پرسوناژ را به زیر سوال می برد . چه تئاتر روانشناسانه باشند که درآن محیطی تغییر ناپذیر دو یا چند شخصیت که از قبل شکل گرفته اند در مقابل یکدیگر قرار می گیرند و چه تئاترهای اکسپرسیونیسم که در آن انسانی یک تنه با جهان ، با نیروهای بدخواه و خشن خواه برای پیروزی بر آنها و خواه برای تسلیم شدن و تمکین کردن در برابر آنها به تقابل بر می خیزد .

 

یونسکو با نشان دادن انسانها در تاریخ که هم به وسیله آن مشخص و تعریف می شوند و هم بر روی آن تأثیر می گذارد ، با نشان دادن انسانها در دنیایی که مدام تغییر می کند ، این آدم ها نیز لاجرم پیوسته در حال تغییرند . البته یونسکو برای نیل به این هدف مهم نمی توانست به افرادی که کاملاً‌ با هم هماهنگ و تغییر ناپذیرند ؛ یعنی شخصیت های نمایشنامه های کلاسیک متوسل شود ،‌ برعکس پرسوناژهای یونسکو بایستی به صورت انسان هایی با صفحات متضاد ظاهر شوند . این صفحات متضاد ، محصول یک سری اعمال و فعالیت های دو جانبه و تضادهایی عینی و ذهنی هستند که دومی بازتابی از اولی است اما برآن تأثیر می گذارد . پرسوناژهایی که به این ترتیب آفریده شده اند ، خود جهان شمول هستند و همانطور که یونسکو گفته است :

 

« ‌آنها تنها مسأله های انسان را که در جامعه صنعتی محصور شده است انعکاس می دهند ،‌ بلکه مسأله های انسان را که در این جهان محصور است انسان همه زمان ها و قرون و همه اجتماعات را منعکس می کند »

 

این پرسوناژ ها غم غربتی بی نام دارند و از این درباره خود و نه درباره جهان هیچ ندانند و از همه آن چه که اصل است هیچ در نیابند ، مضطرب هستند . آنها احساس زندگی کردن یک« یک قصه که به وسیله یک احمق » حکایت شده است را تجربه می کند ، اما متأسفانه این قصة تلخ ، واقعیت عادی زندگی است . یونسکو تأکید می کند :

 

« من انسان را عریان کرده ام و در اعماق وجود او به جستجو پرداخته ام . من عادی بودن اعمال روزانه ای که تنها شفافیت خشونت بار و سختی دارد را نشان داده ام . »

 

انسان آن چنان که از ميان تمـام آثار یونسکو بر می آید در دنیایی که هیچ امیدی برای او نمی گذارد ، تنهاست و به نظر می رسد تنهایی واضطرابی که به همراه می کشد ،‌ شرایط اساسی انسان را مشخص می کند . انسان یونسکو هیچ کس را متهم نمی کند و به چیز وابستگی ندارد . در همه نمایشنامه هایش ، تماشاگر مصیبت عدم وجود ارتباط را حس می کند . هر موجود به زندانی زرهی که او را نسبت به بقیه انسان ها منزوی می کند ،‌ می ماند . ‌ پرسوناژها به طور غم انگیزی در کوشش های خود برای رفتن به سوی دیگران و تبادل نظرواندیشه و الهام گرفتن از آنها یا شکست مواجه می شوند .

 

در « آوازه خوان تاس » زبان دیگر وسیلة شناسایی و فهماندن خود به دیگری نیست . زیرا در این نمایشنامه پرسوناژها جملاتی خالی از هرگونه محتوای رد و بدل می کنند .

 

نمایشنامه « درس » نشان می دهد که استاد قادر نیست خودش را به شاگردش بفهماند . زیرا آنها دارای خاطرات ،‌ گذشته و آموخته های مشابه نمی باشند و بنابراین دانسته های آنان هرگز با یکدیگر همگونی نخواهد داشت و تفاهمی بین آنها برقرار نخواهد شد . البته بعضی از پرسوناژها کوشش های نا امیدانه ای برای برقراری ارتباط با دنیای خارج انجام می دهند . برای مثال می توان از پیرمرد و پیرزن در ‌صندلی ها نام برد . هر دو سالمند هستند و برای پر کردن خلاء زندگی شان و برای شکستن سکوتی که پیش زمینه مرگ است ، به واژه ها چنگ می اندازند . پیرمرد با وجود این موفق نمی شود پیامی را که می بایستی معنایی به زندگی اش بدهد به دیگران منتقل کند . البته یونسکو اهمیت ویژه ای در ساختار شخصيت پردازي نمايشنامه هايش ، برای زوج ها قایل است :

 

« اسمیت ها ومارتین ها ، ژاک و روبر ، شوبر و مادلن ، پادشاه و ملکه ها ، ژان و ماری و ... و در این میان مسایل و روابط دو موجود را با دقت مطرح می کند . آنها کهنگی و به تحلیل رفتن احساساتشان و عدم امکان شناخت یکدیگر و هر دو با هم تنها ، با هم در دام حساسیت و دام نظر را بیان می کنند . همچنین جهش عمیقی که آنها به سوی یکدیگر می کشاند ــ آنهایی که همدیگر را دوست دارند و با این دوستی و نزدیکی ــ یکدیگر را تشویق می کنند که زندگی وحشت زا و خشونت بار این دنیا را دوباره شروع کنند . تئاتر روانشناسانه ، ‌به نمایش احساسات تند و شوریدگی یا عیوب مبتنی بر هوس ها ، اهمیت می دهد و کنش ها تنها برای نشان دادن قهرمان ها و شخصیت های مضحک و عجیب بوده است در تئاتر یونسکو بر عکس پرسوناژها فقط برای نمایشنامه وجود دارند و معنا ومفهومی فردی ندارند و پیشرفت دراماتیک آنها مبنای نیرو محرک « کنش ها » هستند . از طرفی با جدایی از کنش دراماتیک ، آنها شرایط و موفقیت انسانی رابیان می کنند . آنها نمونه های سطحی اجتماعی بی نام نظیر : روشنفکران ، کارمندان ادارات ، لوده های روز یکشنبه ، منتقدین ادبی ، ساکنین محله عوام نشین ... هـر کدام از آنها بدل یک پرسوناژ نمونه ( تیپ ) است : بوتار ، سرایدار ، بقال ،‌ اجاره نشین طبقه ششم ، کنترل چی ، کارگران کارخانه ، راننده تاکسی ... آنها اغلب ناپایدار و جز صورتکی از شخصیت اجتماعی خود نیستند . استاد جز در نقش خود به عنوان معلم ، اعتماد به نفس ندارد . پاسبان در « قربانی وظیفه » در ابتدا کمرو و بی اراده است . پرسوناژهای آن قدر از کمبود شخصیت برخوردارند که می توانند با یکدیگر تعویض شوند و نامی نداشته باشند مانند : استاد ، شاگرد، پیرمرد ، پیرزن ،‌ سرایدار ، مستأجر ، زن ، مرد ... یا همه دارای یک اسم می باشند ، مثل : ‌بوبی واستون ، ژاک آمده یا ژان ، تخم مرغ ها ، غازها ، کرگدن ها ...

 

پرسوناژهای محوری و مداری

 

«پل ورنوآ» در کتاب « دینامیک تئاتر ال اوژن یونسکو » پرسوناژهای یونسکو را به دو گونه متمایز‌: «پرسوناژهای محور» و «پرسوناژهای مداری و چرخان» تقسیم می نماید :

 

پرسوناژ محور : این پرسوناژ انسانی است در آغاز تولدش « اعجاب غافلگیرانه اولیه اش » یا در آستانه مرگش « حرکت سرنوشتش » آرام گرفته است . او در واقع با دیگر موجودات برای پیروزی بر آنها یا متقاعد کردن آنها برخورد نمی کند ، بلکه با خودش در گیر است و همواره درباره پدیده‌ حضورش در دنیا از خود سوال می کند و بدین ترتیب جهان بازتاب شده به وسیله نمایشنامه در اطراف او برای تحمیل سیر سوالاتش می چرخد . پرسوناژ محور با چهره فیزیکی و اخلاقی و عملکردش مشخص می شود .

 

به این ترتییب پرسوناژ اصلی نمایشنامه های یونسکو انسانی از ناکجا آباد است تا انسان متعق به همه مکانها . انسانی مجرد « آبستره » که محو شدنش منجر به خلاء خواهد شد . پرسوناژهای یونسکو ، عصبانیت ،‌ شادی ،‌ حسادت که در مــوقعیت های متعدد و ملموس بین « اعجاب لذت بخش » و « پرسش مضطربانه » تقسیم شده اند را نشان نمی دهد . آنها فقط در برابر احساسات به حرکت های غریزی تند و مشخصی که ناشی از اعجاب وجود است ، عکس العمل نشان می دهند . برانژه ، ژان و ژاک نمونه هایی از شخصیت های محوری هستند .

 

پرسوناژ مداری : این پرسوناژها در قالب همسران یا دوستانی هستند که در پیشرفت کنش نقشی ندارند . این پرسوناژها فقط به عنوان انعکاس صدا ( اکو ) یا پاسخ گو شرکت می کنند . البته اتفاق می افتد که آنها خودشان را به حد پرسوناژ مقابل و همسرشان برسانند . برای مثال این حالت را می توانیم در پرسوناژهای : پیرزن در مقابل پیرمرد ، مادلن در مقابل ژان و یا حضور ملکه ها بر بالین احتضار شوهرشان ( پادشاه ) مشاهده کرد . اما در هیچ لحظه ای تأثیر آنها بر مکانیسم تئاتری ( تحول دراماتیک ) حس نمی شود . اتفاق می افتد که پرسوناژ مداری فقط موانعی مجسم باشد که سعی می کند کم کم در میان اشیاء دارای معنا و مفهوم دکور ، ‌محو شوند ( برای مثال صندلی ها ) اما از طرفی تئاتر یونسکو پر است از آدم های بی هویت و فاقد درجه اجتماعی ، از طوطی های گمنام و مجهول از نوکرهایی که نا مکان«دفتر خدمات صادقانه» یعنی دفتر خدمات اجتماعی را زیر بغل دارند.

 

این پرسوناژها ، انسان هایی را مجسم می کنند که خود را بدون شرم و خجالت در اختیار جامعه ای قرار داده اند که آنها را بی نهایت استثمار و از خود بیگانه کرده است . در بین دیگر انواع پرسوناژ مداری یونسکو در نمایشنامه هایش آدم های کم اهمیتی مانند : مأموران آتش نشانی ،کلفت ها ، سرایدارها ... آفریده است که برای آنها هیچ مسأله ای پیش نمی آید و وجود آنها با گفتار به هم می ریزد . آنها در آن واحد کل جامعه و نیستی هستند . همچنین پرسوناژ «سروصدا» وجود دارد جسم آنها نامرئی است . آنها یا از انبوه جمعیت عصبی بر می آیند و یا عروسک ها خیمه شب بازی كه صدایشان معرف آنها هستند و احتیاجی نیست که بازیگری آنها را مجسم کند چرا که آنها همیشه در شرح صحنه ها معرفی شده اند . برای مثال می توان از پرسوناژ « صداها » در « بازی قتل عام » و یا « صدای حرکت گله های کرگدن » نام برد .

 

بنابر این می توان گفت که چندین نوع پرسوناژ مداری که اغلب با یکدیگر قابل تعویض هستند در نمایشنامه های یونسکو وجود دارد . می توان گفت که یونسکو به خصوص در آفرینش پرسوناژهایش با ساخت مکانیکی پیچیده نماشنامه هایش دراطراف پرسوناژهای محوری و پرسوناژهای مداری ، خودش را خلاق و سخن پرداز نشان داده است . این نوع پرسوناژها البته شبیه پرسوناژهای اصلی و پرسوناژهای ثانوی در نمایشنامه کلاسیک می باشد . اما به طور بسیار روشن و دقیقی از پرسوناژهای تئاتر کلاسیک متمایز هستند . آنها از هیچ خصوصیت ،‌ هیچ فردیت یا رفتارهای نسبی برخوردار نیستند . هیچ چیزی که بتواند برداشتی از یک خصوصیت کاملاً مصمم یا از نمونه های انسانی که برای لذت بردن خلق شده است وجود ندارد . خطوط شخصیتی آنها ترسیم نشده است زیرا آنها بدون یک نقش نمی توانند بازی کنند : نقش محو شدن آنها در دنیا و شرایط وجودی ما

 

 

 

« انتظار » پرسوناژهای ابزورد

 

تعریف های مختلفی در طول اعصار برای ( انسان ) داده اند . از این که « انسان حیوانی است ناطق » یا « انسان حیوانی است عصیانگر » تعاریف دیگری نیز از انسان داده شده است از جمله « انسان حیوانی است منتظر » زیرا انسان حیوان عجیبی است که یک وجدان و آگاهی دارد و این وجدان و آگاهی از او سبقت می گیرد . این سبقت آنچنان به خوبی انجام می گیرد که هم قدرت زندگی کردن دارد و در آن واحد می تواند زندگی کردن خودش را ببیند . او هم بازیگر و هم تماشاگر زندگی خویش است و چون از وجدانی ناپایدار همانند زندگی برخوردار است ، اضطرابش همواره رو به فزونی است و این اضطراب مرگ است . انسان در مقابل مرگ می ترسد و از این لحظه است که به آمدن کسی معتقد می شود که بیاید و او را از درد مرگ برهاند . بنابراین انسان منتظر آمدن کسی است و با هر مذهبی که داشته و در هر موقعیت جغرافیایی و زمانی که در روی کره خاکی قرار گرفته باشد ، امیدش در کسی متبلور است که بیاید و او را از این اضطراب برهاند و از این جاست که پدیده انتظار کشیدن به وجود آمده است . انسان از قرن ها پیش همواره چشم به راه است و در همه ادیان نیز این مساله « انتظار» وجود دارد . زرتشتیان منتظر « سوشیانت » هستند که یک روز بیاید و در تمام دنیا صلح و عدالت بر قرارکند واز طرفی همین سوشیانت در دین مسیحیت ــ به شکلی دیگرنیز ــ وجود دارد و آنها منتظر بازگشت عیسی ( ع ) هستند . بودائیان چشم به راه بودا هستند و در اسلام و در مذهب شیعه دوازده امامی نیز ما منتظر امام دوازدهم هستیم . حتی کمونیست ها نیز منتظر فردای بهتر و شاد و جامعه بدون طبقه بودند . اما مسأله انتظار در تئاتر ابزورد به شکلی دیگر مطرح است. چون مقایسه ای دائمی بین « یونسکو» و « بکت » همواره وجود دارد و نام این دو در همه فهرست نویسی ها و کتاب های مرجع در زمینه تئاتر معاصر همواره در کنار یکدیگر آمده است ، بنابراین پدیده انتظار را در آثار این دو درام نویس بزرگ ابزورد بررسی خواهیم کرد :

 

در نمایشنامه های یونسکو کنش های روانی چیزهایی هستند که همواره بسیاری ازاشخاص پیوسته با آن در گیرهستند . این چیزی است که یونسکو آن را « انسولیت نامرسوم » نامیده است یعنی یک نوع جدایی از زندگی معمولی و نوعی افشای ماورای واقعیت ــ در این زندگی ــ آن چه که حقیقتاً واقعی تر از زندگی معمولی بوده است . یونسکو خود را در این باره می گوید :

 

« پرسوناژ اصلی در جستجوی چیزی است . اما هیچ چیزی نمی یابد شاید می توانست در خودش ــ‌ در هر آنچه درونش داشت ــ بیابد . بهشت در درونش بود اما او در جای دیگری جستجو می کرد . سرگردان است و هیچ نمی یابد ... اما پرسوناژهای بکت در انتظار ( گودو) هستند . گودو از GOD می آید ولی بکت نمی خواسته است بگوید که پرسوناژهایش منتظر خدایند . برای این که در زمانه وی این امرخویشاوند نبود . عصر و دوره ای بسیار چپ گرایانه و یا بهتر بگویم ضد مذهبی و ضد خداشناسی بود و من اگر بخواهم خودم را با او مقایسه نمایم در « صندلی ها » نوعی انتظار گول زننده است ، زیرا هیچ کس نمی آید . در نمایشنامه « درانتظارگودو » نیز هیچ کس نمی آید . اما شاید فردا ... در صورتی که در « صندلی ها » پرسوناژهای اشباح هستند چون تصورمی کنند که او آمده است . »

 

یونسکو در مورد مسأله « امید » در آثارش می گوید :

 

« در نماشنامه « پایان بازی » بکت پرسوناژها واقعاً حالت ناامیدانه دارند . در نمایشنامه « عابر هوایی» پرسوناژ اصلی بالا رفته و به مرحله ای از شادی رسیده و از بالا جهنم را در همه جا دیده است از این رو نا امیدانه پایان می آید . اما دخترش به او می گوید : « شاید بهشت وجود داشته باشد » و او جـواب می دهد : « در بهشت خبری نیست » و دختر می گوید : « باغ ها ، ‌باغ ها... » این جا و تقریباً در همه جا بارقه های کوچکی از امید وجود دارد ... بايد بگويم كه من همه پل هاي ميان خود وخدا را ويران نكردم . »

 

اما با تمامی این اوصاف دیگر باید اضافه کرد موضوع اصلی در نمایشنامه های « بکت » جستجوی زمان از دست رفته است . زمانی که بیش از پیش فراموش شده است و دیگر هیچ چیز از آن در خاطره ها باقی نمانده است . در نمایشنامه « در انتظار گودو » و لادیمیر و استراگون نمی توانند به خاطر آورند که پسر بچه شب گذشته آمده است یا روزی دیگر . آنها مطمئن نیستند که همدیگر را دیده اند یا تنها یکی ، دیگری را به خاطر می آورد . آنها نمی دانند که همواره در همان مکان هستند یا در مکانی دیگر .

 

درنمایشنامه « آخرین نوار کراپ » شخصیت اصلی نوار صدایش را به عنوان تنها خاطره اش حفظ می کند . مثل این است که مغزش را برداشته اند و تنها چیزی که بــرای او مانده است نوار ضـبط صوتش است .

 

فیلسوف انگلیسی « اسقف بارکلی » می گوید :

 

« اگر یک درخت در یک جزیره خالی از سکنه بیفتد و هیچ کس صدای افتادنش را نشنود ، امکان دارد که درخت نیفتاده باشد وتنها اطمینانی که می توان داشت این است که خدا آن را دیده است ، بنابراین درخت افتاده است و اگر خدا مرده باشد ، بنابراین نمی تواند صدای افتادن را بشنود. »

 

شاید بتوان گفت که بکت که همان اعتقادی را دارد که اسقف بار کلی دارد و این چنین است کـه در آثار بکت درختان همیشه می افتند ولــی هیچ کس صــدای افتــادن آنهــا را نمی شنود ، آنها درعین حال که همیشه می افتند ولــی هیچ گاه نمی افتند . زیــرا چه کسی نظاره گر افتادن آنها خواهد بود ؟

 

ریچارد شکنر در این باره می گوید :

 

« خطر این است که شخصیت های اصلی بکت وجود نداشته باشند . زیرا هیچ خاطره ای از آنها وجود

 

ندارد . به نظر من موضوع اصلی آثار بکت ،‌ انتظار نیست ، بلکه شکست و رد خاطره است . عدم اعتقاد و پذیرش خاطره ، موضوع اصلی آثار بکت است . اما در نمایشنامه های یونسکو شخصیت بر موقعیت خود آگاهی ندارند . آنها تجربه دارند ولی آگاهی ندارند و تجربه آنها جسمی ( فیزیکی ) می باشد . زن و شوهری که در نمایشنامه « صندلی ها » سالمندی شان را زندگی می کنند ، دوست ندارند انتظار بکشند ، زیرا پیر و تنها هستند . در صورتی که در آثار بکت ، پرسوناژها دوست ندارند انتظار بکشند زیرا آگاهی و وجدانشان به آنها می گوید چه خواهد گذشت و چه نخواهد گـــذشت تا بدین وسیله روزها ( وقت ) را بگذرانند . درد و ناراحتی جسمی شان ــ هرچند وجود دارد اما ــ خیلی ضعیف تر از درد و ناراحتی ماورءالطبیعه است . خــوب،‌من فکر می کنم یونسکو بیشتر در سنت کلون (سنت جسمانی ) است اما بکت در سنت کی یر کگارد (سنت ماورایی ) است که در آن درد و بیماری تا مرگ جسمانی نیست ، بلکه ماورايی است . »

 

بازی نمایشی

 

تئاتر یونسکو ( بر خلاف تئاتر کلاسیک ) به گفت و گو وابسته نیست . بلکه به زبان کلمات ، زبان صحنه افزوده می شود . او در این باره می گوید : « من ادبیات خلق نمی کنم . من کاری کاملاً متفاوت انجام می دهم . من تئاتری هستم . منظورم این است که متن من تنها گفت وگو نیست . بلکه راهنمایی های صحنه ای نیز هست . »

 

بازی پرسوناژها جزء حوادث دراماتیک است و معنای خاص خود را دارد . بازی به همان اندازه که بصری است سمعی نیز هست . به همین خاطر یونسکو گفت وگو را با بازی صحنه مجسم می کند . « ژاک » به اسبی مبدل می شود که شیحه کشان و چهار نعل دور « روبــرت » می گردد و به توصیف بیابان می پردازد . « شوبر » با انداخــتن خــود در بازوان « مادلن » در اعماق فرو می رود او به زیر میز می رود و سپس با بالا رفتن از صندلی و میز خود را به قله ها می رساند . گاه امکان دارد بازی برخلاف گفتگو پیش رود . یونسکو بازیگران را به « بازی بر ضد متن » می کشاند . این کار مانع از زیاده گویی می شود و معانی جدیدی را پدید می آورد . یونسکو در این باره می گوید :

 

« می توان با دستور صحنه ( میزانسن ) از متنی نامعقول ، پوچ و کمیک ، برداشتی صیغلی ، آیینی و تشریفاتی کرد . برعکس می توان برای جلوگیری از اشک های روان مسخره و رأفت قلبی دروغین ، برداشتی مضحک از متنی دراماتیک کرد . می توان « فارس » ( Farce ) را تراژدی معنا کرد . »

 

این تضاد باعث می شود کلمات آن چه تاکنون قادر به بیانش نبودن اظهار نماید . در نمایشنامه « نقاشی » گفت و گو، می تواند به تنهایی تصویری هجومی از سرمایه داری موجود را القا کند . یونسکو خواستار مضحکه ای است که تا حد امکان احمقانه باشد . معنا در این بازی تغییر یافته است . البته در چنین شرایطی ، یعنی زمانی که زمانی که گفتار پیوستگی خود را از دست می دهد و یا بی معنی می شود ، ایجاد ارتباط و پیوستگی دراماتیک به پانتومیم بستگی دارد . در آغاز نمایشنامه « آوازه خوان تاس » ویا در کلاس درس زبان شناسی در نمایشنامه « درس » کلام ، فقط سرو صدا است . در بازی های صحنه ای جریان دارد . حتی در رقص مبتذلی که نمایشنامه « تسلیم » را به پایان می رساند ، کلامی وجود ندارد . در چرخش « صندلی ها » در بازی « آمده » و همسرش در اطراف جسد و در انتهای نمایشنامه « تشنگی و گرسنگی » کلامی وجود ندارد .

 

در حرکات موزون بازیگران ( Choreography ) سه حالت بیشتربه چشم می خورد :

 

تکرار ، مقابله و وارونگی

 

طی پیشرفت دراماتیک از صحنه ای به صحنه دیگر بازی تکرار می شود . در نمایشنامه «آوازه خوان تاس » و بار دیگر « مارتین » ها نقش « اسمیت » ها را بازی می کنند . در نمایشنامه « درس » چهل و یک نفر دانش آموز ، جای دانش آموزان قبلی را می گیرد . در « کرگدن ها » ، « برانژه » در پرده سوم حرکات « ژان » درصحنه قبل را تقلید می کند .

 

طراحی حرکات ، مبین تکرار هاست گاه دو گروه از بازیگران در یک صحنه در فضاهای ذهنی کاملاً متفاوتی بازی می کنند . نمونه بسیار مبرهن آن صحنه چهار نفره « ژان » ، « برانژه » ، « منطق دان » و « پیرمرد » در صحنه اول از پرده اول نمایشنامه « کرگدن ها » آنها دو به دو و رو در رو با یکدیگر صحبت می کنند و گفت وگوها و سوال و جواب های آنها گاه تصادفاً‌ بر هم منطبق می شود . در حالی که هیچ ربطی به هم ندارند . در جاهای دیگر بازیگران نقش هایشان را با یکدیگر عوض می کنند . در نمایشنامه « درس » رفتار استاد و شاگردش به موازات یکدیگر تغییر می کند . در « کرگدن ها » درجریان بازی « دیزی » و « برانژه » نقش های خود را با یکدیگر عوض می کنند . هجو یونسکو در این گونه موارد شباهت و تفاوت ها را مشخص می کند و پیشرفت و معکوس شدن موقعیت را نشان می دهد . یونسکو از تمام قالب های بازی نمایشی استفاده مـی کند و مرزهای تئاتر را وسعت می بخشد . او با پرسونژهای خود ، تابلوهای زنده می آفریند.

 

نور ، دکور و وسایل صحنه

 

یک نمایشنامه نویس ــ به عظمت وچیره دستی یونسکو ــ طراح حرکات موزون نیزهست . او نقاش مجسمه ساز و معمار است . چرا که از این منظر ، قدرت اشیاء دراین است که حدود دیدگاه نویسنده را مشخص کند و حضور مادی انکار ناپذیر خود را تحمیل کند .

 

نوربا درجات رنگ ها ، شدت ، ظرافت ، ارتعاشات ، تضاد ها و سطوح تاثیرات فیزیکی ، احساسات خشن یا ملایمی را در تماشگران به وجود می آورد . نور با احساسات شادی یا اضطراب و ناراحتی رابطه ای مستقیم دارد . یونسکو تجربیات خود را در ‌«آمده» ، «کرگدن» ، «تشنگی و گرسنگی» و« بازی کشتار» به دست می آورد . در پرده اول « قاتل بی مزد » نور تنها دکور صحنه است . در « صندلی ها » و « شاه می میرد » تغییر نور، استحاله واقعیت را امکان پذیر می کند . یونسکو همچنین، دکور بندی دقیق کلاسیک ، رمانتیک ، جذاب و تشریفاتی و ــ به طور کلی ــ رئالیسم را ردمی کند . او تئاتری را که شخصیت هایش میان دیوارهای کاغذی یا روی « بالکن قصر ستون دار » تغییر و تحول پیدا می کنند ، نمی پذیرد . او دکورهای ظاهر فریب را قبول ندارد و این مساله به سیرتفکر اومانیستی غالب بر هر سبکی اعم از کلاسیک ، رمانتیک ، رئالیست و ... تنها انسان مورد بحث است و دکور قالبی بیش نیست . بر عکس به نظر یونسکو ، دکور بخشی از موقعیت نمایش است . اشیاء مانند بازیگران به عمل نمایش می پیوندند و فعال می شوند و بخشی از بازی هستند . در « صندلی ها » برج وسط جزیره ، تنهایی مردان پیر را به تصویر می کشد . در همیشه بسته و کرکره نیمه باز ، تنهایی « آمده » و همسرش را القاء می کند . اتاق شلوغ و نا مرتب « ژاک » آشفتگی روحی و سقوط اخلاقی او را بیان می کند . در سنگین و نرده های سالن غذا خوری کشیش ها ، حکم دامی را دارد که رویاهای « ژان » در آن اسیر هستند .

 

افـزایش و انباشتگی اشیاء ناراحت کننده و اضطراب آور هستند . باله صندلی ها ، سوپ خوری ها،کوزه ها یا فنجان ها ، افزایش تخم مرغ ها ، فنجان ها، قارچ ها ، اثاثیه ، ماشین ها ، سرهای کرگدن ،‌ رشد سریع جسد و ... در بی نظمی دیوانه وار ماشینی ، ماده به طورلایتناهی ، ماده تولید می کند . انسان غرق و خفه می شود . « ژاک » زیر تخم مرغ های ناپدید شده « آمده » وهمسرش دیگر قادر به جابجا شدن نیستند . « مستأجر جدید »‌ در میان اثاثیه که شهر را فرا گرفته ، فرض می شود .

 

« برانژه » در ترافیک از حرکت باز ایستاده است و ... افزایش و نقل و انتقال اشیاء خیلی زود تخیلی می شود . یونسکو دنیایی می آفریند که طبق اصول و قوانینی اداره می شود . اصول و قوانینی که ما دیگر به آنها آشنایی نداریم . دنیا تجسم ماده ای در حال فزونی است . ماده ای منکر برتری انسان موجودات در آن فرو می روند و یا با آن درهم می آمیزند . دنیا دیگر انسانی نیست ، بلکه مادی شده است . بدین ترتیب ، طرح نمایشی معنایی است بر اساس مشهودات عینی و نه بر اساس استدلالات . در این جا قدرت نمایش آشکار می شود : نمایش به ثبوت نمی رسد بلکه نشان می دهد .

لینک به دیدگاه

کرگدن : شاهکار یونسکو

 

واقعه این نمایش سرایت بیماری « داء الکرگدن »‌ به یک شهر کوچک اروپایی ست ( تبدیل شدن آدم های این شهر یکی پس از دیگری به کرگدن ) هجو یونسکو ازهمان ابتدا خود را نشان می دهد ، چون که در ابتدا بحث برسر یک شاخ یا دو شاخ بودنش است : یک شاخ های آفریقایی یا دوشاخ آسیایی ... و نیز توجه کنیم به اسم پرسوناژهای نمایش که در عین سادگی ، تمام پیچیدگی های شخصیتی آنان رابروز می دهد :

 

آقای بوف ( Boeuf = گاو ) اولین نفری است که تبدیل به کرگدن می شود چرا که از گاوی تا کرگدنی راهی نیست .

 

آقای پاپیون ( Papillon = پروانه ) که برای بازگشت به طبیعت خودش به دنیای کرگدن ها می پیوندد !

 

دیزی ( Dasiy ) بر وزن بیضی ــ دخترک ماشین نویس ــ اسم زینتی دارد و غیر فرانسوی ، یعنی یکی از آن حوزه فرهنگی نیست و به همین دلیل آخرین نفری است که به کرگدن تبدیل می شود ...

 

و باز برخورد می کنیم به همـان « مرگ زبان » که این بار به شکل کمال یافته تری بروز می کند که این مرگ زبان از « مرگ تفکر و منطق و فلسفه » نشأت می گیرد ؛ با ایهامی که یونسکو ــ با پرسوناژ مرد منطق دان ــ به اندیشمندانی نظیر : « ارسطو » ، « سقراط » ، « هگل » وحتی به قضیه دکارت می زند : « فکر کره ، ناچار خواهی بود » ما در اینجا همان نبوغ وخلاقیت یونسکو در مضحکه و هزل پردازی را در شکلی دیگر یعنی « هجو فلسفه » مشاهده می کنیم . به یک نمونه از دیالوگ های پرسوناژ مرد منطق دان توجه کنید :

 

مرد منطق دان : این یک قیاس منطقی نمونه است . گربه چهار پا دارد . « پیشی » و « ملوس » هر کدام چهار پا دارند . پس پیشی و ملوس گربه اند .

 

آقای پیر : سگ من هم چهار تا پا دارد .

 

مرد منطق دان : پس آن هم گربه است .

 

آقای پیر : پس منطقاً سگ من هم می شود گربه !

 

مرد منطق دان : حالا قیاسی دیگر . تمام گربه ها میرا هستند . سقراط میراست ، پس سقراط گربه است .

 

آقای پیر : و چهار تا پا دارد . درست است ، من یک گربه دارم ، اسمش سقراط است .

 

مرد منطق دان : می بینی ؟

 

آقای پیر : پس سقراط گربه بوده است .

 

مرد منطق دان : همین الان منطق برایم کشف کرد .

 

مشاهده کردید که مرد منطق دان با چه استدلالهایی زیبا و مستحکمی (!) ثابت کرد که سقراط ــ یعنی پدر علم فلسفه ــ گربه بوده است واین چنین است که ورود کرگدن به شهرتفکر و فلسفه آدم های آن را در اوج مدرنیسم به تبلور رسانده است (!) چرا که یکی از مبانی و پایه های مدرنیسم ، نقص و کتمان هر چه که متعلق به گذشتگان و سنت های پیشین است ولابد به سخره گرفتن افکار و اندیشه های گذشتگان علم فلسفه ، نشان از پست مدرن بودن آنها است !!!

 

« کرگدن » در این نمایشنامه علاوه بر این که نماد غول مهار ناشدنی « مسخ » انسان معاصر بی تعهد و تعقل است که دردرون این هیولا هضم می شود ، اما از طرفی دیگر می توان کرگدن را نماد غول میلیتاریسم ( نظامی سالاری ) نازیسم دانست که همچون یک ویروس واگیردار دریک دوره تاریخی ، سراسر اروپا را آلوده کرد و سپس در طی جنگ جهانی دوم ، ویرانه های عظیمی از خود بر جای نهاد . یونسکو خود نیز اذعان می دارد که در زمان نوشتن این نمایشنامه ، نازی ها مخصوصاً «گارددوفر» ( نازی های رومانیایی ) و فاشیست ها را پیوسته در ذهن خود داشته است :

 

« کرگدن بی گمان یک نمایشنامه ضد نازی است و در عین حال و اساساً حمله ای است علیه هیستری عمومی ، ‌اپیدمی پنهان شده زیر حجاب اندیشه و استدلال یعنی بیماری مسری مهلکی که به صورت انواع ایدئولوژی ها بروز کند . مقصود اصلی این نمایشنامه ، نشان دادن کیفیت نازی شدن یک کشور و یک جامعه و یا به طور کلی دنیای قبل از جنگ جهانی دوم و در خلال این جنگ خانمانسوز است . همچنین توصیف حیرت و بلاتکلیفی آدمی که در مقابل آن بیماری مصونیت طبیعی دارد و شاهد مسخ شدن روانی جامعه ای است که در آن زندگی می کند : « کرگدن شدن » در واقع صورتی از نازیسم است که درایام بین دو جنگ جهانی به وسیله روشنفکران ، ایدئولوگ ها و شبه روشنفکران میدان دار زمانه ، اختراع شده و گسترش یافت ... تصور می کنم که روی یک آفت تازه عصر جدید انگشت نهاده ام . بیماری غریبی که به صورت های متفاوت بروز می کند ولی دراصل و منشأ یکی است : یعنی که تفکر اتوماتیک نظم یافته ، بت پرستی ایدئولوژیک ، واقعیت را در پس پــرده ای پنهان می دارد ، شعور آدم را به انحطاط می کشد و سرانجام آدم را کور می کند . ایدئولوژی ها همچنین میان آدم ها دیوار می کشند ، انسان را از صفات انسانی تهی می کنند ،‌ دوستی آدم ها را با یکدیگر غیرممکن می کنند واز پدید آمدن آن حالتی که همزیستی خوانده می شود ، جلوگیری می کند . زیرا « کرگدن » فقط با همنوع خودش می تواند جور شود و زندگی کند و انسان مسخ شده توسط ایدئولوژی نیز فقط با اهل همان فرقه می تواند همساز شود . البته من خودم را موظف نمی دانستم که یک نظام ایدئولوژیک غیر عقلانی دیگری که امروز متداول است علم کنم . من کار خودم را فقط در این دیدم که پوچی نظام های وحشتناک را برملا کنم و نشان دهم کارشان به کجا می کشد ، چگونه مردم رابرمی انگیزند ، تخدیرشان می کند وسرانجام تا حدبرده ها تنزلشان می دهد . »

 

ازهمین روست که وقتی این نمایش در آلمان روی صحنه رفت ، از جانب تماشاگران آلمانی که جاه طلبی ها ، خشونت ها و خونخواری نازی ها را به چشم دیده و با تمام وجود درک کرده بودند ، سخت مورد تشویق و عنایت قرار گرفت .

 

تمامی پرسوناژهای این نمایشنامه آدم های جاه طلبی هستند که اغلب به دلیل سرماخوردگی از یک عشق است . می خواهند « غول باشند » ، « باب روز باشند » یا « مسلح شوند » یکی از همین اهالی شهر کرگدن می شود ، برانژه را به خاطر مشروب خواری سرزنش می کند ، اما خود او هم در آخر همان صحنه اعلام می کند که در آبجو فروشی وعده ملاقات دارد ! درواقع این آدم ها به دلیل همین ضعف ذاتی شان ــ که می خواهند چیزی باشند که واقعاً نیستند و تلاش بیهوده ای نیز در راه رسیدن به آن می نمایند ــ سرانجام همگی تبدیل به کرگدن می شوند البته به جز « برانژه » ... ولی « دیزی » دخترک ماشین نویس و همکار اداری برانژه تا آخرین لحظه کنار او می ماند و آخرین نفری است که مقاومت می کند . اما او هم سرانجام ...

 

دیزی : می دونید ... آدم بهشون عادت می کنه . دیگه هیچ کس از گله های کرگدن که به سرعت توی کوچه ها می دوند ، تعجب نمی کنه . مردم از سر راهشون کنار می رند ، بعد دوباره گردش خودشون رو دنبال می کنن . خودشون را با اون ها تطبیق داد ن ، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ...

 

برانژه : آخ که نه ... من نمی تونم همچین کاری بکنم .

 

 

 

برانژه :

 

برانژه یکی از شخصیت های محوری یونسکوست که در چهار اثر معروف وی حضور دارد :

 

« آدم کش » ، « ‌شاه می میرد » ، « عابر هوایی » ، « کرگدن »

 

برانژه در « آدم کش » از شدت احساساتی بودن مالیخولیایی می نماید . عقل گرا نیست ، بلکه حال گراست و به خاطر توهم یک عشق ناکام ، به مبارزه با قاتل بر می خیزد . ولی از پس مبارزه با آدم کش بر نمی آید و سرانجام او نیز در ردیف مقتولین آدم کش قرار می گیرد .

 

« برانژه » در « شاه می میرد » نام شاهی ست که نماد خود کامگی و سلطه طلبی ست که تلاش یونسکو در افزودن وجه اسطوره ای به آن مبرهن و آشکار است . به طور مثال اواخر نمایشنامه از زبان شاه برانژه می گوید : « من چندین نمایشنامه به اسم شکسپیر نوشتم ! »

 

عالیجناب دکتر : « اِ... شکسپیر ، شکسپیر که می گن ایشونه ! آه ... ما چندین قرن بود که ذهن خودمون را پیوسته به آن کرده بودیم !!! »‌

 

البته اگر این دیالوگ ها را فارغ از خود بزرگ بینی یونسکو به عنوان یکی از پیشگامان تئاتر پیشرو، در کتمان و نقض گذشتگان ادبیات نمایشی بدانیم . چرا که درآخرین نمایش واقعاً شاه می میرد و مرگ شاه ــ به زعم یونسکو ــ نمادی است از مرگ اسطوره های بزرگی چون شکسپیر؛ به طوری که « ژان

 

ژاک گوتیه » در این باره می گوید :

 

« بعد ازشاه می میرد ، یونسکو دیگر شکسپیر شده است »

 

« برانژه » در « عابر هوایی » نام نویسنده ای است که دیگر نمی تواند به سبک و سیاق گذشتگان بنویسد و در جستجوی راه نوینی است . تلاش برانژه در عابر هوایی ، شاید شکل هجو یافته ای باشد از مبارزه یونسکو به عنوان یک نمایشنامه نویس پیشرو با شیوه های نگارشی ونمایشی نویسندگان ماقبل از خودش ( که یونسکو در « نظرها و جدل ها » به تفصیل در این باره بیان مطلب کرده است )

 

برانژه ، در نمایشنامه «کرگدن» تنها کسی که توان مابله با ویروس داء الکرگدن را داراست و بر خلاف همه آدم های شهرمبدل به کرگدن نمی شود . در اواخر این نمایشنامه وقتی که « برانژه » به دنبال مرد منطق دان که سخت به او آشفته شده بود ، بر می گردد تا پاسخ سوال هایش را از او بگیرد . ولی موقعی که او را هم در میان جماعت کرگدن‌ها می بیند ...

 

برانژه : آه ... خدایا پس به که می شود اطمینان کرد ؟ به که...؟

 

شاید بتوان گفت که یونسکو در این قسمت ، هنگامی که تمامی فلسفه ها ، منطق ها و آدم هارا در برابر مسخ شدن انسان ، عاجز و ناتوان دید ، به نوعی از فلسفه « اگزیستانسیالیسم » ( ‌اصالت بشر ) می رسد ( که می دانیم یکی از مهمترین جنبش های فلسفی مطرح در آن زمان بود ) آن جایی که برانژه در مقابل تمامی

 

دوستان و اطرافیانش که مبدل به کرگدن شده اند، تنها مانده و رو به آنان ( کرگدن ها ) فریاد می زند :

 

برانژه : من از تو پیروی نمی کنم ... من از شما پیروی نمی کنم .

 

از میان همه آدم های شهر تنها برانژه است که مبارزه می کند . او با ناراحتی و مشکلات وجودی اش و همچنین فقدان دوست و همراه ، ‌مبارزه می کند . ولی در مقابل او، کسانی هستند که به کرگدن ها تبدیل شده اند . زیرا کورکورانه و بدون تعقل ،‌ حرف شنوی دارند . اینان از شعارهای سیاسی پیروی می کند یا از شعارهای فلسفی یا اجتماعی ... از هرچه که تقلبی است و از هرچه که در جامعه به وسیله تقلب و شعار به وجود می آید ، پیروی می کنند . بالاخره تسلیم شده و مثل دیگران می شوند ... اما برانژه با این که از همه ضعف ها برخورداراست ، انسان باقی می ماند . برانژه در کرگدن نمونه عینی و کمال یافته قهرمان ابزورد است که تحت تأثیر پیرامون خود و متعلقات مسخ کننده اش قرار نگرفته و کرگدن نمی شود . برای قهرمان نهیلیستی شدن ، سه مرحله را باید پیمود :

 

1- تشخیص جدایی نیت از واقعیت

 

2- مرحله ای که قهرمان نهیلیستی با دفاع از وضعیت پوچی خود ، متزلزل می شود.

 

3- هنگامی که قهرمانان نهیلیستی مکن است از تجربه خود دراین دنیای پوچ و میان تهی ، نظامی ارزشمند برای خود پیدا کند .

 

تنها این برانژه « کرگدن » است که به سومین وآخرین مرحله تکاملی قهرمان ابزورد می رسد . اگر این نظریه ــ که البته از نظریات پدر روانکاوی یعنی فروید است ــ بپذیریم که « فردیت هنرمند » عنصری جدا نشدنی از اثر هنری اوست و در آثار همه هنرمندان در هر عصر و مکانی می توان خواسته ها نیازها آمال و رویاها ی وی را جستجو کرد . چرا که در هراثر هنری ، ردپای فردیت هنرمند مشهوداست و در واقع قسمتی از اثر هنری وی ، نمونه و تمام و کمال « خود هنرمند » است ، آن گاه می توان پذیرفت که « برانژه » در واقع خود « یونسکو» است . برانژه در واقع « قهرمان ابزورد یونسکو » است که او با قرار دادن این قهرمان در شرایط و موقعیت ها و مکان های مختلف ، انواع مسخ های انسان معاصر را تصویر می بخشد . تنها اوست که می تواند از ویروس داء الکرگدن در امان می ماند و بعد از آن که همه آدم های شهر ــ که نماد تیپ های از انسان معاصر هستند ــ تبدیل به کرگدن شدند ، در حقیقت خود را از کرگدنیت انسان انقیاد و استحانه یافته معاصر مصون و محفوظ نگاه می دارد و یکی از مهمترین دلایلی که بسیاری ، نمایشنامه « کرگدن » را مهمترین شاهکار یونسکو قلمداد می نمایند ، رسیدن برانژه به چنین تکامل و بلوغی باشد که در هیچ یک از آثار دیگر وی تکرار نشده است .

 

باری ... با تمام این اوصاف ، درباره یونسکو کوتاه سخن این که :

 

در چهره دو چیز هرگز نمی توان خیره شد : « خورشید » و « مرگ »

 

اما یونسکو به خوبی توانسته بود از رو به رو چشم در چشم مرگ بیندازد . یونسکو آن گونه که خود گفته است از دوران نوجوانی با اضطراب مرگ پیوسته درجدال بود و ازاین رو موضوع تمامی آثار وی « مرگ انسان معاصر» می باشد .

 

البته مرگی که یونسکو در آثارش توصیف می کند نه مرگ فیزیکی یعنی جدا شدن روح از بدن ، بلکه مراد مرگ به معنای « مسخ » ( = از خود بیگانگی ) انسان معاصر بوده که به دنبال « مرگ زبان » بشری رخ می دهد . یعنی وقتی که انسان تمامی متعلقات ، وابستگی ها و پشتوانه های اصیل و ماوراء الطبیـعه خــود را از دست می دهد آن گاه دیگر چاره ای جــز مــرگ و نابودی خود نمی یابد . که البته یونسکو فقط در شاهکار خود « کرگدن » موفق شد که برای فرار از نابودی قهرمان ابزورد خود باز آفرینی ای در حد و اندازه فلسفه های حاکم بردوران خود ( اگزیستانسیالیسم و شاید « ابرانسان » نیچه ) پیدا نماید . و یونسکو برای توصیف این تأسف بارترین و رقت انگیزترین تراژدی بشری ، لحن و زبان « طنز» و « مضحکه » را انتخاب می کند . چرا که از نظروی « طنز همانا آزادی بشری ست » یونسکو معتقد است که این وضع انقیاد کننده و استحاله یافته بشر فقط لایق و شایسته خندیدن است ، پس همان گونه که در اول نوشتار از قول وی اشاره شد :

 

« بخندیم ، بخندیم بر غم از دست دادن همه چیز»

 

 

 

حرفهای اوژن یونسکو

 

وقتی با خودش مصاحبه کرد!

 

در نظر من نویسنده آدم متعهدی نیست. او کسی است که برای خودش می‌نویسد یا دست کم می‌اندیشد که دارد برای خودش می‌نویسد. من تلاش می‌کردم بنویسم تا خودم را کشف کنم و همین طور دیگران را.

از من پرسیده‌اند چه عواملی مرا وادار به نوشتن کرد،

 

می‌گویم نتوانسته‌ام به درستی پاسخی به این سؤال بدهم. اما وقتی ده سالم بود با ادبیات آشنا شدم، روزی که آموزگار مدرسه‌ام از من خواست انشایی یا موضوعی که مطابق میلم باشد بنویسم. باری نخستین بار کشف کردم که نوشتن چه لذتی دارد و بار دیگر ادبیات را با خواندن قطعه ساده‌ای از گوستاو فلوبر درک کردم. آخر فلوبر نویسنده‌ای است بنام که سبک معتبری دارد. من با خواندن آثار او با ادبیات بیشتر آشنا شدم و به این نتیجه رسیدم که خود ادبیات اهمیت چندانی ندارد و قصه‌گویی کار مهمی نیست، بلکه شیوه بیان است که در ادبیات از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. به همین دلیل از دوازده سالگی خواندن کتابهای پلیسی ویژه کودکان را رها کردم و بعد شروع به نوشتن کردم. اما انگیزة من در نوشتن چه بوده؟ باید بگویم از نوشتن لذت می‌بردم و چون نویسنده تئاتر به دنیا آمده‌ام، این استعداد ذاتی من بوده است. باید بدانید که هر انسانی در زمینه‌ای استعداد فوق‌العاده دارد و من در جست‌وجوی خود و جوهر درون خودم بودم. زبان من زبان ادبیات و زبان تئاتر است. همین که می‌کوشم تفسیری درباره نوشته‌هایم بنویسم، به نظرم می‌آید که می‌خواهم خودم را به زبانی غریبه نشان بدهم. زبانی که به درستی آن را نمی‌شناسم.

 

 

از من می‌پرسندتئاتر آیا مفهومی دارد یا نه؟

 

می‌گویم تئاتر سیستم و شیوه بیان است. در حقیقت قبلاً داستان و مقاله و رساله می‌نوشتم، اما افکار ناراحت‌کننده‌ای در آنها وجود داشت. تناقضات بسیاری در آنها به چشم می‌خورد. راستش افکار متناقضی داشتم. می‌خواستم کشفهای ضد و نقیضی از حقیقت را بیاموزم، چرا که من و دیگران امیال ضد و نقیض پراکنده‌ای در ذهن خود داریم. از این رو فکر کردم که به تصویر کشیدن این تضادها فقط در تئاتر امکان دارد. آخر شخصیتهای گونه‌گون و متفاوتی در صحنه ظاهر می‌شوند که با هم حرف می‌زنند. این تناقضات را قهرمانان بازی شکل می‌دهند و تئاتر در نظر من خالص‌ترین بیانی است که می‌تواند بازیهای پیچیده درونمان را به تصویر بکشد. تئاتر آسان‌ترین وسیله بیان من است. فکر می کنم راه پرهیز از تناقض‌گویی شخصی خودم را پیدا کرده‌ام. در حقیقت راهی یافته‌ام که می‌توانم آزادانه به تشریح و بیان تناقضات خود بپردازم.

می‌پرسند آیا تئاتر یک وسیلة بیانی نیست؟ این تئاتر نیست که به من امکان می‌دهد تا تناقضات را بی‌آنکه ناگزیر باشم از آنها نتیجه‌گیری کنم، بازگویم؟

 

دقیقاً همین طور است. من نمی‌توانم پیام بدهم و نمی‌توانم راه حلی پیشنهاد کنم. اگر انسان بخواهد راه حل هایی قطعی ارائه کند، در حقیقت به افراد شعار می‌دهد. شعار جای حقیقت را می‌گیرد.

می‌گویند در نمایشنامه کرگدن برانژه برایم چه مفهومی دارد؟ می‌گویند بر این باورم که برانژه خودم هستم.

 

بله، من همان قدر برانژه هستم که فلوبر مادام بواری! وقتی فکر می‌کنم همة مردم کرگدن هستند، پس چرا من نباشم. همه می‌گویند دیگران کرگدن هستند، در این صورت من هم می‌گویم کرگدن دیگران‌اند!

 

 

می‌گویند من یک سیستم بیانی دارم، پس چرا راه حلهایی پیشنهاد نمی‌کنم؟

 

شاید منظورم را بد بیان کرده‌ام. شاید می‌خواهم بگویم تئاتر وسیلة بیان است. اگر کلمة سیستم را به کار می‌گیرم، می‌خواهم از تکرار کلمه زبان پرهیز کنم.

 

 

می‌گویندمن در تئاتر ضد و نقیض حرف زده‌ام و منظورم از «ضد نمایش» چیست؟

 

وقتی نمایشنامه آوازه‌خوان طاس را نوشتم فکر نمی‌کردم بتوانم یک نمایشنامه تئاتری بنویسم و به همین دلیل نامش را «ضد نمایش» گذاشتم. آخر دنیا پر از تناقضات، تأییدات، ترکیبات و نفی و انکار است. من هم دنیای کوچکی در این دنیای بزرگم. پس من هم این تناقضات جهانی را منعکس می‌کنم.

یادم هست در پاریس بین سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۵۵، چند نفری بودیم که نمایشنامه‌های «ضد نمایش» می‌نوشتیم. مثلاً بکت نمایشنامه در انتظار گودو را در حدود ۱۹۵۳ نوشت. من هم بی‌آنکه با او آشنایی قبلی داشته باشم، نمایشنامه صندلیها را نوشتم که همان موضوع نمایشنامه بکت را بسط می‌داد و تکمیل می‌کرد. یعنی نمایشنامه من می‌توانست عنوان در انتظار گودو را داشته باشد. اما چرا اینها «ضد نمایش» بودند؟ چون نمایشنامه‌های ما ساختار نمایشنامه‌های متداول گذشته را نداشتند. بکت حتی از من قاطع‌تر و سخت‌گیرتر بود.

 

 

می‌گویند من ده سال به نوشتن نمایشنامه‌های پوچی مشغول بوده‌ام، ولی نمایشنامه کرگدن با دیگر آثارم تفاوت دارد. آیا کرگدن یک نوع تئاتر پوچی با بیانی دیگر است و یا واقعاً تئاتری متعهد است؟

 

به من نگویید که تئاتر پوچی نوشته‌ام، این فرضیه منتقدان است، به ویژه فرضیه یک منتقد انگلیسی به نام مارتین اسلین، اما کسی آگاهانه نمایشنامه یا ادبیات پوچی نمی‌نویسد. اگر من یک نویسنده پوچی با افکار و عقاید پوچی باشم؛ هرگز متوجه نمی‌شوم. چون کسی که بخواهد بداند پوچی چیست؛ باید دقیقاً از طریق فلسفه به مفهوم غیر پوچی پی برده باشد، بله، من تئاتر پوچی نوشته‌ام. مثلاً کرگدن و شاه می‌میرد را می‌توانید تئاتر پوچی بدانید این پوچی که ما در جهان شاهد آن هستیم تظاهر کمبود و ناتوانی و محدود بودن ادراک ماست.

 

 

می‌پرسند آیا می‌توان درباره تئاتر لفظ متعهد یا غیر متعهد را به کار برد؟ و اصولاً نظرم درباره تئاتر متعهد چیست؟

 

البته آنچه برایم مهم است، این است که متعهدنویسان بخواهند من تئاتر غیر متعهد و یا به مفهومی دیگر «تئاتر آزاد» ننویسم، چرا که ادبیات متعهد یا انسان متعهد که تعهد خودآگاه یا ناخودآگاه پذیرفته است، دیگر انسان آزادی نیست. از طرفی بیشتر نویسندگان تئاترنویس خواسته‌اند افکارشان را درباره دنیا، به دنیا اعلان کنند و نشان‌دهندة راههای درستکاری باشند. به معنای دیگر خواسته‌اند تبلیغ کنند. نویسندگان بزرگ آنهایی هستند که موفق به تبلیغ نشده‌اند و یا اگر شده‌اند، در اصل عمل دیگری انجام داده‌اند؛ عملی مهم‌تر از افکارشان، عملی جاودانه. آنچه در یک اثر یا یک نمایشنامه جالب توجه و هیجان‌آور است، زنده بودن اثر است. البته نویسندگان بزرگ کسانی هستند که خواسته‌اند تبلیغ کنند اما برداشت دیگری از تبلیغشان شده است. آنها خواسته‌اند با تبلیغ برای مردم راهی پیدا کنند و به آنها جهت فکری ویژه‌ای بدهند و افکاری را القاء کنند و اما این افکار و ایدئولوژیها کهنه می‌شوند. می‌پرسند

 

آیا بر این باور هستم که در دنیا خوشبختی هم وجود دارد؟ و آیا خود من آدم خوشبختی هستم یا نه و در مقام یک نویسنده مسئولیتی برای خوشبختی انسانها بر عهده می‌گیرم یا نه؟

 

در پاسخ می‌گویم که ما در بدبختی زندگی می‌کنیم، چرا که دنیا لبریز از بدبختی و تراژدی است. اما ما می‌توانیم خوشبخت باشیم و یا دست کم گهگاه. خوشبختم که با آدمها ارتباط برقرار کرده‌ام، در حالی که می‌گویند «تئاتر من، تئاتر نداشتن ارتباط» است.

 

 

می‌پرسند اگر زمان یک واقعیت قراردادی است و بر مبنای عقل قرار ندارد مثل نمایشنامه آوازه‌خوان طاس که در آن آونگی چند بار می‌کوبد و می‌زند، این ضربه‌ها چه چیز را می‌خواهند بازگو کنند. اگر ارتباط بشر با قراردادها قطع شود، آیا انسان با پشت پا زدن به این عادات گمراه‌تر نخواهد شد؟

 

اگر من ساعتی را در این نمایشنامه گذاشته‌ام که آونگش ضربه‌های بی‌قاعده‌ای می‌زند، در حقیقت دامی است تا مردم تصور کنند من فلسفه به خصوصی روی زمان دارم. بازی کردن یکی از بزرگ‌ترین لذتها و خوشبختیهای زندگی است و حتی بدبختیها یأسها و نومیدیهای خودم و دیگران بهانه‌ای است در دست من برای نوشتن نمایشنامه.

 

 

می‌پرسند آیا گذشته از حال برای من اهمیت بیشتری دارد؟

 

در نظر داشته باشید که زمان حال امتداد زمان گذشته است و انسان نمی‌تواند زمان حال را بدون شناخت زمان گذشته بشناسد. انسان بدون فرهنگ و بدون شناخت گذشته هیچ کاری نمی‌تواند برای زمان حال انجام دهد.

 

 

می‌پرسند شخصیت های بازی من با هم حرف می‌زنند و نخستین کلماتی که در یاد دارند به یکدیگر می‌گویند. مثل نمایشنامه آوازه‌خوان طاس اما این کلمات و جملات مفهومی را القاء نمی‌کنند. آیا مقصود من طنز است؟

 

اگر این نمایشنامه شما را می‌خنداند طنز است و اگر نمی‌خنداند طنز ناموفقی است؛ چرا که قصد من طنزگویی است و هیچ چیز برخورنده‌‌تر از پی بردن ناموفق بودن نیست

 

 

در آخر باید درباره خودم به اختصار بگویم:

 

دلهره ی من با کشف زمان آغاز شد. لحظه‌ای که پی بردم هر لذتی در نهاد خود راهی به نیستی باز می‌کند.

کمدی وحشتناک است. کمدی دردناک است. من می‌نویسم تا پاسخی به خود داده باشم، کی هستم؟ و چرا هستم؟

عادت سرپوش تیره‌رنگی است که بر روشناییهای زندگی نقاب می‌زند و این گناهی است بزرگ. ما می‌توانیم به روشناییها راه یابیم ولی این راه‌پیما کجاست؟

هنرمند از حقایق جهانی قوت می‌گیرد. هنرمند بی‌نیاز از تنها و پیوسته تنها به مرزهای ناشناخته‌ای قدم می‌گذارد که هیچ گروهی را قدرت عبور از آن نیست. گروهها در قید چارچوبهای عقاید پذیرفته‌شده گرفتارند و چون در قیدند، جهان‌بین نیستند.

می‌گویند پیام من در تئاتر شکوه‌ای است از تنهایی، دردی است ناشی از بی‌ارتباطی با دیگری؛ اما من می‌گویم بشر هرگز نمی‌تواند تنها باشد و از همین ناتوانی خود در به دست آوردن «تنهایی» در رنج و عذاب است. انسانها با هم ارتباط برقرار می‌کنند، با هم حرف می‌زنند و تا حدودی یکدیگر را فهم می‌کنند. اما چگونه یکدیگر را فهم می‌کنیم؟ همه چیز عجیب است. حرف زدن، راه رفتن، آب خوردن، تلاش کردن یا فکر کردن و در اصل زیستن، اما لحظه‌ای که نفس و ذات زندگی را پذیرفتیم، دیگر هیچ چیز عجیب نیست، حتی ارتباط برقرار کردن.

شاید بتوان گفت که تئاتر بنای متحرک و زنده‌ای است که واقعیتی وحشتناک و بی‌نظیر در آن مسکن دارد.

واقعیتی که آرام‌آرام از حالتی به حالت دیگر می‌گراید تا در پایان نمایش ناگهان خشن و بی‌پروا نمود کند، تئاتر کشف یک واقعیت پنهان است. تئاتر مرحله‌ای است از غافلگیر شدن.

شکسپیر پدر تئاتر پوچی است. مگر او نیست که می‌گوید:

«دنیا سرگذشت دیوانه‌هاست از دیدگاه یک دیوانه؟» مگر او نیست که می‌گوید: «همه چیز خشم و هیاهوست؟»

از زمانی دور شکسپیر همه چیز را گفته است. بکت می‌کوشد تا او را تکرار کند. ولی من حتی قادر به تکرار او نیستم. دیگر چه چیز می‌توان بر گفته‌های او افزود؟ من که نمی‌دانم!

 

 

 

 

 

منابع:

 

1-« بررسی تطبیقی قهرمانان پوچی » : علی اکبر عقیلی آشتیانی

2- « یونسکو و مضحکه پوچی » : دوبرووسکی

3- « تشنگی و گرسنگی » : اوژن یونسکو، ترجمه : رضا کرم رضایی

4 - « دختردم بخت » : اوژن یونسکو، ترجمه: دکتر محمدغیاثی

5- « شاه می میرد » و « آدم کش » : اوژن یونسکو، ترجمه: سحر داوری

6- « صندلی ها » : اوژن یونسکو، ترجمه:مهدی زمانیان

7- « ژاک یا اطلاعت » ، « آینه » ، « تخم مرغ هاست » ، « مستأجر جدید » : اوژن یونسکو، ترجمه : سحر داوری

8- « اوژن یونسکو و ساموئل بکت منتظر که هستند؟ » : دکتر احمد کامیابی مسک

9- « مرگ گودو» : پی یربرونل ، ترجمه : مازیار میهنی

10- یونسکو و تئاترش : دکتر احمد کامیابی مسک

11- « گفتگوهایی با ساموئل بکت، اوژن یونسکو و ژان لویی بارو » : دکتر احمد کامیابی مسک

12- « تئاتر پیشتاز، تجربه گرو عبث نما » : دکتر غرهاد ناظر زاده کرمانی

13- « نظرها و جدل ها » : اوژن یونسکو، ترجمه: مصطفی قریب

14- « کرگدن » : اوژن یونسکو، ترجمه: سحر داوری

15- « قربانیان وظیفه » اوژن یونسکو ، ترجمه: مهرنوش سلوکی

16 ـ « نظریه اجرا » ریچارد شکنر، ترجمه : مهدی نصر ا... زاده

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای دانلود کتاب نمایشنامه تشنگی و گرسنگی اوژن یونسکو به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پسورد :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

-------------

 

با سپاس از اقایان : یوسف فخرایی و ابوذر استانی

لینک به دیدگاه

تشنگی و گرسنگی نمایشنامه ای از اوژن یونسکو «خوشا به حال گرسنگان و تشنگان عدالت، زيرا ايشان، سير خواهند شد.»

انجيل متي ـ موعظه سر كوه

 

1

تشنگي و گشنگي يونسكو1 را كه در 1964 به زبان آلماني و در 1966 به زبان فرانسوي به صحنه مي‌رود مي‌توان شانزدهمين نمايشنامه يونسكو دانست. ويكاندر آن را «سفري عميقا‌ً شخصي در خاطره و رؤيا» مي‌داند. (ويكاندر. ص 66)

اين موضوع و اينكه خود‌ِ عنوان نمايشنامه از انجيل اقتباس شده، در كنار مفاهيم و ساختمان اثر، گوياي تأثيرپذيري عميق يونسكو از مضامين ديني و از اثر بزرگ دانته، كمدي الهي است. ويكاندر، تنها به تأثير مضامين ديني بر اثر يونسكو اشاره مي‌كند. اما به عقيده من يونسكو به طور آشكار در نگارش تشنگي و گشنگي ملهم از اثر سترگ و شاعرانة دانته2 بوده است. در واقع يونسكو سعي كرده است كمدي الهي عصر خود را به نگارش درآورد. عصري كه به قول هايدگر3 در آن، آدمي هم از پرستشگاههاي عظيم يونان و هم از كليساهاي جامع و باشكوه مسيحيت، محروم مانده است. فراموش شده در هستي، به خود و جهان مي‌نگرد. عصري كه در آن سارتر4 آدمي را «شور و شوقي عبث» معنا مي‌كند و كامو5 در ديالوگ ميان انسان و هستي به پوچي خُردكننده‌اي مي‌رسد. جهاني كه آشويتس را چون ز‌خم درمان‌ناپذيري در وجود خود تجربه كرده است. انسان يونسكويي در چنين عصري است كه عروج و سفر رؤيايي خود را آغاز مي‌كند. اما پيش از آنكه وارد جزئيات بحث شويم و به مقايسه ساختاري و محتوايي دو اثر بپردازيم، بد نيست نگاهي به موضوع تشنگي و گشنگي و كمدي الهي دانته بيندازيم. آشنايي با خلاصه محتوايي دو اثر مي‌تواند ما را در درك تشابه و تفاوتهاي اين دو، ياري كند.

2

كمدي الهي دانته (نگارش 1307 تا 1312 ـ 1314 ميلادي) كه شرح سفر رؤيايي دانته نويسنده و شاعر بزرگ قرون وسطيٰ به ملكوت آسمان است از سه بخش تشكيل شده است كه شامل دوزخ، برزخ و بهشت مي‌باشد. دانته كه در نيمه راه زندگي راه را گم كرده است به جنگلي تاريك (دنيا و زندگي دنيوي) گام مي‌گذارد. سعي مي‌كند از اين جنگل با بالا رفتن از كوهي كه مي‌تواند او را به روشنايي خورشيد (خداوند) برساند، فرار كند. ام‍ّا ناگهان در محاصره سه حيوان درنده قرار مي‌گيرد. پلنگ (فريب‌كاري)، شير (خشونت) و ماده‌گرگ (شهوت). مي‌خواهد بازگردد كه ويرژيل6 (مظهر خرد و عقل انساني) او را مي‌بيند و به او مي‌گويد كه از طرف بئاتريچه7 (مظهر عشق و الهام الهي) آمده تا او را به جهان نور و روشنايي برساند. از اينجا به بعد سفر آنها آغاز مي‌شود.

آنها ابتدا از دوزخ مي‌گذرند كه شامل 9 طبقه است و در هر طبقه آن با گناهكاراني روبه‌رو مي‌شوند. از مرتكبان گناهان كبيره (پاريس، هلن، كلئوپاترا...) گرفته تا بدعت‌گذاران در دين و خيانت‌پيشگاني چون يهودا و بروتوس و همچنين اسراف‌كاران و افراد حريص و نيز دزدان و ناصحان شرير از جمله اوليس حيله‌گر.

دوزخ، مكاني است كه آدمي با شناخت ريشه گناهان در خود (خودستايي) مي‌بايد براي ورود به برزخ آماده شود. بايد افتادگي و خاكساري كرد تا به رستگاري الهي رسيد. شدايد و نوميدي كه در اين مكان، گريبان آدمي را مي‌گيرد براي رهايي او از بار گناهان و تحو‌ّل معنوي و صعود او لازم است. دوزخ، در عمق زمين قرار دارد. بعد از طبقه نهم دوزخ، كه جايگاه لوسيفر يا شيطان اعظم است، حركت رو به سمت بالا از كوه برزخ آغاز مي‌شود.

برزخ كوهي است كه در رأس آن بهشت زميني قرار دارد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
در بخش فوقاني دوزخ دروازه‌اي است كه فرشتگاني نوراني با كليدهاي پطرس، از آن حمايت مي‌كنند. در بهشت زميني كه سرزميني نوراني است، بئاتريچه بر دانته ظاهر مي‌شود تا راهنماي او به بهشت باشد.

برزخ داستان تصفيه و تزكيه، به بركت ايمان است. تصفيه از گناهاني چون خشم، شكمبارگي، خس‍ّت، شهوت، غرور و خودستايي. مكاني است براي گرويدن به آيين نو.

در طبقه ششم برزخ شكمبار‌ّگان كيفر مي‌بينند. آنها دائم گرسنه و تشنه‌اند. در حالي كه تا گردن در آبي زلال فرو رفته‌اند و سر‌شاخه‌هاي پر از ميوه درختان بالاي سرشان آويزان است. ام‍ّا همين كه اين محكومان مي‌خواهند آب بنوشند و يا چيزي بخورند، آب از آنها دور مي‌شود و شاخه‌هاي پر از ميوه از آنها فاصله مي‌گيرد. گرسنگي و تشنگي درمان‌ناپذير آنها در زندگي دنيوي به محكوميتي هراس‌انگيز، بدل مي‌شود. توجه به اين موضوع براي درك سرنوشت هانس، ضروري است. افراد با گذراندن كيفرهاي خودخواسته، وارد برزخ مي‌شوند، تا اين كيفرها را تحمل كنند. سپس به بهشت زميني بروند و از آنجا به بهشت آسماني. در برزخ محبت برادرانه و فروتني حاكم است. احساس نوعي غربت و دوري از وطن نيز، در اينجا وجود دارد. ويرژيل (عقل) دانته را از برزخ نمي‌تواند فراتر ببرد. مرحله سوم يعني بهشت بايد به وسيله يك زن (بئاتريچه) پيموده شود. بهشت، مكاني است كه در آن آزادي آدمي به كمك الهام رب‍ّاني و عشق خالي از خودپرستي تحصيل مي‌شود. در اينجا توجه به خداوند و حقيقت الهي و شادي معنوي متمركز است. بهشت، مكاني است كه در آن فقط نور غلبه دارد.

دانته، سرانجام به وسيله بئاتريچه از بهشت دنيوي (با گذر از 9 فلك) وارد بهشت آسماني مي‌شود و در سير و سلوك دروني‌اش به كمال مي‌رسد.

با اين مقدمه از كمدي الهي دانته به سراغ تشنگي و گشنگي مي‌رويم كه آن نيز داراي سه بخش است. قسمت اول به نام فرار كه صحنة آن يك اتاق نمناك، خفه و تاريك با ديوارهاي خاكستري است كه از كف، پايين‌تر است. دوزخ.

قسمت دوم با عنوان وعده ملاقات يك باغ نوراني و معلّق در هوا را نشان مي‌دهد كه پلكاني نقره‌اي به آن متصل است. برزخ؛ و سومين قسمت كه عنوان عجيب جن‌گيري در مسافرخانة بين راه را دارد، غذاخوري يك د‌ِي‍ْر يا زندان يا سربازخانه را نشان مي‌دهد كه ديوارهاي تيره‌اي دارد. جايي فاقد نور و بسيار هراس‌انگيز كه بهشت كمدي الهي عصر ماست.

در قسمت اول هانس و ماري و كودك خردسالشان به منزلي كه در گذشته در آن زندگي مي‌كردند، بازگشته‌اند. جايي كه قبلا‌ً در طبقه هم‌كف بوده و حالا تقريبا‌ً شكل زيرزميني نمناك با ديوارهاي خيس و كثيف را پيدا كرده است. هانس، در اين مكان تازه، اظهار دلتنگي و انزجار مي‌كند و از ديدن زني كه در شعله‌هاي آتش مي‌سوزد و هانس نمي‌تواند به او كمك كند احساس گناه مي‌كند و مي‌خواهد به سوي چيزي كه آن را، اقيانوس آفتاب و اقيانوس آسمان مي‌نامد، پرواز كند. او در آرزوي اشتياق مي‌سوزد و گرسنگي و تشنگي غريبي براي وقوع يك اتفاق خارق‌العاده دارد. امر شگرفي كه در عين حال از درك ماهيت آن عاجز است. بعد از بحث و گفت‌وگويي غم‌انگيز با خاله آدلايد كه شبح درمانده‌اي بيش نيست و به قول خودش هنرمند است و وظيفه مراقبت از آدمها را دارد، اما شبحي است كه هنوز نتوانسته خود را از قيد و بند خودخواهيهاي زمان حياتش برهاند. او تنها مي‌تواند هانس را به ياد دوران كودكي‌اش بيندازد و خاطره پدر هانس را كه او نيز خانه و همسرش را ترك كرده است در ذهن او زنده كند. اين زن نيز براي او بشارتي در برندارد. ويرژيل است اما ناتوان. سرانجام هانس، تصميم مي‌گيرد از اين مكان تيره و غم‌‌انگيز بگريزد و براي پ‍ُر كردن خلأاي كه در درونش حس مي‌كند، و رها كردن ماري و دختر خردسالش و عشق در وجود خود و دفن خاطراتش زيرزمين نفرت‌انگيز را ترك كند. بعد از رفتن او ماري مي‌تواند چيزي شبيه بهشت را كه در زيرزمين نمايان شده، ببيند و از اينكه هانس شكيبايي لازم را براي تحمل واقعيت نداشته است اظهار تأسف مي‌كند. در قسمت دوم، هانس به بالكني كه گويي در هوا معلق است مي‌رسد كه چشم‌اندازي بسيار نوراني دارد. در اينجا هانس با دو نگهبان روبه‌رو مي‌شود كه جلوي درِ موزه‌اي ايستاده‌اند. اين موزه در واقع همان بهشت زميني است كه بئاتريچه، راهنمايي دانته به سوي سعادت ابدي را، عهده‌دار مي‌شود. هانس كه احساس مي‌كند به سرزمين نور رسيده است براي ورود به موزه در انتظار زني است كه همچون معبد است و بايد راه زندگي را به او نشان دهد و نويد يك فرداي بهتر را به او بدهد. زني زيبا، ظريف، زورمند، سوزاننده و سردكننده كه البته هرگز نمي‌آيد. هانس، با سرخوردگي و درماندگي به موزه (بهشت زميني) يعني به جايي كه احساس مي‌كند يك روز در آنجا بوده نگاه مي‌كند و سپس بي‌آنكه موفق به ورود به جهان نور شود آنجا را ترك مي‌كند. نگهبانان كه برعكس هانس اشتياقي براي ديدن تاج نور ندارند و گويي خوشبخت‌تر از هانس هستند بر جاي مي‌مانند. آنها به كم قانع‌اند و ديگر آرزويي ندارند.

مقداري شراب و كمي سوپ مي‌تواند همه تشنگي و گشنگي آنها را درمان كند.

در بخش سوم هانس در ادامه مسير خود به يك د‌ِي‍ْر‌ْ مي‌رسد. در آنجا به او غذا مي‌دهند. هانس از آنچه در راه ديده مي‌گويد و از اشتياق سوزانش به آفتاب و آسمان آبي و همچنين از ميدانهاي جنگ، بيابانهاي خشك و سوزان و نيست شدن سربازها وقتي به طرف يك نوع آفتاب حركت مي‌كردند. در د‌ِي‍ْر‌ْ براي او نمايش ترتيب مي‌دهند. نمايش تغيير تربيت كه چيزي جز تلاش براي در اختيار گرفتن چشم و گوش افراد نيست. در نمايش دو نفر را ـ يك چپ‌گرا (تريپ) و يك راست‌گرا (برشتول)ـ وادار مي‌كنند كه سرانجام به خلاف آنچه كه در ابتدا به آن اعتقاد داشتند، ايمان بياورند. اين كمدي تلخ و سياه در واقع راهنمايي به سوي حقيقت است. با شكنجه و گرفتن آزادي و نان افراد. با نابود كردن حس انديشيدن و استقلال رأي آنها. هانس كه باز احساس دلتنگي و غم مي‌كند با ظاهر شدن زنش ماري و دخترشان مارتا كه حالا 15 سال دارد، مشتاق مي‌شود كه هر چه زودتر صورت‌حساب د‌ِي‍ْر‌ْ را بپردازد و پيش خانواده‌اش برگردد. اما صورت‌حساب هانس، بسيار سنگين است. او بايد تا پايان عمر به كساني كه گرسنه و تشنه‌اند، غذا برساند. به عبارت ديگر خودش همچنان گرسنه و تشنه باقي بماند و در اشتياق رسيدن به آرزويش بسوزد. دانته، اثر خود را كمدي مي‌دانست، چرا كه سير و سلوك انسان قرون وسطيٰ را از رنج و درماندگي به شادي و سعادت نشان مي‌داد. در اثر يونسكو، هانس گرچه در يك بازي كميك، ماري را ترك مي‌كند و نمايش تغيير تربيت، با يك تلاش دلقك‌وار براي بستن چشم و گوش هانس به اجرا گذاشته مي‌شود، اما اثر يونسكو يك كمدي رنج‌آور است. تا آنجا كه مي‌توان آن را تراژدي انسان معاصر دانست.

3

شباهت ميان دو اثر بسيار زياد است. اما در عين حال نبايد از نظر دور داشت كه انسان يونسكو، انسان دانته نيست و اين دو در دو عصر و تاريخ جداگانه نفس مي‌كشند.

به همين دليل است كه اثر يونسكو با آنكه همچون اثر دانته، تلاش براي به تصوير كشيدن آدمي در حركت خود به سوي رستگاري و سعادت است، به يك پايان نمي‌رسند. چرا كه اين دو شكل از انسان، كه يكي در اعصار قرون وسطيٰ مي‌زيست كه هنوز ايمان به خداوند و تجلياتش به شكلي قوي در وجود او منزل داشت و ديگري انساني كه در عصر يونسكو زندگي مي‌كند كه ريشه‌هاي ايمان و عشق الهي را در درون خود ندارد و بر گِرد اناني‍ّت دلهره‌آور خود، مي‌چرخد، يكي نيستند. اين بيگانگي نه تنها محتواي كمدي الهي عصر ما را رقم مي‌زند، بلكه به ساختمان و ساختار درام مدرن يونسكو نيز، شكلي خاص مي‌بخشد.

دانته حركت خود را از دوزخ از زيرزمين آغاز مي‌كند و بعد از آنكه به قعر زمين مي‌رسد با حركت پيوسته و صعودي رو به آسمان گام برمي‌دارد. اما هانس كه او نيز حركت خود را از زيرزميني دوزخي آغاز مي‌كند و همچون دانته عشق به رستگاري، سعادت و آرامش دارد نمي‌تواند حركت خود را تا رسيدن به كمال پيش ببرد. فراموش نكنيم كه دانته با دو مظهر عقل و عشق است كه مي‌تواند به رستگاري برسد، اما هانس، اين انسان عصر نو، كه عشق را در خود و در همان مرحله نخست مي‌كُشد و ميان عشق و عقل خود شكافي مي‌اندازد، نمي‌تواند به كمال برسد. او در دوزخ خود رنج مي‌برد.

هانس از ديدن زني كه در ميان شعله‌هاي آتش مي‌سوزد در عذاب است و احساس گناه مي‌كند. (اين زن مادرِ خودِ يونسكوست كه نويسنده او را در يكي از خوابهايش قبل از فوت مادر در ميان شعله‌هاي آتش ديده بود. او در خواب ديده بود كه مادر در ميان شعله‌ها مي‌سوزد و از او كمك مي‌خواهد اما يونسكو نمي‌تواند كاري براي زن انجام دهد.) اين احساس گناه به جاي آنكه زمينه صعود معنوي او را فراهم كند، هانس را به سمت گريز از پذيرش مسئوليتهايش سوق مي‌دهد. گريز از همدردي و از وجدان. هانس، با خردي كه از واقعيت رنج مي‌كشد، بدون عشق و با ظهور پيام‌آور نيمه‌ديوانه‌اي كه او نيز نه تنها نمي‌تواند راهنماي هانس باشد، بلكه با خودخواهي كه هنوز درمان نشده، خود بر نااميدي و دلهره‌هايش مي‌افزايد، با كشتن عشق در وجود خود، دوزخ را ترك مي‌كند. حال آنكه دانته اين مرحله را با تعم‍ّق در گناهان و ابراز خاكساري و با تأكيد بر اين نكته كه راهنماي او (عقل) تنها به واسطه عشق و الهام الهي به كمكش شتافته طي مي‌كند.

حركت هانس، از پيش، محكوم به شكست است. كسي كه بايد او را به رستگاري برساند يعني عشق رب‍ّاني در او وجود ندارد. او پيشاپيش خود را از اين راهنما محروم كرده است. به همين دليل است كه وقتي هانس، به برزخ مي‌رسد، در مي‌ماند و نمي‌تواند گامي فراتر بگذارد.

در بخش دوم كه برزخ هانس است او در انتظار زني است كه با او وعده ملاقات دارد. اين زن بايد راه زندگي را به هانس نشان دهد. بدون او هانس راه را گم مي‌كند. او در برابر يك موزه (بهشت زميني) انتظار مي‌كشد. وقتي به موزه نگاه مي‌كند آشكارا به ياد مي‌آورد كه روزگاري در اين مكان مي‌زيسته است. اما نمي‌تواند محتواي اين زيستن را به ياد بياورد.

همان طور كه قادر به درك وعده‌اي كه براي زندگي به او داده‌اند، نيست. او از همة انتظار خود، به نااميدي و گرسنگي و تشنگي مي‌رسد. زن هرگز نمي‌آيد. چرا كه هانس با اشتياقي كور انتظار مي‌كشد. خرد او ناتوان است و عشق نيز در وجود او مرده. اما دانته كمال و سعادت اخروي را به واسطه عشق درك مي‌كند. اين عشق است كه جهان برين و كمال انساني را به دانته نشان مي‌دهد. انسان دانته‌اي هرگز انساني با اشتياق كور و بيهوده نيست. او به‌واقع تاج نور را بر آسمان مي‌بيند. براي او محتواي اين سير و سلوك و پيوستن به حق روشن و درك‌شدني است. اما انسان يونسكو از اين درك تهي است. آسمان بالاي سرش، خالي است. در قلبش عشقي وجود ندارد و خِردش جز واقعيت رنج گور را نمي‌بيند. براي او پناهگاهي در آسمان وجود ندارد. از اينجا مسير حركت او ديگر صعودي نيست. او نمي‌تواند صعود كند. بدون راهنما، بدون درك روشني از سعادت، بدون عشق و با خردي كوبيده‌شده در زير ضربات رنج و درماندگيهاي عظيم، هانس از حركت باز‌ مي‌ماند.

بهشتي كه دانته به ياري عشق و الهام رب‍ّاني به آن مي‌رسد و گام‌به‌گام در آن صعود مي‌كند براي هانس وجود ندارد. او صعود نمي‌كند، بلكه حركت او چرخش دردناك و غم‌انگيزي است به سوي درماندگي و محكوميت مطلق.

در بخش سوم، هانس به مكاني رسيده است كه فكر مي‌كند مي‌تواند در آنجا به آرامش برسد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
همه چيز به ظاهر دوستانه و خوب است. به او آب و غذاي فراوان مي‌دهند. اما وضعيت به آرامي تغيير مي‌كند. بهشت او چيزي جز يك سازمان عريض و طويل شكنجه و تفتيش عقايد مدرن نيست. مكاني كه در آن ايماني وجود ندارد و تنها اتحادي ايدئولوژيك ميان افراد برقرار است. بهشتي كه انسان يونسكويي در آن گام مي‌‌نهد دوزخ حكومتهاي جمع‌گراست كه در آن سعي مي‌شود «اختيار گوشها، چشمها و حتي تصاوير ذهني انسان» از او گرفته شود. با شكنجه جسمي او را از قيد انديشه و آگاهي رها كنند و دغدغه‌هاي اخلاقي را در او از بين ببرند. استقلال رأي و هويت دروني فرد را از او بگيرند و كليه اعمال انساني را بر اساس قوانين، سنتها و صورت‌مجلسها به شكلي مكانيكي هدايت كنند. داستايوفسكي8 يك بار گفته بود كه اگر واجب‌الوجود نباشد هر كاري مجاز است. سارتر اين جمله را سنگ بناي اول فلسفه اگزيستانسياليسم9 قرار داد. بهشت انسان يونسكويي در اين فضاست كه شكل مي‌گيرد. در فضايي تهي از واجب‌الوجود و عشق.

در اين مكان است كه مي‌توان نان و آزادي را واسطه‌اي براي تسليم و ابراز بندگي كرد.

مي‌توان به واسطه اين دو نياز اساسي آدمي براي حيات، با ترتيب دادن ماشينهاي شكنجه و عذاب، به تغيير منش و باورهاي دروني انسان دست زد. در جايي از نمايشنامه وقتي شكنجه تريپ و برشتول به اوج مي‌رسد، تاراباس استدلالي آشنا را پيش مي‌كشد، مي‌گويد: «اگر هيچ كس ما رو نمي‌بيند و هيچ كس منو مجبور نمي‌كند خوب باشم، پس كي مي‌‌تونه مانع بشه كه من شما رو گرسنه نذارم؟»

(‌گرسنگي و تشنگي. ص 113)

قضيه خيلي ساده است. همان بينش داستايوفسكي است و يونسكو سعي دارد نشان دهد كه محور قرار گرفتن آدمي به چه شكل مي‌تواند از وجود خدا، نيرويي براي شكنجه و نابودي ذهن و انسانيت خلق كند. در واقع يونسكو سعي دارد به ما اين نكته را بازگو كند كه در جايي كه خداوند به واقع وجود ندارد، به وسيله حكومتهاي توتاليتر جاي ايمان به خدا را در عصر ما ايدئولوژي اتحاد و برادري كوركورانه گرفته است. در واقع يك اتحاد فكري كه جاي ايمان ديني را مي‌گيرد و آدميان را گرد هم جمع مي‌كند. كامو مي‌گويد «كسي كه نان شما را گرفت، آزادي شما را هم خواهد گرفت و برعكس.». از اين روست كه تشكيلات تاراباس از نظر يونسكو با جدايي انداختن ميان عدالت اجتماعي و آزاديهاي سياسي هر بار به شكل يكي از دو ايدئولوژي شرق و غرب جلوه مي‌كند. در نهاد برشتول راست‌گرا عدالت را نابود مي‌كند و در نهاد تريپ چپ‌گرا آزادي را به بند مي‌كشد.

حال آنكه انسان، هم به نان و هم به آزادي تواما‌ً نياز دارد. در گرسنگي نمي‌توان مدافع آزادي بود و در آزادي بدون مسئوليت و احساس تعهد اجتماعي نمي‌توان نان را براي همگان تأمين كرد. به عبارت ديگر عدالت‌گستري كرد. از اين روست كه يونسكو همدلي بيشتري با كامو، نشان مي‌دهد تا با سارتر و فلسفه او. در فقدان ايمان و عشق و اگر انسان تنها شور و شوقي باشد عبث، آدمي به راحتي مي‌تواند دژخيم‌ِ آدمي شود.

لینک به دیدگاه

4

اندوه هانس در پايان و بعد از ديدن همسر و دخترش مارتا و بعد از آنكه همچون گيل‌گمش در مي‌يابد كه شادي و خوشبختي واقعي نه در جاودانگي است كه براي بشر ناممكن است و نه در رسيدن به آرامش و سعادتي موهوم كه آدمي درك روشني از آن ندارد و تنها ماية خواري و رنجش مي‌شود، بسيار تلخ و دردناك است. او به اين حقيقت ساده مي‌رسد كه شادي و خوشبختي در همين واقعيتهاي جاري پيرامون ماست. در خيابان، در تپ‍ّه، يك تك‍ّه از دريا و كوه، باراني كه مي‌بارد. همسري كه در كنار ماست و كودكاني كه به آرامي نفس مي‌كشند و بزرگ مي‌شوند. اينها چيزهايي است كه هانس از آنها غفلت كرده و به همين دليل درونش از يك نيستي و خلأ پر شده است.

هانس بعد از پشت سر گذاشتن رنجها و تجربه‌هاي تلخ، بعد از پانزده سال كه مي‌توان آن را با شكل‌گيري دولتهاي توتاليتر و جنگ نابودگري كه به قول خود هانس «همچون آفتابي سربازها را وقتي به طرفش مي‌رفتند محو كرد» (1930 تا 1945) مقارن دانست، مي‌خواهد به زندگي گذشته خود، همان زندگي‌اي كه يك بار آن را رها كرده بود و در نظرش زشت و نفرت‌‌انگيز جلوه مي‌كرد، اما حالا چيزي جز زيبايي و اشتياق در آن نمي‌بيند بازگردد. اما ديگر اين امكان وجود ندارد. او محكوم است كه تا پايان عمر در بهشت هولناكي كه از اتحاد فكري برادران ديني و نه از ايمان و عشق الهي آنها شكل گرفته، گرسنگي و تشنگي ديگران را درمان كند. انسانهاي سودازده‌اي چون خود را كه در پس آرامشي موهوم و سعادتي دست‌نيافتني، در جهان بدون عشق و واجب‌الوجود (معنا) محكوم به تنهايي و درماندگي‌اند.

بهشت دانته به هيچ رو با بهشتي كه انسان يونسكو به آن مي‌رسد يكي نيست. در بهشت دانته نور، صميميت، زيبايي، فداكاري، عشق و سعادت ابدي وجود دارد و در بهشت هانس، دلهره، وحشت، تيرگي، سوءظن، يأس و آرزوهاي سرخورده و درماندگي.

عشق راهبر حقيقت در مكان جاودان دانته است. (اما در زندان و د‌ِي‍ْر‌ِ تاريك هانس، نمايشي هولناك، بازجويي عبوس، مردي لنگ با نگاههايي خاموش و بي‌تخفيف و شكنجه جسم و جان است كه حقيقت را پيش مي‌راند. حقيقت دانته، سعادت ابدي و كمال انساني است و حقيقتي كه هانس به آن مي‌رسد تنهايي خواركننده و خشونت زندگي در جهاني است كه حقيقت در آن تنها به بندگي آدمي گواهي مي‌دهد.)

انسان يونسكويي، ايمان و بينش عميق دانته را فاقد است. دوزخ او واقعي، برزخش انتظاري خردكننده از ناكامي در پيوستن به حقيقت و اصل خويش و بهشتش براي هميشه گم‌شُده است.

5

اين دوگانگي در معناي انسان، انسان دانته‌اي كه سرانجام در پناهگاه متافيزيك خود به آرامش مي‌رسد و انسان يونسكويي كه همچنان در ميان درماندگي و حرمان دست و پا مي‌زند، حال و هوايي خاص به ساختمان10 و ساختار11 در دو اثر بخشيده است.

از نظر فرماليستها تفاوتي ميان ساختار و فرم (شكل به عنوان چيزي دربرگيرنده) وجود ندارد. خود اثر كه با ساختار برابري مي‌كند، شكلي است كه مجموعه‌اي از عناصر و نسبت ميان آنها را شامل مي‌شود و فرم نيز «مجموعه‌اي پويا و مشخص است كه در خود محتوايي دارد و با اين محتوا نسبت دروني يافته است.»

(احمدي. حقيقت و زيبايي. ص 306)

سام اسمايلي نيز در فصل سوم كتاب خود «نمايشنامه‌نويس، ساختار كنش» وقتي فرم را «ساختار اختصاصي‌شده» معرفي مي‌كند به يگانگي ميان فرم و ساختار اشاره دارد. او فرم را سازمان بخشيدن به اجزاء، براي دستيابي به كلي‍ّتي واحد و بر اساس نظم و ترتيبي خاص مي‌داند و از طرف ديگر ساختار را مجموعه‌اي از روابط كه اجزاء را به هم پيوند مي‌دهد و شكل مي‌بخشد، معرفي مي‌كند.

(اسمايلي، مجله صحنه، ص 49)7

اما از منظري ديگر و در نگاهي ساده، شايد بتوان ميان ساختمان به عنوان فرم كلي، يا نماي كلي و چهارچوب اساسي و بيروني با ساختار كه گوياي رابطه ميان اجزاست (دروني)، تفاوتي قائل شد و هر نوع شكل بيروني اثر را كه شماي كلي و خارجي به دست دهد ساختمان ناميد و در عين حال نحوه ارتباط ميان عناصر را ساختار دانست.

اما چيزي كه هست و مي‌توان آن را از فرماليستها به نوعي پذيرفت، همانا، ارتباط عميق ميان ساختمان و ساختار است. اين دو مكمل يكديگرند. شكل كلي اثر تعيين‌گر روابط ميان اجزاء و در عين حال بررسي اين روابط خود گوياي ساختمان اثر است.

در اينجا نخست نگاهي به ساختمان دو اثر مي‌اندازيم.

گشنگي و تشنگي

(تيرگي) + نوزاد + خاله آدلايد + ماري + هانس قسمت اول

(روشنايي) + نگهبان دوم + نگهبان اول + هانس ‌قسمت دوم

+ برادر دوم + برادر دفتر‌دار + تاراباس + برادر بزرگ + مارتا + ماري + هانس‌قسمت سوم

(تيرگي) + برادر ششم + برادر پنجم + برادر چهارم + برادر سوم

كمدي الهي

مرحله سوم + مرحله دوم + مرحله اول + ويرژيل + دانته ‌دوزخ شكم‌پرستان. مرتكبين به گناهان كبيره. پرهيزكاران تعميدنديده.

مرحله هفتم + مرحله ششم + مرحله پنجم + مرحله چهارم + مرتكبين به جرايم خشونت‌آميز. بدعت‌گذاران.گناهكاران‌ازسرخشم. اسراف‌كاران.

(تيرگي)+ مرحله نهم + مرحله هشتم + خائنين. رباخواران

مرحله چهارم+مرحله سوم+مرحله‌دوم + مرحله اول + بئاتريچه + ويرژيل + دانته‌برزخ تناساني. خشم. حسودان. خودخواهان.

(روشنايي) + بهشت زميني + مرحله هفتم + مرحله ششم + مرحله پنجم

بي‌تقوايان توبه‌كرده قبل از مرگ. شكم‌خوارگي. آزمندي

مرحله دوم + مرحله اول + بئاتريچه + دانته بهشت

فلك عطارد، مقاصد نيك به خاطر افتخارات دنيوي. فلك ماه. كوتاهي كردن در دادن نذورات

مرحله ششم + مرحله پنجم + مرحله چهارم + مرحله سوم + كيوان، رهبانان. مريخ، جنگجويان نيك. خورشيد، فلاسفه. زهره، شاعران

(روشنايي) + مرحله نهم + مرحله هشتم + مرحله هفتم + عرش اعلاء . مسيح و مريم. ثوابت، حواريون.

اين چهارچوب و ساختمان كلي دو اثر است. يك مقايسه ضمني كافي است تا دربيابيم كه ساختمان كمدي الهي دانته با چه نظم و ترتيب خاصي ساخته شده است و چسان حركت در آن گام‌به‌گام و پيش‌رونده است. به تناسب اين ساختمان مي‌توان ساختار و ارتباط اجزاء آن را تعيين كرد.

در واقع تا قبل از درك اجزاء و ارتباط دروني آنها ما با يك ساختمان خام و اسكلت بي‌جان روبه‌رو هستيم. اين روابط ميان اجزاء در ساختار است كه به اين ساختمان جان مي‌دهد. اما اين ساختار چيزي بيرون از اين ساختمان نيست و هر دو در نهايت به اثر هنري شكل مي‌بخشند.

6

ساختمان در تشنگي و گشنگي سه بخش است. همچون كمدي الهي دانته، و از طرف ديگر تأكيد بر عدد 3 (تثليت مقدس مسيحي) در تقسيم‌بنديهاي وزن شعر و عدد 9 (نه) عدد بئاتريچه و تقسيم طبقات دوزخ، برزخ و بهشت، به نوعي در نمايشنامه يونسكو نيز ديده مي‌شود. بخش اول و دوم تشنگي و گشنگي هر كدام سه بازيگر دارد و در بخش سوم آن با حذف تنها ديالوگي كه مارتا مي‌گويد و تعويض برادر بزرگ با برادر دفتردار نه (9) تن در صحنه حضور دارند.

اين اعداد در اثر يونسكو مي‌توانند گوياي معاني ضمني و مقدسي باشند و نيز معنويتي از كف‌رفته كه از طريق شكل نهايي و سپس روابط بين اجزاء در ساختار به ما عرضه مي‌شود.

حركت در هر دو اثر در زيرزمين آغاز مي‌شود. در كمدي الهي دانته اوج مي‌گيرد، به آسمان مي‌رسد و از تيرگي به روشنايي مي‌انجامد. اما در تشنگي و گشنگي از تيرگي به روشنايي و بار ديگر به تيرگي مي‌رسد. به همين دليل است كه مي‌توان ساختار درام يونسكو را مدو‌ّر دانست، در حالي كه درام بزرگ دانته ساختمان خطي و پيش‌رونده دارد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
گويي استحكام ساختار كمدي الهي در حركت پيوسته و صعودي شخصيت اصلي آن، دانته تجل‍ّي كرده است و برعكس سير دوراني ساختار در اثر يونسكو با حال‌وهواي حاكم بر روح و جسم هانس هماهنگي و تناسب يافته است.

شكل ساختماني، تناسب ميان اجزاء در ساختار را نيز متأثر مي‌كند. انسان دانته‌اي به مدد خرد و عشق و يگانگي آنها و ايمان به كمال و سعادت ابدي حركت تكاملي خود را آغاز مي‌كند. سير و سلوك او از سرگشتگي آغاز مي‌شود و به اطمينان و رستگاري الهي مي‌رسد. اين انسان كه هنوز نوري آسمان بالاي سرش را روشن كرده است از درك ماهيت پيام الهي عاجز نيست و در مسير حركتش، آگاهي و ايمان، راهبر تواما ً او هستند. او آرام و گام‌به‌گام از بندگي به سوي آزادي متعالي در حركت است. اين صعود و پيش‌ر‌َوي شخصيت و تحول او با ساختار خطي اثر هماهنگي دارد.

اما انسان يونسكويي از نعمت اين حركت آرام به سوي سعادت و خوشبختي محروم است.

انسان يونسكويي با شكافي كه ميان عشق و عقلش افتاده، با بي‌هويتي آشكار، با خلأاي كه از درك ماهيت سعادت و الهام الهي در وجودش است، با گنگ بودن حس حركت و روشن نبودن چشم‌انداز اشتياقش و با ناتواني خردكننده‌اي كه در تشخيص خوشبختي دارد، با زيستن در عصري بدون خدا، (عصري كه در سپيده‌دم آن نيچه مرگ خدايان كهن را اعلام كرده بود) و عصري كه خدايان تازه آن در هيئت ايدئولوژيهاي جمع‌گرا و آرمان‌خواهيهاي موهوم جلوه‌گر شده است، محكوم به درماندگي است. او محكوم است كه سيري دوراني از يأس و بيزاري تا درماندگي و وحشت را هر بار طي كند.

ساختار اثر يونسكو را مي‌توان مبتني بر «پيكره‌بندي12 يا (عمودي)» (در مقابل شكل خطي13‌ ـ افقي در تقسيم‌بنديهاي سام اسمايلي) دانست.

شكلي با الگوهاي منحني فعاليت، خطوطي سلسله‌وار (اپيزوديك) و شخصيت‌پردازي كوبيستي كه ابعاد مختلف آنها به طور هم‌زمان ظهور مي‌كند. از نظر سام اسمايلي شكلهاي مبتني بر پيكره‌بندي و عمودي، بر حالت سكون تأكيد دارند و دوران تعليق در آنها حاصل كشش14 است و نه كشمكش15 و بر بيم، فشار، اضطراب در درون شخصيتها استوار است و نه تصادم آشكار نيروها در خارج. در اينجا چيزي پيشرفت نمي‌كند و گسترش نمي‌يابد بلكه به عمق مي‌رود و به ايجاد تراكم و فشردگي مي‌‌انجامد. هانس مظهر اين تراكم و فشار است.

او در ابتدا با وحشت و اضطراب آغاز مي‌كند و در پايان نيز تنها ابعاد اين فشار است كه عمق مي‌يابد. در واقع ما با هانس قدمي فراتر نمي‌گذاريم، بلكه هر بار بيشتر در گرداب اضطراب دروني‌اش فرو مي‌رويم. بنابراين ملاحظه مي‌كنيم كه يونسكو آگاهانه ضمن بهره‌برداري از كمدي الهي دانته، با روشن‌بيني ساختمان و ساختار اثر خود را خلق مي‌كند. اثري كه بتواند انسان دوران او را در هستي مه‌آلود خود تعريف كند. ساختماني كه با شخصيتها، روابط متقابل، حركت، سكون و چرخش آنها هماهنگي تام دارد.

7

كارل پوپر16 معتقد است كه تلاش براي آفريدن بهشت بر روي زمين همواره دوزخ خلق كرده است. بهشت زميني كه هانس در نهايت سفر دشوار خود در آن اسير و محكوم مي‌شود وصفِ حال همين تلاش ناموفق، غم‌انگيز و خطرناك است. اگر هانس همچون همسرش ماري كمي شكيبايي به خرج مي‌داد و مي‌توانست در ميان واقعيتهاي كوچك و خشن زندگي، زيبايي و شادي را مشاهده كند، نه تنها محكوم نمي‌شد بلكه ضرورت وجود سازمانهايي از نوع تشكيلات تاراباس را نيز از ميان مي‌برد. چرا كه تا وقتي شور و شوق موهوم به سعادتي ناشناخته و نامفهوم وجود داشته باشد، ايدئولوژي و نظامهايي هم هستند كه بتوانند خود را معنا و مفهوم اين سعادت نشان دهند و در قامت معناي كمال انساني جلوه‌گر شوند.

هايدگر معتقد بود كه وانهادگي انسان معاصر گوياي فراموش ‌شدن او از سوي هستي است و قطع ديالوگ مستمر او با هستي. وقتي هانس با همة آرزو و اشتياق سوزانش به سعادت ابدي، سرانجام در ميان ديوارهاي تيره يك د‌ِي‍ْر‍ْ به سرنوشتي تلخ و هولناك محكوم مي‌شود گويي مظهر غم‌انگيز مفهوم «فراموشي هستي» هايدگري شده است.

او با ناشكيبايي خود و پرسشهاي بي‌شمارش هستي را جريحه‌دار كرده است و محكوميت نمادين او از نظر يونسكو، پاسخ دردناك هستي است به انسان معاصر. چرا كه سرنوشت هانس چيزي نيست جز سرنوشت انسان عصر ما.

انساني كه كمدي الهي او نيز چيزي جز حركتي پر رنج از درماندگي تا درماندگي نيست.

 

 

پي‌نوشت:

 

1-Eugenc Ionesco (1912 _ .)

2- Dante Alighiere (1265 _ 1321)

3- Martin Heidegger (1976 – 1889)فيلسوف آلماني

4- Jean Paul sartre (1905 – 1980)فيلسوف و نويسنده فرانسوي

5- Albert Camus (1913 – 1960) نويسنده فرانسوي

6- Vergil (19- 70) شاعر رومي. قبل از ميلاد

7- Beatrice

8- Feodor Dostoyevsky (1821 – 1881) نويسنده روسي

9- Existentialism

10- Construction

11- Structure

12- Canfigurative

13- liner

14- tension

15- conflict

16- Karlr. Popper (1901- )

منابع

ويكاندر، متيرايچ. اوژن يونسكو، كاوه مير عباسي، كهكشان، اول، 73.

موسا، مارك. دانته آليگيري، مهدي سحابي، كهكشان، اول، 73.

دورانت، ويل. تاريخ تمدن، جلد چهارم، بخش دوم، ابوالقاسم طاهري، آموزش انقلاب اسلامي، چاپ چهارم، 73.

دانته، آليگيري. كمدي الهي در سه جلد، (خلاصه)، شجاع‌الدين شفا.

يونسكو، اوژن. گرسنگي و تشنگي، رضا كرم‌رضايي، چاپ روز، اول، 47.

احمدي، بابك. حقيقت و زيبايي، (درسهاي فلسفه هنر)، مركز، سوم، 75‌.

اسمايلي، سام. كاوشي در ساختار نمايش، منصور براهيمي، «مجله صحنه»، شماره اول، بهار 77.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...