pary naz 2414 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۳ روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت : من که عاشق ليلي هستم تو را نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده