سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۳ بازیگران: مدس میکلسِن ـ توماس بو لارسن ـ آنیتا وِدِرکُپ و … فیلم نامه: توبیاس لیندهولم ـ توماس وینتربرگ کارگردان: توماس وینتربرگ ۱۱۵ دقیقه؛ محصول دانمارک؛ سال ۲۰۱۲ بچه ها دروغ نمی گن* خلاصه ی داستان: لوکاس، در یک مهدکودک، مسئول نگهداری از بچه هاست. او که با همسرش مشکل دارد، تنها زندگی می کند و سرگرمی اش، نشست و برخاست و خوش گذراندن با دوستانش است. یک روز، کلارا، دخترِ کوچکِ دوستِ قدیمیِ لوکاس، که در همان مهدِ کودک نگهداری می شود، ادعا می کند که لوکاس با او تماسی جنسی برقرار کرده و ناگهان لوکاس خود را در مهلکه ی ترسناکی می بیند … یادداشت: قبل از شروعِ یادداشت، باید بگویم این نوشته، ماجرای فیلم را لو می دهد و این موضوع برای کسانی که هنوز فیلم را ندیده اند، نمی تواند چندان خوشایند باشد! اما آماده باشید تا بارِ دیگر، وینتربرگ، روی مُخ تان راه برود! او کاری با اعصابِ آدم می کند که تا پایانِ داستان، با چشمانی گشاد، می نشینید و ماجرای مردی را می بینید که سرِ هیچ و پوچ و به خاطرِ یک دروغ بچه گانه از روی یک حسّ انتقام جوییِ بچه گانه، زندگی اش به باد می رود. وینتربرگ، نمی خواهد ما را درباره ی واقعیتِ این رابطه ای که کلارا ادعای آن را دارد، دچار تردید کند؛ ما به ضرس قاطع می دانیم که لوکاسِ بیچاره، این وسط هیچ کاره است. ما دیده ایم که کلارا، تنها به خاطر حسی هنوز بلوغ نیافته و سردرگم، حسی که طبیعتاً به خاطر سن و سالش، چندان هم به آن واقف نیست، هر چند که مثل همه ی ابناء بشر، آن را درون خود دارد، به لوکاس علاقه دارد. در لحظه ای که لوکاس، میانِ بازی با بچه ها، خودش را به مُردن می زند و ناگهان کلارای کوچک، روی لوکاس می پَرَد و بوسه ای به لبانِ او می زند که بعداً لوکاس به او یادآوری می کند بوسه ی روی لب، فقط برای پدرها و مادرهاست، حسِ غریبی که درون این کودک وجود دارد را درک می کنیم چرا که بالاخره همه ی ما زمانی بچه بودیم … ! ما می دانیم که روحِ لوکاس از چیزی خبر ندارد و وینتربرگ هم ما را به مسیرِ دیگری هدایت می کند. مسیری که در آن، آدم بزرگ ها، این آدم بزرگ های نادان، تبدیل به کابوسی می شوند. هرچقدر کلارا، به آن ها می گوید که حرف هایش الکی بوده اما آن ها انگار دست بردار نیستند و دائم می خواهند به بچه بقبولانند که لوکاس با او کاری کرده. اینجاست که کم کم تنش بالا می گیرد و روندِ داستان به شکلی پیش می رود که دلتان می خواهد بلایی سرِ این آدم های نادانِ حرف نفهم بیاورید. آن ها بدونِ اینکه بدانند و آگاه باشند که موضوع چیست، لوکاسِ بیچاره را به بدترین شکلِ ممکن از خود می رانند و وینتربرگ در به تصویر کشیدنِ فلاکت لوکاس، با قدرت عمل می کند. او آدم هایی کم ظرفیت و سرشار از عُقده را نشانمان می دهد که برایشان قضاوت کردن، راحت ترین کارِ دنیاست. اما این پایانِ ماجرا نیست. وینتربرگ، بهترین قسمت را برای آخرِ فیلمش در نظر گرفته است. در مقطعی از فیلم، پسرِ جوانِ لوکاس، به جای خودِ لوکاس، داستان را جلو می بَرَد و آن زمانی ست که لوکاس، به زندان افتاده است. پسرِ جوان تلاش می کند به نوعی بی گناهیِ پدرش را به اثبات برساند اما فریادش به جایی نمی رسد. مدتی روایتِ او را دنبال می کنیم تا باز هم لوکاس برمی گردد و دوباره ماجرا با محوریتِ او ادامه پیدا می کند. این تعویض شدنِ شخصیت ها و جایگزین شدنِ پسر به جای پدر برای دقایقی از داستان، همان نکته ای ست که وینتربرگ از آن پیش زمینه ای مفهومی می سازد تا پایانِ کوبنده ی اثرش را شکل بدهد. می خواهم بگویم، او می توانست نشان بدهد که چگونه لوکاس که شرف و اعتبارش زیرِ سئوال رفته، برمی گردد و اعاده ی حیثیت می کند، اما مطمئناً این ماجرای دیگری می شد. وینتربرگ و همکارِ نویسنده اش، فکرِ بکرِ دیگری برای پایانِ داستانشان در نظر گرفته اند که پیش زمینه اش را همانطور که در چند خطِ بالا اشاره کردم، ریخته اند؛ یک سال گذشته، ظاهراً همه چیز آرام شده، رابطه ی لوکاس و اهالی به حالتِ قبلِ خود بازگشته و پیداست که از او رفع اتهام شده است. اما همچنان که پسرِ لوکاس بزرگ شده و به سنی رسیده که می تواند تفنگ به دست بگیرد و به شکارِ گوزن برود، یعنی همچنان که کار و علاقه ی یک پدر، به پسرش منتقل می شود و « پسر، مرد می شود»، همچنین کینه و نفرت هم می تواند منتقل شود و پایدار بماند. وقتی در میانِ جنگل، شخصی به سمتِ لوکاس شلیک می کند و در نمایی ضدنور، برادرِ جوانِ کلارا را می بینیم که پا به فرار می گذارد، ما به همراهِ لوکاس متوجه می شویم که هنوز هیچ چیز تمام نشده است و این تازه آغازِ ماجراست. حالا پسرها قرار است راهِ پدرها را ادامه بدهند؛ یکی گوزن شکار کند و یکی لوکاسِ بینوا را. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *دیالوگی که در طولِ داستان، از زبانِ والدین بچه ها، به تناوب می شنویم. انگار می خواهند خودشان را با این جمله، از زیرِ عذابِ وجدانِ جنایتی که در قبالِ لوکاس مرتکب شده اند، خلاص کنند. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام وقتی نزدیک ترین شخص به آدم هم به راحتی قضاوت می کند … برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۳ كابوسي براي يك شهروند هزارهي سوم شكار از آن دست فيلمهاست كه سادگي ظاهريشان سرپوشيست بر غرابت و مهيبي باطنيشان. پيرنگي ساده و تكراري با اجرايي بهظاهر ساده و بهدور از بازيگوشيهاي روايي و فرمي به فيلمي سراسر تعليق و چندلايه تبديل شده است كه بهراحتي ميتواند در بين برترينهاي سال سينمايي پربار 2012 جايي براي خودش دستوپا كند.شكار نمونهي درخشاني از گسترش روايت به صورت عرضي است. با شيوهي ماهرانهي وينتربرگ طوري به شاخوبرگهاي داستان نحيف فيلم اضافه ميشود و چنان موقعيتي ملموس و بيحادثه به مركز تنشها و تناقضها تبديل ميشود كه راهي جز تحسين اين روايت قدم به قدم ظريف و اين تزريق ذرهذرهي تعليق و هيجان باقي نميماند. اوج كار وينتربرگ اينجاست كه همگام با پروراندن موقعيت اصلي فيلمش، يكييكي شخصيتها را هم وارد ميكند و از برخورد آنها با هم و واكنشي كه در قبال موقعيت ايجادشده از خود بروز ميدهند، فضاي دراماتيك اثرش را پربارتر ميكند. يك مثال از هوشمندي فيلمساز در پرداخت جزييات ميتواند موضوع را روشنتر كند: كلارا (با بازي درخشان و دور از انتظار بازيگر خردسالش) پيش از آنكه براي اولين بار دروغ بگويد، هرگز حركت مشخص بالا كشيدن بيني را انجام نميدهد، و چون پيش از آن دروغ گفتن لوكاس با پلك زدنش مؤكد شده، به شكلي غيرمستقيم، اين حركت خاص كلارا دليلي بر دروغ گفتنش تعبير ميشود و تا پايان فيلم هم اين قاعدهي ظريف پابرجا ميماند.در زمينهي اجرا، فيلمساز با هويتبخشي به محل وقوع اتفاقها، كه خيابانها و جنگلهاي سردسير و خلوت شهري دورافتاده در دانمارك است، با هوشمندي كاري ميكند كه هرگز نميتوان لوكيشني ديگر براي اين فيلم متصور شد. لانگشاتهايي از خيابانهاي بدون عابر، خانههايي بدون همسايه، جنگلهايي پوشيده از برگهاي نارنجي، خانههايي با فضاي داخلي و اتاقهاي زياد و… همه و همه به كار به نمايش درآوردن فاصلهي مجازي زياد بين آدمهاي حاضر در فيلم ميآيند و به شكلي هنرمندانه و غيرمستقيم، دغدغهي اصلي فيلم را بازتاب ميدهند. اما آيا دغدغهي اصلي فيلم نكوهش تهمتهاي ناروا و قضاوتهاي زودهنگام است؟ آيا مايهي هيچكاكي «گير افتادن ناخواستهي مردي بيگناه در جرياني از اتفاقهاي ناگوار» را ميتوان مبناي فيلم در نظر گرفت؟ درست است كه اين هر دو از اركان شكار هستند اما خود فيلم شواهدي به دست ميدهد كه نشان از دغدغهي مهمتري دارد. لوكاس در طول فيلم و از همان ابتدا كه بهناحق متهم ميشود، بيش از آنكه از نظر اخلاقي تحت فشار باشد و از نارفيقي و خيانت دوستان و اطرافيانش به تنگ آيد، به خاطر از دست رفتن حقوق شهروندياش برميآشوبد. از مشاجرههاي اوليهاش با مدير مهدكودك يا صميميترين دوستش (كه اصرار ميكند به او اجازهي حرف زدن و دفاع بدهند) بگيريد تا اوج اين طغيان كه در فروشگاه بزرگ شهر و درگيرياش با قصاب شكل ميگيرد و طي آن لوكاس صراحتاً و آشكارا، به دليل دفاع از حقوق شهروندياش، در مقابل فشار ناجوانمردانهي محيطش ميايستد. اصلاً همينكه فيلمساز از همان ابتدا با نشان دادن نمايي كه در آن كلارا مشغول كادو كردن آن قلب اسباببازي است، آشكارا از شكلگيري تعليقي مبني بر دروغ گفتن يا نگفتن او و وارد بودن يا نبودن اتهام لوكاس پرهيز ميكند، نشانهاي ديگر از اين است كه هدف او بيش از به چالش كشيدن اخلاقيات، نقد قانون و مسائل مرتبط با آن است. شايد به همين دليل باشد كه در انتها، با وجود آن همه مصيبت كه بر سر لوكاس آمده، او «ماندن» و دست نشستن از حقوق طبيعياش را برميگزيند و از محيط زندگياش انتظار دارد تا دوباره او را به رسميت بشناسد. اما اينجاست كه پايانبندي كوبندهي فيلم از راه ميرسد و همچون پتكي بر سر او و بينندهي فيلم فرود ميآيد. اين زخم را ياراي التيام نيست. كابوسي كه لوكاس براي به دست آوردن حقوق شهروندي و انسانياش از سر گذرانده هرگز قرار نيست به پايان برسد و آن خندهها و آغوشهاي بهظاهر گرم، همگي همچون آتشي زير خاكستر، بهزودي لوكاس را به درون خود خواهند كشيد و همچون نماي پاياني فيلم شوكهاش خواهند كرد. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۳ فیلم The Hunt فیلمی از سینمای دانمارک هست که بطور خلاصه میشه گفت زندگی یک معلم کودکستان در یک شهر کوچیک رو روایت میکنه ،که در اثر یک سری از رویدادهای نا خواسته مورد ظن در یک داستان "سوء استفاده جنسی کودکان" قرار میگیره . فیلم به نظر من یک ریتم بسیار جذاب و پر کششی داره که بیننده رو برای دیدنش خسته نمیکنه،هر چند که فضای فیلم کمی آروم به نظر میاد ولی در درون ِ بیننده طیفی از احساسات رو در کل فیلم جاری میکنه،از عصبانیت شدید گرفته تا همدردی هایی فارغ از کنترل . کمتر از داستان و رویه فیلم صحبت میکنم تا ارزش اون رو با دیدنش احساس کنید.سیر کلی فیلم شامل نکات اعتراضی به نحوه تربیت گرفته تا نگاه کلی فیلم یعنی رفتار انسان ها در جامعه در مقابل هم است.یک فیلم بسیار زیبا برای بیان روابط و برخورد های اجتماعی،هنجارها و انسانیت..که مقاصد پیچیده تری رو در هر یک از این عنوان ها باز میکنه که متاسفانه من از علم کافی برای بیانشون برخوردار نیستم ،ولی از برداشت های شخصی خودم این فیلم رو یکی از بهترین فیلم ها با جنبه آموزش در چندسال اخیر میدونم. مجموعه کلی بازیگران فیلم خوب هست و میتونیم حس خوبی رو از بازی اونها دریافت کنیم فقط در این مورد 2 نکته لازم به ذکر هست:1-کسی که نقش شخصیت مادرِ"کلارا"(دختر بچه ای که قطب اصلی این اتهام سوء استفاده هست) رو بازی میکنه با اینکه باید بازی روان و تاثیر گذاری در فراز و فرود های فیلم داشته باشه،ولی بازی این شخصیت بسیار تو ذوق میزنه به در سکانس های حساس اصلا حس اون لحظه رو منتقل نمیکنه...رفتاری یکنواخت در اکثر اوقات داره! 2-بازی بی نظیر و فوق العاده زیبای Mads Mikkelsen بیننده رو مجذوب خودش میکنه،یکی از بهترین بازی های این سال که شایستگی کسب جوایزاسکار،کن،خرس طلایی رو به تنهایی داره{منظور ارزش بازی هست نه اعتبار کلی این جوایز}،Mikkelsen باز هم استعدادهای خودشو در تمامی لحظات فیلم با بازی هماهنگ وحس بی نظیرش در طنش های فیلم به رخ میکشه . موسیقی فیلم یک ریتم هماهنگ ارائه میده،هر چند میتونست تاثیرگذارتر هم باشه.فیلم برداری فیلم هم با نگاه بیننده در سکانسها خیلی همخونی داره و انتخاب زوایا و دیدها خوش فرم هستند. ***دوستانی که فیلم رو ندیدن از این پاراگراف مطالعه نکنند*** در داستان فیلم ما در نهایت اثبات بیگناهی لوکاس رو میبینیم ولی همینطور که در سکانس های پایانی فیلم مشاهده میشه هنوز یک نوع دودلی وجود داره... من با کلیت این موضوع که بعد از مدتی لوکاس برگشته به شهر، هرچند برای هر دلیلی و انگار اتفاقی قبلا رخ نداده و رفتار مردم به کلی و در این حد تغییر کرده ،مشکل دارم!!! اگربه سکانس اهدای تفنگ به پسر لوکاس دقت کرده باشید،صحنه بسیار جالبی میبینیم که خیلی زیبا احساسات و عواطف درونی لوکاس رو به تصویر میکشه و اینطور هست که لوکاس رو میبینیم به چهره مردم شهر نگاه میکنه و دنبال رد نگاه اون ها میگرده نگاه هایی که اون رو بخشیدن،نگاه هایی که از کاری که در حق لوکاس انجام دادن شرمسارند و البته نگاه هایی که هنوز در حال قضاوت کردن در مورد لوکاس هستند{صحنه شلیک پایانی فیلم رو هم بخاطر بیارید} در این بین بنظر خود لوکاس بیشتر به دنبال فرد گناهکار ،یعنی متجاوز اصلی میگرده! شاید روایت فیلم بگونه ای باشه که این تجاوز و اذیت دستخوش یک سری اتفاق ها و رویاپردازی ها هست ولی عملا این آزار و اذیت صورت گرفته فقط صورت مسئله به یک بیراهه کشیده شده و همونطور هم ادامه پیدا کرده...کسی که گناهکار اصلی هست به نظر من"تورستن" برادر کلاراست{میشه در این مورد به دو سکانس اشاره کرد:1- بازی کلارا با برادرش در خونه هنگام کریسمس و2- نگاه روی برگردان تورستن در مهمانی پایان فیلم از لوکاس،هنگامی که لوکاس به چهره مردم نگاه میکنه و فقط تورستن هست که تاب تحمل این نگاه رو نداره} یکی از صحنه های ماندگار و تاثیر گذار فبلم به خصوص برای من که باعث شد به اوج غلیان احساساتم برسم،صحنه زیبای کلیسا هست که نه تنها به زیبایی حرف های اصلی فیلم روبه شما دیکته میکنه بلکه با بازی محشر Mikkelsen شما رو میخکوب میکنه. صحنه زیبای دیگر فیلم برای من باز هم مربوط به بخش پایانی فیلم میشه ، زمانی که تقابل لوکاس و کلارا رو شاهد هستیم،کلارا به دلیل خطوط شکسته و غیر مستقیم زیاد کف اتاق نمیتونه از اون عبور کنه و لوکاس با بلند کردن و عبور دادنش از روی خطوط به اون کمک میکنه،لحظه ای که میشه حس اعتماد ،دوست داشتن بخشش و... رو در وجود کلارا و لوکاس نگاه کرد ،لوکاسی که به عنوان یک معلم تا حدی از دروغگو جلوه دادن کلارا جلوگیری کرد{نظر شخص} تا شخصیت درونی اون بیش از پیش جلوی اطرافیان خورد نشه در نهایت هم باید به سکانس پایانی و مبهم فیلم اشاره کرد،زمانی که به سمت لوکاس شلیک میشه اونم نه به قصد کشت{اگر قصد کشتن وجود داشت بی شک در شهری که مهد شکار و تیراندازس هست این کار بودن خطا انجام میشد} و بعد از اون درنگی که با تفنگ نشانه رفته صورت میگیره ولی شلیک نمیشه! چه کسی شلیک کرد؟کسی که هنوز لوکاس رو یک تهدید میدونست و پیام خوشامدگویی دوباره به شهر رو براش گوشزد میکرد!؟ که لوکاس جایی برای تو، تو این شهر نیست! یا شلیک کننده میتونست گناهکار حقیقی فیلم باشه،که از قضاوت لوکاس ترسیده بوده!؟{به ظن من تورستن،برادر کلارا!} 1 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۳ The Hunt آخرین ساخته توماس وینتربرگ یک فیلم تحسین بر انگیزه که در بین هیاهوی فیلم های هالیودی گم شده این فیلم سراسر اشاره و استعارس و با تم روانشناسانه ای که داره میشه ساعتها در موردش صحبت کرد معلم مهد کودکی که در عین ناباوری با دروغ یکی از بچه های مهد کودک مبنی بر تجاوز جنسی روبرو میشه و به مثابه شکاری توسط مردم دور و برش مورد هدف قرار میگیره ( مردمی که نشانه بلوغشون شکار گوزنه استعاره جالبیه در این زمینه ) دروغی که زائیده تخیل یک کودکه به مرور انقدر بزرگ میشه که دیگه هیچکس نمیخواد باور کنه که این موضوع حقیقت نداره حتی وقتی خود کودک به این امر اعتراف میکنه مردم حاضر نیستند دست از سر لوکاس بر دارند و انگار به نوعی از خشونت و رنج کشیدن فرد دیگری لذت می برند. (لذت از شکار یک حیوان بیگناه) این فیلم توسط یکی از بنیانگذاران نهضت دگما ۹۵ ساخته شده . با اینکه خیلی از المان های فیلم های دگمایی رو در این فیلم میبینیم ولی این یک فیلم دگمایی نیست و همانطور که خالقین این نهضت قبلن از قوانین دست و پا گیر دگما عدول کرده بودند اینجا هم همین اتفاق افتاده و بعضی از قوانین دگمایی زیر پا گذاشته شده ولی این فیلم همچنان یک فیلم شبه دگمایی و ارزان هستش که خیلی هم خوب از آب در اومده و ارزش تماشا داره . البته اشکالات جدی هم به فیلم وارده که باعث میشه نتونه در قواره های یک فیلم ماندگار ظاهر بشه مثلن چرا پلیس دخالتی توی موضوع به وجود آمده نمی کنه ؟ چرا به راحتی با یک آزمایش ساده پزشکی قانونی مسئله قبل از اینکه گسترش پیدا کنه حل نمیشه ؟ چرا اشاره ای نمیشه که مردمی که به خون معلم تشنه هستند چطور همه چیز رو فراموش میکنن انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ( در صورتی که بعد از تحقیقات پلیس بیگناهی مرد ثابت میشه ولی باز هم رفتار مردم تغییر نمیکنه ) چرا تئو با اینکه هنوز معتقده که به فرزندش تجاوز شده ولی دچار تحول میشه و برای لوکاس صبحانه میبره این اشکالات باعث میشه فیلم در بیان تمام مقاصدش موفق نباشه و ابتر بمونه در کنار اتمسفر خوب فیلم و داستان که شما رو درگیر میکنه بازی مدس میکلسن و بازی دختر کوچک در نقش کلارا واقعن تحسین بر انگیزه . مخصوصن بازیگر کلارا که واقعن بازی خیلی خوبی داره . در مجموع این فیلم یک فیلم ارزشمنده که تماشای اونو به همه توصیه میکنم و مطمئنن از دیدنش لذت می برید. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده