pooran.mehr 6294 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ زندگی در لحظه "من هیچ موقع در مورد آینده فکر نمی کنم، خودش بزودی خواهد آمد" تنها راه درست آینده شما این است که در همین لحظه باشید. شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض کنید. بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است که شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید. این تنها زمانی است که اهمیت دارد، این تنها زمانی است که وجود دارد. 2 لینک به دیدگاه
pooran.mehr 6294 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ خلق ارزش "سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید" وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید بلکه وقت خود را صرف ایجاد ارزش کنید. اگر شما با ارزش باشید، موفقیت را جذب می کنید. استعدادها و موهبت هایی که دارید را کشف کنید. بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده کنید که برای دیگران مفید باشد. تلاش کنید تا با ارزش شوید و موفقیت شما را تعقیب خواهد کرد. 2 لینک به دیدگاه
pooran.mehr 6294 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید "دیوانگی یعنی انجام کاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن" شما نمی توانید کاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید، به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه کار یکسانی (کارهای روزمره) را انجام دهید و انتظار داشته باشید متفاوت به نظر برسید. برای اینکه زندگی تان تغییر کند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افکار و اعمالتان متفاوت کنید، که متعاقبا زندگی تان تغییر خواهد کرد. 3 لینک به دیدگاه
pooran.mehr 6294 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ دانش از تجربه می آید "اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است" دانش از تجربه می آید. شما می توانید درباره انجام یک کار بحث کنید، اما این بحث فقط دانش فلسفی از این کار به شما می دهد. شما باید این کار را تجربه کنید تا از آن آگاهی پیدا کنید. تکلیف چیست؟ دنبال کسب تجربه باشید! وقت خودتان را صرف یاد گرفتن اطلاعات اضافی نکنید. دست بکار شوید و دنبال کسب تجربه باشید. 2 لینک به دیدگاه
pooran.mehr 6294 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ اول قوانین را یاد بگیرید بعد بهتر بازی کنید "اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید از هر کس دیگر بهتر بازی خواهید کرد" دو گام هست که شما باید انجام بدهید: اولین گام اینکه شما باید قوانین بازی که می کنید را یاد بگیرید، این یک امر حیاتی است. گام دوم هم اینکه شما باید بازی را از هر فرد دیگری بهتر انجام بدهید. اگر شما بتوانید این دو گام را حساب شده انجام دهید موفقیت از آن شماست. 3 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ از پاییز خیلی بدش می آمد. اولش فکر کردم شاید به خاطر باز شدن مدرسه هاست. اما او شاگرد ممتاز بود و دلیلی نداشت از درس و مدرسه بدش بیاید. کاش دلیلش را از او نپرسیده بودم... با اکراه جواب داد؛گفت: پاییز منظره اش قشنگ است اما جارو کردن برگهای خشک درختها مصیبت است … بیچاره بابا... 2 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ كشاورزي بود كه تنها يك اسب براي كشيدن گاوآهن داشت. روزي اسبش فرار كرد. همسايه ها به او گفتند: چه بد اقبالي! او پاسخ داد: ممكن است. روز بعد اسبش با دو اسب ديگر برگشت. همسايه ها گفتند: چه خوش شانسي! او گفت: ممكن است. پسرش وقتي در حال تربيت اسبها بود افتاد و پايش شكست. همسايه ها گفتند: چه اتفاق ناگواري. او پاسخ داد: ممكن است. فرداي آن روز افراد دولتي براي سربازگيري به روستاي آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسايه ها گفتند: چه خوش شانسي ! او گفت: ممكن است. و اين داستان ادامه دارد، همانطور كه زندگي ادامه دارد... يادداشتهايي از يك دوست؛ اثر آنتوني رابينز 1 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ زیبایی و عشق یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است. اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است. عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:... فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟ دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است. وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم... میگویند : زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند. بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛ سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است . . . لینک به دیدگاه
bpz 388 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۸۹ یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده نتیجه اخلاقی داستان عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست آرامش مال كسي است كه صادق است لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۸۹ عزیز نسین سومين روز آشنايي شان بود که تصميم گرفتند ازدواج بکنند. دختره از خانواده ي محترمي بود، پدر و مادرش به مسئله ي ناموس و شرافت خيلي اهميت مي دادند. به همين جهت دختره از رسوايي وحشت داشت و به پسره فشار مي آورد زودتر به خواستگاري بياد: - بيا ازم خواستگاري کن ... پدرم آدم روشنفکريه، قبول مي کنه. خانواده ي پسره فقير بودند و خودش هم آماده براي ازدواج نبود ولي به خاطر دختره قبول کرد: - بسيار خوب، فردا شب ميام خونه تون ... دختره همان شب جريان را به مادرش گفت و مادرش قول داد در موقع مقتضي و از راه هايي که مي دونه موافقت پدرش را جلب بکنه! فردا شب پسره سر ساعت اومد ... چاي و شيريني صرف شد، از آسمان و ريسمان صحبت کردند، بحث جنگ خاورميانه، گراني طلا ... تورم جهاني ... و ... تمام شد. اما حرفي از خواستگاري به ميان نيامد. چون دير وقت بود و خيلي از شب مي گذشت سفره شام را حاضر کردند و گفتند: «بفرماييد شام بخوريد ...» بعد از شام «دسر» را هم خوردند. باز هم از خواستگاري خبري نشد ... نصف شب هم گذشت. پسره نه صحبتي از خواستگاري مي کرد نه بلند مي شد بره ... بيرونش هم که نمي توانستند بکنند! ناچار رخت خوابي برايش انداختند و گفتند: «بفرماييد بخوابيد». وقتي پسره بازوي دختره را گرفت و به طرف اتاق خواب برد، طاقت پدره تمام شد و داد کشيد: - پسر جان چه خبرته؟! داري چه کار مي کني؟! شما که هنوز رسماً زن و شوهر نشدين!! پسره خيلي خونسرد جواب داد: - شما چه کار به اين کارها دارين؟ ... - يعني چه؟ چه طور کار نداشته باشيم؟! اين کار درست نيست! - لابد ما هم يه چيزي بلديم ... يک کمي حوصله کنيد همه چيز درست مي شه! پسره به قدري جدي و مطمئن حرف مي زد که پدر و مادر دختره هاج و واج مانده بودند ... با اين حال مسئله چيزي نبود که بشود چشم روي هم گذاشت. ناچار پدره دويد جلو و يقه پسره را گرفت و داد زد: - حرف حسابت چيه؟ - لاحول ولا ... صبر کن بابا جان، لابد ما هم يه چيزي بلديم! پسره و دختره رفتند توي اتاق خواب و در را پشت سرشان قفل کردند ... مادر دختره جلوي شوهرش را گرفت. صبر گن ببينم چه کار مي خواهند بکنن. زن و شوهر تا صبح انتظار کشيدند ... صبح که پسره از اتاق خواب آمد بيرون، پدره دوباره يقه اش را گرفت و پرسيد: - خب، بگو ببينم جريان چيه؟! پسره باز هم با همان خونسردي جواب داد: - صبر کنيد ... چه خبرتون هست؟ لابد ما هم يه چيزي بلديم!! چرا اين قدر عجله مي کنيد؟ پس از اين که صبحانه صرف شد پسره با اهل خانه خداحافظي کرد و به طرف در راه افتاد ... اين دفعه نوبت دختره بود که سؤال بکنه و در حالي که هق هق گريه مي کرد از پسره پرسيد: پس موضوع خواستگاري و عقد و عروسي چي مي شه؟ پسره هنوز هم خونسرد بود ... انگار هيچ چيزي اتفاق نيفتاده بود. جواب داد: تو چرا گريه مي کني؟ صبر داشته باش ... لابد ما هم يه چيزي بلديم! دو سه سال از اون تاريخ مي گذره، هنوز هم تمام اهل خانه منتظر اون چيزي هستند که پسره مي گفت بلدم ... بدون شک اون «چيز» اين بوده که دختره و پدر و مادرش خيلي ساده و خنگ بوده اند و پسره اينو خوب مي دونسته!!! لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: - قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: - ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم. اسم ان مرد، کشیش مارتین لوتر بود 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند. وقتي كه خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق شاهزاده است. او اين خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده او را از نزديك ببينم. روز موعود فرارسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هريك از شما دانه اي مي دهم، كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيبا ترين گل را براي من بياورد ملكه آينده چين مي شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دختر با باغبانان بسياري صحبت كرد و آنان راه گلكاري را به او آموختند. اما بي نتيجه بود و گلي نروييد. روز موعود فرا رسيد دختر با گلدان خاليش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام با گل زيبايي به رنگ ها و شكل هاي مختلف در گلدانهاي خود حاضر شدند. شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسي كرد و در پايان اعلام كرد كه دختر خدمتكار، همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده گفت: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراطور مي كند؛ گل صداقت ............ زيرا چيزي كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگريزه بود. آيا امكان دارد گلي از سنگريزه برويد 2 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۸۹ شرلوک هولمز شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم. هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟ واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد. شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند! "بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم." بقیه ی در ادامه ی مطلب افکار دیگران! مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. "آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد... هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است." موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدت دارد. نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد... طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت... سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد...؟! نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود... گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود... هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد... کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند...؟! دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است ... گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..! بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنه آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم... اما، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است و خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنه بیکران زندگی هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید... لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۹ مرد از راه میرسه ... ناراحت و عبوس ... زن: چی شده؟ مرد: هیچی ... (و در دل از خدا میخواد که زنش بیخیال شه و بره پی کارش) زن حرف مرد رو باور نمیکنه: یه چیزیت هست. بگو ...! مرد برای این که اثبات کنه راست میگه لبخند میزنه ... زن اما "میفهمه"مرد دروغ میگه: راستشو بگو یه چیزیت هست ... تلفن زنگ میزنه ... دوست زن پشت خطه ... ازش میخواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن (مرد در دلش خدا خدا میکنه که زن زودتر بره) زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم. جدا متاسفم که بد قولی میکنم. شوهرم ناراحته و نمیتونم تنهاش بذارم ...! مرد داغون میشه ... "می خواست تنها باشه" -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- مرد از راه میرسه ... زن ناراحت و عبوسه ... مرد:چی شده؟ زن: هیچی (و در دل از خدا میخواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه) مرد حرف زن رو باور میکنه و میره پی کارش زن برای این که اثبات کنه دروغ میگه دو قطره اشک میریزه ... مرد اما باز هم "نمیفهمه"زن دروغ میگه. تلفن زنگ میزنه ... دوست مرد پشت خطه ... ازش میخواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن (زن در دلش خدا خدا میکنه که مرد نره) مرد خطاب به دوستش: الان راه میافتم ...! زن داغون میشه ... "نمی خواست تنها باشه" و این داستان سالهای سال ادامه داشت ........................... لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۸۹ بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند . برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش» لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۸۹ برگرفته ازكتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم كريم خان زند هر روز صبح علي الطلوع تا شامگاه براي دادخواه يستمديدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارك شاهي می نشست و به امور مردم رسيدگي مي كرد . يك روز مردك حقه باز و چاپلوسي پيش آمد و همين كه چشمش به كريم خان افتاد شروع به هاي و هاي گريستن كرده و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت او طوري گريه مي كرد كه هق و هق هايش اجازه سخن گفتن به او نمي داد . شاهكه خود را وكيل الرعايا مي ناميددستورداد او را به گوشه اي ببرند و آرام كنند و بعد كه آرام شد به حضور بياورند . مردك حقه باز را بردند و آرام كردند و در فرصت مناسب ديگري به حضور كريمخان آوردند . كريم خان قبل از آنكه رسيدگي به كار او را آغاز كند نوازش و دلجويي فراواني از وي به عمل آورد و آنگاه ا خواسته اش جويا شد . آن مرد گفت : من از مادر كور و نابينا متولد شدم و سالها با وضع اسف باري زندگي كرده و نعمت بينايي و ديدن اطراف و اكناف خود محروم بودم تا اينكه روزي افتان و خيزان و كورمال خود را روي زمين كشيدم و به سختي به زيارت آرامگاه پدرشما رفته و براي كسب سلامتي خود ، متوسل به مرقد مطهر ابوي مرحوم شما شدم . در آن مزار متبرك آنقدر گريه كردم كه از فرط خستگي ضعف ،بيهوش شده ، بهخواب عميقي فرو رفتم ! در عالم خواب و رويا ، مردي جليل القدر و نوراني راديدم كه سراغ من آمد و گفت : ابوالوكيل پدر كريم خان هستم . آنگاهدستي به چشمان من كشيد و گفت برخيز كه تو را شفا دادم ! از خواب كه بيدار شدم ،خود را بينا ديدم و جهان تاريك پيش چشمانم روشن شد ! اين همه گريه و زاري امروز من از باب تشكر و قدر داني و سپاسگذاري از والد ماجد شما بود ! مردك حقه باز كه بااداي اين جملات و انجام اين صحنه سازي مطمئن بود كريم خان را خام كرده است ، منتظر دريافت صله و هديه و مرحمتي بودكه مشاهده كرد كريم خان برافروخته شده ، دنبال دژخيم مي گردد ! موقعي كه دژخيم حاضر گرديد كريم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را ازحدقه بيرون بكشد ! درباريان و بزرگان قوم زنديه به دست و پاي كريم خانافتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را كرده و از وكليل الرعايا خواستند از گناه اودر گذرد . كريم خان كه ذاتا آدم رقيق القلبي بود ، خواهش درباريان و اطرافيان را پذيرفت ولي دستور داد مرد متملق را به فلك بسته چوب بزنند ! هنگامي كه نوكران شاه مشغول سياست كردن مرد حقه باز بودند كريم خان خطاببه او گفت : مردك پدر سوخته ! پدر من تا وقتي زنده بود در گردنهبيد سرخ ، خر دزدي مي كرد . من كه مقام و مسند شاهيرسیدم عده اي متملق براي خوشايند من و از باب چاپلوسي برايش آرامگاهي ساختندومقبره اي برپا كردند و آنجا را عنيان ابوالوكيل ناميدند . اكنون تو چاپلوس دروغگو آمده اي و پدر خر دزد مرا صاحب كرامت و معجزهمعرفي مي كني ؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت رادر مي آوردم تا بروي براي بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگيري !! مردك سرافكنده و شرمسار به سرعت از پيش او رفت و ناپديد شد لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۰ کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت. تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن. نويسنده: گابريل گارسيا مارکز لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۰ پشت فرمون بودم که یه هو موبایلم زنگ خورد !الو؟...الو...؟ بفرمایید... چرا جواب نمیدین...؟ ! ...جواب نمی داد ! ...فقط فوت می کرد : ...گفتم ،اگه زشتی یه فوت کن ! ...اگه خوشگلی دو تا !دو تا فوت کرد : ...گفتم ،اگه اهل قرار گذاشتن نیستی یه فوت کن ! ...اگه هستی دو تا !بازم دو تا فوت کرد ،فردا ناهار، ساعت دوازده، نایب وزرا ،اگه نه یه فوت ! ...اگه آره دو فوت ! ...بازم دو تا فوت کرد """"""""""""""" !فردا صبح در پوست خودم نمی گنجیدم !...همه فکر و ذکرم قرار ناهارم بود ،با اشتیاق دوش گرفتم ،بهترین ادوکلنم رو زدم ، ...و شیک ترین لباسمو پوشیدم : ...از خونه که داشتم می رفتم بیرون زنم صدام کرد عزیزم ناهار می آی خونه؟ ،نه عزیزم !امروز ناهار یه جلسه مهم با هیئت مدیره داریم : ...زنم گفت . . . ،اگه می خوای گردنتو بشکنم یه فوت کن !!!...اگه می خوای پاتو قلم کنم، دوتا لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده