sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ ميترا داور کلمه ها امروز صبح نمی توانند نفس بکشند، مثل مورچه های ریزی که وقتی بچه بودم می ریختمشان توی شیشه ی کوچکی تا ذله شوند، چون یکی شان گازم گرفته بود . ترس واز جهنم باعث شد تا این بازی را فراموش کنم، اگر چه این سال ها مدام تماشاگر جشن موش سوزی بوده ام . آخرينبار، هفتهيپيشتو اتاقيكياز همسايهها، موشافتادهبود. یکی از زن ها جيغميكشيد و گوشهئيرا نشانميداد. ـ موش... موش! مردها و زنهايهمسايهميخنديدند. گاهاز پنجره نگاهشانميكنم. هر روز تو اينمجتمع سيو دو واحديماجرايي پيشميآيد، اما ماجرايموش و موشسوزيسالهاستكهادامهدارد. روزنامهی صبح را ورقميزنم. بيشتر خبرها دربارهيجنگآمريكا و عراقاست. در روزنامههمشهريمقالهئي نوشتهشدهبهنام " زير پوستجنگ" مرديكنار خاكو خلاسكلتي را بيرونكشيده. سرشرا گذاشته رويصورتاسكلت. اينصفحهتنها صفحهئي ست كهجدا می کنمش. گاهيفكر ميكنمكلمهها ارزشي ندارند، تصوير كافيست. تصويريكهاز واقعيتگرفتهشده، بدونهيچ واسطه. روزنامهها، اخبار ...تمامصفحاتسياهشدهاز جنگ عراق و آمريكا...جنازهها با دستو پاهايقطع شده...تانكها، سربازهاي آمريكايي ... ـ 29 اوريل. شناعت. قربانياناز گورهايدستجمعي بيرونكشيدهميشوند. گورستانينزديكزندانمخوفابوغريب. حدودهزار نفر در اينگورستاندفنشدهاند كهشمارههايبرگورشانتنها نشاني آنهاست. با تسخير زنداندسترسيبهپروندهها... اجسادشانرا... تا مراسمكفنو دفن... آنچهدر اطراف ما ميگذرد كلمهاست؟ واقعيتاست؟ واقعيترويپوستو گوشتو استخوانو روحما اثر ميگذارد؟ روزنامه ها و دست نوشته هایم را جمع میکنم .... نوشتنحالا برايمندفعآشغالهاييستكهخوردهام... سميستكهسرمرا گرمميكند بهمرگ، بهادامهيمرگ، مرگيكهتما می ندا رد . گاه تصوير هممُردهاستبا وجود اينكهعينواقعيترا در لحظهئي خاصبهثبتميرساند. تصوير نميتواند بويزهر اجساد را نشانبدهد ... تصوير و كلمهنميتوانند لحظاتيرا كهفقطما، فقط ما تماشاگر بودهايمبهوضوحنشانبدهد. از بيرونسروصدا ميآيد. پردهرا كنار ميزنم. دورتر بچهها دارند بازيميكنند. دو طرفطنابيرا ميكشند و جيغميزنند. پائين پنجرهزنها و مردها دور همجمعشدهاند. يكيشانموش بهتله افتادهئيرا آوردهوسطجمعيت. موش در حالخوردنتكهپنيريبه دامافتاده. چشمهايريزشدودو ميزند. مرديريزجثهجلو ميآيد. يكريز ميخندد.با صداي بلند ميگويد: " نفتخيليخوبآتيشو روشن ميكنه ! " صداي دست زدن جمعیت بالا ميرود. مرديكهپيرهن سرمهئيپوشيده، شيشهنفترا رويموشسرازير ميكند. موشدستوپا ميزند. از طعمهجدايش كردهاند. منگايستاده. انگار تصميم ميگيرد كهبدود...يكيشانكبريتميزند. كبريترا مياندازد روي موش... حالا بچهها بازينميكنند، ايستادهاند، بيآنكهجلو بيايند. موش شعله ور شدهاست . ميدود. دستو پاهايكوچكشبهسمتبالا چرخ ميخورد. انگار كهميخواهد چيزيرا بگيرد و يا برقصد. تو دستو پاها ی جمعیت ميچرخد، سياهشده است . حالا دارد جمعميشود...ريز و مچاله شده. بچهها بازيشانرا ادامهميدهند. پشتلباسهمديگر را گرفتهاند. با صدايبلند ميخوانند: هووو...هووو...كيش...كيش ... يكياز زنها ميگويد: " چهقدر دستوپاهاشكوچولوِ! " صدايكفزدنزنها و مردها ميپيچد. چند مرد با دستهايكوچكو ناخنهايكوتاه دور موش ميرقصند. می روم به محوطه . بوی گوشت سوخته پيچيدهاست ... بوينفتو بويگوشت... جمعيتهنوز دور تلهموشايستادهاند و بچه ها همينطور فرياد ميزنند: هووو...هووو ...كيش... كيش . می ایستم کنار دیوار .آفتاب سرد پائيزيبيتفاوت ميتابد روی دیوار و مورچه ها آرامآرام، پشتسرهم، از ديوار بالا ميروند . کنار پايم، مورچهيپردار سياهي، سرشرا ميكوبد به ديوار... بال بال می زند و باز دوباره سرش را می کوبد به دیوار. یکی از همسایه ها تله موش را با پا به کناری می اندازد و می گوید : " مورچه وقتی می خواد بمیره ، بال در میاره ! " یکی شان می گوید : "نفت مورچه ها را خوب می سوزونه ! نسلوشونو از بین می بره . " این بار جمع شده اند که مورچه ها را بسوزانند . دور می شوم از جمعیت ... صدای بچه ها هنوز توی گوشم می پیچید، صدای جیغ و فریاد و صدای دویدن هایشان ... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده