رفتن به مطلب

نوشته های یک دکتر روانپزشک


ارسال های توصیه شده

این مطالبی که توی این تاپیک مینویسم (کپی/پیست مییکنم) برای یک دکتر روانپزشکی است به نام دکتر رضا دلپاک. به نظرم مفید اومد!

باشد که شما هم بهره ای ببرید

  • Like 3
لینک به دیدگاه

برای مفهوم سایه(shadow) اونهم از نوع "سایه مثبت" شاید این حکایت شخصی من مثال بدی نباشه:

-عمومی رو که گرفتم مثل بقیه فارغ التحصیلهای پزشکی عشق اینو داشتم که برای یه تخصص لوکس(مثل چشم-اورتوپدی-پوست و..)قبول بشم...یروز که در حال گفتگو با یکی از همکلاسیها بودم،چند لحظه روی من فوکوس کرد و بعد گفت:میدونی من فکر میکنم به تو میاد روانپزشک بشی!!..وقتی اینو شنیدم صورتم سرخ شد و حس بدی بهم دست داد(یعنی من لایق یه رشته پولساز نیستم..یعنی باید برم قاطی روانی ها،یه رشته ی کم طرفدار:-( ...یک هفته ای هم دمغ بودم و با کسی حرف نمیزدم...با اون دوستم هم بخاطر این نوع قضاوتش برای همیشه قهر کردم.

-خلاصه دوران سربازی رو(***با احترام به پنج سرباز ربوده شده در سیستان و بلوچستان***) شروع کردم و بطرز غیر مترقبه ای با یک پزشک فرهیخته که هم خدمتی من بود همکار شدم...اون یه نویسنده و مترجم بود که داستان هایی با مفاهیم روانشناختی رو ترجمه میکرد و من کنار اون با بزرگان روانشناسی و مفاهیم اصلی اون آشنا شدم و شیفته ی اونها شدم و شروع به بلعیدن کتابهای روانشناسی کردم... و با تشویق های این دوست هنرمند بعد از اتمام سربازی، بدون هیچ انتخاب دیگه ای فقط برای ورود به رشته ی روانپزشکی امتحان دادم.

-و الان میبینم که نه تنها ازین انتخاب ناراحت نیستم بلکه حس میکنم دقیقا جایی هستم که باید باشم و حتی اون امتیازاتی رو که تو رشته های دیگه دنبالش بودم اینجا تا حد قابل قبولی دارم..بعله اون دوست یه همچین پتانسیلی رو تو سایه ی من دیده بود،چیزی که من نمیدیمش و منکرش بودم!

-پی نوشت:دکتر یونگ "سایه" را آن قسمت سرکوب شده یا زندگی نشده ی تمامیت بالقوه ی یک انسان میدونست که از حیطه ی آگاهی ما خارجه..او معتقد بود "سایه" مثل معادن کشف نشده حاوی ثروتهایی عظیمه...یونگ معتقد بود:دستور رشد و اگاهی اغلب از درون سایه(قسمت تاریک وجودمان ) میاد(..رضا دلپاک)

 

 

 

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

-real story:

اولها موقع رابطه همش از خواهرم حرف میزد و اونو وصف میکرد(نمیفهمیدم چرا)...بعد مدتی به من میگفت مثل اون لباس بپوش و مثل اون آرایش کن،مثل اون کفش پاشنه بلند بپوش(منم بخاطر تحریک شدنش اینکارو میکردم) ...مدتی بعد شروع به آه و ناله کرد که من زود زن گرفتم و تجربه ی دوست دختر بازی رو ندارم(میگفتم خب عزیزم :فک کن من دوست دخترتم هرکاری میخای با من بکن)....مدتی این ساز رو کوک کرد که مهاجرت کنیم به یه کشور اروپایی تا شبها تو کلابها بچرخم و با زنهای حرفه ای اونقدر *** کنم تا تشنگیم برطرف بشه(ترای کردیم ولی نشد که بریم)...الان مدتیه با گریه و زاری بمن میگه """من جوونی نکردم""" تو مگه زن من نیستی،اگر واقعا منو دوست داری باید برام دوست دختر پیدا کنی،(هر چی بهش میگم ببین من چه زن زیباییم چقدر سفید و بلوندم .بمن میگه من حس جنسی به تو ندارم!!)....

-شبها که میاد خونه یراست میره سراغ کانالهای خاص ماهواره و من هر چی براش لباس تور بدن نما میپوشم اخم میکنه و روشو میکنه اونطرف،به من میگه:خجالت بکش،اینا چیه میپوشی مگه تو زن بدکاره هستی!!

***

-پی نوشت:وقتی نقش خودت رو بعنوان یک زن(همسر) با نقش یک مادر اشتباه میگیری،میتونی باعث شکوفا شدن عقده ی مدونا (madonna complex)تو مردی که به بلوغ عاطفی نرسیده ،بشی(رضا دلپاک)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

**یک پدر و چهار دختر**

-در فرهنگ مردسالار ایرانی بعضی ترکیبهای خانوادگی هست که اگر زن و مرد آگاه نباشند (متاسفانه)میتونه بسیار "خطرناک"و بد عاقبت باشه.یکیشون اینه که فرزند اول :دختر،فرزند دوم:دختر،فرزند سوم:دختر و فرزند آخر هم :دختر باشه.اما چرا؟

 

-مادر:بخاطر فشار روانی جامعه (برای داشتن فرزند پسر)مجبور به تحمل رنج بارداریها و زایمان های متعدد میشه و از لحاظ جسمی و روانی به سرعت شکسته و فرتوت میشه...اون احساس میکنه (بخاطر دختر زا بودن)مورد قبول شوهرش نیست و توسط وی و خانواده اش تحقیر میشه و لذا بعنوان یک زن احساس خوبی رو از مردش دریافت نمیکنه ...توسط او دیده نمیشه و همه ی محبت مردانه ی مختص به او ، بین چهار فرزند دخترش از بزرگ تا کوچیک تقسیم میشه...خشم و رقابت ناپیدایی بین دخترها با مادر بوجود میاد که منجر به تعارضات و تنشهای درونی در بین مادر و تک تک دختران و حتی پدر میشه!

 

-اما دختران ِ این خانواده:بخاطر اهمیت غیر عادی و نوع خاصی از تعریف "مرد" که در این خانواده میشه (همان مرد رویایی سوار بر اسب سپید)صاحب سطح بالایی از توقعات و انتظارات نسبت به دوست پسر و خواستگارهای خود میشن و کم کم در بستر یک شخصیت غیر قابل انعطاف هرایی (hera)،بخش مردانه ی وجود آنها(animus)خشن،پرتوقع،خرده گیر ،مقایسه کننده و تحقیر کننده ی پسران ساده دلی میشه که به جستجوی اونها آمده اند...پسرانی که از دور رایحه ی خوش ِ انیما را از درب این خانه استشمام کرده اند ولی بر خلاف انتظارشان با چهری کریهی از آنیموس مواجه میشوند...وخیلی زود در میابند که باید از این تیپ دختران که در یک همچین ترکیب خانوادگی بار آمده اند،به شدت پرهیز کنند!

 

-به تجربه دریافته ام که در بین مراجعینم و در بحث ارتباط زوجین،اعضای این خانواده نیاز ضروری به کمک روانشناختی دارند،چون نه تنها در همون دهه ی اول زندگی مشترک ،رابطه ی والدین به تخریب و جدایی منجر میشه بلکه در سالهای آتی ،نوبت دختران اونهاست که بخاطر داشتن باورها و رفتارهای غیر منعطف نسبت به مرد ِ پا پیش گذاشته و با فراری دادن اون،یکی یکی شانس داشتن یک زندگی زناشویی پایدار رو از دست خواهند داد.(رضا دلپاک)

 

 

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

**باید پدر می بود**

-"باید پدر می بود" تا همه ی "توجه طلبیهای " دخترانه ام رو نثار او میکردم و "ابژه ی عشق "را برای همیشه در درون خودم با تصویر او درونی میساختم،تا در هیجانات جوانی ام ، سرگشته آنرا از هر تازه رسیده ای طلب نمیکردم...

 

-باید پدر میبود تا همیشه به دنیا "خوش بین "میشدم...تا بهنگام ناکامی با سرگذاشتن و گریستن بر شانه های مردانه ی پدرم حس وابستگی ِ ایمن را در وجودم نهادینه میکردم.

 

-...باید پدر می بود تا به "مادرم " بخاطر داشتن این منبع قدرت "حسادت میکردم "...تا سعی میکردم از خودم موجودی بسازم زیباتر و زنانه تر از مادر ...تا بدینگونه او را در ناهوشیارم به تصاحب خود دراورم .تا با برنده شدن در این بازی ارامش میگرفتم و اینهمه نفرت و خشم نسبت به مادرم پیدا نمیکردم.

 

-باید پدر می بود تا در روزهای اول بلوغم از اخم نگاهش حساب ببرم و اندامهایم را به کنترل خود درآورم و اندک اندک چیزی به نام "فرامن " در خودم شکل میدادم

 

-باید پدر میبود تا با مراقبتهای مردانه اش ،با محدودیتها و بکن و نکن هایش،مرزهای وجود خودم از دیگران را شناسایی میکردم و بدینگونه "من" م را و هویت فردی ام را در دنیای بیرونی تجسم میبخشیدم..تا یک مورد آموزشی برای روانپزشکم در تدریس "شخصیت مرزی" نمیشدم.

 

-اما در همه ی آن سالهای تاریک "دهه ی شصت" پدرم نبود:او فوت کرده بود...یا برای آوردن رفاه در زندگی ما مهاجرت کرده بود...یا از مادر تحقیر کننده و ناسازگارم گریخته بود...نه اصلا بود ولی برای ما نبود:خود را وقف ساختن دین و دنیای دیگران کرده بود و ما را به فراموشی سپرده بود....یا بود ولی آنقدر در مقابل مادرخودشیفته ی من "منفعل "و "بی وجود" بود که بود و نبودش یکسان بود..یا آنقدر "وحشی" و "ظالم" بود که آرزویمان نبودنش بود...اگر بود من با اینهمه زیبایی ظاهرم ،اینهمه زشتی در وجودم حس نمیکردم ..اینهمه بی صبرانه تخریب و نابودی را طلب نمیکردم.(رضا دلپاک)

 

 

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

**مرد ِ تمام آنیمایی**(مردی که تحت سیطره ی بخش زنانه ی وجودشه)

لحظه به لحظه هم نشینی و زیستن با زنان رو بر تنفس کردن در هوای بالغانه ِ مردانه ترجیح میده....این شیفتگی و هم نشینی دایمی به ناچار به آمیزشهای متعدد و مکرر جنسی هم کشیده میشه ،بدون اینکه ناشی از یک تشنگی ِ غریزی باشه...بدون اینکه لااقل یکی دو روزی به سیرآبی ِ واقعی منجر بشه...یک کشش وصف ناپذیر... یک تشنگی ابدی.

-مرد تمام آنیمایی بخاطر ضعف در بخش مردانه(بخش اراده و منطق و واقع بینی)در برابر سختی ها و بحرانهای زندگی،شکننده و آسیب پذیره...حساس و زود رنجه...زود تسلیم و افسرده میشه و براحتی در دام اعتیاد و خودکشی میفته.

-اون با زحمت و کار ِ مستقل مردونه ناآشناست...اونو هر روز در زیر پُستهای عاطفی و سانتی مانتالیه فیسبوکی،در حال کامنت گذاری تشویق آمیز زیر عکسهای بانوان،در حضور 24 ساعته و تعاملات بی معنا در وی چت و و واتزآپ،در قهر و آشتی های مداوم،در حال مصرف ترامادول و محرکها و مخدرها،همواره در جشن تولدها،تئاتر و سینماها،کتابفروشیها،نمایشگاه ها،،در روزهای غیر تعطیل در ییلاقات شهر نه در حال صعود و کوه پیمایی بلکه لمیده بر تختهای رستورانها،تماشایش کنید.

 

-مرد تمام انیمایی در "دهه ی نود "میتونه براحتی نوجوانی خودش رو ابدی کنه چون این روزها همه به کام اوست...برای هر یک از اونها ده ها دختر پذیرنده(پرسفونی) یا بانوی مهرنواز ِ دیمیتری(مادرگونه)موجوده که ناکاملی و نقص اونو نادیده میگیرند و پوشش میدهند تا اون احساس نابسندگی نکنه و به معضل خودش بینش پیدا نکنه.

-پس با چه جمله ای تمام کنم تا اونها تعبیر به نصیحت یا حسادت نکنند جز اینکه بگم:این روزها دنیا به کام شماست پس شاد باش و شاد زی!(رضا دلپاک)

 

 

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...