Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ باران می بارد. داروخانه خلوت است. در بار می شود و پيرمردی با لباس های خيس به طرفم می آيد. حرفی نمی زند. دفترچه را ورق می زنم ولی نشانی از نسخه نيست. می پرسم :نسخه داريد؟. نگاهم می کند و زيرلب کلمات نامفهومی می گويد. نسخه های قبلی اش را که می بينم، متوجه می شوم آلزايمر دارد و مشکل تکلم. می خواهد به سمت در برود که صدايش می کنم که دفترچه اش را بدهم. لحظه ای حس می کنم تنهاترين بيماری ست که تا حالا ديده ام. مرد ِ تنهای بدون همراه، با دفترچه ای خالی. روی دفترچه با ماژيک قرمز و خط بدی نوشته شده :عکس جديد الزامی. عکس دفترچه سياه و سفيد و کهنه، حداقل مال بيست و پنج سال پيش است، تصويری که حالا هيچ شباهتی به او ندارد. با دستی لرزان دفترچه را می گیرد و آرام از داروخانه بیرون می رود. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده