رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

حکایت (تبلیغ نازیبای دین)

 

فردی با صوت نازیبا، مشغول تلاوت قرآن بود. صاحب دلی بر او گذشت و گفت: ماهیانه چه مبلغی برای تلاوت قرآن دریافت می کنی؟ قاری قرآن گفت: مبلغی در قبال تلاوت قرآن دریافت نمی کنم. فرد صاحب دل دوباره پرسید: پس چرا به خود زحمت تلاوت را می دهی؟ تلاوت کننده قرآن گفت: برای رضای خدا می خوانم. فرد صاحب دل گفت: رضای خدا در این است که بدین شیوه قرآن را تلاوت نکنی.

سعدی در این حکایت و در چندین حکایت دیگر در کتاب ارزشمند گلستان به این مهم پرداخته است و بر این باور است که اگر قرار است سمبل یا نمادی از دین (تلاوت قرآن، اذان، موعظه و...) به جامعه عرضه شود، باید زیبا و دلپذیر ارائه گردد که سبب رونق بازار مسلمانی شود، نه سبب رکود آن. به همین سبب در این حکایت از صوت نازیبای قاری قرآن انتقاد می کند و می گوید:

گر تو قرآن برین نمط خوانی ببری رونق مسلمانی

جالب اینکه مولانا هم در مثنوی به نوعی دیگر، از نازیبا معرفی کردن دین انتقاد می کند و در حکایتی نغز از مؤذن بدصدایی در آبادی سخن به میان آورده است که نیمی از مردمان آن مسلمان و نیم دیگر کافر بودند و او همچنان اذان می گوید و به اعتراض مسلمانان توجهی نمی کند. تا اینکه صدای ناهنجار او سبب می شود، دختر کافری که قصد داشت مسلمان شود، تصمیم خود را رها کند. پدر دختر که نمی خواست او مسلمان شود، با خشنودی از این واقعه شوم برای تشکر از مؤذن بدصدا، هدیه هایی به ارمغان برای او می آورد و می گوید:

آنچه کردی با من از احسان و بر بنده تو گشته ام من مستمر

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 318
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دست از طلب ندارم تا كام من بر آيد

يا تن رسد به جانان، يا جان ز تن بر آيد

بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر

كز آتش درونم دود از كفن بر آيد

بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران

بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن بر آيد

جان بر لب است و حسرت در دل كه از لبانش

نگرفته هيچ كامي، جان از بدن بر آيد

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود كام تنگدستان كي زان دهن بر آيد

گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان

هر جا كه نام حافظ در انجمن بر آيد **

لینک به دیدگاه

به نظرشما مفيدترين نوشيدني جهان چيست؟

چاي, چاي سبز, آب معدني, قهوه نسكافه, كاپوچينو, كافه ميكس يا...

 

 

 

هيچكدام از نوشيدني ها جواب صحيح نيست, اگر كنجكاو شده ايد و مي خواهيد بدانيد جواب اين معماچيست، پس متن زير رابه دقت بخوانيد :

 

طي تحقيقات پروفسور برديشيف روسي راز طول عمر رهبران اتحادجماهيرشوروي سابق, هند و كره شمالي نوشيدن اين آب مي باشد. اين پروفسور روسي كه 82 سال سن دارد در خصوص چگونگي تهيه اين آب دستور زير را ارائه داده است :

 

آب معمولي شير را منجمد وسپس آن را از يخچال خارج كرده و اجازه دهيد تا دوباره ذوب شود به اندازه اي كه درون ظرف فقط قطعه يخي به حجم يك تخم مرغ باقي بماند. اين قطعه يخ تمام ناخالصي هاي آب را ازجمله موادي كه سلول هاي بدن را از بين مي برد, به خود جذب مي كند. با خارج كردن اين قطعه يخ يك ليوان آب سبك به دست مي آيد كه مفيدترين نوشيدني دنيا است و همچنين در طولاني كردن عمر انسان نيز موثراست

لینک به دیدگاه

re: حکایت

پادشاهی به دیوانه ای رسید که سگی در کنار خود بسته بود و به او گفت: ای آزاد از قید تعقل، سگت خوبتر است یا خودت؟

دیوانه گفت: تصدقت گردم! این سگ هرگز از فرمان این گدا سر بر نتابد.

پس من و تو اگر خدا را فرمان بریم، هر دو از سگ بهتریم ور نه سگ از ما بهتر است.

لینک به دیدگاه

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

 

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

لینک به دیدگاه

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...

 

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

 

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»

لینک به دیدگاه

يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد.

نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: - خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟ ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت: چه آرزويى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: - پروردگارا از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد كه:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟صدايي از جانب باريتعالى آمد كه: اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو بانده باشد يا چهار بانده ؟؟!!
icon_pf%20%2820%29.gif

 

لینک به دیدگاه

داستانهای مینی مالیستی

امید

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خيره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد.

فرشتگان پرسيدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او اميد به بخشش داشت..

عاشق

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند .

زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمي خوام

عملیات

پنج بار دیگه نقشه رو مرور کرد.منتظر فرصت مناسب بود.دیگه موقع عملی کردنش بود.حرکت کرد و آروم آروم از بین چندتا مانع رد شد.کسی نبود بلاخره رسید.تا دستش رو دراز کرد....اون سیب زمینی ها مال شامه، ناخنک نزن بچه.عملیات لو رفته بود.

بیمه ی عمر

پسر جلوی باجه بانک می ایسته، پدر دستی روی شونه اش میکشه و با لبخند نگاهش میکنه.با بیمه ی عمر سینا، آینده فرزندانتان را تضمین کنید. پسرم نگاهش رو از تلویزیون به سمت من میدوزه ولی هیچ نمیگه.

به دخترم که سرش رو روی شونه های پدر معلولش گذاشته، نگاه میکنم ولی هیچ نمیگم.توی خیابون اطرافم رو با خجالت نگاه میکنم، کسی دور و برم نیست.پنجاه تومانی رو داخل صندوق صدقات میندازم و خیالم راحت میشه ؟!

بچه هام رو بیمه ی عمر کردم..

یاد دوران

چارده سال است که میخندی در این قاب ..هنوز جوان مانده ای .. !چارده سال است که می گریم بر این قاب ..چه قدر پیر شده ام . . . !

دوران کودکی

دوچرخم رو در زیرزمین قایم کردم تا هیچکی نتونه اونو بدزده مداد رنگیم رو در جامدادی گذاشتم که گم نشه

لباسم رو در گنجه گذاشتم و درش رو قفل کردم که دست کسی به اونا نرسه توپم رو تو کیسه توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکی اون رو بر نداره سالها و سالها از اونا مواظبت کردم ولی نمیدونم چه وقت , کی , از کجا اومد و روزای کودکیم رو برد .

خجالت

میخوام ببرمت آسایشگاه، جاییکه پیرپاتالای همسن و سال خودت هستن همشون مثل خودت دندون شیری هاشون افتاده.منم دیگه مجبور نیستم عذاب دیدن صورت چروکیده ات رو تحمل کنم.اما من هروقت تو رو نگاه کردم، لحظه ی تولدت رو به یاد آوردم و از داشتنت به خودم بالیدم. نبینمت دلم میگیره..

خیانت

دیدم، فهمیدم، سرم گیج رفت اما ایستادم.دید، فهمید، ترسید. جلو رفتم: گل من، باغچه ی نو مبارک

لینک به دیدگاه

جک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل

 

بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک

 

آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

 

جک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»

 

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

 

جک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

 

مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

 

جک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»

 

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»

 

جک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»

 

یک ماه بعد مزرعه‌دار جک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

 

جک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.»

 

مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»

 

جک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

 

همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره‌برداری هست.

لینک به دیدگاه

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟

- خیلی خوب بود پدر.

- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟

- بله پدر، دیدم...

- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟

- من دیدم که:ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود.ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند.ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت .

پسر سپس افزود :

متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

پدر خسته از سر کار به خانه برگشت.

 

پسر از پدر پرسید پدر میتوانم بپرسم ساعتی چند دلار حقوق میگیری . پدر با بی حوصلگی گفت به تو ربطی ندارد.

 

پس از اندک زمانی پسر بار دیگر این سوال را از پدر پرسید و پدر با عصبانت پسر کوچکش را دعوا کرد ولی پسر باز با خواهش از پدرش خواست تا بداند دستمزد پدرش ساعتی چند است و پدر ناگزید پاسخ داد ساعتی ۲۰ دلار.

