رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دو گدا

 

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

 

 

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

 

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

 

 

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

 

 

 

* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودی هستش

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 318
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

 

مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

 

هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

 

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

 

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

 

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

 

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:

 

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .

 

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .

 

به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

 

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

مرحوم دکتر شریعتی در مقدمه یکی از سخنرانیهایش مطلب جالبی می گوید:

 

"دموستنس " یک خطیب بزرگ و معروف یونانی است. او آدم ضعیفی بود، بچه خیلی شرمگین و صدایش بسیار نا رسا و اندامش بی قواره و فن سخن گفتن را حتی در حد یک بچه معمولی بکلی بلد نبود.

در آن دوره یونان که سوفیسم از همه قوی تر بود و سوفیست ها یعنی سخنوران بزرگ و نیرومندی که با قدرت بیان شب را روز و روز را شب نشان می دادند، بر سرنوشت جامعه و افراد حکومت می کردند.(سفسطه از همین جا می آید) .

دموستنس بچه کوچکی بود و ارثی که به او رسیده بود، مدعیان خوردند. برای این که در دادگاه وکلای مدافع مدعیان و غاصبان که از همین سوفیست ها بودند، به قدری با توانایی توانستند حق او را ضایعبکنند و غصب دیگران را حق نشان بدهند که او از این ارث بزرگ محروم شد .

این محرومیت که به وسیله قدرت سخن و منطق دچارش شده بود، در او واکنشی ایجاد کرد که اگر من می توانستم حرفم را بزنم و می توانستم استدلال مخالف را جواب بدهم، حقم این چنین تضییع نمی شد. برای همین تصمیم گرفت علی رغم ضعف بدنی و ضعف بیان و صدا و جاذبه نداشتن قیافه بر همه ضعف ها یش چیره شود و یک سخنور توانایی شود که بعد بتواند حقش را احیا کند .

برای این کار تمرین های خاصی کرد . او تنها به کوهستان می رفت و در میان سنگ ها حفره ای درست کرد به اندازه ای که خودش ایستاده بتواند در این حفره جای بگیرد . در اطراف و دیوارهای این حفره و غار تیغ ها و میخ ها و سیخ هایی به شکلی نصب کرده بود که بتواند یک فضای متناسب و محدود و مقیدی داشته باشد که وقتی در ان قرار می گیرد و تمرین سخنرانی می کند، دستش و سرش و بدنش و گردنش را نتواند بیش از آنچه لازم است، حرکت بدهد و یا حرکات اضافی و ناشیانه به اندامش بدهد.

به این شکل که وقتی سخن می گوید دستش را به همان میزانی بتواند حرکت بدهد که برای بیان آن سخن لازم است و اگر دستش را به طور انحرافی ویا اضافی حرکت داد، به یکی از این تیغ ها و یا سیخ ها بخورد و مجروحش بکند . بعد این زنندگی ها و گزندگی ها و این محدودیت های تیز و تند او را مقید به حرکات یک نواخت و هماهنگ و لازم بکند. برای این که یکی از تمرین های سخنرانی این است که اداهایی که سخنران در می آورد، متناسب و طبق یک فنی باشد.

او سال ها در آن قیدها و در میان ان سیخ ها و تیغ ها در بیابان تمرین کرد ودر آنجا که کسی هم نبود و خجالت هم نمی کشید، خطاب به یک جمعیت فرضی سخن می گفت، فریاد می کشید و عقده هایش را خالی می کرد . این تمرینات البته بعدا اورا به یک سخنور بزرگ تبدیل کرد و خطیب بزرگی شد که در تاریخ به عنوان یکی از خداوندان سخنوری شناخته می شود و حتی برای یکی از سخنرانی هایش ۷ سال تمرین و کار کرده است و خلاصه توانست حقش را اعاده نماید.

از ماجرای دموستنس می توان آموخت که انسان در اثر تمرین و ممارست می تواند بر همه مشکلات فائق اید و به آرزوهایش برسد و در واقع ترجمان این ضرب المثل است که "خواستن توانستن است".

همچنان که سارتر می گوید " اگر یک انسان فلج ؛ قهرمان رشته دو نشود خودش مقصر است "

لینک به دیدگاه

جرات تلاش كردن

23192306.jpg

 

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد .پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم، غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست .

 

 

پائولوكوئيلو

لینک به دیدگاه

آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد.

از جلسه بیرون دوید و گفت: فعلن بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم.

این کاری عجیب بود. شاید .....

پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود. او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند! لباس هایش تمامن گلی شده بود. او آن بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت.

مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟ چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟

 

او پاسخ داد: یک زندگی در خطر بود.

لینک به دیدگاه

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برٿ ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقٿ شود.

اسميت پياده شد و خودشو معرٿي کرد و گٿت من اومدم کمکتون کنم.

زن گٿت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطٿ شماست .

وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رٿتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"

و او به زن چنين گٿت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.

و روزي يکنٿر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

چند مايل جلوتر زن کاٿه کوچکي رو ديد و رٿت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست

بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.

او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد ٿهميد.

وقتي که پيشخدمت رٿت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رٿته بود ،

درحاليکه بر روي دستمال سٿره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.

وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

 

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنٿر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".

همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رٿت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن ٿکر ميکرد به شوهرش گٿت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه

لینک به دیدگاه

110889_0020_pre.preview.jpg

مردی پس از 15 سال از زندان فرار میكنه .

او مقابل خانه ای نگاه میكنه تا بتونه پول و اسلحه گیر بیاره

ولی در اونجا زن و مرد جوانی رو در رختخواب پیدا میكنه .

ابتدا مرد جوان رو به صندلی طناب پیچ میكنه

سپس خانم خوشكله رو به صندلی میبنده و نزدیك میشه و بوسه ای به گردنش میزنه و میره حمام تا دوش بگیره.

مرد جوان به همسرش میگه :

گوش كن عزیزم این مرد از لباسش معلومه كه مدت زیادی رو در زندان بسر برده و حتما اونجا هیچ زنی رو ندیده

من دیدم چطور گردن تو رو ماچ كرد اگه خواست با تو سكس داشته باشه مقاومت نكن

اونو راضی كن با اینكه میدونم برات چندش آوره !

ببین این زندانی خیلی باید خطرناك باشه و اگه عصبانی بشه جفت مون رو میكشه.

قوی باش عزیزم و بدون خیلی دوستت دارم.

همسرش پاسخ میده :

او گردن منو ماچ نكرد!

اون در گوش من گفت كه همجنس بازه و معتقده كه تو خیلی نازی و از من پرسید كه وازلین داریم و من گفتم كه در حمام میتونه پیدا كنه .

پس عزیزم قوی باش و بدون من هم خیلی دوستت دارم.

لینک به دیدگاه

 

 

بهای معجزه

 

وقتی‌ تس شنید پدر و مادرش راجع به برادر کوچکش صحبت میکنند،دختر بچه‌ای هشت ساله بود که خیلی‌ بیشتر از سنش می‌فهمید.فقط میدانست که برادرش خیلی‌ بیمار است و پولی‌ هم ندارند.چون پدرش بابت صورت حساب دکتر و خرج خانه پول نداشت،قرار بود ماه آینده به یک مجتمع آپارتمانی نقل مکان کنند.تنها راه نجات برادرش یه عمل جرّاحی پر هزینه بود و به نظر میرسید که کسی‌ نباشد که پولی‌ به آنها قرض دهد.شنید که پدر با صدای آرام و ناامید به مادر که به شدت میگریست،گفت:(( حالا فقط یک معجزه میتواند او را نجات دهد.))

تس‌به اتاق خوابش رفت و قلکی را از مخفیگاهش در کمد بیرون کشید. هر چه پول خورد بود را از آن در آورد و روی زمین ریخت،به دقت آنها را شمرد:نه یک بار ،نه دوبار بلکه سه بار. باید دقیقا میدانست که چقدر پول درد.جای برای اشتباه نبود.سکها را به دقت داخل قلکش ریخت،نقاب کلاهش را به عقب چرخاند و مخفیانه از در پشتی‌ بیرون رفت.شش بلوک را پشت سر گذشت تا به داروخانه رکسالز که تابلو ای قرمز رنگ بزرگی‌ بالای در آن نصب بود رسید.

منتظر متصدی داروخانه شد تا به او نگاه کند،اما سر او خیلی‌ شلوغ بود.تس پاهایش را تکان داد تا کفشش صدا کند.خبری نشد.سینه‌اش را با صدای بلندی صاف کرد تا توجه او را جلب کند.فایده‌ای نداشت.تا اینکه سرانجام یه سکه ۲۵سنتی از قلکش در آورد و آن را روی شیشه پیشخوان کوبید، حالا شد!

متصدی با تندی پرسید:((تو دیگه چی‌ میخواهی‌؟))

و بدون اینکه منتظر جواب سوالش شود،گفت:(( دارم با برادرم که از شیکاگو آماده حرف میزنم.بعد از سالها دیدمش.))

تس هم با همان لحن جواب داد:((خوب؛من هم می‌خواهم راجع به برادرم صحبت کنم.اون خیلی‌ بیماره،می‌خواهم براش یک معجزه بخرم.))

متصدی داروخانه گفت:((چی‌؟))

تس گفت:((اسمش اندروئه،یه چیز بعدی داره توه سرش رشد می‌کنه.بابام میگه فقط یک معجزه می‌تونه نجاتش بده.معجزه چنده؟))

متصدی داروخانه با لحن ملایمتری گفت:((دختر کوچولو،ما اینجا معجزه نمی‌‌فرو شیم.متاسفم که نمی‌‌توانم کمکت کنم.))

((ببین آقا من پولش رو دارم.اگر کمه میروم بقیه‌اش را هم می‌آورم.فقط بگو معجزه چنده؟))

بردار متصدی داروخانه که مرد شیک پوشی بود،خام شد و از دخترک پرسید:((برادرت چه جور معجزه‌ای نیاز داره؟))

تس با چشمانی اشک آلود گفت:((نمیدونم،فقط می‌دونم که خیلی‌ بیماره.مامان میگه باید عمل بشه.بابام پولش رو نداره. برای همین من هم می‌خوام کمک کرده باشم.))

آقا شیکاگویی پرسید:(( چه قدر پول داری؟))

تس با صدای که به زحمت شنیده میشد جواب داد:((یک دلار و یازده سنت.همش همینقدر دارم ولی‌ اگر بیشتر هم می‌خواهید می‌تونم بازهم بیاورم.))

مرد لبخندی زد و گفت:((عجب تصادفی!یک دلار و یازده سنت.دقیقا به اندازه پول یک معجزه برای داداش کوچولوها.))

پول دخترک را در یک دست و با دست دیگر دست او را گرفت و گفت:(( من را به خانه تان ببر. می‌خواهم برادر و پدر و مادرت رو ببینم.ببینم آیا از اون معجزه‌های که میخواهی‌ داریم.))

آن مرد خوش تیپ دکتر ارمسترانگ، متخصص جرّاحی مغز بود.عمل با موفقیت و بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای انجام شد و طولی‌ نکشید که اندرو دوباره به خانه برگشت و حالش خوب شد.

مادر دخترک آرام گفت:(( اون عمل جرّاحی واقعا یک معجزه بود.نمیدونم هزینه اش چقدر میشد؟))

تس لبخندی زد.او میدانست قیمت معجزه چقدر است....

یک دلار و یازده سنت.........

به اضافه ایمان یک کودک.

لینک به دیدگاه

" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي

 

انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرٿتند مشغول شد.

 

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت

 

دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک

 

کتابخانه مرکزي ٿلوريدا با برداشتن کتابي از قٿسه ناگهان خود را شيٿته و مسحور

 

ياٿته بود. اما نه شيٿته کلمات کتاب بلکه شيٿته يادداشت هايي با مداد که در

 

حاشيه صٿحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيٿ از ذهني هشيار و درون بين و باطني

 

ژرٿ داشت. در صٿحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي

 

نل" . با اندکي جست و جو و صرٿ وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

 

"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرٿي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري

 

با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم

 

عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرٿ به تدريج با مکاتبه و نامه

 

نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي

 

حاصلخيز ٿرو مي اٿتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

 

عکس کرد ولي با مخالٿت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"

 

قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت

 

باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" ٿرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات

 

خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو

 

مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت

 

بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7

 

چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني

 

داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي

 

زيبا کنار گوش هاي ظريٿش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس

 

سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرٿته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر

 

داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.

 

اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به

 

آهستگي گٿت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک

 

تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.

 

زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي

 

چاق بود مچ پاي نسبتا کلٿتش توي کٿش هاي بدون پاشنه جا گرٿته بودند. دختر سبز

 

پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرٿته ام از طرٿي

 

شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش ٿرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق

 

به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.

 

او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به

 

نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود

 

ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرٿي

 

من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما

 

چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي

 

توانستم هميشه به او اٿتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي

 

معرٿي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي

 

ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم

 

بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا

 

به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گٿت"

 

ٿرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

 

اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگٿت اگر

 

شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرٿ

 

خيابان منتظر شماست . او گٿت که اين ٿقط يک امتحان است!"

 

 

 

تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني

 

مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.

 

 

 

به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گٿت که چه کسي هستي؟

لینک به دیدگاه

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت: ای خردمند، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت: اگر خودت نخواهی، خیر به آن روی نمی شوی. مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود.

 

پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت. حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم. هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .

 

مرد نفسی راحت کشید و گفت: همسایه ام چنین گفت. اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .

 

پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…

 

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .

این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .

لینک به دیدگاه

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار بر او درد آمد..

یک مُـلا او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده‌ای.

یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را تقریب زد و اندازه گرفت.

 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

 

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند.

 

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت.

یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند..

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است.

 

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات بشکنه.

 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد…!!

لینک به دیدگاه

پادشاهی جایزهءبزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشانبسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

 

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگلبه هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

 

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اماسرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههایعظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفیدرا دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمیآماده است.

 

 

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، وابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

 

این تابلو هیچ با تابلو هایدیگری که برای مسابقه فرستادهبودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلونگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میانغرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

 

پادشاه درباریان راجمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعدتوضیح داد :

 

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بیکار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ماحفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

لینک به دیدگاه

i7.jpg

علاج ما، اصلاح نفس است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ما می خواهیم هر چه دلمان می خواهد بکنیم، اما دیگران حق ندارند، به ما اسائه ای بکنند؛ ما خودمان، به نزدیکانمان، دوستانمان، هر چه بکنیم، بکنیم، اما دیگران، دشمنان، حق ندارند به ما اسائه ای بکنند.

آخر ما اگر خودمان را درست بکنیم، خدا کافی است، خدا هادی است. ما خودمان را نمی خواهیم درست بکنیم، اما از کسی هم نمی خواهیم آزار ببینیم. آنهایی که طبعشان آزار است، کار خودشان را می کنند، مگر اینکه یک کافی و یک حافظ جلوگیری بکند.

ما می خواهیم اگر دلمان خواست دروغ بگوییم، اما کسی به ما حق ندارد دروغ بگوید؛ ما ایذاء بکنیم دوستان خودمان را، خوبان را، اما بدها حق ندارند به ما ایذاء بکنند.

بابا با خدا بساز، کار را درست می کند. چرا در خلوت و جلوت، دلت هر چه می خواهد می کنی؟

[ اینجا] دار امتحان است، شما در فکر این باشید که خودتان را اصلاح بکنید، ما بین خودتان و خدایتان عایقی، مانعی پیدا نشود. اگر اصلاح کردید، رفع مانع کردید بین خودتان و خدا و وسائط [ انبیاء و اوصیاء] خدا اصلاح می کند ما بین شما و خلق.

حالا که این کارها را کرده ایم، باید توبه بکنیم، باید تضرع کنیم، با آن باب عالی و باب اعلی، باید به سوی او برویم [تا] ما را نجات بدهد، اول از شر خودمان و داخله خودمان، بعدها از شر خارجیها « أعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک » این شهوات، این غضبهای بیجا، این شهوات بیجا، همه اش جنود شیاطین اند، جنود کفارند اینها، که در داخله خود آدم [هستند].

بالاخره، حالا که کار را به اینجا رساندیم، خودمان می دانیم دوایش استغفار است،[آیا استغفار] می کنیم؟

چاره ای نیست از اینکه باید به سوی خدا برویم، اگر به سوی خدا نرفتیم موانع هم اگر رفع بشود، موقتاً رفع می شود، دائماً رفع نمی شود.

تا خودمان را اصلاح نکنیم و با خدا ارتباط نداشته باشیم، با نمایندگان خدا ارتباط نداشته باشیم، کارمان درست نمی شود؛ امروز تا فردا، تا پس فردا، این که کار نشد.

تا رابطه ما با ولی امر، امام زمان صلوات الله علیه قوی نشود، آیا کار ما درست می شود بدون اصلاح نفس؟

ما از خودمان هم باید بترسیم.

بابا بترس برای دین، بترس برای خدا، افسار خودت را نده به کسی که نمی شناسی، او را معیت نکن، کاملاً دور خودت را حفظ کن.

باز هم نمی ترسیم از کسی! آیا توکل ما بر خدا زیاد است یا قوت ایمان ما زیاد است!! آری کسی نمی تواند ما را گول بزند!! بابا، از دوستان شما به شما مواصلت می کنند. نه از دشمنهای شما.

در خلوتمان با خدا، تضرعاتمان، توبه مان، نمازهایمان، عباداتمان، مخصوصاً دعای شریف « عظم البلاء و برح الخفاء » را بخوانیم؛ از خدا بخواهیم برساند صاحب کار را؛ با او باشیم. حالا اگر رساند؛رساند ! اگر نرساند، دور نرویم از کنار او، از رضای او دور نرویم. او می بیند، او می داند حرفهایی که ما به همدیگر می زنیم. او عین الله الناظره [است] و جلوتر از ماها می شنود حرف ما را؛ بلکه خودمان که حرف می زنیم این صدا از لب می آید به [طرف] گوش، فاصله ای دارد، او جلوتر از این فاصله، حرف خودمان را می شنود، از خودمان، کلام خودمان را؛ آن وقت [آیا] ما می توانیم کاری بکنیم که او نفهمد؟ می توانیم کاری بکنیم که او نداند؟

 

« والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته »

شما بزرگواران !!! چقدر آیت الله بهجت را میشناسید ؟

bahjat4.jpgbahjat5.jpg

لینک به دیدگاه

آنچه را گذشته است فراموش كن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

قبل از جواب دادن فكر كن

هیچكس را تمسخر مكن

نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

خود برای خود، زن انتخاب كن

به شرر و دشمنی كسی راضی مشو

تا حدی كه می‌توانی، از مال خود داد و دهش نما

كسی را فریب مده تا دردمندنشوی

از هركس و هرچیز مطمئن مباش

فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

سپاس دار باش تا لایق نیكی باشی

با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

راستگو باش تا استقامت داشته باشی

متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

معروف باش تا زندگانی به نیكی گذرانی

دوستدار دین باش تا پاك و راست گردی

مطابق وجدان خود رفتار كن كه بهشتی شوی

سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

روح خود را به خشم و كین آلوده مساز

هرگز ترشرو و بدخو مباش

در انجمن نزد مرد نادان منشین كه تو را نادان ندانند

اگر خواهی از كسی دشنام نشنوی كسی را دشنام مده

دورو و سخن چین مباش، نزدیك انجمن دروغگو منشین

چالاك باش تا هوشیار باشی

سحر خیز باش تا كار خود را به نیكی به انجام رسانی

اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

با هیچكس و هیچ آیینی پیمان شكنی مكن كه به تو آسیب نرسد

مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشك پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی‌ماند

لینک به دیدگاه

گدای گلاب

 

حکایت آورده اند که: گدایی به درِ دکان عطّاری رفت. دستِ آلوده پیش داشت که «گلابْ پاره ای بر دستم ریز!»

عطّار گفت: «ای جوانمرد، گلاب به زیان آید و تو را سودی نکند. مرا بخیل مپندار و دستی لایق به دست آر!»

لینک به دیدگاه

چشم جوانمردان

 

حکایت آورده اند که:

جوانمردی غریبی را مهمانی کرد. چون از طعامْ خوردن فارغ شدند، کنیزکی بیامد و آب بر دستِ ایشان می ریخت، تا دست می شستند.

آن مرد غریب گفت: «در فتوّت زشت است که زنی آب بر دست مردان ریزد.»

یکی از آن جوانمردان گفت: «چندین سال است تا در این مُقامم و هر روز به سفره این جوانمرد حاضر شده ام و هرگز ندانسته ام که زن آب بر دست من می ریزد یا مرد؟ چشم بر هم باید، تا ما را دل بدان نکشد که در حقِّ آزادْ مردی به طعن مدخل سازیم.»

لینک به دیدگاه

اَجر اخلاص

 

حکایت آورده اند که جوانمردی غلام خویش را گفت: «مروّت نیست که صدقه به کسی دهند که او را بشناسند. صد دینار بستان و به بازار بُرو، اوَّلْ درویشی را که ببینی، به وی ده!»

غلام زر برداشت و به بازار آمد. پیری را دید که حلاّقْ سرِ او می تراشید و مزدِ تراشیدن نداشت. غلام آن زر به وی داد.

پیر گفت: «به حلاّق ده! که من نیّت کرده بودم که هر چه مرا فتوح شود، به وی دهم.»

غلام حلاّق را گفت: «زر بستان!»

حلاّق گفت: «من نیّت کرده بودم که سرِ او برای خدا بتراشم. اجر خود با خدای تعالی به صد دینار نمی فروشم.»

و هر دو نستدند. غلام بازگشت و زر باز آورد.

لینک به دیدگاه

مِهر مردان

 

حکایت آورده اند که:

جوانمردی سرایی را به دروازه هزار درهم بخرید. چون به خانه آمد، شبانگاه گریه عظیم شنید.

غلام را گفت: «ببین تا کیست که می گرید و چرا می گرید؟»

غلام بیامد و تفحّص کرد. اصحابِ خانه بودند که آن خانه را فروخته بودند.

گفتند:«به سببِ اسْتیحاشْ از مُفارقتِ وطن می گرییم»

غلام باز آمد و خواجه را خبر کرد.

خواجه گفت:«برو و ایشان را بگو که خانه را صبحدم تسلیمِ شما کنم و آن دوازده هزار درهم شما راست.»

غلام برفت و با ایشان بگفت. خرّم گشتند و هزار آفرین بر خواجه کردند و بامداد به خانه باز آمدند.

لینک به دیدگاه

زبانِ حال

 

حکایت آورده اند که:

جوانمردی قصد دوستی کرد و حاجت خود را بر رُقعه ای نبشت و در جیب نهاد. چون نزد وی شد و بنشست، شرم داشت از عرضِ حاجت و قصّه بر او عرض نکرد و بعد از لحظه ای به خواب رفت.

جوانمرد از حال تَفرُّس بدانست که احتیاج از او می پوشانَد. نزدِ او آمد و بنشست و دست در جیب او کرد و رقعه به در آورد، بخوانْد. بعد از آن پنجاه دینار در صُرَّه ای کرد و به جای رقعه در جیبش نهاد و کسوت و مایحتاج به خانه اش فرستاد.

جوانمرد چون بیدار گشت و بیرون آمد، چون به خانه خود آمد، مایحتاج در خانه دید و زر در جیب.

لینک به دیدگاه

پیشوای صادق

 

حکایت آورده اند که:

شخصی در مسجدی خفته بود. چون بیدار شد، پنداشت که هَمْیانِ زر با خود داشت و بُرده اند. اتفاقا امام جعفر صادق (ع) نماز می کرد. آن شخص چون هیچ کس دیگر را در آن مسجد ندید، ناچار به امام در آویخت.

امام فرمود که «تو را چه شده است؟»

گفت:«همیان زر داشتم و اینجا خفته بودم، اکنون که بیدار شدم، همیان نیست و به غیر از تو کسی دیگر در این مسجد نیست.»

امام جعفر از او پرسید که: «همیان زر تو چند بود؟»

گفت: «هزار دینار.»

گفت: «با من به خانه آی و هزار دینار بستان!»

آن مرد با او برفت. امام هزار دینار به وی داد، بسیار بهتر از زرِ او. چون با نزدِ رفیقان آمد، حال بگفت. ایشان او را ملامت کردند و گفتند: «همیان اینجاست.»

آن مرد تفحّص کرد که آن شخص که زر به من داد، کیست؟

گفتند: «او دخترْزاده رسول خدای امام جعفر صادق (ع) بود.»

آن مرد برخاست و نزد امام رفت و در قدمِ او افتاد و زاری کرد و عذر خواست و زر باز داد.

امام قبول نکرد و گفت: «چیزی که خدای را از خود دور کردیم، دیگر باز نستانیم»

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...