pesare shad 1097 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۸۹ چرچيل و راننده تاکسی چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم. راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" . چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم!" 4 لینک به دیدگاه
pesare shad 1097 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۸۹ افکار دیگران! مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند 5 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۸۹ استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد. 5 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۸۹ همين چند روز پيش، «يوليا واسيلياِونا » پرستار بچههايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم . به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلي اِونا»! ميدانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زباننميآوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سيروبل به شما بدهم اين طور نيست؟ - چهل روبل .. - نه من يادداشت كردهام، من هميشه به پرستار بچههايم سي روبل ميدهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد. - دو ماه و پنج روز - دقيقاً دو ماه، من يادداشت كردهام. كه ميشود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه ميدانيد يكشنبهها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون ميرفتيد. سه تعطيلي .. . . «يوليا واسيلي اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهاي لباسش بازي ميكرد ولي صدايش درنميآمد. - سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را ميگذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشيد. دوازده و هفت ميشود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصيها ؛ آهان، چهل و يك روبل، درسته؟ چشم چپ «يوليا واسيلي اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش ميلرزيد. شروع كرد به سرفه كردنهاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت. - و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .. فنجان قديميتر از اين حرفها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حسابها رسيدگي كنيم. موارد ديگر: بخاطر بيمبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بيتوجهيتان باعث شد كه كلفت خانه با كفشهاي «وانيا » فرار كند شما ميبايست چشمهايتان را خوب باز ميكرديد. براي اين كار مواجب خوبي ميگيريد. پس پنج تا ديگر كم ميكنيم. در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد... « يوليا واسيلي اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم. - امّا من يادداشت كردهام .. - خيلي خوب شما، شايد … - از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي ميماند. چشمهايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق ميدرخشيد. طفلك بيچاره ! - من فقط مقدار كمي گرفتم .. در حالي كه صدايش ميلرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر. - ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، ميكنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . يكي و يكي. - يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت . - به آهستگي گفت: متشكّرم! - جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. - پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟ - به خاطر پول. - يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه ميگذارم؟ دارم پولت را ميخورم؟ تنها چيزي ميتواني بگويي اين است كه متشكّرم؟ - در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند. - آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه ميزدم، يك حقهي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل ميدهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده. ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟ ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟ لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است. بخاطر بازي بيرحمانهاي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم. براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم! پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت ميشود زورگو بود. 4 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۸۹ روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست 1 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۸۹ داستاني در مورد اولين ديدار «امت فاکس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، از رستوران سلف سرويس؛ هنگامي که براي نخستين بار به آمريکا رفت.وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست.با اين نيت که از او پذيرايي شود.اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟»مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است.» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد!» امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعيتها،شاديها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد؟که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است،سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم. 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۸۹ نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است! 2 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ شقایق (یاشار) خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستانی بود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم: - پلاک 21 ؟! سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت. چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود. شقایق (یاشار) خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستانی بود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است. آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت: - شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است... خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم: - سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟! اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم. بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم... بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند. روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت: - شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند. به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم. می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ... حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد: - رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم... چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است... روز آخر به من گفت: - نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم. 2 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ موازي پسرك پريد لبهی جوی آب و سعي كرد تعادلش را حفظ كند و شروع كرد به راهرفتن. دخترك اما لبهی ديگر جوی آب را انتخاب كرد؛ دوست نداشت پشت سر پسر باشد. فكر كرد اينجوری هميشه كنار هم هستند. سرش را كه بلند كرد، انتهاي جوی آب در آن خيابان طويل درست پيدا نبود اما، يك چيز كاملاً مشخص بود؛ آنها موازی همديگر می رفتند، با فاصله يك جوی آب از هم. رسيدنی در كار نبود، حتی تا قيامت! 2 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما دریغ از این که چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه راهب رساند. قصه خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد. راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟ راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد . از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد. صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود. زن، هاج و واج نگاهی کرد . در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز !! “ 2 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ توماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت. او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود." پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند. هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي. " زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ." 1 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ در مطب دکتر به شدت بصدا در آمد . دکتر گفت : در را شکستی ! بیا تو . در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم . دختر گفت ولی دکتر من نمی توانم اگر شما نیایید او میمیرد و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا علائم بهبود در او دیده شود . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر بخاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما" میمردی ! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! فرشته ای کوچک و زیبا 1 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ به شيوانا خبر دادند که يکي از شاگردان قديمي اش در شهري دور از طريق معرفت دور شده و راه ولگردي را پيشه کرده است. شيوانا چندين هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قديمي رسيد. بدون اينکه استراحتي کند مستقيماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در يک محل نامناسب يافت. مقابش ايستاد؛ سري تکان داد و از او پرسيد: تو اينجا چه ميکني دوست قديمي؟ !! شاگرد لبخند تلخي زد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت: من لياقت درسهاي شما را نداشتم استاد! حق من خيلي بدتر از اينهاست! شما اين همه راه آمده ايد تا به من چه بگوييد؟ شيوانا تبسمي کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو ميدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم. شاگردِ مأيوس و نااميد، نگاهش را به چشمان شيوانا دوخت و پرسيد: يعني اين همه راه را به خاطر من آمده ايد؟ !! شيوانا با اطمينان گفت: البته! لياقت تو خيلي بيشتر از اينهاست . درس امروز اين است : هرگز با خودت قهر مکن . هرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قهر کني. و هرگز اجازه مده ديگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کني. به محض اينکه خودت با خودت قهر کني ديگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بي اعتنا ميشوي و هر نوع بيحرمتي به جسم و روح خودت را ميپذيري . هميشه با خودت آشتي باش و هميشه براي جبران خطاها به خودت فرصت بده . تکرار ميکنم: خودت آخرين نفري باش که در اين دنيا با خودت قهر ميکني ... درس امروز من همين است . شيوانا پيشاني شاگردش را بوسيد و بلافاصله بدون اينکه استراحتي کند به سمت دهکده اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قديمي اش وارد مدرسه شده و سراغش را ميگيرد. شيوانا به استقبالش رفت و او را ديد که سالم و سرحال در لباسي تميز و مرتب مقابلش ايستاده است . شيوانا تبسمي کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت : اکنون که با خودت آشتي کرده اي ياد بگير که از خودت طرفداري کني . به هيچکس اجازه نده تو را با يادآوري گذشته ات وادار به سرافکندگي کند . هميشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن . هرگز مگذار ديگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توهين کنند. خودت اولين نفري باش که در اين دنيا از حيثيت خودت دفاع ميکني. درس امروزت همين است ! گرچه گذر زمان فرصت عشق ورزيدن را دريغ نميکند؛ اما مرگ را استثنايي نيست. 1 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش " پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . " پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست . شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند. 4 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۸۹ یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.» و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.» 4 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۸۹ دو طفل شاه در بالکن قصر ایستاد و مردمی که در باغ قصر جمع شده بودند را صدا زد و گفت: به شما مژده می دهم و به شرزمینم تبریک می گویم زیرا ملک برای من و برای شما پسری به دنیا آورد تا به او افتخار کنید زیرا سلطنت و عظمت نیاکانم را به ارث خواهد برد. پس اینک شادی کنید و جشن بگیرید! مردم فریاد زدند و هلهله شان در فضا طنین انداز شد و برای نوزاد تازه از راه رسیده سرود خواندند و جام های شادی را نوشیدند. آنان شاه را تمجید می کردن و خو را حقیر می نموند و می خنیند در حالی که فرشتگان بر حالشان می گریستند. در همان موقع زنی بیمار ر خانه ای محقّر راز کشیده بود و نوزادش را در سینه ی تب آلودش می فشرد. زن در فقر بسر می برد و بی شک فقر یک نگون بختی بشمار می رو. انسانها او را رها کردند و ستم شاه قدرتمند، شوهر ناتوانش را به قتل رساند. ر آن شب فرشتگان برای آن زن نوزی فرستاند تا مانع از ادامه ی حیات و کار و تلاس و به دست آوردن روزی شود! زن به سوی نوزادس چشم دوخت و گریه ی تلخی کرد آنگاه با صدایی دلخراش گفت: ای جگر گوشه ی من! چرا عالم ارواح را رها کردی و به اینجا آمدی؟؟ چرا به من رحم نکردی و چرا فرشتگان و آسمان بی کران را ترک نمودی و به این دنیای تنگ و پر از سختی و خواری آمدی؟ ای فرزند تنهاییم! چیزی جز اشک برای تو ندارم. آیا می توانی با آن تغذیه کنی؟ جانوران از گیاهان تغذیه می کنند و لانه های امنی دارند و جوجه ها دانه می خورند و در میان شاخه ها می خوابند. اما تو چیزی جز آه و ناتوانی من نداری! زن اینرا گفت و کودکس را برای دومین بار در سینه اش فشرد. گویی می خواست با او یکی شود شپش چشمهایش را به سوی بالا برد و فریاد زد و گفت: پروردگارا! به ما رحم کن! و چون ابرها در برابر صورت ماه پراکنده شدند، پرتو لطیف ماه از پنجره ی آن خانه ی محقّر داخل شد و بر روی دو جسد تابید! 1 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۸۹ شاهزاده ی خیال به ویرانه های باستانی « تَدمُر» رسیدم و از فرط خستگی بر روی علفهایی که در میان ستونهای تاریخ روئیده اند نشستم و دربارهی صاحبان و قدرتمندان این آثار اندیشیدم.و چون شب فرا رسید و مخلوقات جامه ی آرامش بر تن کردند بوی خوشی به مشامم رسید و دستهای پنهانی را احساس کرم که عقلم را لمس می نمایند لذا پلک هایم سنگین شدند و خویش را ر بوستانی بی نظیر یافتم و با حوریانی زیبارو که بر چنگ می نواختند روبرو شم.ناگهان ساهزادهی خیال با چهره ای تابان از لابه لای شاخه های شکوفه ار ظاهر شد و آرام به سوی بارگاهش رفت و بر تخت نشست. کبوتران سفی به شکل هلال کنار پایش نشستند آنگاه با یک اشاره همه ی دوشیزگان از رقص و آواز دست کشیدند و سکوت حکمفرما گردید. ساهزاده رو به من کرد و گفت: ای انسان زاده! من تو را به اینجا فراخواندم. من فرشته ی خیال و مالکِ جنگل رویاها هستم پس خوب به سخنانم گوش فراده و پندهایم را به گوش انسانها برسان! به آنان بگو که شهر رویاها یک جشن بزرگی است که دربان آن یو غول پیکری است و کسی بدون جامه ی مخصوص جشن اجازه ی ورود ندارد. به آنان بگو که بهشت خیال توسط فرشتگان عشق نگهبانی می شود و کسی نمی تواند وارد آن شود مگر اینکه نشان عشق بر پیشانی داشته باشد. اینجا باغ تصورات است. رودهایش همچون شراب گوارا و پرنه هایش مانن فرشتگان پرواز می کنند و خوشبوترین گلها را دارد که کسی آنها را زیر پا له نمی کند جز فرزند رویاها. به انسانها بگو من جام شادی را به آنان بخشیده بودم اما با جهلشان جام را واژگون ساختند لذا فرشته ی تاریکی به آنان شراب اندوه داد و همگی نوشیدند و مست شدند اشیعیای نبی حکمت را با تارهای عشق گره زد و یوحنّا خوابش را با زبانم نقل کرد و اگر راهنمایی من نبو انته نمی توانست از دست ارواح بگذرد. سرزمین اندیشه بالاتر و فراتر از عالم مادّی است و تنها ابرهای شای ر آسمانش دیده می شدو.خیالات، تصاویری هستند که در آسمان فرشتگان پدید می آیند و در آینه ی منعکس می شوند. ناگهان شاهزاده ی خیال با قدرت افسونش مرا به سوی خود جذب نمود و لبهایم را بوسید و گفت: و نیز بگو، آنکه زنگی اش را با خیال سپری نکند برده ی زندگی می شود. سرود فرشتگان دوباره طنین انداز شد و دود مجمرها آنقر متصاعد گشت که دیگر نتوانستم جلویم را ببینم. آنگاه خویشتن را دوباره در میان ویرانه های غم آلود یافتم در حالی که سپیده دم لبخند می زد و این کلمات را تکرار نمودم: « آنکه زنگی اش را با خیال سپری نکند برده ی زندگی می شود! ». 1 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۸۹ دهان او همچون اناربود دهان او همچون انار بود و سایه ی چشمانش، ژرف... بسان مردی که نیروی خود را می شناسد، لطیف بود. پادشاهان زمین را در خواب هایم دیده ام که برای ادای احترام در برابر او ایستاده اند. دوست دارم صورتش را توصیف کنم اما نمی دانم چگونه؟ او همچون شبی بود به دور از تاریکی و مانند روزی که غوغای رود را نمی شناسد. صورتش اندوهگین بود اما سرشار از شور و شعف... به خوبی به یاد دارم چگونه یک بار دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و انگشت هایش همچون شاخه های نازک نمایان شدند. و به خوبی به یاد دارم چگونه آب را با گام هایش می سنجید. او راه نمی رفت بلکه خود، راه بود که بر جاده قدم می گذاشت. همچون ابری بر روی زمین؛ فرود می آمد تا زمین را زنده کند. و چون در برابرش ایستادم و با او سخن گفتم، صورت مردانه اش چشم هر بیننده ای را سرشار می کرد. و به من گفت: میریام! از من چه می خواهی؟ پاسخش را ندادم اما بال هایم راز مرا در بر گرفت و گرما در جسمم به جریان افتاد. و چون نتوانستم نور او را تحمّل کنم، رهایش کردم و به راه خود رفتم اما شرم از من جدا شد و چیزی جز زندگی برایم باقی نماند. آرزو کردم تنما باشم تا انگشت هایش بر تار دلم بنوازد. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده