arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ عالم دنیاطلب حکایت آورده اند که: حاتم اَصَمَّ به رِی رسید و سیصد و هشت مُرید با او بودند و به عزم حج بیرون آمده بود. بازرگانی ایشان را مهمانی کرد و شب پیش او گذاشتند. بامداد حاتم را گفتند: «هیچ کار داری؟ چه، ما را فقیهی رنجور است؛ به عیادت او می رویم.» حاتم گفت:«اگر شما را فقیهی رنجور است، عیادت مریض فضیلت بسیار دارد و نظر کردن به فقیه عبادت است، من نیز با شما بیایم.» بازرگان گفت: «روا باشد.» و آن فقیه، قاضیِ ری بود؛ محمّد بن مقاتِل. چون به درِ خانه مقاتل رسیدند، حاتم نظر کرد. درگاهی به غایْت بلند دید آراسته. دستوری خواستند. اجازتِ بار آمد. حاتم درِ سرا آن چنان عالی دید و آرایشی عظیم کرده و حُجّاب و اَعوان و پرده داران و پرده های گوناگون، به غایت متفکّر شد. چون نزدیکِ ابنِ مقاتل آمدند، فرش های گرانمایه و طرح های نفیس، و او خفته و غلامی بر بالینش ایستاده؛ مِرْوَحة در دستْ مگس می رانْد. بازرگان بنشست و می پرسید و حاتم بایستاد. ابن مقاتل اشارت کرد که «بنشین»، ننشست. گفت:«حاجتی داری؟» گفت:«آری.» قاضی گفت: «بگو!» حاتم گفت:«راست بنشین تا بپرسم!» ابن مقاتل به غلامان اشارت کرد که او را بنشاندند. پس حاتم پرسید که: «علم از کِه به تو رسید؟» گفت: «از ثِقات.» گفت:«او از کِه روایت کرد؟» گفت:«از اصحاب رسول.» گفت:«اصحاب رسول از که روایت کردند؟» گفت:«از پیغمبر.» گفت:«پیغمبر از کجا؟» گفت:«از جبرئیل و جبرئیل از حقْ تعالی.» حاتم گفت:«در آنچه جبرئیل از حق تعالی به پیغمبر رسانید و پیغمبر به اصحاب و اصحاب به ثِقات و ثقات به تو، هیچ شنیدی که هر که در سرای خویش امیر باشد و خُدّام و حُجّاب و اَعوان و غِلْمان بیش دارد، او را منزلت پیش حق تعالی بیش باشد؟» گفت:«نه.» حاتم گفت: «پس چون شنیدی؟» گفت: «چنان شنیدم که هر که در دنیا زاهد باشد و به آخرت راغب و مسکینان را دوست دارد و چیزی به آخرت فرستد، او را نزد حق تعالی منزلت بیش باشد.» حاتم گفت:«پس تو به کِه اقتدا کرده ای؟ به پیغمبر و اصحاب و صالحان یا به فرعون و نمرود و امثال ایشان، یا به عُلَماءِ السّوءِ؟ امثال شما جاهلان را طالبانِ دنیا ببینند، گویند عالِم بدین صفت است، من از او چرا بَتَر نباشم؟» این بگفت و بیرون آمد. او را گفتند که این حاتمِ اصمّ است. ابن مقاتل را مرض زیادت گشت. بعد از آن چون این حکایت مشهور شد، مردم حاتم را گفتند در قزوین عالِمی است و او را مال بیش از این است و مرادشان طنافسی بود. حاتم قاصد به قزوین رفت، و نزدیک طنافسی آمد و گفت: «مردی اَعْجمی ام و خواهم که مُبْتَداءِ دین و مفتاح نماز مرا تعلیم کنی و بیاموزانی که وضو چگونه کنم؟» طنافسی گفت: «نَعَمَ و کرامةً.» و غلام را گفت: «آب بیار!» غلام ظرفی آب بیاورد. پس حاتم گفت: «گوش دار تا وضو سازم، هر چه خطا باشد مرا بگوی!» طنافسی بنشست. حاتم هر عضوی را سه بار می شست و ذراع را چهار نوبت بشست. طنافسی گفت: «یا هذا! اَسْرفْتَ؛ وای! اسراف کردی!» حاتم گفت: «سُبْحانَ اللّه ! من در کفی آب اسراف کردم و تو در جمع این همه مال اسراف نکردی!» طنافسی بدانست که او را مقصود چه بود از این سخن! دل تنگ شد و چهل روز در خانه رفت و بیرون نیامد. واللّه اَعلم. لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ آیت الله شیخ محمد حسین اصفهانی(كمپانی) متولد 1296 باری «الحَمدُ للهِ عَلی کُلِّ حالٍ» 1 از «ذِکر» سوال شده بود، گرچه زیاد است ولی مناسب حال و مقام که در قرآن، منصوص و در کلمات معصومین مأثور است، ذکر یونسیه: (لا إلهَ إلاّ اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین) 2 است که نتیجه آن در خود قرآن منصوص است: (وَ نَجَّینَاهُ مِنَ الغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنجِی المُومِنین). 3 و چون غم سالک، خلاصی از سِجن(زندان) طبیعت است؛ باید این مقصد بزرگ منظور بوده باشد، که نتیجه نجات از سِجن طبیعت، ارتقا به عالم قُدس است. و بدیهی است که این قِسم از نتایج، تابع لقلقه لسان 4 نیست، توجه مخصوص به مذکور(آنچه گفته میشود) لازم دارد و فنا در مذکور، نتیجه نجات از سِجن طبیعت و ملازم با «بقاء بالله» است و مشایخ میفرمودند که اقلاً چهارصد مرتبه ذاکر در سجده باشد- که اشرف حالات عبودیّت است- خیلی خوب است، خرده خرده باید زیاد شود. شاید بعضی که میشناسید، دو ساعت یا زیادتر این سجده را ادامه دادهاند. بهترین اوقات، وقت سحر یا بعد از نماز عشا که وقت انحدار (پایین رفتن) 5 غذا است که نه معده پر و نه چندان خالی و ضعیف است. و البته توجه به مذکور عَلَی الاتّصال لازم است، تا غلبه حال دست دهد، و روزنه به عالم ملکوت باز شود و نفس مجرد مشهود گردد: «مَن عَرَفَ نَفسَهُ، فَقَد عَرَفَ اللهَ». و آنچه مشایخ طریقتی در ذکر قلبی اصرار دارند، برای همین است که در ذکر لفظی توجه تامّ، غالباً دیر دست میدهد، ولی نقش در قلب بیتوجه، یک مرتبه آن متصور نیست. پس اگر مستدام شود، البته زودتر غلبه حال رخ میدهد، و این مطلبی که عرض شد، فقط برای سرّ توجه تام بود، نه آنکه غرض ترجیح ذکر قلبی است؛ بلکه همین ذکر لفظی که موافق شرع است، و همچنین، نماز و دعا و زیارت هر کدام که با توجه باشد موثّر است. دیگر آنکه؛ هر کس خود خواه است، باید همیشه حاضر معالله باشد و لسان او از ذکر او، و قلب او از یاد او خالی نباشد و لو در بیتالخِلاء (دستشویی)؛ کما اینکه از دستورشارع و اذکاری که در بیتالتّخلیه وارد شده، انسان میفهمد اهمیت یاد حق و ذکر او را. پینوشتها: 1- خدا را همیشه و در همه حال سپاس. 2- معبودی جز تو نیست، منزّهی تو، راستی که من از ستمکاران بودهام. سوره انبیاء: آیه 87 3- و او را از اندوه رهانیدیم و مومنان را [نیز] چنین نجات میدهیم. سوره انبیاء: آیه 88 4- اذکار «مغز» ادعیهاند همانگونه که «دعا» را شرایطی است اذکار را نیز آدابی میباشد که بدون آنها اجابتی در پی نخواهند داشت. چنانچه معصوم میفرماید «احفظ آداب الدعاء فان لم تأت بشرط الدعاء فلا تنتظر الاجابه» یعنی آداب دعا را محافظت کن و الا منتظر اجابت دعا نباش. ابتدائیترین شرط دعا به ویژه اذکار، عرفانی، شناخت مذکور و مدعوّ است، بهقدر معرفت مذکور به ذاکر توجه شود. آنکه قلبش را غفلتها و نسیانها محاصر کردهاند ذکر از بینیاش بالاتر نخواهد رفت ؛ قلب پاک و زبان صدق را پاسخ گویند «یا موسی ادعنی بالقلب النقی و اللسان الصادق» میزان الحکمة، ج3، ص255. آنکه در صدد ادای حق مدعو و مذکور نیست و آنکه از کوتاهیهایش رنج نمیبرد کی تواند سالک طریق گردد؟! 5- پایین رفتن. 6- بحارالانوار: ج2، ص31، با این تفاوت که در همه به جای لفظ «الله» واژه «ربّه» آمده است. كتاب نامههای عرفانی لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ از چهار عامل خطر بپرهیزید تا به خدا برسید یكى از پیران معرفت را پرسیدند كه: عارف را چگونه باید باشد؟ گفت: چنان باید كه از میان خویش و آن خداوند خویش چهار چیز بردارد: 1ـ یكى ابلیس را و هر چه او خواهد و خواست وى معصیت بُوَد، كه اندر وى زوال ایمان بُوَد، و اندر زوال ایمان دوزخ جاودان بود. "كَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنكَ إِنِّی أَخَافُ اللهَ رَبِّ الْعَالَمِینَ. فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِی النَّارِ خَالِدَیْنِ فِیهَا وَ ذلِكَ جَزَاؤُا الظَّالِمِینَ"؛ در مَثَل مانند شیطانند كه از انسان خواست به خدا كافر شود، پس از آن كه انسان از طاعت حق روى گرداند و از عبادت الهى برید، گفت من از تو بیزارم كه از عذاب پروردگار عالمین مىترسم . پس عاقبت شیطان و آدمى كه به خواست او كافر شد این است كه هر دو در آتش دوزخ مخلّدند و این دوزخ كیفر متجاوزان است . 2ـ و دیگر نفس و آنچه خواهد، كه نفس بدان كارى كند بد، و بدكردارى را جاى آتش بود، چنان كه گفت در قصه یوسف صدیق: "وَ مَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لاََمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ"؛ من خودستائى نكرده، نفس خویش را از عیب و تقصیر مبرا نمىدانم زیرا نفس به شدت انسان را به كارهاى زشت و ناروا مىخواند جز آن كه خدا به لطف خاص خود انسان را حفظ كند، كه خداى من بسیار آمرزنده و مهربان است . 3ـ و دیگر هواى تن را و آنچه او خواهد، و اندرین جهان هر كه به راحت بود بدان جهان رنج برد چنان كه گفت حق تعالى: "أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ"؛ اى رسول من دیدى حال آن كس كه هواى نفس خود را معبود خویش گرفت چگونه به ضلالت و گمراهى افتاد و هلاك گشت و به عذاب ابد دچار شد؟!" 4 ـ چهارم دنیا را و آنچه او خواهد دست بازدارى، كه دنیا از تو خدمت خواهد و فراموشى آخرت خواهد قوله تعالى: "فَأَمَّا مَن طَغَى. وَ آثَرَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا. فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوَى." و اما چون كسى طغیان كند دنیا را بر آخرت بخواهد، پس جهنم جایگاه اوست . پس چون بنده عارف، این چیزها را از میان برداشت و معرفت قرار گرفت، و حلاوت معرفت یافت، پس هر كه با ابلیس صحبت كند از هاویه نرهد كه با خداوند صحبت كند از این همه برهد. منبع: عرفان اسلامی، حسین انصاریان، جلد 8 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ اگر لوطیای، کو مردانگیت از نامه های آیت الله محمد بهاری متولد 1265 اگر اهل علمی، کو عملت و حلمت، کو تواضعت و تخشّعت، کو زهدت؟ و اگر کاسبی، کو امانتت، کو تَفَقُّهَت، کو تدیّنت؟ اگر متعبّدی، کو توکلّت، کو مناجات در خَلَواتت، کو بیداری شبت، کو صوم ایام صیفت[تابستان] کو گریههای اطراف لیل و نهارت؟ اگر عارفی، کو معرفتت، کو تسلیم و رضایت، کو ترک ماسِوایت؟ اگر لوطیای، کو مردانگیت، کو گذشتت، کو دستگیری از ضعفایت، اگر درویشی میگویند کلاه درویش باید مشتمل بر چهار ترک باشد، که هر ترکی کاشف باشد از ترک دیگری، اول ترک دنیا، دوم ترک عقبی، سوم ترک مولی، چهارم ترک ترک، کدام یکی از این ترکها را انجام دادهای؟ 1 پینوشت: 1- اینچنین فرمود پیر معنوی سالک سلک حقیقت مثنوی در کلاه فقر میباید سه ترک ترک دنیا ترک عقبی ترک ترک و مراد از ترک ترک، ترک اراده خود او است که آن را مقام رضا مینامند، بر این مطلب اشاره دارد حکایت حضرت امام باقرعلیهالسلام و جابر، که وقتی از او احوال پرسیدند عرض کرد. فقر را بیشتر از غنی و مرض را بیشتر از صحّت میخواهم و دوست میدارم. پس حضرت مطلبی قریب به این مضمون فرمودند: «ما اهل بیت خواهش از خود نداریم، هر چه او میخواهد ما همان را میخواهیم». و از این عبارت کتاب نفهمیدم که مراد از ترک مولا کدام است؛ زیرا که گفتهاند: «طالب الدنیا مونثّ و طالب العقبی مخنّث و طالب المولی مذکّر» و مراد از ترک ترک آن است که سالک تسلیم مولا شود یعنی اول ترک دنیا کند و بعد ترک عقبی و سپس ترک اراده خود نماید و خود را بشراشره تسلیم مولا کند و اراده خود را ترک گوید. امّا مقصود از ترک مولا را به هیچ وجه ملتفت نشدم و تا امروز هم ندیدهام که کسی زائد بر سه ترک گفته باشد. (حاشیه شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی) از نامه های آیت الله محمد بهاری متولد 1265 اگر اهل علمی، کو عملت و حلمت، کو تواضعت و تخشّعت، کو زهدت؟ و اگر کاسبی، کو امانتت، کو تَفَقُّهَت، کو تدیّنت؟ اگر متعبّدی، کو توکلّت، کو مناجات در خَلَواتت، کو بیداری شبت، کو صوم ایام صیفت[تابستان] کو گریههای اطراف لیل و نهارت؟ اگر عارفی، کو معرفتت، کو تسلیم و رضایت، کو ترک ماسِوایت؟ اگر لوطیای، کو مردانگیت، کو گذشتت، کو دستگیری از ضعفایت، اگر درویشی میگویند کلاه درویش باید مشتمل بر چهار ترک باشد، که هر ترکی کاشف باشد از ترک دیگری، اول ترک دنیا، دوم ترک عقبی، سوم ترک مولی، چهارم ترک ترک، کدام یکی از این ترکها را انجام دادهای؟ 1 پینوشت: 1- اینچنین فرمود پیر معنوی سالک سلک حقیقت مثنوی در کلاه فقر میباید سه ترک ترک دنیا ترک عقبی ترک ترک و مراد از ترک ترک، ترک اراده خود او است که آن را مقام رضا مینامند، بر این مطلب اشاره دارد حکایت حضرت امام باقرعلیهالسلام و جابر، که وقتی از او احوال پرسیدند عرض کرد. فقر را بیشتر از غنی و مرض را بیشتر از صحّت میخواهم و دوست میدارم. پس حضرت مطلبی قریب به این مضمون فرمودند: «ما اهل بیت خواهش از خود نداریم، هر چه او میخواهد ما همان را میخواهیم». و از این عبارت کتاب نفهمیدم که مراد از ترک مولا کدام است؛ زیرا که گفتهاند: «طالب الدنیا مونثّ و طالب العقبی مخنّث و طالب المولی مذکّر» و مراد از ترک ترک آن است که سالک تسلیم مولا شود یعنی اول ترک دنیا کند و بعد ترک عقبی و سپس ترک اراده خود نماید و خود را بشراشره تسلیم مولا کند و اراده خود را ترک گوید. امّا مقصود از ترک مولا را به هیچ وجه ملتفت نشدم و تا امروز هم ندیدهام که کسی زائد بر سه ترک گفته باشد. (حاشیه شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی) 1 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ اگر نفْس را مشغول نداری او تو را به خود مشغول میکند آیت الله حسن حسنزاده آملی حبیبم حَسَنا(ای حسن)! خردمندِ پرهیزکار از مرگ هراس ندارد، مرگ او را زیان نرساند بلکه سود دهد، گویم که نمُرد، زندهتر شد. حکیمان گفتهاند که اگر نفْس را مشغول نداری او تو را به خود مشغول میکند. و گفتند روح از پرخوردن جسم میشود و جسم از کم خوردن روح میگردد. امام صادقعلیهالسلام فرمود: در خانهای که خوانندگی (غناء) میشود از نزول بلاهای دردناک ایمن نیست و دعا مستجاب نمیشود و فرشتگان نازل نمیشوند و خدای متعال از اهل خانه اعراض نموده و روی رحمت برگردانیده است. حبیبم حسنا! دنیا به مثل زنی زیبا و آراسته است. از مکر زنان اگر آگاهی از مکر دنیا ایمن مباش. با مردم باش و بیمردم باش، نه میشود با مردم بود نه میتوان بیمردم. خدای، نور حضورت دهاد و سوز و شورت را افزون کناد. لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد ! کسى برنخاست. گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید ! لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ گویند در بنى اسرائیل ، مردى بود که مى گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى کرده ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى رسد! ؟ در همان روزها ، پیامبر قوم بنى اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت : خداوند ، مى فرماید که ما تو را عذاب هاى بسیار کرده ایم و تو خود نمى دانى ! آیا تو را از شیرینى عبادت خود ، محروم نکرده ایم ؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ایم ؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ایم ؟ عذابى بزرگتر و سهمگین تر از این مى خواهى ؟ لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ ابوسعید را گفتند : کسى را مى شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى رود. شیخ گفت : کار دشوارى نیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى نهند و راه مى روند. گفتند : فلان کس در هوا مى پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد. گفتند : فلان کس در یک لحظه ، از شهرى به شهرى مى رود. گفت : شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى رود. این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست. مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد. —————————– لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت : یا رسول الله ! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟ پیامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى. مرد حبشى از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت : یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت مى کردم ، خداوند ، مرا مى دید ؟ پیامبر (ص) فرمود : آرى ، مى دید. مرد حبشى ، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟ در دم نعره اى زد و جان بداد. لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ کسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد و گفت با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم ، چرا ما دعا مى کنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فکر شما در هشت چیز خیانت کرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود: ۱- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته. ۲- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما کجا است ؟ ۳- کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید. ۴- شما مى گوئید از مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد … ۵- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید که شما را از آن دور مى سازد … ۶- نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا نمى کنید. ۷- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید. ۸- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى که خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منکر کنید تا دعاى شما به اجابت برسد. امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت ۳۳۷) : دعا کننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است. محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى داد ؛ چنان که او را "حکیم الاولیاء" مى خواندند. در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره اى جز این ندیدند که از شهر خود ، هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ، در آن جا گرم تر است. محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى کس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا مى دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟ از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى خورد و آه مى کشید. روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى گریست و مى گفت : من این جا بى کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالماند و من هنوز جاهل. ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟ محمد ، حال خود را باز گفت. پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم تر از دوستانت شوى ؟ گفت : آرى ، مى خواهم. پس هر روز ، درسى مى گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است. لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند. من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است. رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف. 1 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ روزى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله از راهى عبور مى کرد. در راه شیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است. از او پرسید: چرا به این روز افتاده اى؟ گفت: یا رسول الله از دست امت تو رنج مى برم و در زحمت بسیار هستم . پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده اند ؟ گفت: یا رسول الله، امت شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص را ندارم .اول این که هر وقت به هم مى رسند سلام مى کنند. دوم این که با هم مصافحه – دست دادن- مى کنند. سوم آن که ، هر کارى را که مى خواهند انجام دهند «ان شاء الله» مى گویند ، چهارم از این خصلت ها آن است که استغفار از گناهان مى کنند ، پنجم این که تا نام شما را مى شنوند صلوات مى فرستند و ششم آن که ابتداى هر کارى « بسم الله الرحمن الرحیم» مى گویند. لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ آقا آرش عزیز میتونستی اینهمه تاپیک و مقاله رو کلا" تو یه تاپیک بزنی.تازه یه تاپیک برای داستانها وحکایت داریم.میتونستی اونجا بزاری.اینجوری به نظم تالار هم کمک بیشتری میکردی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد . "خداوند پژواک کردار ماست ." پائولو کوئیلو 3 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت : ‹دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود. و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.› 1 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبیدا این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟» گفت: «میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کندوعزم بالا رفتن نماید، خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!!!!!!!!!!! 1 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود، پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟ پدر گفت ، پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند ... پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت !! 1 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟ مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند 1 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ حکایت (غرور) در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا و با این حال بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق که واعظ شهر هم بود. در عوض، برادرش تاج قدی بسیار کوتاه داشت، ولی از علم بالایی بهره می برد، به گونه ای که ملقب به شیخ الاسلام بود. به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید. روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که پر از شخصیت های بزرگ بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. ازاین رو، نیم خیز شد، به سرعت نشست. وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد». نکته ه لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ حکایت (چاپلوسی) سلطان محمود را در حالت گرسنگی خوراک بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد. گفت: «بادنجان طعامی است خوش.» ندیمی به تعریف از بادنجان پرداخت. سلطان چون سیر شد، گفت: «بادنجان سخت مضر چیزی است.» ندیم باز درباره مضرات بادنجان زیاده روی کرد. سلطان گفت: «ای مردک تا این زمان به تعریف از آن می پرداختی؟» گفت: «من ندیم توأم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید بگویم که تو را خوش آید، نه بادنجان را». عبید زاکانی ادیب توانا در این حکایت طنز به زیبایی، چهره نازیبای افراد چاپلوس را می نمایاند که می کوشند با چرب زبانی، ضدارزش ها را ارزش و بدی ها را نیکی، پلیدی ها را زیبا و یا برعکس اینها نشان دهند و مردم را بفریبند. شگفتا که بیشتر افراد ضعیف و فرومایه که چیزی بارشان نیست و بر اثر روابط و زد و بندها به مقام و موقعیتی دست یافته اند، از مدح و ستایش این گونه افراد لذت می برند و بساطشان را روز به روز گسترش می دهند، ولی افراد بالیاقت و شایسته که نیازی به تعریف و تمجید بی جا نمی بینند، به شدت با آنها مقابله می کنند. امام علی علیه السلام می فرماید: «زنهار پرهیز کن از چاپلوسی و تملق که از خصلت ایمان نیست». ناگفته نماند تملق و چاپلوسی، شخصیت گوینده را تخریب و مخاطب را مغرور می سازد. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده