رفتن به مطلب

گندمممممممممممم


ارسال های توصیه شده

19.gifداستان دخترک جوان(گندم)19.gif

این داستان غزبناک از زبان خود گندم گفته شده و توسط من نوشته شده است.

 

يک روز داشتم ميرفتم دانشگاه,تو راه دانشگاهمون يه مغازه بود و صاحب مغازه،پسري بود به اسم عليرضا،همه دخترهاي دانشگاه ميخواستند که با عليرضا دوست بشند،دختراي زيادي درو ورش بودن .دوست دختر هم زياد داشت .من و دوستم هميشه از اين مغازه خريد ميکرديم.

يه روز وقتي که دوستم مشغول صحبت کردن با تلفنش بود،عليرضا به من گفت:ميتونم با شما آشنا بشم؟

گفتم با من،گفت:اره

حول شده بودم،تا حالا با هيچ پسري حرف نزده بودم ،گفتم معذرت ميخوام،من نامزد دارم.

گفت:چه اشکالي داره،منم نامزد دارم.

تو دل خودم گفتم:اين چقدر آدم کثيفي هست.از مغازه رفتم بيرون،بعدش از دوستم سوال کرد گفت:اين دوست شما نامزد داره؟دوستم که از چيزي خبر نداشت،گفت:نه

اونم بعد اون روز رفت تو نخ من هي از اون تلاش و از من پس زدن

لج کرده بود

يه روز دوستاش توي مغازه بودند.من داشتم از اونجا رد مي شدم که از تو مغازه بلد خطاب به دوستش گفت:محاله عليرضا يه چيزيرو بخواد،ولي به دستش نياره،دوستاشم گفتن:ايول داري داداشي،منم سرم و انداختم پايين و رد شدم.

ديد من مي بينم دختر درو ورشه کمتر به دخترا رو مي داد .

تيپش رو عوض کرد،موهاش رو کوتاه کرد .

ميخواست طوري باشه که من دوست دارم.

از يکه از همکلاسيهام امار منو ميگرفت

من هميشه با سميرا دردو دل ميکردم اونم چون دوست پسرش دوست عليرضا بود ميرفتن به عليرضا مي گفتن

اينجوري مي فهميد من از چه تيپ ادماي خوشم مياد

تا اينکه يه روز وقتي که ميخواستم برم به دانشگاه،و خيلي هم عجله داشتم.

يه موتوري مزاحم شد،اونم اومد و حالشو جا اورد.بعدش شروع کرد با من حرف زدن

گفت:اينقدر سنگ دل نباش،من به خاطر تو از همه دخترا رو گذشتم کنار به خاطر تو همه رو ول کردم،اما تو حتي حاضر نيستي به خاطر کاري که کردم فقط يه فرصت به من بدي.

من اونوقت مادرم زنده بود،خيلي مغرور بودم،تا اينکه مادرم سرطان کبد گرفت.

دکتر گفت:فقط 6 ماه اونم با شيمي درماني ميتونيم نگهش داريم ،بعدش دردش شروع ميشه،خيلي ناراحت بودم،هميشه يه غمي تو چشمم بود.ديگه مثل قبلا نميخنديدم.

سميرا رفت به عليرضا گفت که مادرش مريضه،اونم از اين موقعيت سو؛ استفاده کرد.

يه جراي به من بيشتر محبت مي کرد تا دلم رو بدست اورد

اولش کاري با من نداشت،نميگفت بيا بريم بيرون،خيلي با من مهربون بود.

تا اينکه يک ماه از دوستيمون گذشت،همش مي گفت گندم يه بار بگو دوسم داري.

چرا بهم نميگي که دوست دارم؟

ميگفت:قبل از اينکه ميخواي بري به دانشگاه،يکمي زود تربيا ميخوام ببينمت.

بيا مغازه تا باهم صحبت کنيم.ولي من نميرفتم،دو ماه از دوستيمون گذشت.

عليرضا هم کم کم بد اخلاق شد،

حال مادرم روز به روز بدتروبدتر ميشد، ناراحت تر بودم داغون بودم مي ديد مادرم حلش بده لج کرد که چرا نمياي دانشگاه چرا نمياي ببينمت.

بعد شروع کرد تهديد کردن چون ديد بهش وابسته شدم

ميگفت:اگر نيايي،ميرم با يک دختر ديگر دوست ميشم.

منم هر روز يه بهانه مي اوردم

تا اينکه يک روز دوستم اومد خونه ما،گفت:چي شده چرا نميايي دانشگاه؟.گفتم مادرم مريضه از بيمارستان اورديمش خونه چون مي خواست عيد و تو خونه باشه.

گفت بيا موقع امتحانات به زور منو برد بيرون

رفتيم مغازه عليرضا،عليرضا تا اينکه من رو ديد شوکه شد.

گفت:گندم چته چرا زردي؟مريضي؟ گفتم نه مادرم داره ميميره،بعدش زدم زير گريه،اونجا اولين بار بود که عليرضا دست من رو گرفت.

گفت گندومم:گريه نکن،انشا الله حالش خوب ميشه...من احساس کردم ديگه تنها نيستم،از همون موقع عليرضا شد همه کسم

واسم مهم بود چيکار مي کنه

تا اينکه ده روز مونده بود به عيد مادرم فوت کرد.

تا اينکه همسايه ها از صداي فرياد من جمع شدند.زنگ زدند تا بابام اومد،تا 2/3 هفته لال بودم،

عليرضا تو اين مدت به دوستام پيغام ميداد که به گندم بگين من هم ادمم اگه مادرش فوت کرد چرا منو فراموش کرد

من که نه مردم

باز زنگ زد منو دلداري داد شده بود سنگ صبور من همه کس من .ماه بعدش

گفت مادرت الان 40 روزه فوت کرده تو منو دغ دادي بيا بريم بيرون تا حا ل و هوات يکم عوض بشه

گفتم:نميتونم بيام.احساس ميکردم،کم کم داره بيخيال من ميشه،اس کم ميداد،کمتر زنگ ميزد.منم عادت کرده بودم بهش چون مادرم رو تازه از دست داده بودم ،.

اس ميدادم ولي جوابي نميداد،زنگ ميزدم هميشه پشت خطش بودم،هميشه تلفنش اشکال بود.

قبلا که زنگ ميزدم پشت خط ميشدم سري زنگ مي زد مي گفت فلاني بود ولي ديدم زنگ نزد

فکرو خيال زد به سرم اس تم تس مي دادم دير جواب مي داد سرد جواب مي داد

يه بار تو مغازش يه دختري رو ديده بودم که داشت با عليرضا صحبت ميکرد،ميگفتند و ميخنديدند

بهش گفتم :اين دختره کيه؟گفت:دختر خالمه بود بابا بچه داره،دوباره مثل قديميا با همه دخترا حرف ميزد

مي گفت اينکارو مي کنم تو حرص بخوري تا اينقدر منو حرص ندي

گفتم اذيتم نکن درکم کن من مادرم فوت کرده نمي تونم بيام تولد دوستات بيام شادي کنم چرا نمي فهمي

بعد از يک هفته اس دادم ،ولي جوابي نداد.زنگ زدم به من گفت:اشتباه گرفتي.

دوباره بعد از 10 دقيقه زنگ زدم،اينبار يه دختر گوشي رو برداشت.

گفتم:ببخشين مثل اينکه اشتباه گرفتم.گفت:نه عزيزم با عليرضا کار داشتي کوچولو درست گرفتي ، عليرضا ديگه مال منه...منم فقط گريه کردم و گفتم ببخشيد ديدم عليرضا گوشي رو گرفت گغت برو بابا از ادماي مثل تو بدم مياد بزا يه چيزي رو برات روشن کنم من با خيليا بوذم مي خواستم بودن با تورو هم تجربه کنم مي خواستم تورو هم به دست بيارم .........وا چيزاي که ار گفتنش شرمم مياد مثل اينکه از اسمان يه چيزي خورد تو سرم،حالم بد بود،بدتر هم شدم.همش به جايي که مادرم ،قبل از مرگش دراز کشيده بود خيره ميشدم و اشک ميريختم،غذا نميخردم ،لاغرتر و ضعيف تر شده بودم.

من رو بردند به دکتر،دکتر گفت:افسردگي گرفتم،8 ماه تمام قرص خوردم.

من رو بردند به مسافرت ،تا بتونم گذشته رو فراموش کنم.

بعدش بابام به مدت 4 ماه رفت به يک سفر کاري،من هم مجبور بودم برم به خونه داداشم،تا تنها نمونم،10 روز گذشت.

زن داداشم هميشه با خواهرش دوره ميذاشت ،خواهرش هر وقت ميومدن با زن داداشم مي رفتن تو اشپز خونه بلند بلند حرف ميزدن:خواهرش مي گفت : اين کيه ميخواد بره خونه ،تا تو هم بياي با ما بيرون ،زن داداشم ميگفت:نمي دونم والا حميد گفت،گندم شب مياد اينجا منم فکر کردم منظورش يه شبه ،چه ميدونستم که ميخواد 4 ماه اينجا بمونه.

بعدش هميشه ميگفت:گندم خونه ميترسي؟منم ميگفتم نه،مي فهميدم منظورش چيه.

يه روز گفتم:ميخوام برم خونه ،اونم که از خدا خواسته،چون هميشه با يه بهانه با داداشم دعوا ميکرد،به در ميگفت تا ديوار بشنوه.

رفتم خونه شب ديدم داداشم اومد خونه ي ما مثلا دنبالم

گفت:اينجا چيکار ميکني؟اماده شو بريم خونه ما.گفتم:نه

نميتونستم زندگي داداشم رو خراب کنم،گفتم:دلم واس خونه و مامانم تنگ شده ميخوام خونه باشم .

گفتم خوب شما شب بياين اينجا پيش من تا وقت خواب تنها نباشم اونم قبول کرد شب شام درست مي کردم

اونام ميومدن با هم شام مي خورديم ميرفتن مب خوابيدن صبح باز با هم مي رفتن تا بابام از سفر برگشت

الان 4 ماه حالم بهتره ميرم دانشگاه

عليرضا هم با دوست دخترش به جايي نرسيد،يه روز شنيدم که دوست دخترش رو با 2 تا پسر گرفتند،خودش هم توي 4 شنبه سوري چهره زيباش رو از دست داد.

يه روز به من زنگ زد،گفتم منم مثل خودش بر خورد کرذم گفتم شما؟ گفت عليرضا گفتم اشتباه گرفتي .

گفت:گندم جان،من رو ببخش،من پشيمونم،خيلي به تو بد کردم.

منم سوکت کردم همه چي تموم شد.اين بود داستان من......

گندم عزيز ،اميدوارم از اين به بعد زندگي شاد و پر اميدي داشته باشين.

 

دوست دار هميشگي شما بابایی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

عالی بووووووووووووود...همین اتفاق رو دیدم...

سخته...

الان که داستان خوندی شاید دلت بلرزه ولی...

خدا نصیب دشمنم نکنه...

 

فکربد نکن واسه خودم اتفاق نیوفتاده...خدا نکنه...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...