 

پسر از پدر پرسید می توانی ۱۰ دلار به من بدهی نیاز دارم. و پدر شاکی از اینکه تمام پافشاری های پسر از سوالش فقط برای گرفتن پول بود... با فریاد به پسرش گفت بر و به اطاقت تا دیگر نبینمت.

 

پسر با حالی دگرگون راهی اطاقش شد .

 

پس از مدت زمانی پدر از کارش پشیمان شد و برای دلجویی از پسرش راهی اطاق پسر شد . درب اطاق را که باز کرد دید پسرش دستپاچه مشغول جمع کردن پولش است.

 

پدر با خشم از پسر پرسید. این پول ها چیست؟

 

پسر گفت پول های توجیبیم است.

 

پدر سوال کرد چقدر است؟ پسر جواب ۱۰ دلار .

 

و پدر متعجت از پسر پرسید ! تو که خودت ۱۰ دلار داشتی برای چه ۱۰ دلار دیگر از من میخواستی؟

 

پسر در پاسخ به پدرش گفت. برای آنکه ۱۰ دلار کم دارم تا بشود ۲۰ دلار و به تو بدهم تا فردا یک ساعت زودتر به خانه بیایی ....

لینک به دیدگاه

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

لینک به دیدگاه

دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمي خوام

لینک به دیدگاه

هوا بدجوری طوفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی به هم مچاله شده بودند . هر دو لباسهای کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه میلرزیدند

پسرک پرسید ببخشید خانم ! شما کاغذ باطله دارید؟

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمیزد و نمیتوانستم به انها کمک کنم. خواستم یک جوری از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهای کوچک انها افتاد که توی دمپایی های کهنه کوچکشان قرمز شده بود . گفتم بیایید تو برایتان یک فنجان شیر کاکائوی گرم درست کنم .

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند . بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمی نان و مربا به آنها دادم و مشغول کارم شدم . زیر چشمی دیدم که دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد . بعد پرسید : ببخشید شما پولدارین؟ نگاهی به روکش نخنمای مبلها انداختم و گفتم : من ، اوه . . . نه .

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی گذاشت و گفت : آخه رنگ فنجونتون با نعلبکی به هم میخوره .

آنها در حالی که بسته های کاغذ را جلوی صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند رفتند .فنجانهای سفالی آبی رنگ را برداشتم و برای اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم . بعد سیب زمینی ها را داخل آبگوشت انداختم و هم زدم.

سیب زمینی ، آبگوشت ، سقفی بالای سرم ، همسرم ، یک شغل خوب و دائمی ، همه اینها به هم میآمدند .

صندلی ها را از جلوی بخاری برداشتم و اتاق نشیمن را مرتب کردم .

لکه های کوچک دمپایی را از کنار بخاری پاک نکردم . میخواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندی هستم

لینک به دیدگاه

مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم . او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.

زن نیز قول داد که چنین کند.

وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.

دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟

زن گفت : من یک مسیحی مقید و متعهد ام و نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند .

لینک به دیدگاه

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند .

امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟

سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا

تيبريوس آنها را با خشم از خود راند. سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند:قيمت همان صد سكه است!

تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟

سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است

تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند.

مرشد مي گويد:قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم.

پائولو کوئلیو

لینک به دیدگاه

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید :

- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :

- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .

می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .

اسم این دست خداست .

او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .

پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .

بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .

پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .

بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

لینک به دیدگاه

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. ...

 

اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.

 

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

 

آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود

لینک به دیدگاه

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.

شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد.

شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

 

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.

او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

 

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

 

عارف پاسخ داد : " نه "

و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

 

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.

با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

 

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "

برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.

شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

 

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند

لینک به دیدگاه

مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" آمد و شروع كرد به بدگویی از صوفیان.

ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟

مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ كس حاضر نشد بیشتر از یك سكه نقره برای آن بپردازد.

مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف كرد.

ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.

در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سكه طلا می خریدند!

مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.

پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.

قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!

هرگز ناآگاهانه قضاوت نكنیم، چراکه قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...