رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

بنیامین

می گویند: عیسی دشمن روم و یهود بود.

اما من می گوسم: عیسی دشمن هیچ انسانی و هیچ نژادی از مردم نبود.

شنیده ام که می گفت:

پرندگان آسمان و کوه ها به افعیان خفته در سوراخ ها هیچ اعتنایی نمی کنند!

پس بگذارید مردگان، مرده های خود را دفن کنند و جامعه ی خویش را در میان زندگان بر تن کنید و به پرواز در آیید.

من یکی از شاگردان او نبودم اما همراه سایر مردم برای دیدن چهره اش شتافتم.

او به روم و به ما که بردگان رومیان هستیم می نگریست؛

همچون پدری که به کودکانش که سرگرم بازی هستند و سپس با یکدیگر می ستیزند، به ما می نگرید.

آنگاه به ما می خندید.

آری! عیسی از همه ی ما بزرگتر بود. بلکه از ولایت و امّت و انقلاب نیز بزرگتر...

تنها و گوشه نشین بود اما کاملاً هوشیار...

بر آنچه اشک نریخته بودیم می گریست

و بر هر انقلاب و سرکشی ما لبخند می زد.

و ما دانستیم که او می توانست با آنان که متولد نشده اند، متولد شود و به آنان کمک کند تا دید بصیرت داشته باشند.

عیسی آغاز یک حکومت جدید در زمین بود؛

مملکتی که پایانی ندارد.

او فرزند و نوه ی همه ی فرمانروایانی بود که مملکت روح را بنا ساخته اند.

و هیچ کسی بر جهان ما حکمرانی نکرد، جز فرمانروایان روح!

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 318
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

 

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

لینک به دیدگاه

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟

و او به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.

و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست

بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست .

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در یادداشت چنین نوشته بود: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه .

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت : دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست میشه

لینک به دیدگاه

داستان قورباغه ها

frogs

قورباغه ها

 

Once upon a time there was a bunch of tiny frogs..... Who arranged a running competition

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدند .

The goal was to reach the top of a very high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

The race began ....

و مسابقه شروع شد ....

Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower .

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند ..

You heard statements such as:

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

'Oh, WAY too difficult !!'

' اوه,عجب کار مشکلی !!'

'They will NEVER make it to the top .'

'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند

.'

or :

یا :

'Not a chance that they will succeed.. The tower is too high!'

'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'

The tiny frogs began collapsing. One by one ....

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher ....

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...

The crowd continued to yell, 'It is too difficult!!! No one will make it!'

جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'

More tiny frogs got tired and gave up ....

و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف

...

But ONE continued higher and higher and higher ....

ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

This one wouldn't give up !

این یکی نمی خواست منصرف بشه !

At the end everyone else had given up climbing the

tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top !

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه

کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to

know how this one frog managed to do it ?

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو

انجام داده؟

A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal ?

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

It turned out ....

و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF !!!!

برنده ی مسابقه کر بوده !!!

The wisdom of this story is:

Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your

most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in

your heart!

Always think of the power words have .

Because everything you hear and read will affect your actions!

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :

هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون

اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !

همیشه به

قدرت کلمات فکر کنید .

چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

Therefore:

پس :

ALWAYS be....

همیشه ....

POSITIVE!

مثبت فکر کنید !

And above all :

و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید

رسید !

Always think:

و هیشه باور داشته باشید :

God and I can do this !

من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم

.

این متن رو به 5 كسي كه براتون اهمیت دارند بفرستید ...

Give them some motivation !! !

به اون ها کمی امید بدید !!

Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart

آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی

دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت

لینک به دیدگاه

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

 

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:

 

- قیمت جهنم چقدره؟

 

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

 

مرد دانا گفت: بله جهنم.

 

کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه

 

مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

 

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم

 

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد:

 

- ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم.

 

اسم ان مرد، کشیش مارتین لوتر بود

لینک به دیدگاه

 

 

يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا

 

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:

خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.

 

اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...

 

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...

 

همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !

 

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :

 

خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند

لینک به دیدگاه

روزی فرشته‌ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: ”من تو را تنبیه نمی‌کنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول می‌کنم، به زمین برو و باارزش‌ترین چیز دنیا را برای من بیاور“. فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.

سال‌ها در روی زمین به دنبال باارزش‌ترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی را یافت که به سختی زخمی شده بود مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا در حال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت بازگشت.

خداوند فرمود: ”به راستی چیزی که تو آورده‌ای باارزش است. سربازی که زندگی‌اش را برای کشورش می‌دهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد و بیشتر بگرد“.

فرشته به زمین بازگشت و به جست‌وجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگل‌ها و دشت‌ها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری را دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود. پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود و نفس نفس می‌زد.

در حالی که پرستار نفس‌های آخرش را می‌کشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.

و به خداوند گفت: ”خداوندا! مطمئناً آخرین نفس این پرستار فداکار باارزشمندترین چیز در دنیا است.

خداوند پاسخ داد: این نفس چیز باارزشی است. کسی که زندگی‌اش را برای دیگران می‌دهد. یقیناً از نظر من باارزش است. ولی برگرد و دوباره بِگرد فرشته برای جست‌وجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود در جنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او می‌خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد. مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند، رسید. نور از پنجره بیرون می‌زد. مرد شرور از اسب پائین آمد و از پنجره، داخل کلبه را با دقت نگاه کرد. زن جنگلبان را دید که پسرش را می‌خواباند، و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد می‌داد، شنید چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود. چشمان مرد پر از اشک شده بود و همانجا از رفتار و نیت زشت پشیمان شد و توبه کرد.

فرشته قطره‌ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد. خداوند فرمود: ”این قطره اشک باارزش‌ترین چیز در دنیا است، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز می‌کند“.

لینک به دیدگاه

شیوانا از راهی می‌گذشت. خسته شد و به درختی تکیه داد. چند دقیقه بعد جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه‌ای پوشانده بود زیر یک سنگ مخفی کرد. به محض این‌که جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیوانا را دید که به او می‌نگرد! جوان شرمزده سرش را پائین انداخت و از شیوانا دور شد.

روز بعد عده‌ای از مردم دهکده آن جوان را طناب بسته نزد شیوانا آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند.

شیوانا سری تکان داد و از جمعیت پرسید: ”جرم این جوان چیست!؟“

یکی از جمع پاسخ داد: ”این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته و ظرف گران‌قیمتی را که آنجا بود ربوده و فرار کرده است!“

شیوانا پرسید: ”از کجا می‌دانید که کار این جوان بوده است!؟“

همان شخص پاسخ داد: ”دقیقاً مطمئن نیستیم. اتفاقاً وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می‌کنیم کار او بوده است. البته او خودش می‌گوید که از ظرف گران‌قیمت خبری ندارد و ما هم هر جائی‌که گمان می‌کردیم را گشتیم ولی ظرف را ندیدیم!“

شیوانا با عصبانیت گفت: ”شما براساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده‌اید. زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم‌تر داشتید سراغ من بیائید!“

جمعیت، جوان را رها کردند و پراکنده شدند. ساعتی بعد جوان در خلوت نزد شیوانا آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت و آهسته گفت: ”استاد! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا مرا لو ندادید!؟“

شیوانا آهی عمیق کشید و گفت: ”به‌جزء من چشمان خالق هستی هم نظاره‌گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره‌گر اعمال تو باشد، چرا من که چشمانم از اوست پرده‌پوشی نکنم!؟“

جوان خجل و سرافکنده از حضور شیوانا بیرون رفت. روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیوانا آوردند و گفتند: ”ظرف گران‌قیمت شب گذشته به‌طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچ‌کس ندیده که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده‌ایم که این جوان بی‌گناه بوده و ما بی‌جهت او را متهم کرده‌ایم. به‌همین خاطر نزد شما آمده‌ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد!“

شیوانا تبسمی کرد و گفت: ”این جوان حتماً شما را می‌بخشد بروید و به‌کار خود برسید!“

وقتی جمعیت پراکنده شدند. شیوانا آهسته نزدیک جوان رفت و گفت: ”همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبرویت را حفظ نمود، اگر اراده کند می‌تواند پرده‌ها را براندازد و اسرار پنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به‌هم زدن تو را رسوا کند. قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب‌های تو باشد!“

لینک به دیدگاه

روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!

 

 

به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟

 

 

و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.

 

 

او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟

 

پاسخ دادم : بلی.

فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد.

‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.

‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!

‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.

‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟

جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.

 

‏گفت:تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی...

 

اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام

.

لینک به دیدگاه

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .

دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .

جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .

جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .

آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .

فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان .

لینک به دیدگاه

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ....

لینک به دیدگاه

چندي پيش در اتوبان تهران كرج يك راننده با يك مسافر سر تا پا سفيد پوش روبرو ميشود و پيشنهاد كرايه بالا به راننده ميدهد و جلو مينشيند و به راننده هم ميگويد هر كه را كه خواستي سوار كن در راه خدا!!!

جلوتر هم راننده به خيال اينكه امروز روز خوش شانسي است مسافر ديگري سوار ميكند و آن مسافر هم پيشنهاد كرايه بالا به راننده ميدهد.

راننده به اين ترتيب دو مسافر ديگر هم سوار ميكند و در فكرش بوده كه چه روز خوشي را سپري ميكند.

پس از مدتي از شروع حركت راننده، مسافر سفيد پوش به راننده ميگويد مي داني كه من كيستم؟ راننده ميگويد كه نه! آن مسافر ميگويد : من عزراييل هستم و آمده ام كه جانت را بگيرم ، راننده ميگويد مسخره بازي در نيار، مسافر مي گويد مسخره نميكنم اگر باور نداري از مسافران عقب بپرس

راننده با ناباوري از مسافران عقب سوال ميكند و ميگويد اين مرتيكه چي ميگه؟

مسافران ميگويند " كي را ميگي"؟ ميگه همون آقايي كه جلو نشسته!!! مسافرا ميگند كسي كه جلو نيست. مگه حالتون بده؟

راننده بيچاره از ترس ميزنه كنار و از ماشين پياده ميشه، عزرايييل و بقيه هم تا اين بيچاره از ماشين پياده ميشه ماشينو ور ميدارند و ميزنند به چاك!!!

لینک به دیدگاه

يه سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يک 20 دلاري آغاز نمود.

او از 200 نفر شرکت کننده در سمينار پرسيد :" کي اين اسکناس 20 دلاري رو دوست داره ؟"

دست ها شروع به بالا رفتن کرد .

او گفت : " من مي خوام اين 20 دلاري رو به يکي از شما بدم. اما اول بذارين يه

کاري بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد.

پس دوباره پرسيد : " کسي هست که هنوز اين اسکناس رو بخواد ؟ "

باز دست ها بالا رفت .

او اينگونه ادامه داد :" خب ، اگر من اينکار رو با اسکناس بکنم چي ؟ "

و بعد اسکناس رو به زمين انداخت و با کفش خود شروع به ماليدن آن به کف اتاق

کرد.

سپس آنرا که کثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت :" هنوز کسي هست که اين 20 دلاري رو بخواد ؟ "

اما هنوز دست ها در هوا بود.

سخنران گفت :" دوستان من ، همگي شما يک درس با ارزش فرا گرفتيد. شما بي توجه به اينکه من چه بلايي سر اين اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيزاز ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار مي ارزيد . "

خيلي از اوقات در زندگيمون ، ما بوسيله تصميم هايي که مي گيريم و وقايعي که

واسه مون پيش مياد ، پرتاب ، مچاله و به زمين ماليده مي شيم . در اين جور مواقع

احساس مي کنيم که ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست که چه اتفاقي

افتاده يا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيد :

تميز يا کثيف ، مچاله يا صاف ، باز هم شما از نظر اونايي که دوستتون دارن ارزش

فوق العاده زيادي دارين .

" ارزش زندگي ما بر اساس اون چيزي که هستيم تعيين مي شه ."

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

پسرك سيگارش رو از توي زيرسيگاري برداشت و خاكستر بلندش رو تكاند . بعد ذل زد به من...

گفت : چي شده؟ stock_12_by_gsso_stock.jpg

گفتم : خودت بهتر ميدوني منظورم چيه

گفت : به خودت مسلط باش

گفتم : هستم

گفت : نميخواستم اينطوري بشه . خودتم ميدوني

گفتم : آره . ولي شد

لحظه اي سكوت كرد

گفت : تو تعجب نكردي . كردي؟

پيشخدمت گفت : لطفا" آرومتر صحبت كنيد

گفتم : خودت گفتي وقتي تموم شد صادقانه ميگيم تموم شد . گفتي يا نگفتي؟

گفت : البته كه گفتم

گفتم : قرار بود روي خطوط راه بريم قرار بود تا اونجا كه ممكنه روي خطوط بمونيم و اگه خواستيم از خط بيرون بريم صاف مي يايم و به هم ميگيم . قرار بود يا نبود؟

سرشو به علامت تاييد تكان داد اما به چشمانم نگاه نكرد و به فنجانش خيره بود . انگار دارد به تابلوي موناليزا نگاه ميكند آنچنان در قهوه اش خيره بود كه فكر كردم حتما" چيز جديدي در آن كشف كرده

گفتم : پس چرا وقتي گفتم كلمات و واژه ها مهم هستن گفتي شايد ؟ خودت ميدوني كه در اينجور مواقع شايدي در كار نيست . مثلا" عزيزم از اون كلمه هاست عزيزم فقط مال يه نفر ميتونه باشه و اون يه نفر براي تو فعلا" من هستم و براي من در حال حاضرتو هستي مگه اينكه بخوايم با توافق اين وضع رو تغيير بديم

پسرك سكوت كرد

گفتم : ميخواي تغييرش بدي؟

پاسخش را بزور شنيدم : نه

بلند شدم . پول ميز را گذاشتم و به چند ميز آنطرفتر خيره ماندم . دختر و پسري دستان هم را گرفته بودند و پسرك گويي دستان دختر را ميبوييد يا ميبوسيد

دستم رو گرفت و گفت : نميخوام كه بري

گفتم : من نميرم . اما تو خيلي وقته رفتي

چند لحظه بعد . او بود . من نبودمو تنها بوي ادكلن تلخ كاجم در فضاي اطراف ميز باقي مانده بود

لینک به دیدگاه

متولدین فروردین

که به جهان بیاموزید که عشق "معصومیت" است و از جهان بیاموزید که عشق "اعتماد" است.

متولدین اردیبهشت

که به جهان بیاموزید که عشق "صبر و تحمل" است و از جهان بیاموزید که عشق "بخشش و گذشت" است.

متولدین خرداد

که به جهان بیاموزید که عشق "آگاهی" است و از جهان بیاموزید که عشق "احساس" است.

متولدین تیر

که به جهان بیاموزید که عشق "فداکاری" است و از جهان بیاموزید که عشق "آزادی" است.

متولدین مرداد

که به جهان بیاموزید که عشق "شور و نشاط" است و از جهان بیاموزید که عشق "فروتنی" است.

متولدین شهریور

که به جهان بیاموزید که عشق "نیاز" است و از جهان بیاموزید که عشق "کمال" است.

متولدین مهر

که به جهان بیاموزید که عشق "زیبایی" است و از جهان بیاموزید که عشق "هماهنگی" است.

متولدین آبان

که به جهان بیاموزید که عشق "هیجان" است و از جهان بیاموزید که عشق "تسلیم شدن" است.

متولدین آذر

که به جهان بیاموزید که عشق "صمیمیت" است و از جهان بیاموزید که عشق "وفاداری" است.

متولدین دی

که به جهان بیاموزید که عشق "عقلانی" است و از جهان بیاموزید که عشق "از خود گذشتگی" است.

متولدین بهمن

که به جهان بیاموزید که عشق "اغماض" است و از جهان بیاموزید که عشق "یگانگی" است.

متولدین اسفند

که به جهان بیاموزید که عشق "رحم و شفقت" است و از جهان بیاموزید که عشق "همه چیز" است.

 

لینک به دیدگاه

. کنجکاوی را دنبال کنید

 

"من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق کنجکاوی هستم"

چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک می کنید؟

من کنجکاو هستم، مثلا برای پیدا کردن علت اینکه چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد.

به همین دلیل است که من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت کرده ام.

شما بیشتر در چه مورد کنجکاو هستید؟

پیگیری کنجکاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.

لینک به دیدگاه

پشتکار گرانبها است

"من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشکلات زمان زیادی می گذارم"

تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی که آن را برساند.

پس مانند تمبر پستی باشید و مسابقه ای که شروع کرده اید را به پایان برسانید.

با پشتکار می توانید بهتر به مقصد برسید.

لینک به دیدگاه

تمرکز بر حال

 

"مردی که بتواند در حالی که دختر زیبایی را می بوسد با ایمنی رانندگی کند، به بوسه اهمیتی را که سزاوار آن هست نمی دهد"

پدرم به من می گفت نمی توانی در یک زمان بر ۲ اسب سوار شوی.

من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی اما نه همه چیز.

یاد بگیرید که در حال باشید و تمام حواستان را بدهید به کاری که در حال حاضر انجام می دهید.

انرژی متمرکز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شکست است.

لینک به دیدگاه

تخیل قدرتمند است

"تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است"

آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می کنید؟

تخیل پیش‌درآمد تمام داشته‌های شما در آینده است.

نشانه واقعی هوش دانش نیست، تخیل است.

آیا شما هر روز ماهیچه های تخیل تان را تمرین می دهید؟

اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سکون دربیایند.

لینک به دیدگاه

اشتباه کردن

"کسی که هیچ وقت اشتباه نمی کند هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد"

هرگز از اشتباه کردن نترسید چون اشتباه شکست نیست.

اشتباهات شما را بهتر، زیرک تر و سریع تر می کنند، اگر شما از آنها استفاده مناسب کنید.

قدرتی که منجر به اشتباه می شود را کشف کنید.

من این را قبل گفته ام، و اکنون هم می گویم، اگر می خواهید به موفقیت برسید اشتباهاتی که مرتکب می شوید را ۳ برابر کنید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...