Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ رئوس نظريه روانكاوى مقدمه هدف من در اين نوشته كوتاه اين است كه اصول و مبانىِ روانكاوى را تدوين و به نحو به اصطلاح غيراستدلالى بيان كنم، يعنى به موجزترين و سرراستترين شكل ممكن. طبيعتاً مقصود من اين نيست كه خواننده به اين نظريه ايمان آورد يا اعتقاد راسخى به آن پيدا كند. آموزههاى روانكاوى مبتنى بر مشاهدات و تجربيات بىشمارند و فقط آن كسى كه مشاهدات و تجربيات مذكور را در مورد خود و ديگران تكرار كرده باشد مىتواند به قضاوتى شخصى درباره اين نظريه برسد. فصل 1 دستگاه روان روانكاوى يك موضوع اساسى را مفروض تلقى مىكند، موضوعى كه صرفا با توسل به انديشه فلسفى مىتوان دربارهاش به بحث پرداخت، اما دليل موجهبودن اين فرض را بايد در نتايج آن جست. دانستههاى ما در خصوص آنچه روان (يا حيات ذهنى) مىناميم از دو نوع است: اولاً اندام جسمانى و عرصه عملكرد آن كه عبارت است از مغز (يا دستگاه عصبى) و [ ثانيا ] از سوى ديگر اَعمالِ خودآگاهانه ما كه دادههايى بلافصلاند و به هيچ روى نمىتوان آنها را بيش از اين توصيف كرد. هرآنچه بين اين دو قرار دارد براى ما ناشناخته است و دادههاى مذكور واجد هيچ رابطه مستقيمى با اين دو حد نهايىِ دانشِ ما نيستند. اگر چنين رابطهاى وجود داشت، حداكثر مىتوانست محل دقيق فرايندهاى ضمير آگاه را بر ما معلوم كند، ولى كمكى به شناخت آن فرايندها نمىكرد. دو فرضيه ما از اين منتهىاليه يا سرآغازِ دانشمان سرچشمه مىگيرد. نخستين فرضيه به تعيين محل فرايندهاى ضمير آگاه مربوط مىشود. ما چنين فرض مىكنيم كه حيات ذهنى، كاركرد دستگاهى است كه ويژگيهاى آن عبارتاند از امتداد در مكان و تشكيل شدن از چندين بخش. به بيان ديگر، ما تصور مىكنيم كه [ ساختار ] اين دستگاه همانند يك تلسكوپ يا ميكروسكوپ يا چيزى شبيه به آنهاست. گرچه در گذشته نيز تلاشهايى در اين زمينه صورت گرفته است، اما تبيين چنين استنباطى به اين شكلِ محكم و منسجم امرى بديع و بىسابقه است. ما از راه مطالعه تكوين فردىِ انسانها، به اين دانش درباره دستگاه روان نائل شدهايم. ديرينهترينِ اين حوزهها يا كنشگرانِ روان را «نهاد» مىناميم. «نهاد» شامل تمامى آن خصايصى است كه فرد به ارث مىبَرَد، تمامى آن خصايصى كه در بدو تولد با او هستند و در سرشت او جاى دارند. به همين سبب، مهمترين جزءِ «نهاد» غرايز هستند كه از سامان بدن سرچشمه مىگيرند و تبلور روانىِ آنها ابتدا در اينجا [ يعنى «نهاد» ] به شكلهايى كه براى ما ناشناخته است رخ مىدهد.(3) تأثير دنياى بيرونى و واقعىِ پيرامونِ ما باعث تحولى خاص در بخشى از «نهاد» شده است. «نهاد» در بدو امر حكم يك لايه قشرى را داشت كه از اندامهاى لازم براى دريافت محركها و نيز از تمهيداتى برخوردار بود تا بتواند در برابر محركها همچون يك سپرِ محافظ عمل كند؛ [ ليكن به دليل تأثير دنياى بيرونى، ] بخشى از «نهاد» از اين حالت اوليه به سازمان ويژهاى تبديل گرديده است كه از اين پس همچون واسطهاى بين «نهاد» و دنياى بيرونى عمل مىكند. اين حوزه از ذهن را «خود» ناميدهايم. ويژگيهاى اصلىِ «خود» بدين قرارند: در نتيجه ارتباط از پيش برقرار شده ادراك حسى و كنش عضلانى، «خود» حركتهاى اختيارى را تحت فرمان خويش دارد. تا آنجا كه به رخدادهاى بيرونى مربوط مىشود، «خود» وظيفه مذكور را از اين طريقها انجام مىدهد: از راه واقف شدن به محركها؛ از راه انباشتن تجربياتى درباره آنها (در حافظه)؛ از راه اجتناب از محركهاى فوقالعاده قوى (با گريز [ از آن محركها ] )؛ از راهِ حل و فصل كردن محركهاى ملايم (با سازگارى)؛ و سرانجام از راه فراگيرى نحوه ايجاد تغييرات مصلحتآميز در دنياى بيرونى، تغييراتى كه به نفع «خود» هستند (با فعاليت). تا آنجا كه به رخدادهاى درونى مربوط مىشود، در ارتباط با «نهاد»، «خود» آن وظيفه را از اين طريقها انجام مىدهد: از راه مسلط شدن بر خواستهاى غرايز؛ از راه تصميمگيرى درباره اينكه آيا آن خواستهها اجابت شوند يا خير؛ از راه موكول كردن اجابت آن خواستهها به زمان و اوضاع مساعد در دنياى بيرونى؛ يا از راه سركوب كردن تمام تحريكاتِ آن خواستهها. نحوه عملكرد «خود» با در نظر گرفتن تنشهاى حاصل از محركها معين مىشود، خواه اين تنشها ذاتىِ آن باشند و خواه به آن اِعمال گردند. پديد آمدن اين تنشها عموما به صورت عدملذت احساس مىشود و كاهش يافتنشان به صورت لذت. با اين حال، آنچه به صورت لذت يا عدملذت احساس مىشود احتمالاً اوج مطلقِ اين تنش نيست، بلكه جزئى از ضرباهنگ تغييراتِ آن تنشهاست. «خود» تقلا مىكند تا به لذت دست يابد و از عدملذتْ برى باشد. هر افزايشى در عدملذت كه فرد توقعِ آن را دارد و پيشبينىاش مىكند، با يك علامت اضطراب مواجه مىگردد. روى دادن چنين افزايشى ــ خواه تهديدى از درون باشد و خواه تهديدى از بيرون ــ خطر ناميده مىشود. گهگاه «خود» ارتباطش با دنياى بيرون را قطع مىكند و به حالت خواب فرو مىرود؛ در اين حالت، «خود» تغييرات گستردهاى در سامانِ خويش ايجاد مىكند. از اين حالت خواب چنين مىتوان استنباط كرد كه سامانِ يادشده عبارت است از توزيع خاصى از انرژىِ ذهن. دوره طولانىِ كودكى ــ كه طى آن انسانِ در حال رشد با اتكا به والدينش به زندگى ادامه مىدهد ــ رسوبى را از خود باقى مىگذارد كه عبارت است از شكلگيرىِ كنشگرى ويژه در «خود»، كنشگرى كه تأثير والدين از طريق آن ادامه مىيابد. اين كنشگر، «فراخود» ناميده شده است. اين «فراخود»، از حيث اينكه از «خود» متمايز مىگردد و مخالف آن است، نيروى سومى را [ در ذهن ] تشكيل مىدهد كه «خود» مىبايست برايش اهميت قائل شود. نحوه عملكرد «خود» چنان بايد باشد كه هم خواستهاى «نهاد»، هم خواستهاى «فراخود» و هم [ الزامات ] واقعيت را همزمان اجابت كند؛ به سخن ديگر، «خود» مىبايست خواستهاى اين سه عامل را با يكديگر وفق دهد. چند و چون رابطه «خود» و «فراخود» را هنگامى مىتوان بهطور كامل دريافت كه ريشه آن رابطه را در نگرشهاى كودك درباره والدينش بيابيم. البته نحوه عملكرد اين تأثير والدين نه فقط شخصيتهاى پدر و مادر واقعىِ كودك، بلكه همچنين سنتهاى خانوادگى و نژادى و ملىِ انتقال يافته به كودك از طريق آنان و نيز الزاماتِ محيط اجتماعىِ بلافصلى را كه آنها بازمىنمايانند شامل مىشود. به طريق اولى، در فرايند رشد فرد، كسانى كه بعدها جانشين يا جايگزين والدين او مىشوند (از قبيل معلمان و الگوهاى آرمانهاى اجتماعىِ تحسينشده در زندگىِ عمومى) در «فراخودِ» او تأثير مىگذارند. چنانكه خواهيم ديد، «نهاد» و «فراخود» به رغم تمام تفاوتهاى بنيادينشان، واجد يك ويژگىِ مشترك هستند: اين دو [ نيروى كنشگر روان ] تأثيرات گذشته را بازنمايى مىكنند ــ «نهاد» بازنمود تأثير وراثت است و «فراخود» در اصل بازنمود تأثيرات اشخاص ديگر ــ ، حال آنكه «خود» عمدتا حاصل تجربياتِ فرد است و به عبارت ديگر، رخدادهاى اتفاقى و در زمان حاضر محتواى آن را تعيين مىكنند. مىتوان فرض كرد كه اين توصيف كلى و اجمالى از دستگاه روان انسان، در مورد جانوران عالى كه ذهنى شبيه به ذهن انسان دارند نيز صادق است. هر موجودى كه مانند انسان در كودكى به مدتى طولانى [ به والدينش ] وابسته باشد، قاعدتا واجد «فراخود» است. ناگزير بايد فرض كنيم كه «خود» متمايز از «نهاد» است. در روانشناسىِ حيوانات هنوز به مسأله جالبى كه در اينجا ارائه كرديم پرداخته نشده است. 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 2 نظريه غرايز قدرت «نهاد» مبيّن هدف واقعىِ زندگىِ موجود زنده منفرد است. اين هدف عبارت است از ارضاء نيازهاى ذاتىِ موجود زنده. هدفى مانند زنده نگاه داشتن خويشتن يا محافظت از خويش در برابر انواع خطرات از طريق اضطراب را نمىتوان به «نهاد» نسبت داد. اين اهدافِ اخير به «خود» تعلق دارند، يعنى همان كنشگرى كه ضمن ملحوظ كردن دنياى بيرون، مساعدترين و كمخطرترين راه ارضاء را مىيابد. ممكن است «فراخود» نيازهاى جديدى را مطرح كند، اما نقش عمده اين كنشگر همچنان محدود ساختن ارضاءهاست. آن نيروهايى كه بنا به فرض ما در پسِ تنشهاى ناشى از نيازهاى «نهاد» قرار دارند، غرايز ناميده مىشوند. آنها بازنمود خواستههاى بدن از ذهن هستند. غرايز به رغم اينكه علت غايىِ همه فعاليتهاى انسان هستند، اما ماهيتى محافظهكارانه دارند. هر وضعيتى كه موجود زنده به آن نائل شده باشد، به مجرد كنار گذاشته شدنِ آن وضعيت، باعث گرايشى به استقرار مجدد آن مىگردد. بدينسان مىتوان تعداد نامشخصى از غرايز را از هم تميز داد و در واقع در عرف عام نيز اين تمايزات گذاشته مىشوند. ليكن براى ما اين پرسش مهم مطرح مىشود كه آيا مىتوان معدودى غريزه بنيانى را سرچشمه همه اين غرايز بىشمار دانست. ما دريافتهايم كه غرايز قادرند هدف خود را عوض كنند (از طريق جابهجايى(4)) و همچنين اينكه غرايز مىتوانند جايگزين يكديگر شوند، به اين صورت كه انرژىِ يك غريزه به غريزهاى ديگر انتقال مىيابد. اين فرايند اخير را هنوز به اندازه كافى نمىشناسيم. پس از مدتها ترديد و دودلى، فرض را بر اين گذاشتهايم كه صرفا دو غريزه اساسى وجود دارند كه عبارتاند از اروس و غريزه ويرانگر. (تباين بين غريزه صيانت نَفْس و غريزه صيانت نوع و نيز تباين بين عشق به «خود» و عشق به مصداق اميال، به اروس مربوط مىشود.) هدف غريزه بنيانىِ اول عبارت است از برقرارى وحدتهاى هر چه بيشتر و حفظ آنها، يا ــ بهطور خلاصه ــ پيوند دادن. برعكس، هدف غريزه بنيانىِ دوم عبارت است از گسستن پيوندها و ــ از اين طريق ــ ويرانگرى. مىتوان چنين فرض كرد كه هدف غايىِ غريزه ويرانگر اين است كه موجود زنده را به حالتى غيرآلى سوق دهد. به همين سبب، اين غريزه را غريزه مرگخواهى نيز مىناميم. اگر چنين فرض كنيم كه جانداران پس از پديدههاى بىجان به وجود آمدند و [ در واقع ] از آن پديدهها منشأ گرفتند، آنگاه غريزه مرگخواهى با قاعدهاى كه مطرح كردهايم سازگار است، يعنى اين قاعده كه غرايز به بازگشت به حالتى پيشين گرايش دارند. اين قاعده را نمىتوانيم در مورد اروس (يا غريزه عشق) صادق بدانيم. انجام دادن اين كار در حكم پذيرش اين پيشفرض است كه گوهر حيات در گذشته يك وحدت بوده است كه بعدها دچار انشقاق گرديد و اكنون در تقلاى وحدتِ دوباره است.(5) در كاركردهاى زيستشناختى، اين دو غريزه اساسى در تخالف با يكديگر عمل مىكنند و يا با هم تركيب مىشوند. بدينسان، عمل خوردن يك جور ويرانگرى در مورد چيزى است كه خورده مىشود با اين هدف كه نهايتا آن چيز [ در بدن ] ادغام گردد. نيز عمل ج ن س ى نوعى عمل تعرضجويانه است كه با هدف تنگاتنگترين وحدتها صورت مىگيرد. اين عملكردِ همگام و متقابلاً مخالفِ دو غريزه اساسى، تنوع تمامعيار پديدههاى حيات را موجب مىگردد. قياس اين دو غريزه بنيانى را مىتوان از قلمرو جانداران به دو نيروى مخالف (جاذبه و دافعه) كه بر دنياى غيرآلى سيطره دارند، بسط داد.(6) تغيير در نسبتهاى تلفيق غرايز، به ملموسترين نتايج منجر مىگردد. افزايش تعرضجويىِ جنسى، عاشق را به قاتل جنسى تبديل مىكند، حال آنكه كاهش شديد عامل تعرضجويانه همان فرد را خجالتى يا عِنّين مىسازد. ممكن نيست بتوان هيچيك از دو غريزه اساسى را به يكى از حوزههاى ذهن محدود ساخت. ويژگىِ آنها، حضور فراگيرشان است. مىتوان وضعيت اوليه را آن وضعيتى در نظر گرفت كه كل انرژىِ موجودِ اروس (كه از اين پس با عنوان «نيروى شهوى» [ يا «ليبيدو» [ به آن اشاره خواهيم كرد) در «خود»ـ نهادِ هنوز متمايز نشده وجود دارد و كارش خنثى ساختن آن گرايشهاى ويرانگرى است كه همزمان وجود دارند. (اصطلاحى مشابه با «نيروى شهوى» كه بتوان براى توصيف انرژىِ غريزه ويرانگر به كار برد، نداريم.) در مرحلهاى بعد، كم و بيش به سهولت مىتوانيم بىثباتيهاى نيروى شهوى را دنبال كنيم، اما انجام دادن اين كار در مورد غريزه ويرانگر دشوارتر است. تا زمانى كه غريزه مذكور در درون عمل مىكند (مانند غريزه مرگ)، نامشهود باقى مىمانَد و صرفا هنگامى مورد توجه ما قرار مىگيرد كه به صورت غريزهاى ويرانگر به بيرون معطوف گردد. به نظر مىرسد كه اين معطوف شدن غريزه به بيرون، براى صيانت فرد ضرورتا بايد صورت پذيرد. دستگاه عضلانىِ بدن اين وظيفه را انجام مىدهد. با تشكيل «فراخود»، مقاديرى معتنابه از غريزه تعرضجويى در داخل «خود» جاى مىگيرند و در آنجا به شكلى خودويرانگرانه عمل مىكنند. اين يكى از خطراتى است كه در مسير رشد فرهنگى، براى سلامتِ انسانها پيش مىآيد. بهطور كلى، جلوگيرى از تعرضجويى كارى مضر است كه به ناخوشى (يا مريض شدن) مىانجامد. رفتار شخصِ فوقالعاده خشمگين شده، غالبا نشان مىدهد كه گذار از تعرضجويىِ ممانعت شده به خودويرانگرى به اين صورت است كه وى تعرضجويىاش را به خويش معطوف مىكند: چنين شخصى موهايش را از سر مىكَنَد يا با مشت به سر و صورت خود مىكوبد، گرچه واضح است كه او ترجيح مىداده اين رفتار را با كسى غير از خودش انجام دهد. در هر وضعيتى، به هر حال بخشى از خودويرانگرى در درون [ «خود» ] باقى مىمانَد، تا اينكه سرانجام اين خودويرانگرى موفق به كُشتن فرد مىشود و اتمام يا تثبيت(7) نامطلوبِ نيروى شهوىِ او احتمالاً نمىتواند مانع اين امر گردد. پس بهطور كلى چنين مىتوان پنداشت كه فرد به سبب تعارضهاى درونىاش مىميرد، ولى نوع به دليل ناموفق ماندن مبارزهاش با دنياى بيرون مىميرد، يعنى زمانى كه انطباقهايش براى مواجهه با تغييرات دنياى بيرون كافى نيست. مشكل بتوان درباره عملكرد نيروى شهوى در «نهاد» و «فراخود» سخنى گفت. هرآنچه درباره نيروى شهوى مىدانيم به «خود» مربوط مىشود، يعنى همان كنشگرى كه تمام نيروى شهوىِ موجود ابتدا در آن ذخيره مىشود. اين حالت را خودشيفتگىِ اوليه مطلق مىناميم.(8) اين حالت تا آن زمانى ادامه مىيابد كه «خود» شروع به نيروگذارىِ روانى(9) در انديشههاى مربوط به مصداقهاى اميال [ يا «اُبژهها» ] با نيروى شهوى مىكند و به عبارت ديگر نيروى شهوىِ مبتنى بر خودشيفتگى را به نيروى شهوىِ متمركز بر مصداق اميال(10) تبديل مىكند. در سرتاسر عمر، «خود» نقش منبع بزرگى را دارد كه نيروگذاريهاى روانىِ شهوى از آن به مصداقهاى اميال معطوف مىگردند و هم اينكه دوباره به داخل آن بازگردانده مىشوند، درست همانگونه كه يك آميب با پاهاى كاذبش رفتار مىكند.(11) فقط وقتى كسى كاملاً عاشق مىشود است كه بخش عمده نيروى شهوى به مصداق اميال انتقال مىيابد و آن مصداق تا حدودى جاى «خود» را مىگيرد. يكى از ويژگيهاى نيروى شهوى كه در زندگى اهميت دارد، تحرك آن يا سهولت گذار آن از يك مصداق اميال به مصداقى ديگر ــ است. تحرك را بايد نقطه مقابل تثبيت نيروى شهوى به مصداقهاى خاص دانست كه غالبا تا پايان عمر ادامه مىيابد. بىترديد مىتوان گفت كه نيروى شهوى از منابعى جسمى برخوردار است و به عبارت ديگر از اندامها و اجزاء گوناگونِ بدن به «خود» سرازير مىشود. اين ارتباط را به روشنترين وجه در مورد آن بخش از نيروى شهوى مىتوان ديد كه ــ بنا به هدف غريزىاش ــ تحريك ج ن س ى ناميده مىشود. بارزترين اجزاء بدن كه اين نيروى شهوى از آنها نشأت مىگيرد، با نام نواحىِ شهوتزا مشخص مىگردند، هرچند كه در حقيقت كل بدن ناحيهاى شهوتزا از اين نوع است. بخش بزرگى از آنچه در خصوص اروس (به سخن ديگر، درباره مظهر اروس يعنى نيروى شهوى) مىدانيم، از طريق مطالعه راجع به كاركرد جنسىِ انسان حاصل آمده است، كاركردى كه در واقع بر حسب نظرگاه غالب ــ هرچند نه برحسب نظريه ما ــ با اروس مطابقت دارد. ما توانستهايم دريابيم كه ميل وافرِ ج ن س ى ــ كه لاجرم اثر بسزايى در زندگىِ ما خواهد گذاشت ــ چگونه از تأثيرات پى در پىِ تعدادى از غرايز به تدريج به وجود مىآيد، غرايزى كه بازنمود نواحى شهوتزاى خاصى هستند. 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 3 تكوين كاركرد ج ن س ى بر حسب نظرگاه غالب، حيات ج ن س ىِ انسان اساسا در اين خلاصه مىشود كه بكوشد تا اندامهاى تناسلىِ خود را در تماس با اندامهاى تناسلىِ شخصى از جنس مخالف قرار دهد. كارهاى ديگرى كه به منزله اَعمال جانبى و مقدماتى ملازمِ اين عمل تلقى مىشوند، عبارتاند از بوسيدن اين بدنِ غيرخودى، نگريستن به آن و نيز لمس كردن آن. گمان مىشود كه اين كوشش به هنگام بلوغ آغاز مىگردد (يعنى در سن باليدگىِ ج ن س ى) و توليدمثل را امكانپذير مىسازد. با اين حال، انسان از ديرباز حقايق خاصى را مىدانسته است كه در چارچوب تَنگِ اين نظرگاه نمىگنجد. [ حقايق مذكور بدين قرارند: ] 1. اين حقيقتى درخور ملاحظه است كه برخى از انسانها صرفا به افرادى از جنسِ خود و نيز به اندامهاى تناسلىِ آنان گرايش دارند. 2. اين موضوع نيز به همان اندازه درخور توجه است كه اميال برخى ديگر از انسانها دقيقا كاركردى ج ن س ى دارند، ليكن اين اشخاص در عين حال به اندامهاى تناسلى و كاربرد معمولِ اين اندامها كاملاً بىاعتنا هستند. اين نوع اشخاص، اصطلاحا «منحرف» ناميده مىشوند. 3. سرانجام اين نيز موضوع درخور توجهى است كه برخى از كودكان از اوان بچگى به اندامهاى تناسلى خود علاقه نشان مىدهند و نشانههاى تحريك آن اندامها را در آنها مىتوان مشاهده كرد. (به همين سبب، كودكان يادشده منحط تلقى مىگردند.) از جمله به دليل همين سه حقيقتِ ناديده انگاشته شده، روانكاوى با همه عقايد عاميانه در خصوص تمايلات ج ن س ى به مخالفت برخاست و البته موجب حيرت و حاشاى بسيارى كسان شد. عمدهترين يافتههاى روانكاوى [ درباره جنسيت ] بدين قرارند: الف. حيات ج ن س ى صرفا در سن بلوغ آغاز نمىگردد، بلكه نمودهاى آشكار آن اندكى پس از تولد شروع مىشوند. ب. ضرورى است كه بين دو مفهومِ «ج ن س ى» و «تناسلى» اكيدا تمايز گذاريم. شِقِ اول مفهومى عام و دربرگيرنده اَعمالى است كه ربطى به اندامهاى تناسلى ندارند. پ. حيات ج ن س ى از جمله التذاذ از نواحى مختلف بدن را شامل مىشود و اين همان كاركردى است كه متعاقبا به منظور توليدمثل مورد بهرهبردارى قرار مىگيرد. اين دو كاركرد به ندرت با يكديگر بهطور كامل مقارن مىشوند. ادعاى اول ــ كه بيش از بقيه دور از انتظار است ــ طبيعتا بيشترين توجه را به خود جلب كرده است. پى بردهايم كه در اوان طفوليت نشانههايى از فعاليت جسمانى وجود دارند كه فقط تعصب ديرينه مانع از ج ن س ى دانستن آنها مىشود. اين فعاليت به پديدههاى روانىاى مربوط مىشود كه بعدها در حيات شهوانىِ بزرگسالان به آنها برمىخوريم، پديدههايى از قبيل تثبيت به مصداقهاى خاصى از اميال، غيرت ج ن س ى و غيره. اما همچنين دريافتهايم كه اين پديدههاى اوان طفوليت، بخشى از روند منظم رشد هستند و با افزايش تدريجى، در اواخر پنج سالگى به اوج مىرسند و سپس فروكش مىكنند. طى اين فروكش، پيشرفت [ تمايلات ج ن س ىِ كودك ] دچار وقفه مىشود، بسيارى چيزها از يادش مىرود و او به ميزان زيادى پسرفت مىكند. پس از پايان اين دوره به اصطلاح نهفتگى(12) حيات ج ن س ى بار ديگر با بلوغ به پيش مىرود، به گونهاى كه مىتوان گفت در اين مرحله، حيات ج ن س ى دوباره شكوفا مىشود. از اينجا به اين حقيقت مىرسيم كه آغاز حيات ج ن س ى دو مرحلهاى است، يعنى طى دو موج جداگانه صورت مىگيرد. تا آنجا كه مىدانيم، اين موضوع فقط در مورد آدميان صادق است و البته تأثير بسزايى در تكامل تدريجىِ ويژگيهاى انسان دارد.(13) اين موضوع بىاهميت نيست كه به استثناى معدودى از خاطرات بازمانده، بقيه رخدادهاى اين مرحله آغازين از زندگى دچار فراموشىِ كودكى مىشوند. ديدگاههاى ما در خصوص سببشناسىِ روانرنجوريها(14) و راهكار ما براى درمان بيماران از طريق تحليل، از همين اسستنتاجها به دست آمدهاند. يافتن ريشه فرايندهاى رشد در اين مرحله آغازينِ زندگى، همچنين شواهدى در اثبات برخى ديگر از نتيجهگيريهاى ما فراهم آورده است. نخستين اندامى كه از زمان تولد به بعد به صورت يك ناحيه شهوتزا پديد مىآيد و خواستههايى شهوى به ذهن متبادر مىكند، دهان است. در وهله اول، همه فعاليتهاى روانى معطوف به ارضاى نيازهاى آن ناحيه از بدن است. البته اين ارضاء در اصل با هدف خوراكرسانى به بدن براى حفظ جان صورت مىگيرد؛ ليكن شناخت كار اندامهاى بدن را نبايد با روانشناسى اشتباه گرفت. اصرار سرسختانه نوزاد براى مكيدن شير از مادر، در همان مراحل آغازينِ زندگى حكايت از نياز به ارضاء شدن دارد، ارضائى كه گرچه سرمنشأ و بانىاش تغذيه شدن است، اما صَرفنظر از خوراكخواهى كوششى براى كسب لذت است و به همين سبب مىتوان و بايد آن را اصطلاحا كوششى جنسى ناميد. از همين مرحله دهانى، تكانههاى(15) دگرآزارانه همزمان با درآمدن دندانها گهگاه رخ مىدهند. مقدار اين تكانهها در مرحله دوم [ رشد روانى ج ن س ىِ كودك ] به مراتب بيشتر مىشود، مرحلهاى كه ما آن را دگرآزارانه ـ مقعدى مىناميم زيرا در آن زمان كودك به دنبال ارضاء شدن از راه تعرضجويى و نيز از راه كاركرد دفع است. دليل موجّه ما براى اينكه ميل وافر به تعرضجويى را از جمله خصايص نيروى شهوى مىدانيم، بر پايه اين ديدگاه استوار است كه دگرآزارى در واقع چيزى نيست مگر تلفيق غريزىِ اميال وافرِ كاملاً شهوى و اميال وافرِ كاملاً ويرانگرانه، تلفيقى كه از آن پس با شدت و قوّت و بىوقفه ادامه مىيابد.(16) مرحله سوم [ رشد روانى ج ن س ىِ كودك ] ، مرحله قضيبى ناميده مىشود. به عبارتى مىتوان گفت كه اين مرحله پيشدرآمد شكل نهايىِ حيات ج ن س ى است و از همان زمان بسيار به آن شباهت دارد. بايد توجه داشت كه اين نه اندامهاى تناسلىِ زن و مرد بلكه [ صرفا ] اندام مذكر (قضيب) است كه در اين مرحله نقشى ايفا مىكند. اندامهاى تناسلىِ مؤنث تا مدتها ناشناخته باقى مىمانند. بدينترتيب مىبينيم كه كودكان در تلاش براى فهم فرايندهاى ج ن س ى، بر نظريه ديرينه ريزشگاهى(17) صحّه مىگذارند، نظريهاى كه دليل موجّهِ تكوينى نيز دارد.(18) با شروع و ادامه يافتن مرحله قضيبى، تمايلات ج ن س ىِ اوانِ دوره كودكى به اوج مىرسند و سپس به زوال نزديك مىشوند. لذا، پيشينه [ رشد روانى ـ ج ن س ىِ ] دختران و پسران با يكديگر متفاوت است. فعاليت فكرىِ هر دوى آنان اكنون در خدمت تحقيقات ج ن س ى قرار گرفته است. پيشينه يادشده هم در دختران و هم در پسران با فرض حضور عام قضيب مورد بررسى قرار مىگيرد. ليكن در مرحله بعدى، مسير [ رشد ] دو جنس مذكر و مؤنث از هم جدا مىگردد. پسربچه وارد مرحله اُديپى مىشود؛ [ نتيجتا ] وى با دست با آلت خود بازى مىكند و همزمان در خصوص انجام كارى با آن در مورد مادرش خيالپردازى مىكند، تا اينكه ــ هم به سبب هراس از خطر اختگى و هم به دليل ديدن فقدان قضيب در افراد مؤنث ــ دچار بزرگترين ضايعه روحى در زندگىِ خويش مىشود و اين ضايعه باعث آغاز دوره نهفتگى با همه پيامدهايش مىگردد. دختربچه، پس از تلاش بىثمر براى انجام همان كارى كه پسربچه انجام مىدهد، عدم برخوردارىِ خود از قضيب ــ يا در واقع حقارت كليتوريسِ خود ــ را درمىيابد و اين موضوع تأثيراتى پايدار در رشد شخصيت او بر جاى مىگذارد. دختربچه در نتيجه اين ناكامىِ اوليه در رقابت با پسربچه، غالبا در بدو امر از حيات ج ن س ى كلاً روى برمىگرداند. اشتباه است اگر تصور كنيم كه اين سه مرحله به شكلى مشخص يكى پس از ديگرى روى مىدهند. چه بسا يكى از اين مراحل علاوه بر ديگرى رخ دهد؛ همچنين ممكن است كه اين مراحل با يكديگر مصادف شوند و همزمان رخ دهند. در مراحل اوليه، غرايز گوناگون انسان كسب لذت را مستقل از يكديگر آغاز مىكنند. در مرحله قضيبى، آرام آرام سامانى شروع به شكلگيرى مىكند كه ساير اميال وافر را تابع اولويت اندامهاى تناسلى مىسازد. شكل گرفتن اين سامان، مبيّن آغاز هماهنگ شدن ميل عمومى به لذت با كاركرد ج ن س ى است. سامان يادشده صرفا در سن بلوغ به كمال مىرسد و اين، حكم مرحله تناسلى و چهارم [ در رشد روانى ج ن س ى ] را دارد. آنگاه وضعيتى ايجاد مىشود كه در آن: 1. برخى از نيروگذاريهاى روانىِ شهوى به قوّت خود باقى مىمانند؛ 2. بقيه اين نيروگذاريها به صورت اَعمالِ مقدماتى و جانبى در كاركرد ج ن س ى ادغام مىشوند، اَعمالى كه موجب به اصطلاح پيشلذت مىگردند؛ 3. ساير اميال وافر از اين سامان بيرون رانده و يا كلاً فرو نشانده مىشوند (سركوبى)(19) يا اينكه به شكلى ديگر در «خود» به كار مىروند، به اين ترتيب كه ويژگيهاى منش را به وجود مىآورند يا با جابهجايىِ اهدافشان والايش(20) مىشوند. اين فرايند گهگاه با اِشكالات و كاستيهايى از سر گذرانده مىشود. بازدارندههاى(21) تكوينِ اين فرايند، خود را به شكل انواع و اقسام اختلالها در حيات ج ن س ىِ فرد آشكار مىسازند. وقتى چنين شده باشد، درمىيابيم كه نيروى شهوى به وضعيتهايى در مراحل قبلى [ رشد روانى ـ ج ن س ى ] تثبيت شده است. ميل وافرِ اين مراحل ــ كه ربطى به هدف بهنجارِ [ عملِ [ ج ن س ى ندارد ــ انحراف ج ن س ى نام دارد. براى مثال، يكى از اين بازدارندههاى رشد، هنگامى كه تبلور آشكار داشته باشد، عبارت است از همجنسگرايى. تحليل روانكاوانه نشان مىدهد كه در تمامى موارد، نوعى علقه هم جنسگرايانه به مصداق اميال وجود دارد و در اكثر موارد اين علقه به شكلى نهفته تداوم مىيابد. آنچه باعث پيچيدگىِ وضعيت مذكور مىگردد اين است كه معمولاً فرايندهاى لازم براى نيل به رشدِ بهنجار بهطور كامل حاضر يا غايب نيستند، بلكه تا حدودى فراهم مىشوند و لذا نتيجه نهايى منوط به روابط كمّى است. درست است كه در اين اوضاع و احوال، سامان تناسلىِ فرد حاصل مىآيد، ليكن آن بخشهايى از نيروى شهوى كه با بقيه قسمتها پيشرفت نكردهاند و همچنان به اهداف و مصداقهاى اميالِ پيشاتناسلى تثبيتشده ماندهاند در آن وجود ندارند. چنانچه ارضاء تناسلى وجود نداشته باشد يا مشكلاتى در دنياى واقعىِ بيرون پيدا شوند، اين ضعفْ خود را اينگونه نشان مىدهد كه نيروى شهوى به بازگشت به نيروگذاريهاى شهوىِ اوليهاش گرايش مىيابد (واپسروى.)(22) در اين مطالعه كاركردهاى ج ن س ى، توانستهايم دو كشف را بدوا و بهطور مقدماتى با يقين درست بدانيم يا در واقع حدس بزنيم كه اين دو كشف درست هستند، كشفهايى كه در قسمتهاى بعدى خواهيم ديد در كل حوزه موضوعى كه بررسى مىكنيم [ يعنى روانكاوى [ واجد اهميت هستند. [ دو كشف يادشده بدين قرارند: ] اولاً، نمودهاى بهنجار و نابهنجارى كه ما مشاهده مىكنيم (به عبارت ديگر، پديدارشناسىِ موضوع) مىبايست از منظر پويششناسى و نظام اقتصادىِ آنها توصيف شوند (در اين مورد، از منظر توزيع كمّىِ نيروى شهوى). ثانيا، علت اختلالهايى كه ما مطالعه مىكنيم مىبايست در پيشينه رشدِ فرد ــ يعنى در رخدادهاى اوايلِ زندگىاش ــ جستجو شود. 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 4 ويژگيهاى روان [ تا به اينجاى بحث، ] توصيفى از ساختار دستگاه روان و نيز آن نيروها و انرژي هايى كه در آن فعال هستند به دست دادهام؛ همچنين در نمونهاى بارز معلوم كردهام كه اين انرژي ها (عمدتا نيروى شهوى) چگونه خود را به صورت كاركردى بدنى سامان مىدهند، كاركردى كه هدف از آن حفظ جان است. [ اما ] هيچ قسمتى از اين بحث ماهيت كاملاً ويژه امر روانى را معلوم نكرده است، البته به جز اين حقيقت تجربى كه اين دستگاه و اين انرژيها شالوده كاركردهايى هستند كه حيات روانى مىناميمشان. اكنون مىخواهم به بحث در خصوص موضوعى بپردازم كه بهطرز بىهمتايى شاخصِ امر روانى است و در واقع طبق عقيدهاى بسيار پرطرفدار چنان با آن مطابقت مىكند كه هيچ موضوع درخور بررسىِ ديگرى در اين زمينه باقى نمىمانَد. نقطه آغاز اين بررسى، حقيقتى بىنظير است كه هيچ تبيينى يا تشريحى را برنمىتابد، يعنى حقيقتى به نام ضمير آگاه. با اين حال، اگر كسى از ضمير آگاه سخن به ميان آوَرَد، ما بلافاصله و بنا بر تجربيات شخصىِ خودمان معناى اين اصطلاح را مىدانيم.(23) اين فرض كه امر روانى منحصر به ضمير آگاه است، بسيارى از مردم را ــ چه آنان كه علم روانشناسى مىدانند و چه آنها كه اين علم را نمىشناسند ــ قانع مىكند. در آن صورت، هيچ كار ديگرى براى روانشناسى باقى نمىمانَد مگر اينكه در پديدههاى روانى فرق بين [ مفاهيمى از قبيل [ ادراك، احساس، فرايند انديشه و اراده را مشخص سازد. ليكن در اين مورد اتفاق نظر وجود دارد كه اين فرايندهاى آگاهانه، به وجود آورنده زنجيرههاى ناگسسته و فىنفسه كامل نيستند. بدينترتيب ناگزير بايد چنين فرض كرد كه فرايندهاى جسمانى و بدنىاى توأم با فرايندهاى روانى وجود دارند كه لزوما بايد كاملتر از زنجيرههاى روانى بدانيمشان، زيرا برخى از آنها واجد فرايندهاى آگاهانه متناظر هستند و برخى ديگر فاقد اين فرايندهاى متناظر. اگر چنين باشد، آنگاه البته موجّه خواهد بود كه در روانشناسى تأكيد را بر اين فرايندهاى بدنى بگذاريم، اُس و اساسِ راستينِ امر روانى را در آنها ببينيم و به دنبال ارزيابىِ ديگرى از فرايندهاى آگاهانه باشيم. ليكن اكثر فلاسفه و نيز بسيارى ديگر از مردم، درستىِ اين ديدگاه را مورد ترديد قرار مىدهند و اعلام مىدارند كه تناقضگويى است اگر بگوييم كه امر روانى مىتواند ناخودآگاهانه باشد. اما اين دقيقا همان ديدگاهى است كه روانكاوى خود را ناگزير از تأكيد گذاشتن بر آن مىداند و در واقع دومين فرضيه بنيادينِ اين نظريه است. اين ديدگاه پديدههاى ظاهرا بدنىِ توأم با فرايندهاى روانى را به مفهوم راستينِ كلمه امرى روانى مىداند و لذا در وهله نخست به كيفيتِ آگاهانه اهميتى نمىدهد. البته اين فقط نظريه روانكاوى نيست كه چنين ديدگاهى دارد. برخى از انديشمندان (مانند تئودور ليپس(24)) همين نظر را با همين تعبيرات بيان داشتهاند. همچنين ناخرسندىِ عمومى از عقيده معمول در خصوص امر روانى، هر چه بيشتر به اين خواسته مبرم دامن زده است كه مفهوم امر ناخودآگاه در انديشه روانشناسانه ملحوظ گردد، گرچه بايد افزود كه اين خواسته چنان شكل نامعين و مبهمى به خود گرفته است كه بعيد مىنمايد تأثيرى در اين علم باقى گذارد. البته ممكن است چنين به نظر آيد كه اين مجادله بين روانكاوى و فلسفه، مجادلهاى كماهميت درباره تعاريف است؛ به بيان ديگر، چه بسا عدهاى فكر كنند كه مسأله بر سر اين است كه آيا نام «روانشناختى» را براى اشاره به كدام زنجيره پديدهها بهكار بايد برد. اما در حقيقت اين مرحله فوقالعاده اهميت يافته است. روانشناسىِ ضمير آگاه از زنجيرههاى گسستهاى كه آشكارا منوط به امرى ديگر بودند هرگز فراتر نرفت؛ حال آنكه، ديدگاهِ متقابل ــ كه امر روانى را فىنفسه ناخودآگاه مىپنداشت ــ روانشناسى را قادر ساخت تا همچون ساير علومِ طبيعى جايگاه خود را بيابد. فرايندهايى كه روانشناسى مورد بررسى قرار مىدهد، به خودى خود همانقدر ناشناختنىاند كه فرايندهاى مورد بررسى در ساير علوم، مانند شيمى يا فيزيك؛ ليكن مىتوان قانونمنديهاى اين فرايندها را مشخص ساخت و روابط و وابستگيهاى متقابلشان را به نحوى منسجم و به تفصيل دنبال كرد. خلاصه كلام اينكه مىتوان به «دركى» از حوزه پديدههاى طبيعىِ مورد نظر دست يافت. اين كار را نمىتوان انجام داد مگر از راه مطرح كردن فرضيههاى نو و ابداع مفاهيم نو. اما اين فرضيهها و مفاهيم را نبايد اسباب شرم ما و لذا شايسته تحقير پنداشت، بلكه برعكس بجاست كه آنها را مايه غناى علم بدانيم. مىتوان ادعا كرد كه فرضيهها و مفاهيم مذكور ارزش همان تقريبهايى را دارند كه در چارچوبهاى فكرىِ مشابه در ساير علوم طبيعى يافت مىشوند و ما مشتاقانه در پى آنيم كه همزمان با كسب تجربه بيشتر و بررسىِ اين تجربهها، بتوانيم فرضيهها و مفاهيم خود را تعديل و تصحيح و بهطور دقيقتر تبيين كنيم. اين نيز كاملاً با توقعات ما همخوانى دارد كه مفاهيم و اصول بنيادينِ علم جديد (غريزه، انرژىِ اعصاب، و از اين قبيل)تا مدتى نسبتا مديد به اندازه مفاهيم و اصول بنيادينِ علومِ كهنتر (نيرو، جرم، جاذبه، و از اين قبيل) نامعين باقى بمانند. همه علوم مبتنى بر مشاهدات و آزمايشهايى هستند كه به واسطه دستگاه روانِ ما انسانها انجام مىشوند. ليكن از آنجا كه موضوعِ علمِ ما خودِ همان دستگاه است، قياس مذكور بيش از اين مصداق ندارد. ما مشاهداتمان را به واسطه همان دستگاهِ ادراك انجام مىدهيم، دقيقا به كمك همان گسستها در زنجيره رويدادهاى «روانى». به بيان ديگر، كار ما اين است كه با استنتاجهاى موجّه و تبديل آن به مطالب آگاهانه، ابهامها را برطرف كنيم. بدينترتيب زنجيرهاى از رويدادهاى آگاهانه را بهاصطلاح برمىسازيم كه مكمل فرايندهاى روانىِ ناخودآگاهانهاند. قطعيت نسبىِ علم روانىِ ما بر پايه نيروى الزامآورِ اين استنتاجها استوار است. هر كس كه تحقيقات ما را بهطور همهجانبه بشناسد، درخواهد يافت كه راهكار ما در برابر هر انتقادى پابرجا مىمانَد. در اين تحقيقات، آن تمايزهايى كه ما ويژگيهاى روان مىناميم، به اجبار توجه ما را به خود معطوف مىسازند. نيازى به برشمردن ويژگيهاى آنچه «آگاهانه» مىناميم نيست. اين مفهوم همان چيزى است كه در آراء فلاسفه و عقايد عموم، ضمير آگاه نام دارد. هر امر روانىِ ديگرى از نظر ما [ جزو ] «ضمير ناخودآگاه» است. [ پذيرش اين موضوع ] ما را بىدرنگ به تقسيمبندى مهمى در ضمير ناخودآگاه رهنمون مىسازد. برخى از فرايندهاى روانى به سهولت جنبه آگاهانه مىيابند. پس از آن، فرايندهاى مذكور ممكن است جنبه آگاهانه خود را از دست بدهند، ولى مىتوانند يك بار ديگر بدون هيچ مشكلى آگاهانه شوند. اين تغيير حالات يادآور اين حقيقتاند كه بهطور كلى آگاهى حالتى است بسيار ناپايدار. امر آگاه صرفا براى يك لحظه جنبه آگاهانه دارد. چنانچه ادراكات ما بر آگاهانه بودن امر مذكور صحّه نگذارند، آنگاه تناقضى كاملاً آشكار به وجود مىآيد. علت اين تناقض را چنين مىتوان توضيح داد كه محركهاى ادراك ممكن است براى دورههايى نسبتا طولانى ادامه يابند و در نتيجه در خلال اين دورهها ادراكِ محركهاى مذكور مىتواند تكرار شود. كل اين موضوع در پيوند با ادراك آگاهانه فرايندهاى انديشه روشن مىشود: اين فرايندها نيز ممكن است تا مدتى تداوم يابند، ولى چه بسا همين فرايندها در يك چشم به هم زدن از ذهن عبور كنند. هر امر ناخودآگاهى كه اينگونه عمل مىكند ــ يعنى مىتواند حالت ناخودآگاهِ خود را به سهولت به حالت آگاه تبديل كند ــ به همين سبب ترجيحا «قادر به آگاهانه شدن» يا پيشاآگاه ناميده مىشود. ما بنا بر تجربه آموختهايم كه مشكل بتوان فرايندى روانى را يافت كه بهرغم همه پيچيدگيهايش نتواند گهگاه پيشاآگاه باقى بماند، هرچند كه چنين فرايندى معمولاً بهاصطلاح راه خود را به زور به ضمير آگاه مىگشايد. فرايندهاى روانى و نيز مفاد روانىِ ديگرى وجود دارند كه چنين راه سهلى براى آگاهانه شدن ندارند، بلكه بايد استنتاج يا تشخيص داده شوند و به روشى كه توصيف كرديم آگاهانه گردند. اصطلاح ضمير ناخودآگاه به معناى واقعىِ آن را منحصرا براى چنين مفادى به كار مىبريم. پس مىتوان گفت كه در اين بحث، سه ويژگى را براى فرايندهاى روانى قائل شدهايم: اين فرايندها يا به ضمير آگاه تعلق دارند، يا به ضمير پيشاآگاه، يا به ضمير ناخودآگاه. اين تقسيمبندى بين سه مقوله مواد و مصالح روان كه واجد اين ويژگيها هستند، نه تقسيمبندىاى مطلق است و نه دائمى. همانگونه كه ديديم، آنچه پيشاآگاه است بى هيچ كمكى از جانب ما به آگاه تبديل مىشود؛ آنچه ناخودآگاه است مىتواند با تلاشهاى ما آگاهانه شود. در فرايند اين تبديلِ اخير، ممكن است چنين احساس كنيم كه غالبا بر مقاومتهاى(25) بسيار سرسختانهاى فائق مىآييم. وقتى كه مىخواهيم مفاد ضمير ناخودآگاهِ كسى به غير از خودمان را به ضمير آگاهش بياوريم، نبايد فراموش كنيم كه برطرف كردن آگاهانه ابهامهاى موجود در ادراكات او ــ يا، به عبارت ديگر، تفسيرى كه ما به او ارائه مىدهيم ــ هنوز بدينمعنا نيست كه موضوع ناخودآگاهانه مورد نظر را براى او به موضوعى آگاهانه تبديل كردهايم. حقيقت امر در اين مرحله اين است كه مواد و مصالح روانىِ مورد نظر به صورت دو سابقه براى او وجود دارند: يكى در تفسير مجددِ آگاهانهاى كه به وى ارائه گرديده و ديگرى در حالت اوليه ناخودآگاهِ آن. تلاشهاى پيگيرانه ما معمولاً به نتيجه مطلوب مىرسند و اين مواد و مصالح ناخودآگاه نهايتا براى آن شخص جنبه آگاهانه مىيابند؛ در نتيجه، آن دو سابقه ذهنى با يكديگر مطابقت مىيابند. ميزان تلاشى كه [ به اين منظور ] بايد به عمل آوريم، در مورد افراد مختلف فرق مىكند (اين ميزان همچنين ملاك ارزيابىِ مقاومتى است كه در برابر آگاهانه شدن مواد و مصالح مورد نظر صورت مىگيرد). براى مثال، نتيجهاى كه بر اثر تلاشهايمان در درمان روانكاوانه به دست مىآيد، ممكن است خود به خود نيز رخ بدهد: مواد و مصالح روانىاى كه بهطور معمول ناخودآگاهانه است، مىتواند خود را به مواد و مصالح پيشاآگاه تبديل كند و سپس آگاهانه مىشود. اين حالت به ميزان زيادى در مورد بيماران روانپريش(26) رخ مىدهد. از اينجا چنين استنتاج مىكنيم كه حفظ برخى از مقاومتهاى درونى، شرط ضرورىِ بهنجار بودن است. كاهش چنين مقاومتهايى ــ كه در نتيجه منجر به معلوم شدن مواد و مصالحِ ناخودآگاهانه مىگردد ــ بهطور منظم در حالت خواب رخ مىدهد و بدينسان پيششرط لازم براى شكلگيرىِ رؤيا را اجابت مىكند. برعكس، مقاومت مىتواند مواد و مصالح پيشاآگاه را موقتا دسترسناپذير و [ از بقيه ذهن [ مجزا سازد؛ نمونه اين حالت زمانى رخ مىدهد كه موضوعى را موقتا فراموش مىكنيم يا نمىتوانيم به ياد آوريم. يا يك انديشه پيشاآگاه ممكن است موقتا به حالت ناخودآگاه بازگردد؛ يكى از پيششرطهاى لطيفه ظاهرا همين وضعيت است. چنانكه در بخشهاى بعدى خواهيم ديد، اعاده فرايندها و مصالح پيشاآگاه به حالت ناخودآگاه، نقش ايضا مهمى در ايجاد اختلالات روانرنجورانه ايفا مىكند. احتمالاً شرح كلى و سادهشدهاى كه در اينجا از نظريه سه ويژگىِ امر روانى عرضه كرديم، بيشتر منشأ سردرگمىِ بىپايان خواهد بود تا كمكى به روشن شدن بحث. ليكن از ياد نبايد برد كه در حقيقت آنچه مطرح كردهايم به هيچ وجه يك نظريه نيست، بلكه حكم يك ارزيابىِ اوليه از حقايقِ مورد مشاهدهمان را دارد. به بيان ديگر، كوشيدهايم تا حد ممكن خودِ آن حقايق را بازگوييم، نه اينكه تبيينى از آنها ارائه كنيم. پيچيدگيهايى كه اين [ ارزيابىِ اوليه [ آشكار مىسازد، شايد باعث عطف توجه به مشكلات خاصى شوند كه تحقيقات ما با آن رو به رو هستند. با اين حال، چه بسا بعضيها عقيده داشته باشند كه از راه تشريح روابط ويژگيهاى روان با حوزهها يا كنشگرانى كه در دستگاه روان مفروض كرديم [ يعنى «نهاد» و «خود» و «فراخود» ] ، به فهم دقيقترى از اين نظريه نائل خواهيم شد، هرچند كه روابط مذكور بسيار پيچيده هستند. فرايند آگاهانه شدن مواد و مصالح روان، بيش از هر چيز با ادراكاتى پيوند دارد كه اندامهاى حسىِ ما از دنياى بيرون دريافت مىكنند. لذا از ديدگاه مكاننگارانه(27)، اين فرايند پديدهاى است كه در بيروني ترين لايه «خود» رخ مىدهد. درست است كه ما همچنين اطلاعات آگاهانهاى از درون بدن دريافت مىكنيم. اين اطلاعات همان احساسات ما هستند، احساساتى كه تأثيرشان در حيات ذهنىِ ما قاطعانهتر از تأثير ادراكات بيرونى است. بايد افزود كه در اوضاع خاصى، اندامهاى حسى علاوه بر انتقال ادراكاتِ خاصِ خودشان، رأسا اقدام به انتقال احساسات مىكنند (احساسِ درد). ليكن از آنجا كه اين احساسات (اصطلاحى كه ما در تباين با ادراكاتِ آگاهانه به كار مىبريم) همچنين از اندامهاى پايانى سرچشمه مىگيرند، و نيز از آنجا كه تمام اين اندامها را دنباله يا شاخههاى لايه قشرى مىدانيم، كماكان مىتوانيم ادعاى مطرح شده در ابتداى اين پاراگراف را صحيح بدانيم. يگانه تمايزى كه بايد در اينجا قائل شويم اين است كه در خصوص اندامهاى پايانىِ احساسات و ادراكاتِ حسى، خودِ بدن حكم دنياى بيرون را مىيابد. سادهترين وضعيتى كه مىتوان تصور كرد عبارت است از رخ دادن فرايندهاى آگاهانه در پيرامون «خود» و حادث شدن بقيه فرايندها در ناخودآگاه «خود». در حقيقت، وضعيت غالب در حيوانات نيز احتمالاً همين است. اما اين وضعيت در انسانها از اين حيث پيچيدهتر است كه فرايندهاى درونىِ «خود» ممكن است كيفيت آگاهانه نيز كسب كنند. گفتار كه مواد و مصالح «خود» را در پيوندى محكم با بازماندهاى يادافزاىِ ادركات بصرى ــ و بهخصوص ادراكات شنيدارى ــ قرار مىدهد، همين كار را مىكند. از اين زمان به بعد، حاشيه ادراكىِ لايه قشرى را از درون نيز به ميزانى بسيار بيشتر مىتوان تحريك كرد، رخدادهاى درونى از قبيل فرايندهاى انديشه و متبادر شدن فكرها به ذهن مىتوانند جنبه آگاهانه پيدا كنند، و ابزار ويژهاى مورد نياز مىشود تا بين اين دو امكان تمايز گذارد، ابزارى به نام واقعيتآزمايى.(28) معادله «ادراك = واقعيت (دنياى بيرون)» ديگر اعتبار خود را از دست مىدهد. خطا ــ كه اكنون به سهولت مىتواند رخ دهد و در رؤيا بهطور منظم رخ مىدهد ــ توهّم ناميده مىشود. درون «خود» ــ كه مهمترين بخش محتوياتش فرايندهاى انديشه هستند ــ كيفيتى پيشاآگاه دارد. اين مشخصه «خود» است و هيچ جزء ديگرى از دستگاه روان چنين نيست. ليكن نادرست است اگر تصور كنيم كه ارتباط با بازماندهاى يادافزاى گفتار، پيششرط ضرورىِ حالت پيشاآگاه است. برعكس، حالت مذكور هيچ ارتباطى با آن بازماندهها ندارد، گرچه بايد افزود كه حضور چنين ارتباطى شالودهاى براى اين استنتاج فراهم مىكند كه فرايند يادشده مىبايست ماهيتى پيشاآگاه داشته باشد. حالت پيشاآگاهى ــ كه از يك سو به ضمير آگاه دسترسى دارد و از سوى ديگر با بازماندهاى گفتار مرتبط است ــ ماهيتى منحصر به فرد دارد، ماهيتى كه با ذكر اين دو ويژگى بهطور تمام و كمال توصيف نمىگردد. گواه ويژه بودن ماهيت مذكور اين است كه بخشهاى بزرگى از «خود» و بهخصوص بخشهاى بزرگى از «فراخود» ــ كه نمىتوان منكر پيشاآگاه بودنشان گرديد، به مفهومى پديدارشناسانه عمدتا ناخودآگاه باقى مىمانند. علت اين امر بر ما روشن نيست. اكنون خواهيم كوشيد تا مسأله ماهيت راستينِ ضمير پيشاآگاه را حلاجى كنيم. يگانه خصيصه غالب در «نهاد»، ناخودآگاه بودن آن است. ارتباط «نهاد» با ضمير ناخودآگاه همانقدر تنگاتنگ است كه ارتباط «خود» با ضمير پيشاآگاه. در واقع، پيوند «نهاد» با ضمير ناخودآگاه بسيار اختصاصيتر است. اگر پيشينه رشد و دستگاه روان فرد را دوباره بررسى كنيم، به تمايز مهمى در «نهاد» پى خواهيم برد. در بدو امر، دستگاه روان يقينا در «نهاد» خلاصه مىشد و «خود» به دليل تأثير بىوقفه دنياى بيرون، از «نهاد» منشأ گرفت و به وجود آمد. در جريان اين رشدِ بطىء، قسمتهاى خاصى از محتويات «نهاد» به حالت پيشاآگاه تبديل شدند و لذا به «خود» انتقال يافتند؛ بقيه محتويات «نهاد» بدون دگرگونى در آن باقى ماندند و هسته آن را تشكيل دادند، هستهاى كه به دشوارى مىتوان به آن دسترسى يافت. ليكن طى اين تحول، «خودِ» جوان و ضعيف بخشى از مواد و مصالحى را كه پيشتر اخذ كرده بود به حالت ناخودآگاه بازگرداند ــ از خود زدود ــ و با برخى از تأثرات تازهاى كه ممكن بود به خود بگيرد همين كار را كرد، به گونهاى كه اين تأثرات پس از طرد شدن فقط در «نهاد» مىتوانستند آثار و علائمى از خود باقى گذارند. نظر به خاستگاه اين بخش اخيرِ «نهاد»، ما آن را امر سركوبشده مىناميم. اينكه در همه موارد نمىتوانيم بين اين دو قسمت از محتويات «نهاد» تمايزى اكيد قائل شويم، موضوعى چندان مهم نيست. تمايز آنها كم و بيش مطابقت مىكند با تمايز بين آنچه از بدو امر و ذاتا در «نهاد» وجود داشت و آنچه «نهاد» در ضمنِ رشدِ «خود» كسب كرد. اكنون كه نتيجه گرفتهايم دستگاه روان را از ديدگاهى مكاننگارانه به «خود» و «نهاد» تقسيم كنيم ــ تقسيمبندىاى كه تفاوت كيفىِ ضمير پيشاآگاه و ضمير ناخودآگاه متناظر با آن است ــ و نيز حال كه توافق كردهايم اين كيفيت را صرفا نشانه تفاوت بدانيم و نه جوهرِ اين تفاوت، پرسش ديگرى مطرح مىشود. اگر چنين است، بهراستى ماهيت آن حالتى كه در «نهاد» با ناخودآگاهى آشكار مىشود و در «خود» با پيشاآگاهى، چيست و از چه حيث با يكديگر متفاوتاند؟ ليكن در اين باره هيچ چيز نمىدانيم و اندك بارقههاى بصيرتمان به رفع ابهامِ تمامعيارى كه در پس نادانستگىِ ما وجود دارد، چندان كمكى نمىكند. ماهيت امر روانى، راز ناگشودهاى است كه در اين بحثها به آن تقرب جستهايم. ساير علوم طبيعى ما را به اين فرض رهنمون كردهاند كه در حيات ذهنى، نوعى انرژى دخيل است؛ ليكن ما هيچ شاهدى در اختيار نداريم تا با استناد به آن و از راه قياس اين انرژى با ساير شكلهاى انرژى، به دانشى درباره آن نزديك شويم. ظاهرا تشخيص دادهايم كه انرژىِ اعصاب يا روان به دو شكل به فعل مىرسد: يكى به صورت متحرك و آزاد و ديگرى ــ به نسبت اولى ــ به صورت مقيّد. ما از نيروگذاريها و نيروگذاريهاىِ زيادِ مواد و مصالح روان سخن به ميان مىآوريم و حتى جرأت اين فرض را به خود مىدهيم كه نيروگذارىِ زيادِ روانى موجب تركيب فرايندهاى متفاوت مىگردد، تركيبى كه در ضمنِ آن انرژىِ آزاد به انرژىِ مقيّد تغيير مىيابد. در تحقيقاتمان به پيشرفتى بيش از اين نائل نيامدهايم. به هر تقدير، ما سخت بر اين اعتقاديم كه تمايز حالت ناخودآگاه با حالت پيشاآگاه را در اين قبيل روابطِ پويا بايد جست، روابطى كه معلوم مىكنند اين حالات ــ خواه خود به خود و خواه به يارىِ ما ــ چگونه به يكديگر تبديل مىشوند. با اين همه، در پس تمام اين عدم يقينها، حقيقتى جديد نهفته است كه كشف آن را مديون تحقيقات روانكاوانه هستيم. ما دريافتهايم كه فرايندهاى ضمير ناخودآگاه يا «نهاد»، از قانونمنديهايى متفاوت با قانونمنديهاى «خودِ» پيشاآگاه تبعيت مىكنند. اين قانونمنديها را در مجموع فرايند نخستين(29) مىناميم، در تباين با فرايند ثانوى(30) كه بر روند وقايع در ضمير پيشاآگاه يا «خود» حاكم است. بدينترتيب معلوم مىشود كه مطالعه ويژگي هاى روان، مآلاً كارى بىثمر نبوده است. 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 5 تعبير رؤيا به منظور روشنگرى بررسى حالات بهنجار و باثبات ــ يعنى حالاتى كه مرزهاى «خود» با انواع و اقسام مقاومت (ضدنيروگذاريهاى روانى) در برابر «نهاد» حراست مىشوند و پابرجا مىمانند، و نيز حالاتى كه «فراخود» از «خود» متمايز نيست زيرا هماهنگ با آن عمل مىكند ــ چندان به دانش ما نخواهد افزود. يگانه چيزى كه مىتواند به ما يارى دهد، وضعيت تعارض و غوغاست، يعنى وضعيتى كه احتمال دارد محتويات «نهادِ» ناخودآگاه به زور راه خود را به «خود» و ضمير آگاه بگشايند و «خود» بار ديگر در برابر اين تهاجم دست به دفاع مىزند. صرفا در چنين اوضاع و احوالى است كه قادر مىشويم مشاهداتى در تأييد يا تصحيحِ گزارههايمان در خصوص اين دو يار [ («نهاد» و «خود») ] به عمل آوريم. خواب ما در شبها دقيقا چنين حالتى است و به همين سبب، فعاليت روانى در ضمنِ خواب ــ فعاليتى كه به صورت رؤيا ادراكش مىكنيم ــ مطلوبترين موضوع مطالعه ما است. بدينترتيب همچنين از اين انتقادِ مكرر نيز برى مىشويم كه تفاسير ما از حيات روانىِ بهنجار بر پايه يافتههاى آسيبشناسانه استوار است، زيرا اشخاص بهنجار بهطور مرتب رؤيا مىبينند هرچند كه ويژگيهاى اين رؤياها ممكن است با توليدات ما در زمان بيدارى بسيار تفاوت داشته باشند. همگان مىدانند كه رؤيا مىتواند مغشوش، دركناشدنى يا بهكلى مهمل باشد. چه بسا آنچه در رؤيا مىبينيم با دانستههاى ما از واقعيت كاملاً تعارض داشته باشد. همچنين در رؤيا مانند ديوانگان رفتار مىكنيم زيرا تا زمانى كه رؤيا مىبينيم، رويدادهاى رؤيا را با واقعيت عينى يكسان مىپنداريم. راه ما براى فهم (يا «تعبير») رؤيا اين است كه فرض مىكنيم آنچه پس از بيدارشدن بهعنوان رؤيا به ياد مىآوريم، در واقع نه فرايند واقعىِ رؤيا بلكه صرفا يك صورتِ ظاهرى است كه آن فرايند در پس آن پنهان مانده است. اينجاست كه بين محتواى آشكار رؤيا و انديشههاى نهفته رؤيا(31) تمايز مىگذاريم. آن فرايندى كه محتواى نهفته رؤيا را به محتواى آشكارِ آن تبديل مىكند، كاركرد رؤيا(32) ناميده مىشود. مطالعه كاركرد رؤيا با مثالى عالى به ما مىآموزد كه مواد و مصالح ناخودآگاهِ «نهاد» (هم آنچه از بدو امر ناخودآگاه بوده و هم آنچه با سركوبى ناخودآگاه شده است) چگونه به زور وارد «خود» مىشود و پس از پيشاآگاه شدن، به سبب مخالفت «خود» ، دچار دگرگونىاى مىشود كه ما آن را تحريف رؤيا مىناميم. هيچ وجهى از رؤيا نيست كه نتوان آن را از اين راه تبيين كرد. بهتر است بحث را با اشاره به اين نكته آغاز كنيم كه دو عامل متفاوت مىتوانند باعث شكلگيرىِ رؤيا شوند. يا يك تكانه غريزى كه معمولاً سركوب مىشود (آرزويى ناخودآگاهانه) در ضمنِ خواب آنقدر توانايى مىيابد تا خويش را از راه «خود» محسوس كند، و يا اينكه يك ميل وافر كه از حيات فرد در بيدارى باقى مانده است ــ رشتهاى از افكار پيشاآگاه با تمامىِ تكانههاى الحاق شدهاش ــ در ضمنِ خواب توسط يك عنصر ناخودآگاه تقويت مىگردد. خلاصه كلام اينكه رؤياها يا از «نهاد» سرچشمه مىگيرند و يا از «خود». ساز و كار شكلگيرىِ رؤيا، در هر دو مورد يكسان است؛ به طريق اولى، پيششرط پوياى ضرورى [ براى شكلگيرىِ رؤيا ] نيز در هر دو مورد يكسان است. «خود» شواهدى دال بر سرچشمه گرفتناش از «نهاد» عرضه مىكند، بدينترتيب كه گهگاه كاركردهايش را متوقف مىكند و نوعى رجعت به وضعيتى قبلى را امكانپذير مىسازد. اين كار به لحاظ منطقى به اين صورت انجام مىشود كه «خود» روابطش را با دنياى بيرون قطع مىكند و نيروگذاريهاى روانىاش را از اندامهاى حسى پس مىگيرد. محقيم كه بگوييم در زمان تولد، غريزهاى براى بازگشت به حيات متوقف شده داخل رحِم ــ يا غريزه خواب ــ در انسان به وجود مىآيد. خوابيدن بازگشتى از اين نوع به رحِم است. از آنجا كه «خود» در هنگام بيدارى تحرك را تحت سلطه دارد، اين كاركردِ بدن به هنگام خواب كاملاً متوقف مىشود و به همين دليل بخش بزرگى از بازدارندههاى تحميل شده به «نهادِ» ناخودآگاه زائد مىشوند. بدينسان، پسكشيدن يا كاهش اين «ضدنيروگذاريهاى روانى»، مقدار بىزيانى از آزادى را به «نهاد» اعطا مىكند. شواهد فراوان و متقاعدكنندهاى دال بر سهمداشتن «نهادِ» ناخودآگاه در شكلگيرىِ رؤيا در دست است. [ اين شواهد عبارتاند از: ] الف. حافظه در رؤيا بسيار فراگيرتر از هنگام بيدارى است. رؤيا يادهايى را زنده مىكند كه رؤيابين فراموش كرده است، يا ــ به بيان ديگر ــ در بيدارى براى او دسترسناپذيرند. ب. در رؤيا استفاده نامحدودى از نمادهاى زبانى به عمل مىآيد، نمادهايى كه معناى اغلبشان براى رؤيابين نامشخص است ولى برحسب تجربه مىتوانيم مفهومشان را تأييد كنيم. اين نمادها احتمالاً از مراحل قبلىِ رشد گفتار در انسان نشأت مىگيرند. پ. در بسيارى موارد، حافظه در رؤيا برداشتهايى را كه رؤيابين در اوان طفوليت داشته است براى او بازتوليد مىكند. در خصوص اين برداشتها به ضرس قاطع مىتوان گفت كه نه فقط فراموش شده بودهاند، بلكه به سبب سركوبْ جنبه ناخودآگاه نيز يافته بودند. از اينجا معلوم مىشود كه وقتى در جريان درمانِ روانكاوانه بيمارانِ روانرنجور مىكوشيم تا اوايل زندگىِ رؤيابين را بازسازى كنيم، چرا استفاده از رؤياهاى او به كار ما كمك مىكند، كمكى كه معمولاً بدون آن نمىتوانيم كارمان را انجام دهيم. ت. علاوه بر اين، رؤياها بر مواد و مصالحى پرتوافشانى مىكنند كه نه مىتواند در دوره بزرگسالىِ رؤيابين ريشه داشته باشد و نه در دوره فراموششده كودكىاش. ناگزير بايد اين مواد و مصالح را بخشى از ميراث كهنهاى بدانيم كه كودك با خود به دنيا مىآوَرَد. به بيان ديگر، از اين حيث كودك پيش از آنكه خود به تجربهاى نائل شود، تحت تأثير تجربيات نياكان خويش قرار دارد. قرينه اين مواد و مصالحِ مربوط به تكامل نوع بشر را در ديرينهترين افسانهها و در رسومِ به جا مانده از ادوار كهن مىتوان يافت. بر اين اساس، مىتوان گفت رؤيا از جمله منابع پيشاتاريخِ انسان است و نبايد بىاهميت شمرده شود. رؤيا به اين سبب تا بدين حد براى كسب بصيرت [ درباره حيات روانىِ انسان ] ارزشمند است كه وقتى مواد و مصالحِ ناخودآگاه به «خود» راه مىيابد، طرز كار خاص خود را نيز به همراه مىآوَرَد. اين بدان معناست كه انديشههاى پيشاآگاهى كه مواد و مصالحِ ناخودآگاه در آنها تبلور يافته است، در ضمنِ كاركرد رؤيا حكم اجزاء ناخودآگاهِ «نهاد» را دارند. همچنين در روش ديگرِ شكلگيرىِ رؤيا، آن انديشههاى پيشاآگاه كه از جانب يك تكانه ناخودآگاهِ غريزى تقويت شدهاند به حالت ناخودآگاه فرو كاهيده مىشوند. صرفا از اين طريق است كه قانونمنديهاى حاكم بر گذار رويدادها در ضمير ناخودآگاه را مىآموزيم و همچنين درمىيابيم كه قانونمنديهاى مذكور از چه حيث با قواعدى كه در انديشه بيدار مىشناسيم تفاوت دارند. بدينسان كاركرد رؤيا، در اصل نمونهاى است از حلاجىِ پيشاآگاهانه فرايندهاى انديشه. در قياس با تاريخ مىتوان گفت كه فاتحانى كه به يك كشور حمله مىكنند بر آن قلمرو حاكميت مىيابند، اما حاكميتشان نه بر اساس نظام قضايىِ كشور فتحشده، بلكه بر اساس نظام قضايىِ خودشان خواهد بود. اما اين نيز حقيقتى ترديدناپذير است كه كاركرد رؤيا منجر به مصالحه مىگردد. [ در اين وضعيت، ] سامان «خود» هنوز از كار نيفتاده است و تأثير آن را در تحريف مواد و مصالحِ ناخودآگاه و نيز در تلاشهاى غالبا بىثمرى مىتوان ديد كه با اين هدف به عمل مىآيند تا شكل نهايىِ رؤيا از نظر «خود» بيش از حد ناپذيرفتنى نشود (تجديدنظر ثانوى(33)). در قياس [ تاريخىِ ] ما، اين وضعيت تجلى ادامه مقاومت آن ملتى است كه در جنگ شكست خوردهاند. آن قانونمنديهايى كه بر گذار رويدادها در ضمير ناخودآگاه حاكم هستند و از اين طريق آشكار مىشوند، آنقدر شگفتآورند كه به تنهايى براى روشن كردن جنبههاى ظاهرا عجيب و غريب رؤيا كفايت مىكنند. مهمترين نكته در اين زمينه اين است كه ضمير ناخودآگاه گرايش بارزى به ادغام دارد، يعنى تمايل به ايجاد وحدتهاى تازه از آن عناصرى كه به هنگام بيدارى در انديشه يقينا مجزا از يكديگر مىدانيمشان. در نتيجه ادغام، يك عنصر واحد در رؤياى آشكار غالبا مظهر تعداد زيادى از انديشههاى نهفته رؤياست، گويى كه اين عنصر حكم تلميحى مشترك به تمام آن انديشهها را دارد. بهطور كلى، حيطه رؤياى آشكار در مقايسه با غناى مواد و مصالح روانىاى كه از آن پديد آمده، فوقالعاده محدود است. يكى ديگر از ويژگيهاى عجيب و غريب كاركرد رؤيا كه چندان هم بىربط به ويژگىِ قبلى نيست، اين است كه شورمنديهاى روان(34) (نيروگذاريهاى روانى) از يك عنصر به عنصرى ديگر جابهجا مىشوند، به گونهاى كه غالبا عنصرى كه در انديشههاى رؤيا واجد اهميتى نازل بود به صورت واضحترين و لذا مهمترين وجهِ رؤياى آشكار جلوه مىكند، و برعكس، يعنى عناصر ماهوىِ انديشههاى رؤيا صرفا با تلميحاتى كماهميت در رؤياى آشكار بازنمايانده مىشوند. همچنين، بهطور كلى كافى است كه نكات كاملاً كماهميتى در اين دو عنصرْ مشترك باشند تا كاركرد رؤيا بتواند در تمام عملياتِ بعدىِ خود يكى از اين عناصر را با ديگرى جابهجا كند. بهراحتى مىتوان تصور كرد كه اين ساز و كارها (يعنى ادغام و جابهجايى) دشوارىِ تعبير رؤيا و آشكارساختن روابط بين رؤياى آشكار و انديشههاى نهفته رؤيا را به چه ميزانِ زيادى مىتوانند افزايش دهند. از وجود اين گرايشها به ادغام و جابهجايى، در نظريه ما چنين استنتاج مىشود كه در «نهادِ» ناخودآگاه، انرژى حالتى متحرك و آزاد دارد و نيز اينكه «نهاد» بيش از هر ملاحظه ديگرى براى امكان تخليه هيجانات اهميت قائل مىشود.(35) در نظريه ما از اين دو ويژگىِ عجيب و غريب به منظور ارائه تعريفى از ماهيت فرايند نخستين استفاده مىشود، يعنى همان فرايندى كه جزو ويژگيهاى «نهاد» دانستهايم. از راه مطالعه كاركرد رؤيا به بسيارى ويژگيهاى ديگر از فرايندهاى ضمير ناخودآگاه پىبردهايم كه به يك ميزان شگفتآور و مهم هستند، ليكن در اينجا به برشمردن معدودى از اين ويژگيها بسنده مىكنيم. قواعد تعيينكننده منطق، در ضمير ناخودآگاه واجد هيچ اهميتى نيستند، به نحوى كه مىتوان اين حوزه از روان را «قلمرو امر غيرمنطقى» ناميد. اميال وافرى كه هدف هر يك از آنها با هدف ديگرى تعارض دارد، بدون نياز به هماهنگى در ضمير ناخودآگاه با يكديگر همزيستى دارند. اين اميال يا هيچ تأثيرى در هم نمىگذارند و يا اينكه تأثير گذاشتن آنها به هيچ هماهنگىاى منجر نمىشود؛ با اين حال بين آنها مصالحه مىشود، مصالحهاى كه بىمعناست زيرا ويژگيهاى متقابلاً ناسازگارى را در بر مىگيرد. موضوع مربوطِ ديگر اين است كه در ضمير ناخودآگاه، گزارههاى ضد و نقيض از يكديگر مجزا نمىشوند بلكه از چنان جايگاهى برخوردارند كه گويى با يكديگر همسان هستند؛ در نتيجه، هر عنصرى در رؤياى آشكار همچنين مىتواند معنايى ضد خود داشته باشد. برخى از لغتشناسان دريافتهاند كه در بسيارى از زبانهاى باستانى عين همين موضوع مصداق داشته است و مفاهيم متضادى از قبيل «قوى ـ ضعيف» و «روشنايى ـ تاريكى» و «مرتفع ـ عميق» در گذشته با ريشه واحدى بيان مىشدهاند، تا اينكه دو تغيير معنايى در واژه اوليه باعث پيدايش دو معناى متمايز شد. به نظر مىرسد كه بقاياى معانىِ دوگانه اوليه حتى در زبان بسيار بسطيافتهاى مانند لاتين در واژههايى مانند altus («مرتفع» و «عميق») و sacer («مقدس» و «رسوا») كماكان به قوّت خود باقى هستند. با توجه به پيچيدگى و ابهام روابط بين رؤياى آشكار و محتواى نهفته در پسِ آن، البته بجاست بپرسيم كه اصولاً چگونه مىتوان وجود يكى از اين دو را از ديگرى استنتاج كرد و آيا صرفا متوسل به حدسى صائب نمىشويم كه شايد تا حدودى متكى به تفسير نمادهاى رؤياى آشكار است. چه بسا در پاسخ گفته شود كه در اكثر قريب به اتفاق موارد مىتوان اين مشكل را حل كرد، اما صرفا با كمك تداعيهاى(36) خودِ رؤيابين درباره عناصر رؤياى آشكار. هر روشِ ديگرى كه به اين منظور به كار ببريم، دلبخواهانه خواهد بود و نمىتواند منجر به نتيجه قطعى شود. حال آنكه تداعيهاى رؤيابين بر حلقههاى واسط پرتوافشانى مىكنند، حلقههايى كه مىتوانند براى پُر كردن شكافهاى بين اين دو [ محتواى آشكار و نهفته رؤيا [ استفاده شوند و ما را قادر مىسازند تا با اعاده محتواى نهفته رؤيا آن را «تعبير» كنيم. البته اين تعبير (عمل برخلاف جهت كاركرد رؤيا) گهگاه به قطعيت كامل منتهى نمىشود و از اين موضوع نبايد تعجب كرد. اكنون بايد توضيحى پويا درباره اين مسأله ارائه كنيم كه اصولاً چرا «خود» به هنگام خواب وظيفه كاركرد رؤيا را به عهده مىگيرد. خوشبختانه به سهولت مىتوان اين موضوع را توضيح داد. با كمك ضمير ناخودآگاه، هر رؤياى در حال شكلگيرىْ خواهان اجابت خواستهاى از «خود» است. اگر رؤيا از «نهاد» سرچشمه گرفته باشد، اين خواسته مىتواند ارضاء يك غريزه باشد؛ اگر رؤيا از بقاياى فعاليت پيشاآگاه در بيدارى سرچشمه گرفته باشد، اين خواسته مىتواند حل شدن يك تعارض يا برطرف شدن يك ترديد يا شكلگيرىِ يك قصد باشد. ليكن «خود» به هنگام خواب صرفا در پى حفظ وضعيت خواببودگى است. خواسته مذكور از نظر «خود» مايه اختلال در خواب است و لذا «خود» مىخواهد كه از شرِّ آن خلاص شود. «خود» با انجام دادن كارى كه حكايت از اجابت آن خواسته دارد، موفق به خلاصى مىگردد: به نحوى بىزيان آن آرزو را برمىآوَرَد و بدينترتيب از شرّش راحت مىشود. اين جايگزينىِ يك خواسته با برآوردن يك آرزو، نقش ماهوىِ كاركرد رؤياست. شايد بد نباشد كه اين موضوع را در سه رؤياى ساده به عنوان نمونه توضيح دهيم: رؤيايى درباره گرسنگى، رؤيايى درباره آسايش و رؤيايى ناشى از تمايلات جنسى. نياز به غذا خوردن اينگونه براى يك رؤيابين محسوس مىشود كه وى در خواب مىبيند از خوراك لذيذى برخوردار است و [ بدينترتيب ] خوابيدن را ادامه مىدهد. البته او مىتوانست يا از خواب برخيزد و چيزى بخورد و يا اينكه همچنان بخوابد. وى خوابيدن را برگزيد و گرسنگىِ خود را با رؤيا ارضاء كرد. به هر حال گرسنگىاش به اين ترتيب موقتا برطرف مىشود، وگرنه او مجبور مىشد از خواب برخيزد. اما نمونه دوم. يك رؤيابين مىبايست از خواب برمىخاست تا بهموقع سر كار خود در يك بيمارستان حاضر شود. اما همچنان خوابيد و در رؤيا ديد كه بدون تأخير به محل كارش يعنى بيمارستان رسيده، اما او در آنجا [ نه يك پزشك بلكه ] يك بيمار است و نيازى به برخاستن از خواب ندارد. يا بهطريق اولى يك ميل در ضمنِ خوابِ شبانه اعاده مىشود، ميل به كامجويى از يك مصداقِ منعشده اميال جنسى، مثلاً همسر يكى از دوستانِ شخصِ رؤيابين. وى رؤياى مقاربت مىبيند، اما نه با آن فرد خاص، بلكه با شخصى ديگر كه همنام آن زن است ولى رؤيابين در بيدارى در واقع به او بىاعتناست. يا ممكن است مبارزه او با اين ميل به اين صورت جلوهگر شود كه هويت معشوقهاش در رؤيا كلاً نامشخص باقى مىمانَد. ناگفته پيداست كه همه رؤياها به اين سادگى نيستند. پرده برداشتن از انگيزه ناخودآگاهانه رؤياها و تبيين نحوه برآورده شدن آرزو در آنها غالبا كار سهلى نيست، بهويژه در رؤياهايى كه از بقاياى رويدادهاى حلاجى نشده روز قبل در ذهن باقى مىمانند و صرفا در ضمنِ خوابْ ضمير ناخودآگاه آنها را تقويت مىكند. اما مىتوان فرض كرد كه هر رؤيايى حتما انگيزهاى دارد و آرزويى را برمىآورد. اگر به ياد آوريم كه چه تعداد زيادى از رؤياها در واقع محتوايى ناراحتكننده دارند و حتى باعث مىشوند كه رؤيابين با اضطراب از خواب بپرد (بگذريم از انبوه رؤياهايى كه هيچ مايه احساسىِ معينى ندارند)، آنگاه اين برنهاد كه رؤيا آرزويى را برمىآوَرَد بلافاصله موجب ترديد و ناباورىِ ما خواهد شد. اما اعتراضى را كه با استناد به رؤياهاى اضطرابآور مطرح مىشود با تحليل مىتوان پاسخ داد. از ياد نبايد برد كه رؤيا همواره محصول يك تعارض است و ساختارى مصالحهآميز دارد. آنچه براى «نهادِ» ناخودآگاه حكم ارضاء يك آرزو را دارد، دقيقا به همان دليل براى «خود» مىتواند سبب اضطراب گردد. با ادامه يافتن كاركرد رؤيا، گهگاه ضمير ناخودآگاه با موفقيت بيشترى به پيش مىتازد و گهگاه نيز «خود» با شدت و حدّت فزونترى از خويش دفاع مىكند. رؤياهاى اضطرابآور غالباً آن رؤياهايى هستند كه محتوايشان به كمترين ميزانِ ممكن تحريف شده است. اگر خواسته ضمير ناخودآگاه به قدرى نيرومند باشد كه «خود» در حال خواب نتواند با توسل به امكاناتش از آن مصون بماند، آنگاه «خود» آن آرزو را به خواب وامىگذارد و به حياتِ بيدار بازمىگردد. همه تجربيات حاكى از آن هستند كه رؤيا همواره كوششى است براى خلاصى از مختل شدن خواب از راه برآوردن يك آرزو. بدينسان، رؤيا نگهبانِ خواب است. اين كوشش ممكن است كم و بيش بهطور كامل به موفقيت برسد؛ اما همچنين ممكن است ناموفق بماند و در اين صورت رؤيابين از خواب بيدار مىشود، حال آنكه در ظاهر علت بيدار شدن او دقيقا خودِ آن رؤيا بوده است. پس گهگاه اتفاق مىافتد كه اين موجود نازنين، يعنى نگهبان شب، كه وظيفهاش پاسدارى از خوابِ اهالىِ اين شهر كوچك است، چارهاى ندارد جز اينكه با به صدا در آوردن زنگ خطر ساكنانِ خفته شهرك را بيدار كند. بحث حاضر را با اظهار نظرى به پايان مىبرم كه دليل موجهى براى مبسوط بودن شرح من درباره مشكل تعبير رؤيا خواهد بود. بنا به تجربه، آن ساز و كارهاى ناخودآگاهانهاى كه از راه مطالعه كاركرد رؤيا شناختهايم و نحوه شكلگيرىِ رؤيا را برايمان تبيين مىكنند، همچنين فهم نشانههاى گيجكننده بيمارى را آسان مىسازند، نشانههايى كه علاقه ما را به روانرنجورى و روانپريشى جلب مىكنند. چنين مطابقتى [ بين ساز و كارهاى ضمير ناخودآگاه و نشانههاى بيمارى ] خواه ناخواه اميدهاى فراوانى در ما برمىانگيزد. 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 6 راهكارِ روانكاوى بر اساس آنچه گفتيم، رؤيا حكم نوعى روانپريشى را دارد و تمام جنبههاى نامعقول و توهّمى و واهىِ آن را شامل مىشود. بىترديد اين روانپريشى چندان دوام ندارد، بىضرر است، كاركرد مفيدى به آن محول گرديده، با رضايت شخصِ رؤيابين آغاز مىگردد و بنا به ميلِ او خاتمه مىيابد. با اين همه، رؤيا نوعى روانپريشى است و به ما مىآموزد كه حتى چنين دگرگونىِ ژرفى در حيات ذهنى را مىتوان خنثى كرد تا جايش را به كاركردى بهنجار بدهد. به اين ترتيب آيا اميد به اينكه ما نيز بتوانيم در بيماريهاى خودانگيخته و دهشتناكِ حيات ذهنى تأثير بگذاريم و آنها را درمان كنيم، اميدى بلندپروازانه است؟ برخى از مقدمات اين كار را پيشاپيش مىدانيم. طبق فرضيه ما، تكليف «خود» اين است كه خواستههاى برآمده از روابط سهگانه و وابستهاش (يعنى روابطش با واقعيت و «نهاد» و «فراخود») را اجابت كند و در عين حال سامان و نيز خودسالارىِ خويش را محفوظ نگه دارد. پيششرط ضرورىِ حالات بيمارگونه مورد بحث، صرفا مىتواند تضعيف نسبى يا مطلق «خود» باشد، تضعيفى كه عملكردن «خود» به تكاليفش را براى آن دشوار مىسازد. دشوارترين خواستهاى كه «خود» مىبايست اجابت كند، احتمالاً عبارت است از مهار مطالبات غريزىِ «نهاد». براى توفيق در انجام دادن چنين كارى، «خود» چارهاى ندارد جز اينكه مقادير فراوانى از انرژىِ خويش را صَرفِ مبارزه با نيروگذاريهاى روانى كند. ليكن خواستههاى «فراخود» نيز ممكن است چنان قدرتمندانه و سرسختانه بر «خود» فشار آورند كه اين كنشگرِ روان ديگر قادر به انجام دادن ساير تكاليفش نباشد. مىتوان گفت كه در تعارضاتى كه در اين مرحله از نظر صَرفِ انرژىِ روان پيش مىآيد، «نهاد» و «فراخود» غالبا عليه «خود» با يكديگر متحد مىشوند. اكنون «خود» در وضعيت بسيار دشوارى گرفتار آمده است و مىكوشد براى حفظ وضعيتِ معمولش، به واقعيت تمسك جويد. اگر «نهاد» و «فراخود» بيش از حد قدرت بيابند، موفق مىشوند سامان «خود» را سست و دگرگون كنند تا رابطه مناسب آن با واقعيت مختل گردد يا حتى خاتمه يابد. شاهد بودهايم كه اين اتفاق هنگام رؤيا ديدن رخ مىدهد: «خود» پس از منقطع شدن از واقعيتِ دنياى بيرون، تحت تأثير دنياى درون به روانپريشى فرو مىلغزد. برنامه ما براى درمان بيماريهاى روانى، مبتنى بر اين كشفهاست. «خود» بر اثر اين تعارضهاى درونى ضعيف شده است و ما بايد به يارىاش بشتابيم. اين وضعيت شبيه به جنگى داخلى است كه بايد با كمك يك همپيمانِ خارجى به سرانجام برسد. پزشك روانكاو و «خودِ» ضعيفشده بيمار مىبايست بر اساس دنياى واقعىِ بيرون جبهه متحدى در برابر دشمن (يعنى مطالبات غريزىِ «نهاد» و مطالبات وظيفهشناسانه «فراخود») تشكيل دهند. [ به عبارتى، ] ما با يكديگر پيمان همكارى مىبنديم. «خودِ» بيمار قول مىدهد كه با كمال صميميت با روانكاو همكارى كند. به سخن ديگر، «خود» متعهد مىگردد كه كليه مواد و مصالحى را كه ادراك نَفْسش بر او آشكار مىسازد، در اختيار ما قرار دهد. متقابلاً ما نيز به بيمار اطمينان مىدهيم كه اكيدا رازدار خواهيم بود و تجربه خويش در تفسير مواد و مصالحِ تحت تأثير ضمير ناخودآگاه را براى درمان او به كار خواهيم گرفت. دانش ما جاى نادانستگىِ او را مىگيرد و سلطه «خودِ» او بر آن حوزههايى از حيات ذهنى كه ديگر تحت مهار «خود» نيستند را اعاده مىكند. موقعيت مناسب براى روانكاوىِ بيمار را اين پيمان فراهم مىآوَرَد. به مجرد برداشتن اين گام، با نخستين ناكامى در كارمان رو به رو مىشويم و براى اولين مرتبه از اطمينان بيش از حد به خودمان برحذر مىگرديم. اگر قرار است كه «خودِ» بيمار همپيمانى كارساز براى نيل به هدف مشتركمان باشد، آنگاه ضرورت دارد كه «خود» ــ به رغم همه فشارى كه قدرتهاى متخاصم بر او اِعمال مىكنند ــ درجه معينى از انسجام را براى خويش حفظ كرده باشد و مطالبات واقعيت را ولو به اندازهاى اندك دريابد. اما از «خودِ» يك بيمارِ روانپريش چنين توقعى نمىتوان داشت، زيرا قادر نيست به اين نوع پيمان وفادار بماند و در واقع حتى نمىتواند به سهولت آن را بپذيرد. «خود» اندكى بعد ما و كمكى را كه به او ارزانى مىداريم كنار مىزند و به آن بخشهايى از دنياى بيرون الحاق مىكند كه ديگر واجد هيچ معنايى براى آن نيستند. به اين ترتيب، درمىيابيم كه مىبايست از تلاش براى آزمودنِ برنامهمان براى درمان بيمارانِ روانپريش دست برداريم. شايد هيچگاه نتوانيم اين برنامه درمان را محقق سازيم و شايد هم بايد فعلاً و تا يافتن برنامهاى مناسبتر براى روانپريشان از آن صَرفِنظر كنيم. ليكن گروه ديگرى از بيماران روانى مشابهتهاى آشكار و فراوانى با روانپريشان دارند؛ اينان بيماران بسيار زيادى هستند كه بهشدت از روانرنجورى رنج مىبرند. از قرائن چنين برمىآيد كه عوامل تأثيرگذار در بيمارىِ ايشان و نيز ساز و كارهاى بيمارىزاى آن يكسان و يا دستكم بسيار مشابه هستند، اما «خودِ» آنان مقاومت بيشترى نشان داده و سامانش كمتر مختل گرديده است. بسيارى از اين بيماران، به رغم عارضههايشان و ناتواناييهاى حاصل از آن عارضهها، توانستهاند زندگىِ خويش را در دنياى واقعى ادامه دهند. ممكن است اين روانرنجوران آمادگىِ پذيرش كمك ما را داشته باشند. ما حوزه علائق خود را به ايشان محدود مىسازيم تا ببينيم به چه ميزان و از چه راههايى مىتوانيم آنان را «درمان» كنيم. پس پيمان همكاريمان را با روانرنجوران مىبنديم: كمال صميميتِ از يك طرف و رازدارىِ اكيد از طرف ديگر. از اينجا ممكن است چنين به نظر آيد كه ما صرفا در پى آنيم كه موقعيت «پدر روحانى ـ اعترافكننده» را به شكلى غيردينى ايجاد كنيم. اما تفاوت عظيمى بين [ آن كارى كه روانكاو در مطب مىكند و آن كارى كه كشيش كاتوليك در كليسا انجام مىدهد [وجود دارد، زيرا ما نمىخواهيم صرفا آن مطالبى را از بيمارمان بشنويم كه خودش مىداند و از ديگران پنهان مىسازد؛ وى همچنين بايد آن مطالبى را كه نمىداند با ما در ميان بگذارد. با توجه به اين هدف، استنباطمان از صميميت را به نحوى مشروحتر براى بيمار تعريف مىكنيم. از او قول مىگيريم كه از قاعده بنيادينِ روانكاوى تبعيت كند، يعنى اين قاعده كه از اين پس بنا به ميل ما رفتار كند. بيمار نه فقط آنچه را تعمدا و با طيب خاطر مىتواند بگويد (يعنى نه فقط آنچه را كه همچون اعتراف [ در كليسا ] موجب تسكين مىشود)، بلكه همچنين هر آنچه را از راه خويشتننگرى درباره خود مىفهمد بايد با ما در ميان بگذارد، يعنى هر آنچه به ذهنش خطور مىكند، حتى اگر بيان آن موضوع برايش ناگوار است و حتى اگر به نظرش مىآيد كه موضوع بىاهميت يا در واقع بىمعنا است. چنانچه بيمار بتواند پس از دريافت دستورالعملِ روانكاو خودنكوهىاش را متوقف كند، انبوهى از مواد و مصالح روانى (انديشهها، تصورات، خاطرات) را به ما عرضه خواهد كرد كه پيشاپيش تحت تأثير ضمير ناخودآگاهاند و مستقيماً از آن سرچشمه گرفتهاند و ما را در موقعيتى قرار مىدهند كه بتوانيم حدس بزنيم بيمار چه مواد و مصالحى را در ذهنش سركوب كرده است و ــ بر پايه اطلاعاتى كه به او مىدهيم ــ دانش «خود» از مفاد ضمير ناخودآگاه را زيادتر كنيم. اما اصلاً چنين نيست كه «خودِ» بيمار راضى باشد منفعلانه و مطيعانه مواد و مصالح مورد نياز ما را ارائه دهد و تفسيرمان از آن مواد و مصالح را باور و قبول كند. برخى اتفاقات ديگر نيز روى مىدهند كه معدودى از آنها را مىتوان پيشبينى كرد، اما از بقيه شگفتزده مىشويم. شگفتآورترين رويداد بدين قرار است: بيمار نمىخواهد روانكاوش را واقعبينانه يارىرسان و مشاورى بپندارد كه در ازاء زحمتش اجرتى هم دريافت مىكند و شخصا خرسندتر مىبود اگر نقش ديگرى مانند راهنماى يك كوهپيمايىِ دشوار را ايفا مىكرد. برعكس، بيمار روانكاوش را مظهر بازگشتِ يا صورت تناسخيافته شخصيتى مهم از دوره كودكى يا گذشته خويش محسوب مىكند و به همين سبب همان احساسات و واكنشهايى را به او انتقال(37) مىدهد كه بىشك زمانى درباره آن نمونه نخستين داشته است. اندكى پيشرفت در كار درمانِ بيمار ثابت مىكند كه «انتقال» واجد اهميتى است كه هرگز تصورش را نمىكرديم، زيرا هم نقش ابزار ارزشمندى را دارد كه هيچ چيز ديگرى را نمىتوان جايگزين آن كرد و هم اينكه منشأ خطراتى وخيم است. در واقع، انتقال ماهيتى دو وجهى دارد، يعنى هم نگرشهاى مثبت (محبتآميز) درباره روانكاو را شامل مىگردد و هم نگرشهاى منفى (تخاصمآميز). در چنين وضعيتى، روانكاو از نظر بيمار معمولاً جاى يكى از والدين را مىگيرد. نگرش بيمار تا زمانى كه مثبت باشد، بهطرز شگفتآورى به كار ما كمك مىكند. اين نگرش كل رابطه بيمار با روانكاو را متحول مىسازد و هدف عقلانىِ بيمار يعنى نيل به سلامت و رهايى از رنجورى را به حاشيه مىراند. در عوض، هدف بيمار اين مىشود كه روانكاوش را خرسند سازد و تحسين و تعلق خاطر او را به دست آوَرَد. نگرش مذكور به انگيزه راستينِ بيمار براى همكارى با روانكاو تبديل مىگردد؛ «خودِ» ضعيفش قدرت مىيابد؛ بر اثر اين تحول، بيمار قادر به انجام دادن كارهايى مىشود كه بهطور معمول از توان او خارج بودند؛ نشانههاى بيمارىاش ناپديد مىگردند و به نظر مىرسد كه ديگر بهبود يافته است، البته محض خاطر روانكاوش. چه بسا روانكاو با شرمندگى نزد خود اذعان كند كه در آغاز اين كار دشوار، هرگز گمان نمىكرد كه از چنين توانمنديهاى فوقالعادهاى بهرهمند شود. بايد افزود كه رابطه انتقال بين بيمار و روانكاو، دو فايده ديگر نيز دارد. اگر بيمار شخص روانكاو را پدر (يا مادر) خويش تلقى كند، قدرت «فراخود» بر «خود» را نيز به او تفويض مىكند، زيرا همانگونه كه مىدانيم والدين بيمار خاستگاه «فراخودِ» او بودند. اين «فراخودِ» جديد اكنون امكان مىيابد تا فرد روانرنجور را دوباره تربيت كند و به بيان ديگر مىتواند اشتباهات والدين در تربيت فرزند را تصحيح كند. اما در اينجا لازم است در خصوص سوءاستفاده از اين عامل تأثيرگذارِ جديد هشدار دهيم. ممكن است روانكاو بسيار وسوسه شود كه همچون يك معلم يا الگو يا شخصيتى كمال مطلوب رفتار كند و بخواهد كه ديگران نيز مانند خودِ او باشند، اما نبايد از ياد ببرد كه رابطه درمانىِ او با بيمار چنين هدفى ندارد و در واقع اگر به تمايلات خويش ميدان دهد، از وظيفه خود تخطئى خواهد كرد. چنانچه روانكاو اجازه دهد كه باورهاى شخصىاش بر نحوه تربيت مجدد بيمار اثر بگذارد، آنگاه مرتكب همان اشتباه والدين خواهد شد كه با اِعمال نفوذ بر فرزندشان استقلال او را زايل كردند. به سخن ديگر، روانكاو بدينترتيب باعث مىشود كه وابستگى بيمار به شكلى جديد ادامه يابد. وى در همه كوششهايى كه براى بهبود و تربيت بيمار به عمل مىآوَرَد، موظف است فرديت بيمار را محترم بشمارد. ميزان تأثيرگذارىِ موجّهِ روانكاو، به ميزان بازدارندههاى رشدى در بيمار بستگى دارد. ذهنيت برخى از روانرنجوران چنان طفلوار باقى مانده است كه در روانكاوى نيز صرفا همچون كودك مىتوان با آنها رفتار كرد. همچنين فايده ديگر انتقال اين است كه بيمار بخش مهمى از سرگذشت زندگىِ خود را با وضوحى تجسمى در برابر ما بازآفرينى مىكند، حال آنكه اگر انتقال رخ نمىداد وى به شرحى ناكافى از آن رويدادها بسنده مىكرد. به عبارتى، بيمار به جاى بازگويىِ بخشى از زندگىاش، آن را براى ما به نمايش مىگذارد. اما اكنون جنبه منفىِ انتقال را در نظر بگيريم. از آنجا كه انتقال موجب بازآفرينىِ رابطه بيمار با والدينش مىشود، واجد ماهيت دو وجهىِ آن رابطه نيز هست. بهطور تقريبا اجتنابناپذيرى، نگرشهاى مثبت بيمار درباره روانكاو سرانجام روزى به نگرشهاى منفى و خصمانه تغيير مىيابند. اين نيز معمولاً تكرار رويدادهاى زندگىِ گذشته بيمار است. فرمانبردارىِ او از پدر (اگر در اين انتقال، پدرِ بيمار با روانكاو يكى پنداشته شده باشد)، تلاش او براى جا كردن خود در دل پدر، ريشه در آرزويى شهوانى دارد. دير يا زود آن خواسته در فرايند انتقال دوباره شدت مىگيرد و ارضاء مىطلبد. پيداست كه در رابطه بيمار با روانكاو، خواسته مذكور هرگز محقق نخواهد شد. روابط جنسىِ واقعى بين بيمار و روانكاو غيرممكن است و حتى روشهاى نامحسوستر براى خشنود ساختن بيمار (از قبيل رجحان دادن، اُلفت و غيره) كمتر توسط روانكاو مورد استفاده قرار مىگيرند. اگر روانكاو به اين شكل به تمنيات بيمار جواب رد بدهد، آنگاه زمينه براى تبديل نگرش مثبت بيمار درباره او به نگرشى منفى فراهم مىآيد. احتمالاً در دوره كودكى نيز رابطه بيمار با والدينش به همين صورت دگرگون شد. مىتوان به موفقيتهاى درمانىاى كه بر اثر انتقال مثبت به دست مىآيند بدگمان بود و آنها را صرفا حاكى از موفقيت دانست، زيرا اگر انتقال منفى غلبه پيدا كند آنگاه آن موفقيتها باد هوا خواهند شد. در آن صورت، با هراس مشاهده مىكنيم كه همه زحمات و كوششهايمان به هدر رفتهاند. در واقع، اين تصور ما كه بيمار به يك دستاورد فكرىِ مستمر نائل گرديده (يعنى نظريه روانكاوى و ثمربخش بودن آن را دريافته است)، ناگهان باطل مىشود. وى همچون كودكى رفتار مىكند كه خود از قضاوت عاجز است و لذا كوركورانه به حرفهاى اشخاصى باور مىآوَرَد كه برايش عزيزند و متقابلاً حرفهاى غريبهها را نمىپذيرد. خطر اين حالات انتقال آشكارا در اين است كه بيمار با بدفهمىِ ماهيتشان، آنها را تجربياتى واقعى و جديد ــ و نه بازتاب زندگىِ گذشتهاش ــ تلقى مىكند. اگر اين آقا (يا خانم) از ميل قوىِ شهوانىاى كه در پس انتقال مثبت پنهان مانده است آگاه شود، فكر مىكند كه با تمام وجود عاشق شده است. اما اگر انتقال [ از وجهى مثبت به وجهى منفى ] تحول يابد، آنگاه احساس مىكند كه مورد تحقير و بىاعتنايى قرار گرفته است، لذا از روانكاو متنفر مىشود و هر آن ممكن است درمان روانكاوانهاش را پايان دهد. در هر دوى اين وضعيتهاى نامعتدل، بيمار آن پيمان همكارىاى را كه در آغاز درمان بسته بود فراموش كرده است و ديگر نمىتواند در تلاش مشترك با روانكاو نقش مفيدى ايفا كند. روانكاو مىبايست در همه مراحل درمان، بيمار را از توهّمات خطرناك رهايى بخشد و كراراّ به او نشان دهد كه آنچه بيمار نوعى حيات تازه و واقعى محسوب مىكند، در واقع بازتاب رويدادهاى گذشته زندگىِ اوست. همچنين براى جلوگيرى از وضعيتى كه ديگر هيچ شواهدى در اختيار او قرار نگيرد، روانكاو مراقبت مىكند كه نه عشق بيمار به اوجى افراطى برسد و نه تخاصمش. روانكاو از اين طريق به اين هدف نائل مىشود كه پيشاپيش بيمار را براى اين رخدادهاى احتمالى آماده مىسازد و نخستين نشانههاى آن را ناديده نمىگيرد. برخورد هشيارانه با انتقال بر اساس اين دستورالعملها، معمولاً نتايج بسيار مطلوبى به بار مىآوَرَد. اگر به روال معمول موفق شويم ماهيت واقعىِ پديده انتقال را براى بيمار روشن كنيم، يكى از كاراترين سلاحهاى او براى مقاومت را بىاثر و در واقع خطرها را به دستاوردهايى ثمربخش تبديل خواهيم كرد، زيرا بيمار هرگز تجربه انتقال را دوباره از ياد نمىبَرَد. قدرت انتقال براى متقاعد ساختن بيمار، فزونتر از هر قدرتى است كه وى از راههاى ديگر كسب كرده است. از نظر ما، اين امرِ بسيار نامطلوبى است كه بيمار به جاى يادآورىِ گذشتهاش، خارج از انتقال عمل كند. وضعيت كمال مطلوب براى نيل به هدف ما اين است كه بيمار خارج از درمان بهنجارترين رفتار ممكن را داشته باشد و واكنشهاى نابهنجارش را فقط در انتقال متجلى كند. به منظور تقويت «خودِ» ضعيفشده بيمار، ما ابتدا معرفتِ «خود» به نَفْسش را بسط مىدهيم. البته كار ما در اينجا تمام نمىشود، بلكه اين فقط حكم گام اول را دارد. براى «خود»، فقدان اين معرفت حكم از دست دادن قدرت و بىاثر شدن را دارد و نخستين نشانه محاصره و زمينگير شدنش توسط مطالبات «نهاد» و «فراخود» است. به همين سبب، اولين قسمتِ كمكى كه بايد به بيمار بكنيم عبارت است از تفحص درباره وضعيت او و ترغيب كردنش به اينكه در اين تفحص با ما همكارى كند. چنانكه مىدانيم، منظور از اين اقدامِ اوليه هموار كردن راه براى انجام دادنِ كارى دشوارتر است. از عنصر پوياى اين هدف، حتى در مراحل مقدماتىِ كار، غافل نبايد شد. مواد و مصالح كار را از مجموعه متنوعى از منابع گرد مىآوريم. اين مجموعه عبارت است از: آنچه از اطلاعات داده شده توسط بيمار و نيز از تداعيهاى آزادش به ما افاده مىشود؛ آنچه از انتقالهايش معلوم مىشود؛ نتايجى كه از تعبير رؤياهايش مىگيريم؛ و آنچه ناخواسته در تُپُقها يا كنشپريشيهاى(38) او برملا مىشود. همه اين مواد و مصالح كمك مىكنند تا درباره رويدادهاى دوره كودكى بيمار ــ كه اكنون از ياد او محو شدهاند ــ و نيز درباره آنچه اكنون در او به وقوع مىپيوندد و او خود از آن بىخبر است، به تفسيرهايى برسيم. اما در همه اين موارد، همواره بين دانش خودمان و دانش بيمار تمايز مىگذاريم. يافتههاى اوليه خود را بلافاصله با بيمار در ميان نمىگذاريم؛ نيز از گفتن نتيجه كلىاى كه گرفتهايم خوددارى مىكنيم. هنگام بيان هر يك از تفسيرهايمان، مجددا و به دقت درباره موضوع تعمق مىكنيم و [ براى در ميان گذاشتن اين مطالب با بيمار ] منتظر مناسبترين زمان مىشويم، گو اينكه تشخيص اين زمان همواره كار سهلى نيست. قاعده اين است كه بيان يك تفسير يا تبيين از وضعيت بيمار را به تعويق مىاندازيم تا خودِ بيمار تقريبا به همان نتيجه برسد و صرفا يك گام با آن فاصله داشته باشد، هرچند كه بايد متذكر شويم برداشتن آن گام حكم يك آميزه سرنوشتساز را دارد. اگر راه ديگرى در پيش بگيريم و بيمار را پيش از آمادگىِ لازم در سيل تفسيرهايمان غرقه سازيم، اطلاعات ما يا هيچ تأثيرى به بار نخواهد آورد و يا اينكه موجب فوران خشمگينانه مقاومت بيمار خواهد شد، مقاومتى كه پيشرفت كارمان را دشوارتر مىكند و شايد حتى آن را با خطر توقف مواجه سازد. اما چنانچه مقدمات را به نحوى شايسته فراهم كرده باشيم، غالبا بيمار بر تفسير ما بىدرنگ صحّه مىگذارد و آن واقعه درونى يا بيرونىاى را كه فراموش كرده بود خود به ياد مىآوَرَد. هر چقدر تفسير ما با چند و چونِ امرِ فراموش شده دقيقتر مطابقت كند، به همان ميزان پذيرش آن از سوى بيمار آسانتر خواهد بود. از آن زمان به بعد، بيمار نيز از دانش ما در خصوص آن موضوعِ معين برخوردار خواهد بود. با نام بردن از مقاومت، به بخش دوم و مهمتر كارمان مىرسيم. پيشتر ديديم كه «خود» براى دفاع از خويش در برابر حمله عناصر نامطلوبِ «نهادِ» ناخودآگاه و سركوبشده، به مخالفت با نيروگذاريهاى روانى متوسل مىشود. كاركرد معمولىِ «خود» در گرو مختل نشدن اين ضديت با نيروگذاريهاى روانى است. هر قدر «خود» بيشتر تحت فشار قرار گيرد، با آشفتگىِ بيشترى (گويى كه دچار رعب و حشت شده باشد) به اين ضديت تمسك مىجويد تا بلكه از اين طريق بتواند از يورشهاى فزونتر در امان بماند. ليكن اين هدفِ تدافعى، با اهداف درمانِ ما به هيچ وجه سازگار نيست. ما خواهان آنيم كه، برعكس، «خود» از حتميتِ يارىِ ما تشجيع شود تا جرأت حمله و بازپسگيرىِ آنچه از دست داده است را بيابد. اينجاست كه درمىيابيم اين ضديت با نيروگذاريهاى روانى، با چه صلابتى در برابر كار درمانگرانه ما دست به مقاومت مىزند. «خود» هراسان از تقبل چنين مسئوليتى سر باز مىزند، زيرا به نظرش مىآيد كه [ حمله به «نهاد» ] كارى پرمخاطره است و شايد به عدملذت بينجامد. بايد از طريق تشويق و دلجويىِ دائم، مانع از آن شويم كه «خود» از همكارى با ما دست بردارد. اين مقاومت ــ كه در سرتاسرِ درمان ادامه مىيابد و در هر مرحله تازهاى از كار تجديد مىشود ــ با اصطلاحِ نهچندان درستِ مقاومت ناشى از سركوب مشخص مىگردد. همانگونه كه خواهيم ديد، اين يگانه مقاومتى نيست كه براى ما مشكل ايجاد مىكند. شايان توجه است كه با پيش آمدن اين وضعيت، جبههبندى نيروها تا حدى معكوس مىشود، زيرا «خود» مىكوشد [ در برابر انگيزهاى كه براى مبارزه با «نهاد» به او مىدهيم ] ايستادگى كند، حال آنكه ضمير ناخودآگاه ــ كه بهطور معمول مخالف ما است ــ به يارىِ ما مىشتابد. يارىِ ضمير ناخودآگاه به اين سبب است كه طبيعتا «سائقى(39) به سمت بالا(40)» دارد و بزرگترين هدفش اين است كه از مرزهاى تثبيت شدهاش به زور فراتر رود تا به «خود» و لذا ضمير آگاه راه يابد. اگر موفق شويم «خود» را به فائق آمدن بر مقاومتهايش واداريم، مبارزه حاصل تحت هدايت ما و با يارى ما انجام خواهد شد. نتيجه اين مبارزه اهميتى ندارد: خواه پس از يك بررسىِ جديد «خود» خواستهاى غريزى را كه پيشتر مردود مىشمرد بپذيرد و خواه بار ديگر ــ و اين بار براى هميشه ــ آن را رد كند. در هر دو حال، يك خطر دائمى برطرف مىشود، گستره «خود» فزونى مىيابد و ديگر نيازى نيست كه همچون گذشته مقادير زيادى از انرژىِ روان به هدر برود. فائق آمدن بر مقاومتهاى بيمار، آن بخشى از كار ما است كه مستلزم بيشترين صَرفِ وقت و دشوارترين زحمات است. با اين حال، اين كار به زحمتش مىارزد، زيرا باعث دگرگونىِ مفيدى در «خود» مىشود كه صَرفِ نظر از نتيجه «انتقال» به قوّت خود باقى خواهد ماند و در سرتاسر زندگىِ بيمار تأثير مطلوبى بر جاى خواهد گذارد. همچنين ما همزمان كوشيدهايم تا از تغييرى كه بر اثر ضمير ناخودآگاه در «خود» به وجود آمده بود رهايى يابيم، زيرا هر گاه به پديدههاى نشأتگرفته از آن در «خود» برخوردهايم، خاستگاه نارواى آنها را نشان داده و «خود» را بر آن داشتهايم كه به خواستههايشان تن در ندهد. چنانكه به ياد داريد، يكى از پيششرطهاى ضرورىِ پيمان همكارىِ ما اين بود كه هر گونه تغيير در «خود» به سبب تجاوز عناصر ناخودآگاه، نمىبايست از حد معينى فراتر رود. هر قدر كار ما بيشتر به پيش رود و نيز هر قدر بصيرتهاى ما تأثير ژرفترى در حيات روانىِ بيمارانِ روانرنجور باقى گذارد، به همان ميزان دو عامل جديد با وضوحِ بيشترى توجه ما را به خود معطوف مىسازند. به اين دو عامل مىبايست حداكثرِ توجه را نشان داد، چرا كه از جمله منابع مقاومتِ بيمار هستند. بيمار از هر دوى اين منابع كاملاً بىاطلاع است؛ در زمان انعقاد پيمان همكارىِ ما، هيچيك از اين دو منبع را نمىشد در ملاحظاتمان دخيل كنيم؛ عوامل يادشده از «خود» بيمار نيز سرچشمه نگرفتهاند. هر دوى اين عوامل را مىتوان با يك عبارت واحد توصيف كرد: «نياز به مريض بودن يا رنج بردن». خاستگاه آنها يكسان نيست، هرچند از جنبههاى ديگر ماهيتى مشابه دارند. اولين عامل عبارت است از احساس گنهكارى يا بهاصطلاح خودآگاهى به گناه، ولو اينكه بيمار چنين احساس نكند و از آن آگاه نباشد. «فراخود» ــ كه اكنون بسيار سختگير و بيرحم شده است ــ با القاء اين احساس، مقاومتِ بيمار را تقويت مىكند. [ به زعم «فراخود»، ] بيمار نبايد بهبود يابد، بلكه بايد همچنان ناخوش بماند زيرا شايسته وضعيتى بهتر از اين نيست. اين مقاومت در عمل مانع كار فكرىِ ما نمىشود، اما آن را بىاثر مىسازد. در واقع، اغلب اين امكان را به ما مىدهد كه يك شكل از رنج و تألمِ روانرنجورانه را برطرف كنيم، اما مىتواند بلافاصله شكل ديگرى از روانرنجورى ــ يا شايد نوعى بيمارى جسمانى ــ را جايگزين آن كند. احساس گناه همچنين علت درمان يا تخفيف روانرنجوريهاى حادى كه گهگاه پس از روى دادن مصيبتهاى جانكاه مشاهده مىكنيم را روشن مىسازد: نكته مهم اين است كه بيمار وضعيتى رقّتبار داشته باشد؛ اينكه اين وضعيت رقّتبار چه شكلى به خود بگيرد، اهمتى ندارد. استيصال صبورانهاى كه اين قبيل افراد غالبا با آن به سرنوشت تلخ خود گردن مىنهند، بسيار چشمگير و در عين حال روشنگر است. هنگام فائق آمدن بر اين مقاومت، ناگزير بايد به آگاهانه ساختن آن و تلاش براى ويرانسازىِ بطئىِ «فراخودِ» متخاصم بسنده كنيم. نوع ديگرى از مقاومت نيز در كار است كه اثبات وجودش به اين اندازه آسان نيست و همچنين راههاى ما براى مبارزه با آن بسيار ناكافىاند. هستند روانرنجورانى كه همه واكنشهايشان حكايت از وارونه شدن غريزه صيانت نَفْس در آنان دارد. به نظر مىرسد كه يگانه هدف ايشان، صدمه زدن به خويش و تباه ساختن خود است. چه بسا آن كسانى كه سرانجام مرتكب خودكشى مىشوند، در زمره همين افراد باشند. بايد چنين فرض كرد كه غريزه اين قبيل اشخاص از بسيارى جهات مهار شده و در نتيجه مقادير فراوانى از غريزه ويرانگريشان به دنياى درونىِ خودِ آنان معطوف گرديده است. اين قبيل بيماران طاقت بهبوديابى از راه درمانِ ما را ندارند و با تمام توان با آن مبارزه مىكنند. با اين همه، بايد اذعان داشت كه هنوز موفق نشدهايم اين مسأله را بهطور كامل تبيين كنيم. اكنون بجاست يك بار ديگر به مرور اين موضوع بپردازيم كه در تلاش به منظور يارى رساندن به «خودِ» بيمارِ روانرنجور، به كجا رسيدهايم. «خود» بيش از اين قادر به انجام دادن آن وظيفهاى كه دنياى بيرون (از جمله جامعه) برايش معين كرده است، نيست. بخش بزرگى از خاطراتِ «خود» از يادش رفتهاند و لذا فقط برخى از تجربياتش را مىتواند مورد استفاده قرار دهد. بازدارندههاى قوى از جانب «فراخود» بر عملكرد «خود» اِعمال محدوديت مىكنند و انرژىاش صَرفِ تلاشى بيهوده براى رد كردن مطالبات «نهاد» مىشود. علاوه بر اين، در نتيجه يورشهاى بىوقفه «نهاد»، سامان «خود» صدمه مىبيند و از تلفيقِ متناسب عاجز مىماند. به عبارتى، اميال متضاد و تعارضهاى حلنشده و ترديدهاى رفعنشده، باعث ازهمگسيختگىِ «خود» مىشوند. ابتدا زمينه مشاركت «خودِ» تضعيفشده را در كارِ كاملاً فكرىِ تفسير فراهم مىآوريم. [ در اين مرحله، ] هدف[ هاى دوگانه ] تفسير عبارت است از اينكه ابهامهاى منابع ذهنىِ بيمار رفع شوند، به علاوه اينكه اختيار «فراخودِ» او به ما تفويض گردد. «خودِ» بيمار را تشويق مىكنيم كه در مورد تكتك خواستههاى «نهاد» به مبارزه برخيزد و بر هر گونه مقاومتى كه در نتيجه اين مبارزه به وجود مىآيد، غلبه كند. همزمان نظم «خود» را اعاده مىكنيم، به اين ترتيب كه مواد و مصالح روانى و نيز اميال وافرى كه از ضمير ناخودآگاه به زور به حوزه «خود» آمدهاند را شناسايى مىكنيم و با ريشهيابىِ خاستگاهشان مورد انتقاد قرار مىدهيم. با كاركردهاى گوناگون به بيمار خدمت مىكنيم، هم در مقام مرجع اقتدار و جايگزين والدين و هم به عنوان معلم و مربى. بهترين خدمت ما به بيمار اين است كه در مقام روانكاو، فرايندهاى ذهنى را در «خودِ» او به سطحى بهنجار ارتقا دهيم و امر ناخودآگاه و سركوب شده را به مواد و مصالح پيشاآگاه تبديل كنيم تا بار ديگر در تملكِ «خود» قرار گيرد. معدودى از عوامل عقلانى در روان بيمار به كار ما كمك مىكنند، عواملى مانند نياز به بهبوديابى كه از درد و رنج كشيدن بيمار ناشى مىشود، و علاقه روشنفكرانهاى كه چه بسا بتوانيم درباره نظريهها و رازگشاييهاى روانكاوى در او برانگيزيم. اما مؤثرتر از هر عاملى، «انتقالِ» مثبت بيمار در ملاقات با ما است. متقابلاً آن عواملى كه كار درمان بيمار را بر ما دشوار مىسازند، عبارتاند از: «انتقالِ» منفى، مقاومت «خود» به دليل سركوبى (يعنى ناخرسندىِ «خود» از پذيرش وظيفه دشوارى كه به آن تحميل شده است)، احساس گناه كه ناشى از رابطه «خود» با «فراخود» است، و نياز به ناخوش بودن به دليل تغييرات بينادين در ميزان انرژىِ غرايز بيمار. ميزان دو عاملِ آخر، ملاك تعيين ضعف يا شدتِ روانرنجورىِ بيمار است. به غير از عواملى كه برشمرديم، برخى عوامل ديگر را نيز مىتوان به منزله تأثيرگذارانى مطلوب يا نامطلوب نام برد. شكل خاصى از رِخوَت روانى، سستى نيروى شهوى كه مايل به دست كشيدن از نيروگذاريهاى روانىاش نيست، از نظر ما نمىتواند پديده مطلوبى تلقى شود. توانايىِ بيمار به والايشِ غرايزش نقش بزرگى ايفا مىكند؛ همينطور توانايى او به ارتقاء خويشتن به سطحى متعاليتر از حيات غرايز؛ نيز همينطور قدرت نسبىِ كاركردهاى فكرىِ او. رسيدن به اين نتيجه ما را مأيوس نخواهد كرد ــ بلكه، برعكس، آن را نتيجهاى عقلانى مىدانيم ــ كه تكليف نهايىِ مبارزه ما را روابطى كمّى تعيين خواهند كرد، يعنى ميزان انرژىاى كه قادريم براى نيل به اهدافمان در بيمار برانگيزيم نسبت به حاصل جمع انرژىِ آن قدرتهايى كه با ما مقابله مىكنند. در اينجا نيز خداوند حامى جنگاورانِ انبوه است. درست است كه در همه موارد به پيروزى نائل نمىشويم، اما دستكم علت پيروز نشدنمان را معمولاً مىتوانيم تشخيص دهيم. آن كسانى كه بحثهاى ما را صرفا به دليل علاقه به درمان دنبال كردهاند، شايد با خواندن اعتراف ما [ به امكان عدم توفيق در درمان بيمار [ تحقيرآميزانه روى برتابند. ليكن در اين بحث، صرفا آن درمانى را در نظر داشتهايم كه از راههاى روانشناسانه در بيمار تأثير مىگذارد. البته در حال حاضر، هيچ شكل ديگرى از درمان [ بيماريهاى روانى ] وجود ندارد. شايد از تجربيات آتى بياموزيم كه از راهى مستقيم ــ يعنى از راه مواد شيميايىِ خاص ــ در ميزان انرژى و توزيع آن در دستگاه ذهن تأثير بگذاريم. چه بسا روشهاى ديگرى براى درمان وجود داشته باشند كه امروزه حتى تصورشان را هم نمىتوانيم بكنيم. ليكن فعلاً هيچ راهكارى مؤثرتر از روانكاوى نمىشناسيم و به همين سبب اين نظريه را ــ به رغم همه محدوديتهايش ــ نبايد دست كم گرفت. 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 7 نمونهاى از تحقيق راونكاوانه اكنون از دستگاه روان، اجزاء و اندامها و كنشگرانش و نيز از نيروهاى فعال در آن و كاركردهاى هر بخشِ آن شناختى كلى به دست آوردهايم. روانرنجورى و روانپريشى ترجمان اختلالهاى پيش آمده در كاركرد اين دستگاه است. ما بدين سبب روانرنجورى را به عنوان موضوع مطالعه خويش برگزيدهايم كه ظاهرا روشهاى روانشناسانهمان براى درمان بيمار، صرفا در مورد اين دسته از بيماريها اِعمالشدنى هستند. در ضمنِ تلاش براى تأثيرگذارى بر روانرنجوريها، از مشاهداتمان اطلاعاتى راجع به خاستگاه و شيوه پيدايش آنها كسب مىكنيم. پيش از ارائه هر توصيفى [ از بيماريهاى روانرنجورانه ] ، يكى از عمدهترين يافتههايمان را بيان مىكنم. روانرنجوريها (برخلافِ مثلاً بيماريهاى عفونى) عامل ايجادكننده مشخصى ندارند. كوشش براى يافتن محركهاى بيمارىزا در آنها، كارى بىفايده است. بيماريهاى روانرنجورانه به سهولت و تدريجا به حالات بهنجار تبديل مىشوند. همچنين، از سوى ديگر، كمتر حالتِ بهنجارى را مىتوان يافت كه علائم ويژگيهاى روانرنجورى در آنها مشخص نباشد. مىتوان گفت كه روانرنجوران كم و بيش همان تمايلاتِ ذاتىِ ساير مردم را دارند و تجربياتشان و آن كارهايى كه بايد انجام دهند با تجربيات و كارهاى ديگران فرقى ندارد. در اين صورت، بايد پرسيد چرا زندگى آنان اينقدر با محنت توأم است و چرا اينقدر به دشوارى روزگار مىگذرانند و در طول حيات بيش از ساير مردم از احساس عدملذت و اضطراب و درد رنج مىبرند. يافتن پاسخى براى اين پرسش، چندان هم مشكل نيست. ناهماهنگيهاى كمّى را بايد عامل ناتوانى و محنتهاى روانرنجوران دانست. در واقع، علت ايجادكننده همه شكلهاى حيات ذهنىِ انسان را بايد در كنش متقابلِ تمايلات ذاتى و تجربياتِ اتفاقى جست. البته يك غريزه خاص ممكن است ذاتا فوقالعاده قوى يا فوقالعاده ضعيف باشد، يا يك قابليت خاص ممكن است عقب نگه داشته شده باشد يا به اندازه كافى شكوفا نشده باشد. از سوى ديگر، تأثرات و تجربيات بيرونى خواستههاى متفاوتى را در افراد مختلف برمىانگيزد و آنچه را يك فرد بنا به سرشتاش به راحتى حلاجى مىكند، مىتواند براى فردى ديگر حلاجىناپذير باشد. اين تفاوتهاى كمّى، پيامدهاى گوناگونى را رقم مىزنند. اما اين تبيين را بىدرنگ نارضايتبخش محسوب خواهيم كرد، زيرا زياده از حد كلى است و توضيحى بسيار عام [ از علت روانرنجورى ] به دست مىدهد. آن علتى كه در اينجا ذكر شد، در مورد همه محنتها و فلاكتها و درماندگيهاى ذهنى مصداق دارد، ولى تكتك اين حالات را نمىتوان روانرنجورى ناميد. روانرنجوريها ويژگيهاى مشخصى دارند و فلاكت از نوع خاصى هستند. از اين رو، قاعدتا بايد بتوانيم سببهاى خاصى براى آنها بيابيم. در غير اين صورت، مىتوان اين فرض را پذيرفت كه معدودى از وظايف حيات ذهنى، به سهولتِ خاصى مىتوانند باعث درد و رنج شوند. بدينترتيب، بدون نقض گزارههاى قبليمان، تبيينى از خصيصه پديدههاى روانرنجورى ــ كه غالبا بسيار درخور توجهاند ــ به دست مىآوريم. اگر اين موضوع همچنان درست است كه روانرنجوريها هيچ تفاوت ماهوى با حالت بهنجار ندارند، آنگاه مىتوان توقع داشت كه از راه مطالعه آنها اطلاعات ارزشمندى به دانش ما در خصوص امـر بهنجار افزوده گردد. شايد هم از اين طريق بتوانيم «نقاط ضعف» سامان [ روانىِ ] بهنجار را كشف كنيم. شواهدى دال بر صحّت فرضى كه پذيرفتيم، يافت مىشوند. از تجربيات روانكاوانه چنين آموختهايم كه در حقيقت يك خواسته غريزى خاص وجود دارد كه تلاش براى فهم آن به سهولت ناكام مىمانَد و يا به موفقيت نسبى مىرسد. از اين تجربيات همچنين چنين برمىآيد كه پيدايش روانرنجورى منحصرا يا عمدتا در يك دوره معين از زندگى اهميت مىيابد. اين دو عامل (ماهيت غريزه مورد نظر و آن دوره خاص از زندگى) را بايد بهطور جداگانه بررسى كرد، هرچند كه پيوند تنگاتنگى بين آنها وجود دارد. در خصوص نقشى كه دوره مذكور در زندگى ايفا مىكند، مىتوان كم و بيش با يقين سخن گفت. به نظر مىرسد كه روانرنجوريها در اوايلِ كودكى (تا سن شش سالگى) اكتساب مىشوند، گرچه نشانههاى آنها تا مدتها بعد بروز نمىكنند. روانرنجورىِ دوره كودكى ممكن است مدت كوتاهى آشكار گردد و يا شايد هم اصلاً كسى متوجه آن نشود. به هر حال، بيمارىِ روانرنجورانهاى كه بعدها به آن ابتلا مىيابيم، با پيشدرآمدش در دوره كودكى ارتباط پيدا مىكند. آنچه اصطلاحا روانرنجورى آسيبزاد مىناميم (يعنى روانرنجوريهاى ناشى از هراسِ فوقالعاده يا شوكهاى شديد جسمانى از قبيل تصادف قطار، زير آوار ماندن و غيره)، احتمالاً استثنايى بر اين قاعدهاند. رابطه اين دسته از روانرنجوريها با عوامل تأثيرگذار در دوره كودكى تاكنون مورد بررسى قرار نگرفتهاند. به سهولت مىتوان توضيح داد كه چرا ترجيح مىدهيم علت روانرنجوريها را در نخستين دوره كودكى بجوييم. چنانكه مىدانيم، روانرجوريها اختلالهايى هستند كه بر «خود» عارض مىشوند. جاى شگفتنى نيست كه «خود» تا زمانى كه بىرمق و ناپخته و عاجز از مقاومت است، نمىتواند آن وظايفى را انجام دهد كه بعدها با نهايتِ سهولت انجام مىدهد. در چنين اوضاعى، خواستهاى غريزىِ نشأت گرفته از درون، درست مانند تحريكات دنياى بيرون، همچون «آسيب» عمل مىكنند، بهويژه اگر برخى تمايلات ذاتى، آنها را بهطور ناقص اجابت كنند. «خود» كه اكنون ديگر مستأصل گرديده، با فرار از اين خواستهها مىكوشد تا بلكه از آنها مصون بماند (سركوبى). بىثمر بودن اين هزيمت و محدوديتهايى كه تا ابد بر رشد [ روانىِ فرد ] اِعمال مىكند، بعدها آشكار مىشود. صدمه وارد شده بر «خود» بر اثر نخستين تجربياتش، در ظاهر به طرز نامتناسبى زياد است؛ اما در قياس كافى است كه نتيجه حاصل از فرو رفتن سوزن به توده ياخته در حال تقسيم را (همان كارى كه رو(41) در آزمايشهايش انجام مىداد) مقايسه كنيم با نتيجه حاصل از فرو بردن سوزن در جاندار كاملاً رشديافتهاى كه نهايتا از آن ياخته به وجود مىآيد. هيچ انسانى از اين تجربيات آسيبزاد مصون نمىمانَد؛ ايضا هيچ انسانى از سركوبهاى ناشى از آن تجربيات نمىتواند در امان بماند. اين واكنشهاى سؤالبرانگيز از جانب «خود»، شايد براى نيل به يكى ديگر از اهداف اين مرحله از زندگى اجتنابناپذير باشند: اين موجود كوچك كه اكنون در مراحل ابتدايىِ حيات قرار دارد، تا چند سال بعد بايد به انسانى متمدن تبديل شود. به اين منظور، وى مىبايست مراحل بسيار طولانىِ رشد فرهنگىِ انسانىِ را به شكل تقريبا خارقالعاده كوتاهى از سر بگذراند. اين امر را تمايلات موروثى امكانپذير مىسازند، ليكن تحقق آن تقريبا ناممكن است مگر اينكه تربيت فرزند ــ يا تأثير والدين ــ نيز به آن يارى رساند. تربيت فرزند كه پيشدرآمدى است بر شكلگيرىِ «فراخود»، فعاليتهاى «خود» را از طريق بازدارندهها و تنبيه محدود مىسازد و اجبارا يا با تشويق موجب سركوبى مىگردد. به همين سبب، نبايد از ياد ببريم كه تمدن يكى از عوامل به وجود آورنده روانرنجورى است. پس فرد بىتمدن به سهولت مىتواند از سلامت روان برخوردار باشد، حال آنكه همين امر براى انسانِ متمدن دشوار است. ميلبرخوردارى از «خود»ى قدرتمند و منع نشده شايد از نظر ما طبيعى باشد، اما همانگونه كه از زندگى در اين دوره و زمانه برمىآيد، چنين «خود»ى به اكيدترين مفهومِ كلمه با تمدن ناسازگار است. همچنين از آنجا كه تربيت خانوادگى بازنمود الزامات تمدن است، مىبايست نقش اين ويژگىِ زيستشناختىِ نوع بشر (دوره طولانىِ وابستگىِ كودك) را در سببشناسىِ روانرنجوريها از ياد نبريم. بررسى عامل دوم (خواسته غريزى خاص)، ما را به تفاوت جالبى بين نظريه و تجربه رهنمون مىسازد. از ديدگاه نظرى، اين فرض كه هر گونه خواسته غريزى مىتواند به سركوبيها و پيامدهاى مشابهى منجر گردد هيچ اِشكالى ندارد؛ ليكن تا آنجا كه ما دريافتهايم، بر حسب كليه مشاهدات، آن تحريكاتى كه چنين نقش بيمارىزايى ايفا مىكنند از غرايز حيات ج ن س ى سرچشمه مىگيرند. مىتوان گفت نشانههاى بيماريهاى روانرنجورانه همواره يا ارضاء جايگزينشده براى يك ميل وافر جنسى هستند و يا حكم اقداماتى براى جلوگيرى از چنين ارضائى را دارند. اين نشانهها معمولاً حد وسط اين دو و از همان نوع سازشهايى هستند كه برحسب قانونمنديهاى جارى بين اميال متضاد در ضمير ناخودآگاه به وجود مىآيند. اين خلأ در نظريهمان را در حال حاضر نمىتوانيم پُر كنيم. آنچه تصميمگيرى را براى ما دشوارتر مىسازد، عبارت است از اينكه اميال وافرِ ج ن س ى اكثرا ماهيتى منحصرا شهوانى ندارند، بلكه از تركيب غريزه شهوت با بخشهايى از غريزه ويرانگرى نشأت گرفتهاند. با اين همه، آن غرايزى كه تبلور جسمانيشان جنسيت است، بىشك نقشى مهم و بزرگ در ايجاد روانرنجورى ايفا مىكنند. اينكه آيا روانرنجورى صرفا پيامد اين غرايز است يا نه، پرسشى است كه بايد بعدها پاسخ داده شود. همچنين بايد اين موضوع را در نظر داشته باشيم كه در روند رشد فرهنگى، يقينا هيچ كاركرد ديگرى به اندازه كاركرد ج ن س ى به اين شدت و به اين اندازه مورد مخالفت قرار نگرفته است. اشاراتى چند به ارتباطى عميقتر [ بين سركوب اميال ج ن س ى و تمدن ] ، مؤيد اين نظريه خواهد بود: نخستين دوره كودكى ــ كه طى آن، «خود» شروع به تمايز يافتن از «نهاد» مىكند ــ همچنين دوره شكوفايىِ اوليه ج ن س ى نيز هست كه در دوره نهفتگى به پايان مىرسد؛ اين دوره سرنوشتسازِ اوليه متعاقبا به فراموشىِ كودكى سپرده مىشود و بعيد است كه اين فراموشى، امرى اتفاقى باشد؛ و سرانجام اينكه، تغييرات زيستشناختى در حيات ج ن س ى و بدعتهاى جنسيت (از قبيل آغاز دومرحلهاىِ اين كاركرد كه پيشتر به آن اشاره كرديم، از بين رفتن حالت تناوبىِ تحريك ج ن س ى و دگرگون شدن رابطه بين حيض زنان و تحريك مردان) در تكامل تدريجىِ حيوانات به انسان حتما اهميت بسزايى داشتهاند. اين وظيفه به دانش آينده محول گرديده است كه با گردآورىِ اين دادههاى همچنان پراكنده، شناختى جديد [ از تمايلات ج ن س ى ] به دست دهد. اين نه روانشناسى بلكه زيستشناسى است كه در اين زمينه نقصان دارد. احتمالاً اشتباه نخواهد بود اگر بگوييم كه نقطه ضعف سامانِ «خود» ظاهرا عبارت است از نگرش آن درباره كاركرد ج ن س ى، گويى كه برابرنهاد [ يا «آنتى تز» [ زيستشناختىِ صيانت نَفْس و صيانت نوع در آن نقطه ضعف متجلى شده است. ما از تجربه روانكاوانه خويش به صحّت كامل اين ادعاى معروف متقاعد شدهايم كه كودك به لحاظ روانشناختى پدرِ بزرگسالان است و رويدادهاى نخستين سالهاى زندگىاش در تمام مراحل بعدى عمرش اهميتى فوقالعاده زياد دارند. از اين رو، براى ما بسيار جالب خواهد بود كه بتوانيم در اين دوره كودكى تجربه مهمى را بيابيم. توجه ما در وهله نخست به پيامد تأثيرپذيريهاى خاصى معطوف مىگردد كه در مورد همه كودكان مصداق ندارد، گرچه اين تأثيرپذيريها تا حدود زيادى عمومى هستند، مانند: سوءاستفاده ج ن س ى از كودكان به دست بزرگسالان، اغفال آنان توسط ساير كودكان (برادران يا خواهران) كه اندكى از آنها بزرگترند، و ــ آنچه قاعدتا توقع نداريم ــ به هيجان آمدن آنها از ديدن يا شنيدن مستقيمِ رفتار ج ن س ى بزرگسالان (والدينشان) اغلب در زمانى كه انسان تصور نمىكند كودكان به اين موضوع علاقهمند باشند يا از آن سر در بياورند يا بتوانند بعدها آن را به ياد آورند. به سهولت مىتوان تأييد كرد كه اين قبيل تجربيات به ميزان زيادى موجب تأثيرپذيرى كودك مىشوند و اميال ج ن س ىِ او را به جهتهاى خاصى سوق مىدهند كه بعدها تغيير آن ناممكن است. از آنجا كه اين برداشتها [ درباره حيات ج ن س ى ] بلافاصله يا زمانى كه به صورت خاطره به ذهن بازمىگردند سركوب مىشوند، عامل ايجاد وسواس روانرنجورانه هستند، وسواسى كه متعاقبا امكان مهار كاركرد ج ن س ى را از «خود» سلب مىكند و احتمالاً باعث مىشود كه «خود» براى هميشه از آن كاركرد روى برگرداند. چنانچه اين واكنشِ دوم روى دهد، پيامدش يك بيمارىِ روانرنجورانه خواهد بود. اگر هم چنين واكنشى رخ ندهد، آنگاه فرد دچار انواع و اقسام انحرافهاى ج ن س ى خواهد شد، يا كاركرد ج ن س ى ــ كه نه فقط براى توليدمثل، بلكه براى شكلگيرىِ كل زندگىِ فرد واجد اهميتى فوقالعاده زياد است ــ بهكلى مهارنشدنى خواهد بود. صَرف نظر از اينكه مواردى از اين نوع چقدر آموزنده هستند، به آن وضعيتى بايد بيشتر علاقه نشان داد كه هر كودكى ناگزير آن را از سر خواهد گذراند، وضعيتى كه نتيجه اجتنابناپذير دوره طولانىاى است كه طى آن، ديگران از كودك مراقبت مىكنند و او با والدينش زندگى مىكند. منظورم عقده اُديپ است. اين عقده را به اين دليل با نام اُديپ مشخص كردهايم كه ويژگى اصلى آن در افسانه يونانىِ شاه اُديپ يافت مىشود، افسانهاى كه روايتى از آن را نمايشنامهنويسى بزرگ خوشبختانه براى ما حفظ كرده است.(42) قهرمان اين افسانه يونانى پس از كشتن پدر خويش، با مادرِ خود ازدواج كرد. اين موضوع كه وى نادانسته مرتكب اين كار مىشود زيرا پدر و مادرِ واقعىِ خود را نمىشناسد، نكتهاى فرعى در حقايق روانكاوانهاى است كه به سهولت مىتوانيم از اين افسانه دريابيم، حقايقى كه در واقع آنها را اجتنابناپذير خواهيم دانست. اكنون بايد رشد دختر و پسر (يا به عبارتى اشخاص مذكر و اشخاص مؤنث) را بهطور جداگانه شرح دهيم، چرا كه تفاوت جنسها در اين مرحله براى نخستين بار تبلورى روانشناختى مىيابد. در اين شرح با معماى بزرگى رو به رو مىشويم كه عبارت است از حقيقتِ زيستشناختىِ دوگانگىِ جنسها. اين حقيقت براى دانش ما اهميتى غايى دارد و در برابر هر كوششى براى ريشهيابىِ آن در موضوعى ديگر ايستادگى مىكند. روانكاوى هيچ نظريهاى را براى رفع اين مشكل ــ كه به وضوح كاملاً به حوزه زيستشناسى مربوط مىشود ــ ارائه نكرده است. در حيات ذهنى، صرفا بازتابهايى از اين تناقض بزرگ مىيابيم و تفسير آن بازتابها را اين حقيقتِ ديرينه دشوارتر كرده است كه واكنشهاى هيچ فردى به شيوه واكنش نشان دادن يك جنس واحد منحصر نمىشود، بلكه همواره گنجايشى براى واكنشهاى جنس مخالف دارد، درست همانگونه كه بدن هر فرد در كنار اندامهاى كاملاً رشد يافته يك جنس، شامل شكلهاى تكامل نيافته و كوچك و غالبا بدون كاربرد اندامهاى جنس مخالف است. به منظور تمايزگذارى بين مذكر و مؤنث در حيات ذهنى، از معادلهاى استفاده مىكنيم كه آشكارا تجربى و متعارف است: ما هر آنچه را قوى و فعال است مذكر و هر آنچه را ضعيف و منفعل است مؤنث مىناميم. دوگانگى جنسى نيز ــ كه حقيقتى روانشناختى است ــ براى همه تحقيقات ما در اين زمينه اِشكال ايجاد مىكند و توصيف آنها را دشوارتر مىسازد. نخستين مصداق اميال شهوانىِ كودك، منبع تغذيه او يعنى پستان مادر است. عشق ريشه در دلبستگى به نياز ارضاء شده تغذيه دارد. در وهله اول ترديدى نيست كه كودك بين پستان و بدنِ خود تمايزى نمىگذارد. وقتى كه پستان بايد از بدن جدا و به «بيرون» منتقل شود از آنجا كه كودك پياپى به نبودن آن پىمىبَرَد، آنگاه ديگر حكم يك «مصداق اميال» را دارد و واجد بخشى از نيروگذارىِ اوليه شهوانىِ مبتنى بر خودشيفتگى است. اين نخستين مصداق اميال متعاقبا با تلفيق در شخص مادر تكميل مىگردد، مادرى كه نه فقط كودك را تغذيه مىكند، بلكه همچنين از او مراقبت مىكند و بدينسان برخى احساسات جسمانىِ ديگر را (هم احساسات لذتبخش و هم غير آن) در كودك برمىانگيزد. مادر با مراقبت از بدن كودك، به اولين اغواگر او تبديل مىشود. اُس و اساسِ اهميت مادر، ناشى از همين رابطهاى است كه با كودك برقرار مىكند. مادر اهميتى خودويژه و بىهمتا دارد، اهميتى كه او را تا پايان عمر كودك به نخستين و مقاومتناپذيرترين مصداق محبوب و نمونه اولِ همه روابط عاشقانه بعدىِ فرد ــ خواه مذكر وخواه مؤنث ــ تبديل مىكند. در تمام اين تحولات، شالوده تكامل نوع بشر بر تجربه اتفاقىِ فردى غلبه دارد، در نتيجه فرقى نمىكند كه آيا كودك شير مادر را مكيده باشد يا با شير خشك تغذيه شده و لذا از مراقبتهاى مهرآميز مادر هرگز لذت نبرده باشد. رشد كودك در هر دو حالت مسير واحدى را طى مىكند؛ شايد در حالت دوم، اشتياق كودك در مراحل بعدىِ زندگىاش بسيار شدت يابد. همچنين صَرفِ نظر از اينكه كودك چه مدتى از شير مادر تغذيه شود، پس از گرفته شدن از شير همواره احساس خواهد كرد كه به مدتى بيش از حد كوتاه و به ميزانى بسيار كم از شير مادر بهرهمند بوده است. اين نكاتى كه به عنوان مقدمه متذكر شديم زائد نيستند زيرا ادراك ما از شدتِ عقده اُديپ را مىتوانند فزونى دهند. هنگامى كه پسر بچه (از دو يا سه سالگى) با ورود به مرحله قضيبىِ رشد شهوانىاش به احساسات لذتبخشى در اندام ج ن س ىاش پىمىبَرَد و ياد مىگيرد كه به ميل و اراده خودش اين احساسات را با تحريكِ دستى در خود ايجاد كند، آنگاه وى عاشق مادر خويش مىشود. [ در اين مرحله، ] كودك مىخواهد مادرش همان طورى جسما به او تعلق داشته باشد كه او از مشاهدات و از راه شمّ درباره حيات ج ن س ى حدس مىزند. كودك همچنين مىكوشد با نشان دادن آلت مذكرى كه به داشتن آن مباهات مىكند، مادر را اغوا كند. در يك كلام، نرينگىِ اوليه تهييج شدهاش مىخواهد جاى پدر را در رابطه با مادر بگيرد. به هر حال، تاكنون نيز پدر براى پسربچه حكم الگويى حسادتانگيز را داشته است، زيرا پسربچه تشخيص مىدهد كه پدرش از قدرت جسمانى و اقتدار برخوردار است. اكنون پدر به رقيبى تبديل مىشود كه مانع تحقق اهداف پسربچه است و بايد از او خلاصى يافت. اگر پدر به علت مسافرت در منزل نباشد و پسربچه در بستر مادر بخوابد و پس از بازگشتِ پدر از اين امكان محروم شود، آنگاه خرسندى او از نبودن پدر و دلسردى او از برگشتنِ پدر، تجربياتى هستند كه عميقا در او تأثير مىكنند. اين موضوعِ عقده اُديپ است، همان موضوعى كه آن افسانه يونانى از دنياى خيالپردازيهاىِ يك بچه به واقعيتى ساختگى [ در ادبيات [تبديلاش كرده است. تمدن ما از چنان ويژگيهايى برخوردار است كه اين عقده همواره و ناگزير به سرانجامى هولناك ختم مىشود. مادرِ پسربچه بهخوبى مىداند كه هيجان ج ن س ىِ پسرش به او مربوط است. دير يا زود مادر با خود مىانديشد كه اين وضعيت نبايد ادامه يابد. از نظر مادر، نهىكردن فرزند پسر از دست زدن به اندام تناسلىاش كار صحيحى است. البته منع او چندان فايدهاى ندارد و در بهترين حالت فقط شيوه ارضاءطلبىِ پسربچه را اندكى تعديل مىكند. سرانجام مادر با اِعمال كمال سختگيرى، پسرش را تهديد به محروم شدن از آن چيزى مىكند كه پسربچه براى عرضاندام مورد استفاده قرار مىدهد. معمولاً به منظور هراسناكتر جلوه دادن اين تهديد و نيز براى باورپذيرتر ساختن آن، مادر اجراى اين تهديد را به پدر وامىگذارد و مىگويد كه پدر را باخبر خواهد كرد تا قضيب او را بِبُرد. گفتن اين موضوع تعجبآور است، اما تهديد يادشده صرفا زمانى مىتواند مؤثر واقع گردد كه يك شرط ديگر قبل يا بعد از آن اجابت شود. از نظر پسربچه، اين تهديد به خودى خود تصورناپذيرتر از آن است كه بتواند اجرا شود. ليكن چنانچه در زمان مطرح شدن تهديد پسربچه بتواند شكل ظاهرىِ اندام تناسلىِ مؤنث را به ياد آوَرَد يا چنانچه اندكى پس از مطرح شدن تهديد بتواند آن اندام را ببيند (يعنى اندامى كه واقعا فاقد آن تكه فوقالعاده ارزشمند است)، آنگاه تهديد مادر را جدى تلقى خواهد كرد و بر اثر عقده اختگى به سهمگين ترين ضايعه روحىِ دوره پيشابالغىِ خويش دچار مىشود.(43) تهديد به اختگى پيامدهاى گوناگون و بىشمارى دارد كه در تمام جنبههاى روابط يك پسربچه با پدر و مادر و بعدها عمومِ مردان و زنان تأثير خواهند گذاشت. بنابر قاعده، نرينگىِ كودك در مقابل اين نخستين ضربه روحى تاب نمىآوَرَد. وى از [ تلاش براى ] تصاحب مادر كم و بيش بهطور كامل دست بر مىدارد تا بدين وسيله اندام جنسىِ خود را حفظ كند. [ با اين حال، ] اين منع غالبا براى حيات ج ن س ىِ او تا ابد مزاحمت ايجاد مىكند. اگر بهاصطلاح عنصر قوىِ زنانه در روانش وجود داشته باشد، آن عنصر بر اثر ارعابِ نرينگىِ او تقويت مىشود. از آن پس، پسربچه نگرشى منفعلانه درباره پدر اختيار مىكند، شبيه به همان نگرشى كه به مادرش نسبت مىدهد. درست است كه در نتيجه تهديد به اختگىْ اس ت مناء را كنار مىگذارد، اما فعاليتهاى ذهنىِ ملازم با آن را همچنان ادامه مىدهد. در واقع، از آنجا كه اين فعاليتها اكنون يگانه شكل ارضاء ج ن س ىِ او هستند، بيش از گذشته در آنها زيادهروى مىكند و در اين خيالپردازيها گرچه كماكان خود را با پدر همهويت(44) مىسازد، اما همزمان و بلكه عمدتا با مادرش نيز همهويت مىگردد. صورتهاى نشأت گرفته و تعديلشده اين خيالپردازيهاى اوليه استم نائى معمولاً بعدها به «خود» راه مىيابند و در شكلگيرىِ منشِ او تأثير مىگذارند. علاوه بر اينكه مادينگىِ كودك بدينترتيب حمايت مىشود، هراس و تنفر او از پدرش نيز شدت و حدّت فزونترى مىيابد. به عبارتى، نرينگىِ پسربچه به نگرشى تمرّدجو درباره پدرش عقبنشينى مىكند و اين نگرش، بىاختيار رفتار آتىِ او در جامعه را تحتالشعاع قرار خواهد داد. بقاياى اين تثبيتِ شهوانى به مادر، غالبا به صورت وابستگى مفرط به او همچنان به قوّت خود باقى مىمانَد و اين وابستگى همچون نوعى انقيادطلبى به زنان ادامه مىيابد. پسربچه ديگر جرأت عشق ورزيدن به مادر را ندارد، اما نمىتواند خطر محروم شدن از عشق او را بپذيرد، زيرا در آن صورت ممكن است مادر به پسربچه خيانت كند و او را براى اخته شدن تحويل پدر دهد. تمام اين تجربه، با همه مقدمات و پيامدهايش كه شرح من فقط گزيدهاى از آنها را عرضه مىكند، تحت سركوبى فوقالعاده قوى قرار مىگيرد و ــ آنگونه كه قانونمنديهاى «نهادِ» ناخودآگاه امكانپذير مىسازند ــ كليه تكانهها و واكنش هاى عاطفىِ متضاد ايجاد شده در آن زمان، در ضمير ناخودآگاه حفظ مىشوند تا هر آن بتوانند رشد بعدىِ «خود» را پس از سن بلوغ مختل كنند. هنگامى كه فرايند جسمانىِ بلوغِ ج ن س ى جان تازهاى در تثبيت هاى ديرينه شهوانى مىدمد (تثبيتهايى كه ظاهرا رفع شده بودند)، معلوم مىگردد كه حيات ج ن س ىِ فرد بازداشته شده و به حياتى نامتجانس و مملو از اميال متضاد تجزيه شده است. البته درست است كه تأثير تهديد به اختگى در حيات ج ن س ىِ نوپاى يك پسربچه، همواره به اين پيامدهاى دهشتناك منجر نمىگردد. اينكه چقدر صدمه روحى وارد آمده و تا چه حد از آن اجتناب گرديده است، باز هم به روابط كمّى بستگى دارد. كل اين رويداد ــ كه مىتوان آن را تجربه محورىِ سالهاى كودكى و بزرگترين مشكل اوان بچگى و عامل اصلىِ ناتوانىِ بعدى فرد دانست ــ به كلى فراموش مىشود، به نحوى كه بازآفرينىِ آن در روندِ درمان روانكاوانه، با ناباورىِ بسيار قاطعانه بزرگسالان مواجه مىشود. در واقع، اين بحث آنچنان تنفرانگيز است كه اشخاص مىكوشند هيچگونه ذكرى از اين موضوعِ ممنوع به ميان نيايد و آشكارترين يادآوريها درباره آن را با تاريكانديشىِ فكرىِ شگفتآورى ناديده مىگيرند. براى مثال، گفته مىشود كه افسانه اُديپ هيچ ربطى به تفسير ارائهشده توسط روانكاو ندارد. به سخن ديگر، آن افسانه و دوره كودكىِ بيمار دو موضوع كاملاً متفاوت هستند، زيرا اُديپ نمىدانست كه پدرش را كشته و با مادرش ازدواج كرده است. آنچه در اين واكنش مورد غفلت قرار مىگيرد اين است كه كوشش براى پرداخت شاعرانه اين افسانه، ناگزير چنين تحريفى را مىطلبد؛ همچنين هيچ ساختمايه نامربوطى به اين افسانه اضافه نشده، بلكه فقط از همان عناصرى كه مضمون داستان در اختيار نويسنده قرار مىدهد به نحوى ماهرانه بهره گرفته شده است. نادانستگىِ اُديپ بازنمودى موجه از آن حالت ناخودآگاهانهاى است كه كل اين تجربه براى بزرگسالان به آن تبديل شده است. همچنين قدرت جبارانه غيبگويى ــ كه قهرمان داستان را بىتقصير مىكند يا بايد بىتقصير كند ــ تأييدى است بر اجتنابناپذيرىِ آن تقديرى كه زندگى هر پسربچهاى را ناگزير تحتالشعاع عقده اُديپ قرار داده است. ايضا محافل روانكاوى متذكر شدهاند كه معماى قهرمان نمايشنامهاى ديگر را (يعنى قهرمان يكى از نمايشنامههاى شكسپير به نام هملت كه [ در گرفتن انتقام قتل پدرش ] تعلل مىورزد) مىتوان با استناد به عقده اُديپ به سهولت حل كرد، زيرا اين شاهزاده بدين سبب به فلاكت مىافتد كه بايد كسى ديگر را به همان جرمى كيفر دهد كه ماهيتا فرقى با آرزوى اُديپىِ خودش ندارد. آنگاه بود كه عدم درك عمومىِ دستاندركارانِ دنياى ادبيات نشان داد كه انبوه آدميان اصلاً نمىخواهند از سركوبيهاى دوره طفوليت دست بردارند.(45) در عين حال، بيش از يك قرن پيش از پيدايش روانكاوى، فيلسوف فرانسوى ديدرو(46) با بيان تفاوت مردمان بدوى و متمدن در اين جمله اهميت عقده اُديپ را متذكر گرديده بود: «اگر اين وحشىِ كوچك به حال خود رها مىشد تا همه بلاهتش را حفظ كند و شور و احساس سركش مردى سى ساله را به شعور محدودِ بچهاى در گهواره بيفزايد، آنگاه او پدرش را خفه مىكرد و با مادر همبستر مىشد.» به جرأت مىتوانم بگويم كه اگر هيچ دستاورد ديگرىجز كشف عقده سركوب شده اُديپ مايه مباهات روانكاوى نبود، همان يك كشف هم به تنهايى كافى بود تا اين نظريه را بهحق يكى از گنجينههاى جديد بشر بدانيم. تأثيرات عقده اختگى در دختربچهها يكنواختتر و به همان ميزان ژرف اسث. البته فرزند مؤنث نيازى به هراسِ از دست دادن قضيب ندارد، اما برخوردار نبودن از قضيب ناگزير موجب واكنش او مىگردد. دختربچه از اوان كودكى به اين دليل كه پسربچهها از قضيب برخوردارند، به آنان حسادت مىورزد. مىتوان گفت كه تمام رشد [ روانىِ ] وى تحت تأثير غبطه براى قضيب قرار مىگيرد. ابتدا او بيهوده تلاش مىكند كه مثل پسربچهها باشد و بعدها با توفيق بيشترى مىكوشد تا نقصان خويش را جبران كند. اين كوششهاى آخر ممكن است نهايتا به يك نگرش بهنجارِ زنانه منجر شود. چنانچه دختربچه در مرحله قضيبى بكوشد همچون پسربچهها اندام تناسلىِ خود را با دست تحريك كند، غالبا به ارضاء كافى نمىرسد و نه فقط قضيب رشد نيافتهاش را بلكه همچنين نَفْسِ خود را كلاً حقير مىپندارد. معمولاً پس از مدت كوتاهى، استم ناء را كنار مىگذارد زيرا خوش نمىدارد كه برترىِ برادر يا همبازىِ مذكرش را به ياد آوَرَد و بدينترتيب كلاً از تمايلات ج ن س ى روى برمىگرداند. اگر دختربچه نخستين آرزويش (پسر شدن) را همچنان حفظ كند، در صورت افراط بعدها آشكارا هم جنسگرا خواهد شد. در غير اين صورت، خصايص چشمگير مردانه در نحوه زندگىِ بعدىاش بروز خواهد داد، شغل مردانه بر خواهد گزيد، و غيره. راه ديگرى كه او مىتواند در پيش گيرد، مستلزم دست كشيدن از مادر محبوبش است: به سبب غبطه براى قضيب، دختر نمىتواند مادرش را ببخشد كه او را اينچنين نامجهز به دنيا آورد. به دليل همين تنفر، وى مادرش را رها مىكند و كسى ديگر (پدرش) را به عنوان مصداق عشق جايگزين او مىسازد. بديهيترين واكنش كسى كه مصداق عشق را از دست داده باشد، اين است كه خود را با او همهويت سازد، يا به عبارتى آن مصداق عشق را از راه همهويتى از درون جايگزين كند. اين ساز و كار در چنين اوضاعى به دختربچه يارى مىرساند. همهويتى با مادر مىتواند براى دختربچه جاى دلبستگى به مادر را بگيرد. دختربچه خود را جاى مادر مىگذارد، همانگونه كه در بازيهايش همواره چنين كرده است. وى مىكوشد جاى مادر را براى پدرش بگيرد و لذا آرام آرام از همان مادرى كه زمانى دوستش مىداشت، متنفر مىشود. اين تنفر دو انگيزه دارد: هم حسادت به مادر و هم سرافكندگى به دليل قضيبى كه به او اعطا نشده است. محتواى رابطه جديد او با پدرش احتمالاً با آرزوى برخوردارى از قضيب پدر آغاز مىشود، ليكن اين به آرزويى ديگر منتهى مىگردد كه عبارت است از داشتن فرزندى از پدر به عنوان يك هديه. بدينسان آرزوى بچهدار شدن جايگزين آرزوى برخوردارى از قضيب مىشود، يا در هر صورت از آن نشأت مىگيرد. جالب است كه رابطه عقده اُديپ و عقده اختگى در افراد مؤنث شكلى به خود مىگيرد كه با همين رابطه در افراد مذكر تا بدين حد متفاوت ــ در حقيقت، متضاد ــ است. چنانكه ديديم، تهديد به اختگى باعث پايان يافتن عقده اُديپِ پسران مىشود؛ اما در دختران مىبينيم كه برعكس، اين عدم برخوردارى از قضيب است كه ايشان را ناگزير به عقده اُديپ مبتلا مىكند. حفظ نگرش زنانه اُديپى براى زنان چندان مضر نيست. (برخى محققانِ روانكاو، اصطلاح «عقده الكترا» را براى اين حالت پيشنهاد كردهاند.(47)) در صورت حفظ اين نگرش، زن آن همسرى را برخواهد گزيد كه واجد ويژگيهاى پدرش باشد و با طيب خاطر به اقتدار او گردن مىنهد. اشتياق وافر و در حقيقت رفعنشدنىِ او به داشتتن قضيب، زمانى امكان ارضاء مىيابد كه وى بتواند عشق خود به قضيب را با تعميم به دارنده آن كامل كند، درست همانگونه كه وى توجه خود را از پستان مادر به مادر بهمنزله يك انسان كامل معطوف كرد. اگر از يك روانكاو بپرسيم بنا به تجربهاش كدام ساختارهاى ذهنىِ بيمار كمتر از همه تأثير مىپذيرند، پاسخ اين خواهد بود كه: در زنان، آرزوى برخوردارى از قضيب و در مردان، نگرش زنانه درباره جنسِ مردانه، نگرشى كه پيششرط آن از دست دادن قضيب است. 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 8 دستگاه روان و دنياى بيرون بايد متذكر شوم تمام كشفها و فرضيههاى عامى كه در فصل اول مطرح كردم، از راه تحقيقات پُرزحمت و مبسوطى به دست آمدند كه نمونهاش را در فصل پيشين عرضه داشتم. اكنون چه بسا بخواهيم با ارزيابىِ آنچه از راه اين قبيل تحقيقات به دانش ما افزوده شده، به بررسى راههايى بپردازيم كه براى پيشرفتهاى بيشتر در برابر ما وجود دارند. در اين زمينه شايد از اين حقيقت شگفتزده شويم كه ما در موارد بسيار متعددى ناگزير از مرزهاى علم روانشناسى فراتر رفتهايم. آن پديدههايى كه ما مورد پژوهش قرار دادهايم، فقط به حوزه روانشناسى محدود نمىشوند، بلكه همچنين واجد جنبهاى آلى و زيستشناختى هستند. به همين سبب، در روند تلاشهايمان براى پرداختن نظريه روانكاوى، به برخى كشفهاى زيستشناسانه مهم نيز نائل آمدهايم و لاجرم فرضيههاى زيستشناسانه جديدى را تدوين كردهايم. اما در اينجا بحثمان را فعلاً به حوزه روانشناسى محدود مىسازيم. ديديم كه از ديدگاه علمى نمىتوان بين وضعيت روانىِ بهنجار و وضعيت نابهنجار مرز مشخصى تعيين كرد. لذا هر گونه تمايز بين اين دو وضعيت، گرچه بهلحاظ عملى مهم است، اما صرفا ارزشى متعارف دارد. بدينسان اين موضوع را محرز ساختهايم كه از راه مطالعه اختلالهاى روانى مىتوان حيات بهنجارِ ذهن را شناخت. اگر اين حالات بيمارگونه ــ يعنى روانرنجورى و روانپريشى ــ علتهايى معين داشتند و همچون عواملى بيرونى بر فرد اثر مىگذاشتند، آنگاه ديگر نمىشد با بررسى آنها حالات بهنجار را شناخت. تحقيق در خصوص اختلال ذهنى به هنگام خواب ــ كه كوتاه و بىضرر است و در واقع كاركردى مفيد دارد ــ راهگشاى ما براى فهم آن دسته از بيماريهاى ذهنى بوده است كه دائمى و براى حيات زيانآور هستند. اكنون به جرأت مىتوانيم مدعى شويم كه توانايىِ روانشناسىِ ضمير آگاه براى فهم نحوه كاركرد بهنجارِ ذهن، بيش از توانايىِ آن براى فهم رؤياها نيست. معلوم شده است كه يگانه منبع اين نوع روانشناسى ــ يعنى دادههاى ادراك آگاهانه نَفْس ــ نه براى پى بردن به كُنه پيچيدگى و كثرت فرايندهاى ذهن به هيچ وجه كفايت مىكنند و نه براى آشكار ساختن ارتباطهاى درونىِ اين فرايندها و لذا شناخت عوامل ايجاد اختلالهاى آنها. ما اين فرضيه را اختيار كردهايم كه دستگاه روانى واجد بُعدى مكانى است، به نحو مقتضى تركيب يافته و از ضرورتهاى زندگى ناشى شده است، همان ضرورتهايى كه در مقطعى خاص و تحت شرايطى خاص موجب پيدايش ضمير آگاه مىگردند. فرضيه يادشده اين امكان را برايمان فراهم كرده است كه روانشناسى را بر شالودهاى مشابه با شالوده هر علمِ ديگر (همچون فيزيك) بنا كنيم. علم ما نيز مسألهاى مانند ساير علوم دارد: در پس خصايص (ويژگيهاى) موضوع مورد بررسيمان كه بهطور مستقيم ادراك مىشوند، مىبايست چيزى ديگر بيابيم كه از قابليت ادراكىِ خاصِ اندامهاى حسىِ ما مستقلتر است و به آنچه مىتوان وضعيت واقعىِ امور پنداشت شباهت بيشترى دارد. ما تصور نمىكنيم كه بتوان به اين مورد دوم دست يافت، زيرا پيداست كه تمام استنتاجهاى جديدمان را بايد بر حسب زبانِ ادراك بيان كنيم، زبانى كه به هيچ وجه نمىتوانيم خود را از آن برهانيم. ليكن اس و اساس و محدوديت دانش ما نيز دقيقا در همين موضوع نهفته است. درست مثل اينكه در فيزيك بگوييم: «اگر مىتوانستيم پديدهها را با وضوح كامل ببينيم، درمىيافتيم كه آنچه در ظاهرْ يك جسمِ جامد است، از ذرههايى با فلان شكل و فلان اندازه تشكيل گرديده كه فلان موقعيتِ نسبى را دارند.» دراين ميان، مىكوشيم كارايىِ اندامهاى حسىمان را با مساعدتهاى تصنعى تا بيشترين حد ممكن افزايش دهيم. اما چنانكه حدس مىتوان زد، اين قبيل كوششها هيچيك در نتيجه نهايى تأثير نمىكند. واقعيت همواره «ناشناختنى» باقى مىمانَد. ثمرهاى كه تحقيق علمىِ ما از ادراكهاى اوليه حسى آشكار مىسازد، بصيرتى است درباره ارتباطها و روابط متقابلى كه در دنياى بيرون وجود دارند و مىتوانند بهطور قابل اطمينانى در دنياى درونىِ انديشه ما بازآفرينى يا منعكس شوند. شناخت اين ارتباطها و روابط متقابل ما را به «شناخت» چيزى در دنياى بيرون قادر مىسازد، چيزى كه مىتوانيم آن را پيشبينى و احتمالاً دگرگون كنيم. روش كار ما در روانكاوى، بسيار مشابه است. ما شيوههايى فنى براى پاسخ به ابهامهاى موجود درباره ضمير آگاه يافتهايم و آن شيوهها را درست همانگونه به كار مىبريم كه يك فيزيكدان از آزمايش استفاده مىكند. در اين شيوه، برخى از فرايندهايى را كه به خودى خود «ناشناختنى» هستند استنتاج مىكنيم و آنها را در ميان فرايندهايى كه برايمان خودآگاهاند درج مىكنيم. براى مثال، اگر بگوييم: «در اين مرحله، خاطرهاى ناخودآگاه به ميان آمد»، منظورمان اين است كه: «در اين مرحله، اتفاقى افتاد كه اصلاً نمىتوانيم آن را درك كنيم، اما اگر به ضمير آگاهمان راه يافته بود، در توصيفش صرفا مىتوانستيم بگوييم كه فلان و بهمان است.» دلايل ما براى اين استنتاجها و درج كردنها و نيز ميزان قطعيتى كه برايشان قائل هستيم، البته مىتوانند در هر مورد جداگانهاى مورد انتقاد قرار گيرند. همچنين نمىتوان منكر شد كه تصميمگيرى [ درباره اين استنتاجها و درج كردنها ] غالبا كارى فوقالعاده دشوار است و عدم توافق روانكاوان نيز مبيّن همين دشوارى است. دليل اين امر، بىسابقه بودن اين مسأله (به عبارت ديگر، فقدان آموزش) است. ليكن علاوه بر اين، خودِ موضوع نيز واجد عنصرى خاص است، زيرا در روانشناسى ــ برخلاف فيزيك ــ ما در همه موارد به امورى نمىپردازيم كه صرفا علاقهاى علمى و خنثى برمىانگيزند. از اين رو، خيلى تعجب نخواهيم كرد اگر يك خانم روانكاو كه به اندازه كافى به شدتِ قضيبطلبىِ خود متقاعد نشده است، به اين موضوع در بيمارانش آنچنان كه بايد اهميت ندهد. ليكن اين قبيل خطاها كه منشأ فردى دارند، در نهايت چندان مهم نيستند. اگر كتابهاى درسىِ قديمى درباره نحوه استفاده از ميكروسكوپ را مرور كنيم، حيرت خواهيم كرد كه در اوايلِ رواج اين دستگاه چه شروط غيرمعمولى را در خصوص شخصيت استفادهكنندگان از آن قيد مىكردند، شروطى كه امروزه هيچيك مطرح نيستند. در اينجا نمىتوانم توصيفى جامع از دستگاه روان و فعاليتهايش به دست دهم. از جمله موانع ارائه چنين توصيفى اين است كه روانكاوى هنوز مجال نداشته است تا همه كاركردهاى روان را بهطور يكسان مورد مطالعه قرار دهد. به همين سبب، به جمعبندىِ مشروحِ توضيحى كه در فصل آغازين ارائه كردم، بسنده مىكنم. بر اساس آنچه گفته شد، اُس و اساس حيات ما را كنشگر روانىِ پُرابهامى به نام «نهاد» تشكيل مىدهد كه هيچ مراوده مستقيمى با دنياى بيرون ندارد و صرفا به واسطه كنشگرى ديگر مىتوان آن را شناخت. درون اين «نهاد»، غرايز آلىِ انسان عمل مىكنند كه خود متشكل از آميزهاى از دو نيروى بنيادين (اروس و ويرانگرى) به نسبتهاى متفاوتاند و بر مبناى رابطهشان با اندامها يا نظامِ اندامها، از يكديگر متمايز مىشوند. اين غرايز يك ميل بيشتر ندارند و آن ارضاء شدن است، ارضائى كه توقع مىرود از تغييرات معينى در اندامها به كمك مصداقهاى اميال در دنياى بيرون حاصل آيد. ليكن ارضاء بىدرنگ و بىپرواى غرايز، آنگونه كه «نهاد» مىطلبد، غالباُ به تعارضهايى پُرمخاطره با دنياى بيرون و نيز به نابودى منتهى مىشود. «نهاد» به هيچ وجه نگران بقاء نيست و هيچ اضطرابى ندارد؛ يا شايد صحيحتر است بگوييم كه «نهاد» گرچه مىتواند عناصر حسىِ اضطراب را ايجاد كند، اما قادر به استفاده از آنها نيست. آن فرايندهايى كه در عناصر مفروضِ روان در «نهاد» ــ يا بين آن عناصر ــ امكانپذير هستند (فرايند نخستين)، با آن فرايندهايى كه از راه ادراك آگاهانه در حيات فكرى و عاطفىِ خويش مىشناسيم، بسيار تفاوت دارند. همچنين، گرچه منطقْ برخى از اين فرايندها را نادرست مىداند و مىخواهد آنها را ساقط كند، اما اين فرايندها تابع محدوديتهاى انتقادىِ منطق نيستند. «نهاد» از دنياى بيرون منقطع است و دنياى ادراكىِ خودش را دارد. با دقتى فوقالعاده تغييرات خاصى در درونِ خود را تشخيص مىدهد ــ بهويژه نوسانهاى تنش بين نيازهاى غريزى را ــ و اين تغييرات به صورت احساسات لذت و عدملذت جنبه خودآگاهانه پيدا مىكنند. يقينا به اين پرسش به دشوارى مىتوان پاسخ داد كه ادراكات مذكور چگونه و با كمك كدام اندامهاى حسىِ پايانى شكل مىگيرند. ليكن اين حقيقتى محرز است كه ادراكات نَفْس (احساس وقوف به وضعيت درونىِ بدن و احساسات لذت و عدملذت) بر عبور رويدادها در «نهاد» مستبدانه تسلط دارند. «نهاد» تابع اصلِ بىامانِ لذت است. اما فقط «نهاد» نيست كه از اين اصل پيروى مىكند. ظاهرا فعاليت ساير كنشگران روان نيز صرفا مىتواند اصل لذت را تعديل ــ و نه خنثى ــ كند. اينكه چه زمانى و چگونه مىتوان بر اصل لذت غلبه كرد، پرسشى است حائز بيشترين اهميتِ نظرى كه هنوز پاسخى به آن داده نشده است. اين موضوع كه اصل لذت خواهان كاهش ــ و نهايتا شايد اتمام ــ تنشهاى نيازهاى غريزى (يعنى، «نيروانا»(48)) است، ما را به روابط هنوز ارزيابى نشده اصل لذت با دو نيروى بنيادين (اروس و غريزه مرگخواهى) رهنمون مىسازد. آن كنشگر ديگرِ روان كه فكر مىكنيم خوب مىشناسيمش و خويشتن را در آن كاملاً به سهولت تشخيص مىدهيم ــ يعنى كنشگرى كه «خود» ناميده مىشود ــ از لايه قشرىِ «نهاد» به وجود آمده است. اين لايه با دريافت و حذف محركها سازگار گرديده است و لذا با دنياى بيرون (واقعيت) تماس مستقيم دارد. «خود» ابتدا ادراك آگاهانه و سپس بخشهاى بسيار گسترده و لايههاى ژرفترِ «نهاد» را تحت تأثير قرار داده است و وابستگىِ مصرانهاش به دنياى بيرون، نشان محونشدنىِ خاستگاه آن است (مثل علامت «ساخت آلمان» [ بر روى كالاها ] ). كاركرد «خود» در روان عبارت است از ارتقاء عبور رويدادها در «نهاد» به سطحى پويا (احتمالاً تبديل كردن انرژى آزاد و متحرك به انرژى مقيّد، از آن نوعى كه با حالت پيشاگاه مطابقت مىكند). كاركرد سازنده «خود» عبارت است از درج كردن فعاليت انديشه بين خواسته غريزه و عملى كه آن خواسته را ارضاء مىكند. انديشه، پس از تشخيص جايگاه خويش در زمان حال و ارزيابىِ تجربيات قبلى، مىكوشد تا از طريق عملكردى تجربى پيشامدهاى روال پيشنهادى [ براى ارضاء غريزه ] را پيشبينى كند. «خود» به اين ترتيب در اين خصوص تصميم مىگيرد كه آيا تلاش براى ارضاء خواسته غريزه انجام شود يا به تعويق افتد، يا آيا لازم نيست كه از تحقق خواسته غريزه به عنوان خواستهاى خطرناك كلاً جلوگيرى شود. (اينجاست كه اصل واقعيت وارد كار مىشود.) درست همانگونه كه «نهاد» منحصرا لذت مى جويد، «خود» هم ملاحظات مربوط به ايمنىِ فرد را در نظر مىگيرد. «خود» وظيفهاش را صيانت نَفْس مىداند و اين همان چيزى است كه «نهاد» ظاهرا به آن بىاعتناست. «خود» احساس اضطراب را به صورت علامتى براى هشدار درباره خطراتى كه يكپارچگىِ آن را تهديد مىكنند، به كار مىبَرَد. از آنجا كه آثار حافظه مىتوانند درست مانند ادراكات جنبه آگاهانه بيابند (به ويژه از طريق تداعى شدن با بقاياى گفتار)، امكان آشفتگىاى پيش مىآيد كه به اشتباه گرفتنِ واقعيت منجر مىشود. «خود» از طريق سازمانى به نام واقعيتآزمايى از خويش در برابر اين امكان پاسدارى مىكند، سازمانى كه به سبب شرايط حاكم بر خواب مجاز است به هنگام رؤيا ديدن به حالت تعليق در آيد. خطراتى كه عمدتا از واقعيتِ بيرونى سرچشمه مىگيرند، «خود» را ــ كه در پىِ حفظ خويش در محيطى مملو از نيروهاى مقاومتناپذيرِ افزاروار است ــ تهديد مىكنند. ليكن اين يگانه منبع تهديدِ «خود» نيست. بنا به دو دليل متفاوت، «نهاد» منبع ديگرى از اين قبيل تهديدات است. اولاً، نيروى مفرطِ غريزه مىتواند همچون «محركى» بيش از حد قوى منجر به صدمه «خود» شود. درست است كه نيروى غريزه نمىتواند «خود» را نابود كند، اما مىتواند سامان پوياى مختص آن را منهدم سازد و «خود» را مجددا به جزئى از «نهاد» تبديل كند. ثانيا، چه بسا «خود» از تجربه آموخته باشد كه ارضاء خواستهاى غريزى كه به خودى خود طاقتفرسا نيست، خطراتى در دنياى بيرون را شامل خواهد شد؛ در نتيجه، يك چنين خواسته غريزىاى خود به يك خطر تبديل مىشود. بدينسان، «خود» در دو جبهه مىجنگد: از وجود خويش هم مىبايست در برابر دنياى بيرون ــ كه آن را به نابودى تهديد مىكند ــ دفاع به عمل آوَرَد و هم در برابر دنياى درون كه توقع برآوردنِ خواستههايى افراطى را دارد. «خود» شيوههاى دفاعىِ يكسانى را در مقابله با هر دو [ دنياى بيرون و دنياى درونى ] در پيش مىگيرد، اما ايستادگىاش بهويژه در مورد دشمن درونى ناكافى است. از آنجا كه «خود» ابتدا با اين دشمن يكى بود و پس از جدايى نيز كماكان روابط تنگاتنگى با آن داشته است، لذا فرار از اين خطراتِ درونى برايش بسيار دشوار است. اين خطرات ــ حتى اگر موقتا برطرف شوند ــ همچنان «خود» را تهديد مىكنند. پيشتر اشاره كرديم كه «خودِ» ضعيف و نابالغِ نخستين دوره كودكى، چگونه بر اثر فشارهاى روانىِ ناشى از تلاش براى دفع خطرات خاص آن دوره از زندگى، به آسيبهاى دائمى دچار مىشود. كودكان به دليل دلواپسىِ والدينشان، از خطرات دنياى بيرون مصون مىمانند؛ [ اما ] بهايى كه براى برخوردارى از اين امنيت بايد بپردازند عبارت است از هراسِ از دست دادنِ عشق كه آنان را بى يار و ياور در معرض خطرات دنياى بيرون قرار مىدهد. زمانى كه پسربچه در موقعيت عقده اُديپ قرار مىگيرد، اين هراس اثرى سرنوشتساز بر نتيجه تعارض مذكور باقى خواهد گذاشت. در اين موقعيت، تهديدى كه به دليل خطر اختگى متوجه خودشيفتگىِ وى شده است، توسط منابع اوليهاش تقويت مىشود و تمام وجود او را در بر مىگيرد. عملكرد توأم اين دو عامل (يعنى خطر واقعى در زمان حال و آن خطر ديگرى كه شالودهاش به تكامل نوع بشر مربوط مىگردد و كودك آن را به ياد آورده است)، كودك را به دفاع وامىدارد (سركوبى)، دفاعى كه براى مدتى كوتاه ثمربخش است ولى متعاقبا كارايىِ روانىاش را از دست مىدهد، زيرا احياء بعدىِ حيات جنسى باعث تقويت آن خواستههاى غريزى مىشود كه در گذشته اجابت نشده بودند. اگر چنين باشد، آنگاه از ديدگاهى زيستشناسانه بايد گفت كه «خود» به علت ناپختگى قادر به غلبه بر تحريكات دوره ج ن س ىِ متقدم نيست و لذا در اين تلاش شكست مىخورَد. به اعتقاد ما، پيششرط ضرورىِ روانرنجورى دقيقا همين عقب افتادن رشد «خود» از رشد نيروى شهوى است و ناگزير نتيجه مىگيريم كه اگر «خود» در سنين كودكى از چنين وظيفهاى معاف شود، آنگاه فرد به روانرنجورى مبتلا نخواهد شد. به بيان ديگر، جلوگيرى از روانرنجورى مستلزم اين است كه حيات ج ن س ىِ كودك از آزادى برخوردار باشد، چنانكه در بسيارى جوامع بدوى چنين است. چه بسا سببشناسىِ بيماريهاى روانرنجورانه پيچيدهتر از آن باشد كه در اينجا گفتهايم. در آن صورت، دستكم بر يكى از عوامل ضرورىِ مجموعه عللِ روانرنجورى پرتوافشانى كردهايم. همچنين عوامل تأثيرگذارِ مربوط به تكامل نوع بشر را نبايد از ياد برد. اين عوامل به نحوى در «نهاد» بازنمايانده مىشوند كه ما هنوز چگونگىِ آن را نمىدانيم و يقينا اثرشان بر «خود» در دوره كودكى بسيار بيشتر از دورههاى بعدى است. از سوى ديگر، درمىيابيم كه اين كوشش اوليه براى ممانعت از بروز غريزه ج ن س ى كه با همكارى قاطعانه «خودِ» جوان به نفع دنياى بيرون و بر ضد دنياى درون صورت مىگيرد و از منع تمايلات ج ن س ىِ دوره كودكى ناشى مىشود، حتما در آمادگىِ بعدىِ فرد براى پذيرش فرهنگ تأثير مىگذارد.(49) آن خواستههاى غريزى كه اجبارا از ارضاء مستقيم دور شدهاند، ناگزير وارد مسيرهاى جديدى مىشوند كه به ارضاء جايگزينى مىانجامد و در ضمنِ اين تغيير مسير ممكن است جنبه ج ن س ىِ خود را از دست بدهند و ارتباطشان با اهداف غريزىِ اوليه سست شود. در اين مرحله، اين برنهاد مطرح مىشود كه بسيارى از ذخاير بسيار ارزشمند تمدن ما، به بهاى از دست رفتن تمايلات ج ن س ى و از راه اِعمال محدوديت بر نيروهاى برانگيزاننده ج ن س ى به دست آمدهاند. مكررا ناگزير به تأكيد بر اين موضوع شدهايم كه خاستگاه و نيز مهمترين ويژگىِ كسب شده «خود»، از رابطه با دنياى واقعىِ بيرون به وجود آمده است. از اين رو مىتوانيم فرض كنيم كه حالات بيمارگونه «خود» ــ حالاتى كه بيشترين ميزان تقرّب به «نهاد» را دوباره براى آن امكانپذير مىسازند ــ مبتنى بر قطع شدن يا سست شدنِ رابطه مذكور است. اين فرض به خوبى با يافتههاى بالينى مطابقت مىكند، يعنى با اين يافته كه بروز روانپريشى يا به اين سبب تسريع مىشود كه واقعيت به نحو طاقتفرسايى براى فردْ دردناك شده است و يا به اين سبب كه غرايز او فوقالعاده تشديد شدهاند. با توجه به اينكه «نهاد» و دنياى بيرون هر يك مىكوشند «خود» را به سوى خويش معطوف سازند، هر دو سببِ يادشده مىبايست به نتيجه يكسانى منجر شوند. اگر «خود» مىتوانست بهطور كامل از واقعيت جدا شود، آنگاه مىتوانستيم راهحل ساده و روشنى براى بيماريهاى روانپريشانه بيابيم. ليكن جدايىِ كامل، ظاهرا كمتر رخ مىدهد و يا شايد هرگز رخ نمىدهد. حتى در حالتى كه بيمار به سردرگمىِ توهّمى ابتلا يافته و بسيار از واقعيتِ دنياى بيرون دور شده است، پس از بهبود يافتن مىگويد كه در آن زمان، انسانى بهنجار در ــ به قول خودش ــ يك گوشه ذهن او پنهان شده بود، انسانى كه همچون نظارهگرى بىطرف گذشتنِ هياهوى بيمارى را تماشا مىكرد. نمىدانم كه آيا مىتوان فرض كرد اين موضوع در مورد همه بيماران مصداق دارد يا خير، اما مىتوانم بگويم كه ساير روانپريشيهاى كمتلاطم نيز همينگونه هستند. يك بيمار مبتلا به پارانوياى(50) مزمن را به ياد دارم كه هر بار ناگهان به لحاظ جنسى غيرتى مىشد، رؤيايى مىديد كه از نظر روانكاوش عامل تسريعكننده پارانويا را بدون هيچگونه توهّمى روشن مىساخت. بدينسان، تباين جالبى آشكار شد: مكررا توانستهايم از رؤياهاى روانرنجوران حسادتهاى ج ن س ىِ غيرتمندانهاى را كشف كنيم كه به هنگام بيدارى اصلاً احساس نمىكنند، اما آن توهّمى كه در طول روز بر اين بيمارِ روانپريش سيطره داشت توسط رؤيايش برطرف گرديد. احتمالاً مىتوان اين موضوع را عموما درست فرض كرد كه آنچه در تمام اين موارد رخ مىدهد، عبارت است از دوپاره شدن روان. به جاى يك نگرش واحد روانى، دو نگرش روانى شكل گرفتهاند: يكى نگرش بهنجار كه واقعيت را ملحوظ مىسازد و ديگرى نگرشى كه تحت تأثير غرايز، «خود» را از واقعيت جدا مىكند. اين دو نگرش در كنار يكديگر وجود دارند. اينكه آيا روانپريشى رخ بدهد يا نه، بستگى به قدرت نسبىِ هر يك از اين دو نگرش دارد. چنانچه نگرش دوم قويتر باشد يا قويتر بشود، آنگاه پيششرط ضرورىِ روانپريشى فراهم مىشود. اگر اين رابطه معكوس شود [ و در نتيجه نگرش اول از قدرت بيشترى برخوردار باشد ] ، آنگاه اختلال توهّم ظاهرا درمان شده است. در واقع، در چنين حالتى توهّم صرفا به ضمير ناخودآگاه پناه برده است، درست همانگونه كه از مشاهدات متعدد دريافتهايم كه توهّم مدتها پيش از فورانِ آشكارش به صورت حاضر و آماده وجود داشت. آن ديدگاهى كه قائل به دوپارگىِ «خود» در همه روانپريشيهاست، به اين دليل توجه ما را تا اين حد به خود معطوف ساخته كه در مورد ساير حالاتِ بيشتر شبيه به روانرنجورى و سرانجام خودِ روانرنجوريها نيز مصداق دارد. نخستين بار از راه مطالعه درباره بيماران مبتلا به يادگارخواهى(51) بود كه به صحّت اين موضوع متقاعد شدم. چنانكه مىدانيم، اين نابهنجارى ــ كه مىتوان آن را جزو انحرافهاى ج ن س ى دانست ــ از آنجا ناشى مىشود كه بيمار (كه تقريبا در همه موارد مذكر است) قضيب نداشتنِ زنان را درك نمىكند و اين موضوع برايش فوقالعاده ناخوشايند است چرا كه ثابت مىكند كه امكان اخته شدنِ خودِ او وجود دارد. به همين دليل، وى ادراك حسىِ خويش را مبنى بر فقدان قضيب در اندام ج ن س ىِ زنانه منكر مىشود و سرسختانه خلاف اين نظر را حفظ مىكند. ليكن ادراكِ انكارشده همه تأثير خود را از دست نمى دهد، زيرا چنين فردى در عين حال شهامت اين ادعا را ندارد كه واقعا در بدن يك زن قضيب ديده است. وى در عوض نقش قضيب را ــ كه صَرفِنظر ناكردنى مىپندارد ــ براى چيزى ديگر (كه مىتواند يك جزء از بدن يا يك شىء باشد) در نظر مىگيرد. در اغلب موارد، بيمار يا اين چيز را هنگام مشاهده اندام ج ن س ىِ مؤنث ديده است و يا اينكه مىتواند آن را به سهولت جايگزينى نمادين براى قضيب بداند. البته آن يادگارى كه از دوپاره شدنِ «خود» برساخته مىشود را نمىتوان مصداق اين فرايند محسوب كرد، بلكه فرايند مذكور سازشى است كه با كمك جابهجايى حاصل آمده است، همان نوع جابهجايى كه در رؤيا ديدهايم و مىشناسيم. اما نتيجه مشاهدات ما به اينجا ختم نمىشود. يادگار به آن سبب ايجاد مىشود تا بلكه شواهدِ دال بر امكان اختگى از بين برود و بدينترتيب بتوان از هراس اختگى اجتناب كرد. اگر افراد مؤنث همچون ساير موجودات زنده از قضيب برخوردار هستند، آنگاه ديگر نبايد نگرانِ حفظ قضيبِ خويش بود. البته به يادگارخواهانى برمىخوريم كه همچون غيريادگارخواهان دچار هراس از اختگىاند و واكنشهايشان نيز همچون آنان است. لذا مىتوان گفت كه رفتار ايشان همزمان مبيّن دو فرضِ متضاد است. از يك سو آنان ادراك خويش را (يعنى اين موضوع را كه در اندام ج ن س ىِ مؤنث، قضيب نديدهاند) منكر مىشوند و از سوى ديگر تشخيص مىدهند كه افراد مؤنث فاقد قضيباند و نتيجه درستى از آن مىگيرند. اين دو نگرش در كنار يكديگر در سرتاسر طول عمر آنان ادامه مىيابند بىآنكه يكى بر ديگرى تأثير گذارد. اين پديده را به درستى مىتوان دوپاره شدن «خود» ناميد. از اينجا همچنين درمىيابيم كه چرا يادگارخواهى غالبا به صورت ناقصوجود مىآيد. يادگارخواهى يگانه ملاك انتخاب مصداق اميال نيست، بلكه امكان رفتار ج ن س ىِ بهنجار را تا حدودى باقى مىگذارد و در واقع گاهى اوقات به ايفاى نقشى كماهميت [ در حيات ج ن س ى [بسنده مىكند و بروزش به نشانههايى صِرف محدود مىگردد. پس مىتوان نتيجه گرفت كه «خودِ» يادگارخواهان هرگز بهطور كامل از واقعيتِ دنياى بيرون جدا نشده است. نبايد پنداشت كه يادگارخواهى، استثنايى بر قاعده دوپاره شدن «خود» را آشكار مىسازد، بلكه صرفاً موضوع بسيار مطلوبى براى مطالعه در اين زمينه است. اكنون بجاست كه بازگرديم به اين برنهاد كه «خودِ» كودك، بر اثر سيطره دنياى واقعى، خواستههاى ناخوشايندِ غريزى را از راه سركوبى پس مىزند. اين برنهاد را با اين ادعا تكميل مىكنيم كه در همين دوره از زندگى، «خود» در بسيارى مواقع ناگزير از رد كردن خواستههاى ناراحتكنندهاى است كه دنياى بيرون دارد. «خود» اين كار را از راه انكار آن ادراكاتى انجام مىدهد كه خواسته واقعيت را مشخص مىسازند. اين قبيل انكارها به كرّات رخ مىدهند و نه فقط در ذهن يادگارخواهان. هر گاه كه امكان بررسىِ آنها را مىيابيم، معلوم مىشود كه اقداماتى نيمبند و كوششهايى ناقص براى جدايى از واقعيت هستند. انكار هميشه با اذعان تكميل مىشود؛ به سخن ديگر، همواره دو نگرش متضاد و مستقل به وجود مىآيند و منجر به دوپارگىِ «خود» مىشوند. در اينجا نيز همه چيز بستگى به اين دارد كه كداميك از اين دو نگرش بتواند شدت بيشترى كسب كند.(52) اين حقايقى كه در خصوص دوپارگىِ «خود» شرح داديم، آنقدر كه در نگاه اول به نظر مىرسد جديد يا عجيب نيستند. در واقع، يكى از ويژگيهاى همگانىِ بيماران روانرنجور اين است كه در حيات ذهنىِ آنان، دو نگرش متقاوت درباره رفتارى خاص وجود دارد كه با هم تضاد دارند و از يكديگر مستقلاند. ليكن در روانرنجوريها، يكى از اين دو نگرش به «خود» تعلق دارد و نگرشِ متضادِ دوم ــ كه سركوب مىشود ــ به «نهاد». تفاوت بين اين مورد و آن مورد ديگر [ كه در پاراگراف قبلى مورد بحث قرار داديم ] ، اصولاً تفاوتى مكانى يا ساختارى است و تصميمگيرى در خصوص اينكه در يك بيمار معين با كداميك از اين دو مواجه هستيم، گاهى دشوار است. با اين حال، ويژگيهاى مهم زير در هر دوى آنها وجود دارند. «خود» هر كارى كه به منظور دفاع انجام دهد ــ چه بخواهد بخشى از دنياى واقعىِ بيرون را منكر شود و چه بكوشد خواستههاى غريزىِ دنياى درون را رد كند ــ هرگز به موفقيت كامل و نامشروط دست نمىيابد. اين موفقيت همواره در گرو دو نگرش متضاد است و از ميان اين دو، نگرش ضعيفتر ــ به اندازه نگرش قويتر ــ به عارضههاى روانى منجر مىشود. در پايان، كافى است به اين نكته اشاره كنيم كه از طريق ادراكِ آگاهانه، صرفا به بخش كوچكى از اين فرايندها وقوف مىيابيم. 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۳ فصل 9 دنياى درون وقوف بر مجموعه پيچيدهاى از رويدادهاى همزمان را نمىتوانيم بيان كنيم مگر اينكه آن رويدادها را يك به يك شرح دهيم. از اين رو، در وهله نخست تمام توضيحات ما به سبب سادهسازىِ يكجانبه اشتباه هستند و بايد صبر كرد تا اين توضيحات با تكميل و افزايش، تصحيح شوند. توصيف «خود» به منزله كنشگرى كه بين «نهاد» و دنياى بيرون ميانجىگرى مىكند، «خود»ى كه خواستههاى غريزىِ «نهاد» را تحت تسلط مىگيرد تا ارضاءشان كند، « خود»ى كه از دنياى بيرون ادراكاتى به دست مىآوَرَد و به صورت خاطره مورد استفاده قرار مىدهد، «خود»ى كه با قصد صيانت نَفْس در برابر دعاوىِ بسيار قدرتمندانه هر دو طرف ايستادگى مىكند و در عين حل تمام تصميمهايش را بر اساس فرامين اصلِ تعديل شده لذت اتخاذ مىكند ــ در واقع اين توصيف از «خود» فقط تا پايان اولين دوره كودكى صادق است، يعنى تا حدود پنج سالگى. حدودا در آن زمان، تحول مهمى رخ داده است. بخشى از دنياى بيرون، دستكم تا حدودى، ديگر مصداق اميال كودك تلقى نمىگردد و در عوض از راه همهويتى وارد «خودِ» او شده و لذا جزء جدايىناپذيرِ دنياى درونىِ او است. اين كنشگرِ جديد در روان، همان كاركردهايى را همچنان انجام مىدهد كه تاكنون توسط اشخاص [ يعنى مصداقهاى كنار گذاشتهشده ] در دنياى بيرون انجام مىشد: اين كنشگر ــ درست مثل والدينى كه جايگزينشان شده است ــ «خود» را زير نظر مىگيرد، به آن دستور مىدهد، درباره اَعمالش به قضاوت مىپردازد و آن را تهديد به تنبيه مىكند. ما نام «فراخود» را بر اين كنشگر نهادهايم و كاركردهاى انتقادىِ آن را وجدان خويش مىدانيم. جاى شگفتى است كه «فراخود» غالبا سختگيرانهتر از والدينِ كودك عمل مىكند و به علاوه از «خود» توقع دارد كه نه فقط براى اَعمالش بلكه ايضا براى فكرها و نيتهاى عملى نشدهاش هم جوابگو باشد، فكرها و نيتهايى كه «فراخود» ظاهرا از آنها مطلع است. از اين موضوع به يادمان مىآيد كه قهرمان افسانه اُديپ نيز خود را به سبب اَعمالش گنهكار احساس مىكرد و خويشتن را كيفر داد، گرچه بنا به قضاوت ما و خودِ او، قدرت جبارانه غيبگويى مىبايست او را از گناه تبرئه مىكرد. در حقيقت، «فراخود» وارث عقده اُديپ است و صرفا پس از تمام شدنِ آن عقده، تشكيل مىشود. به اين سبب، سختگيرىِ «فراخود» از الگويى واقعى پيروى نمىكند، بلكه با نيروى آن دفاعى تناظر دارد كه در مقابله با وسوسههاى عقده اُديپ انجام مىشود. شالوده اين ادعاى فلاسفه و دينباوران كه حس اخلاقى در انسانها از راه تعليم و تربيت القا نمىشود و نيز از راه زندگىِ اجتماعى اكتساب نمىگردد، بلكه از منشأيى متعالى در سرشتِ آدمى به وديعه گذاشته مىشود، اشارتى به همين موضوع است. تا زمانى كه «خود» در هماهنگىِ كامل با «فراخود» عمل مىكند، تمايزگذارى بين نمودهايشان كار سهلى نيست؛ ليكن با پيدايش تنش و اختلاف بين آنها، تفاوتهايشان بهوضوحِ بسيار بارز مىشود. عذاب ناشى از ملامتهاى وجدان از هر حيث با هراس كودك درباره از دست دادن عشق [ والدين ] مطابقت مىكند و اكنون كنشگر اخلاق جاى آن هراس را گرفته است. از سوى ديگر، «خود» چنانچه موفق به مقاومت در مقابل وسوسه انجام كارى شود كه از نظر «فراخود» ناپسند تلقى مىگردد، احساس مىكند كه عزت نَفْس و غرورش بيشتر شده، گويى كه به دستاورد ارزشمندى نائل گرديده است. بدينترتيب، «فراخود» ــ به رغم ادغام در دنياى درون ــ كماكان نقش دنياى بيرون را براى «خود» ايفا مىكند. در كليه مراحل بعدىِ زندگى، «فراخود» بازنمود تأثير دوره كودكى است؛ به بيان ديگر، اين كنشگرِ روان بازنمود مراقبت و تربيت كودك توسط والدين و نيز بازنمود وابستگى كودك به والدين در دورهاى است كه به سبب زندگى خانوادگىِ مشترك، در ميان انسانها بسيار به طول مىانجامد. بايد توجه داشت كه «فراخود» نه فقط ويژگيهاى شخصىِ والدين را، بلكه همچنين هر عاملى كه تأثيرى تعيينكننده بر خودِ والدين داشته است، پسندها ومعيارهاى طبقه اجتماعىِ آنان و نيز تمايلات و سنتهاى ذاتىِ نژادشان را بازمىتاباند. آن كسانى كه به نتيجهگيريهاى كلى و تمايزگذاريهاى اكيد علاقه دارند، ممكن است بگويند كه دنياى بيرون (همان دنيايى كه فرد پس از جدايى از والدين، خود را در آن بىپناه مىيابد) مظهر قدرت زمان حال است؛ «نهادِ» فرد ــ با گرايشهاى موروثىاش ــ بازنمود گذشته آلىِ انسانهاست؛ و «فراخود» ــ كه بعدا به «نهاد» و دنياى بيرون اضافه مىشود ــ بيش از هر چيزِ ديگر بازنمود گذشته فرهنگىِ انسان است، گذشتهاى كه كودك در چند سالِ اولِ زندگى مىبايست به صورت پستجربه تكرار كند. بعيد است كه نتيجهگيريهايى چنين كلى در مورد همگان صادق باشد. بىترديد بخشى از اكتسابات فرهنگى رسوبهايى در «نهاد» باقى گذاشته است؛ بخش بزرگى از تأثيرات «فراخود» موجب پژواكهايى در «نهاد» مىگردد؛ بخش زيادى از تجربيات كودك تكرار تجربيات آغازين انسان و مربوط به تكامل نوع بشر است و لذا تشديد مىيابد. آنچه از پدرانت به ميراث بُردهاى اكتساب كن تا از آنِ تو شود.(53) بدينسان، «فراخود» نوعى جايگاه ميانجىگرانه بين «نهاد» و دنياى بيرون اختيار مىكند و تأثيرات گذشته و حال را در خود تلفيق مىكند. به عبارتى، تشكيل «فراخود» نمونهاى از نحوه تغيير زمان حال به گذشته را به ما عرضه مىدارد... . اين مقاله ترجمهاى است از : Freud, Sigmund. "An Outline of Psychoanalysis." 1940. Historical and Expository Works on Psychoanalysis. Ed. Albert Dickson. The Penguin Freud Library. Vol. 15. London: Penguin, 1993. -------------------------------------------------------------------------------- ارغنون / 22 / پاييز 1382 1.اين عنوان را مترجم انگليسى به متن افزوده است. [ توضيح از ويراستار انگليسى. توضيحات مترجم فارسى با حرف «م» مشخص شدهاند. ] 2.اين ديرينهترين بخشِ دستگاه روانىِ انسان، در سرتاسر زندگى كماكان مهمترين جزءِ آن باقى مىمانَد. همچنين بايد افزود كه تحقيقات روانكاوى نيز با «نهاد» آغاز شدند. 3.انتقال نگرشى عاطفى يا معنايى نمادين از يك مصداق اميال (object) يا يك مفهوم به مصداق يا مفهومى ديگر، در روانكاوى «جابهجايى» ناميده مىشود. (م) 4.نويسندگان خلاّق كم و بيش چنين فرض كردهاند، اما تاريخ واقعىِ گوهر حيات اصلاً اين فرض را ثابت نمىكند. [ بىترديد فرويد در اين گفته از جمله به رساله مهمانى اثر افلاطون نظر داشت، همان رسالهاى كه در اثر ديگرش با عنوان وراى اصل لذت [ مراجعه كنيد به ارغنون شماره 21، ص 75 (م) ] مورد نقلقول قرار داده و پيش از آن در سه مقاله درباره نظريه جنسيت در همين زمينه مورد اشاره قرار داده بود. [ يادداشت ويراستار انگليسى ] ] 5.در گذشتههاى دور، فيلسوفى به نام امپدوكلس [Empedocles] اهل آكراگاس [Acragas] [ در يونان باستان [ اين توصيف از نيروها يا غرايز بنيادى را ــ كه هنوز هم مخالفت فراوانى را در ميان تحليلگران برمىانگيزد ــ مطرح كرده بود. 6.«تثبيت» (fixation) در نظريه روانكاوانه عبارت است از وقفه در رشد شخصيت در يكى از مراحل روانى ـ جنسىِ دوران كودكى. اين اصطلاح در مفهوم عامِ آن در روانكاوى به معناى عطفتوجه روانى به مصداقى نامناسب براى اميال جنسى به كار مىرود. (م) 7.«خودشيفتگىِ اوليه» در مراحل ابتدايى رشد روانىِ كودك رخ مىدهد، يعنى زمانى كه مصداق اميال كودك، خودش است. (م) 8.فرويد اصطلاح «نيروگذارى روانى» (cathexis)را براى اشاره به انرژى ذهنى به كار مىبرد كه به اعتقاد او، روى «آثار حافظه» (memory traces)انديشهها پخش مىشود و مىتواند افزايش و كاهش يابد و يا جابهجا و تخليه شود. به تعبيرى سادهتر، «نيروگذارى روانى» عبارت است از علاقه، توجه يا تعلق عاطفى به انديشه، عمل، شىء يا شخصى خاص. معطوف شدن «نيروى شهوى» (libido)به چيزى يا كسى غير از خودِ شخص، در روانكاوى «نيروگذارى روانى در مصداق اميال» ناميده مىشود. (م) 9.فرويد آن جنبههايى از نيروى شهوى را كه به جاى تمركز بر «خود» (ego) به مصداقى بيرونى معطوف مىشوند، «نيروى شهوىِ متمركز بر مصداق اميال» (object-libido) مىناميد. (م) 10.بحث مختصرى درباره اين بخش را مىتوانيد در «ضميمه ب» از كتاب فرويد با عنوان خود و نهاد بيابيد. [ ياداشت ويراستار انگليسى ] 11.فرويد اصطلاح «دوره نهفتگى» (latency period)را براى اشاره به فاصله زمانى حدودا شش سالگى تا دوازده سالگىِ كودكان به كار مىبرد و اعتقاد داشت كه طى اين دوره، علاقه كودك به امور جنسىْ راكد مىمانَد و نيروى تحريكپذيرىِ جنسىِ او ذخيره مىشود و براى اهداف غيرجنسى به كار مىرود. (م) 12.اين ديدگاه را مقايسه كنيد با نظرى كه طبق آن، انسان از تبار پستاندارى است كه در سن پنج سالگى به بلوغ ج ن س ى رسيد، اما به دليل تأثيرگذارى يك عامل قوىِ خارجى بر اين نوع جاندار، روند مستقيمِ تكوين جنسيت دچار وقفه گرديد. ساير دگرگونيها در حيات ج ن س ىِ انسان در مقايسه با حيات ج ن س ىِ حيوانات را مىتوان با اين نظر مرتبط دانست. برخى از اين دگرگونيها بدين قرارند: از بين رفتن حالت تناوبىِ نيروى شهوى و بهرهگيرى از نقش حيض در روابط بين زن و مرد. 13.روانرنجورى» (neurosis)عبارت است از اختلال خفيف در شخصيت. سامان شخصيت فرد روانرنجور به نحو حادى به هم نمىخورَد و لذا به بسترى كردن وى در تيمارستان نيازى نيست. روانرنجورى معمولاً با اضطراب توأم مىشود. (م) 14.«تكانه» (impulse) نامى است كه در روانكاوى به هرگونه ميل قوى و ناگهانى اطلاق مىشود، به ويژه به اميالِ نشأت گرفته از «نهاد» (id) .(م) 15.حال اين پرسش مطرح مىشود كه آيا ارضاء تكانههاى غريزىِ كاملاً ويرانگرانه مىتواند موجب احساس لذت شود، و آيا ويرانگرىِ محض بدون هيچگونه آميزه شهوى مىتواند رخ دهد. ارضاء غريزه مرگخواهى كه در «خود» باقى مانده است احساس لذت برنمىانگيزد، هرچند كه آزارطلبى نتيجه تلفيقى است كه از هر حيث به دگرآزارى شباهت دارد. [ «آزارطلبى» (masochism)نوعى بيمارى روانى است كه مبتلايان به آن، آگاهانه (از طريق ديگران) يا ناآگاهانه (شخصا) به خويش درد و رنج مىدهند. بيمار مبتلا به «دگرآزارى» (sadism)از رنج و آزار دادنِ بدنى و روانى به ديگران احساس لذت مىكند. (م) ] 16.ريزشگاه» (cloaca)نام مجراى مشتركى براى عبور مدفوع و ادرار و عوامل توليدمثل در برخى جانداران است. همين مجرا در مراحل اوليه شكلگيرىِ جنين انسان نيز وجود دارد و به تدريج با شكافته شدن غشاء مقعدى، منفذ جداگانهاى براى دفع مدفوع ايجاد مىشود. در روانكاوى، «نظريه ريزشگاهى» به اين تصور كودكان اطلاق مىگردد كه بدن مادر نه از دو منفذ (مقعد و مهبل) بلكه صرفا از مقعد برخوردار است كه هم به منظور زايمان استفاده مىشود و هم به منظور مقاربت. (م) 17.غالبا گفته مىشود كه در سنين كودكى، مهبل قابليت تحريك شدن دارد. اما به احتمال بسيار قوى، منظور تحريك كليتوريس است، يعنى همان اندامى كه به قضيب شباهت دارد. اين موضوع مانع از آن نيست كه اين مرحله را به حق قضيبى بناميم. 18.«سركوبى» (repression) مكانيسمى دفاعى است كه از طريق آن، راه ورود تكانهها و اميال ناپسند يا افكار و خاطرات ناراحتكننده به ضمير آگاه سد مىگردد تا به ضمير ناخودآگاه واپس رانده شوند. (م) 19.والايش» (sublimation)يا «تصعيد» يكى از گونههاى مختلف مكانيسمهاى دفاعىِ روان است كه در آن، فرد به سبب ناكام ماندن در تحقق اهدافى كه ضمير آگاه آنها را ناپذيرفتنى مىشمارد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شكلى متفاوت اما پذيرفتنى محقق مىكند. (م) 20.«بازدارندهها» (inhibitions)نيروهايى هستند كه از ضمير ناخودآگاه سرچشمه مىگيرند و نقش آنها جلوگيرى از محقق شدن تمايلات غريزى، يا اِعمال محدوديت بر اين تمايلات است. (م) 21.«واپسروى» (regression)زمانى رخ مىدهد كه «خود» قادر نيست تكانههاى نيروى شهوى را بر مبناى آنچه فرويد «اصل واقعيت» مىنامد مهار كند و لذا فرد رفتار يا طرز فكر كودكانهاى را در پيش مىگيرد كه متعلق به مراحل قبلىِ رشد روانى اوست. (م) 22.طبق يك ديدگاه افراطى ــ كه نمونهاش مكتب آمريكايىِ رفتارگرايى است ــ مىتوان بدون در نظر گرفتن اين حقيقت بنيادين، نظريهاى روانشناسانه ابداع كرد! 23.Theodor Lipps (1914-1851)، فيلسوف آلمانى. (م) 24.«مقاومت» (resistance)مكانيسمى دفاعى است كه بخش سركوبشده «خود» (ego)مورد استفاده قرار مىدهد تا وضعيت روانىِ فرد را همانگونه كه هست حفظ كند و مانع ورود اميال يا خاطرات ناخودآگاهانه وى به ضمير آگاهش شود. پيامد مقاومت، احساس اضطراب است. (م) 25.«روانپريشى» (psychosis)اختلال حاد در شخصيت است كه طى آن، تماس فرد با واقعيت قطع مىشود. هذيان، توهّم و افكار گسسته و نامنسجم از جمله نشانههاى روانپريشىاند. (م) 26.«مكاننگارانه» (topographical)اصطلاحى است در روانكاوى كه براى اشاره به تقسيمبندى دستگاه روان به حوزههاى متفاوت به كار مىرود. هر يك از اين حوزهها، كاركرد و جايگاه متمايزى دارد و لذا مىتوان به تعبيرى استعارى آنها را مكانهايى در دستگاه روان تلقى كرد. فرويد در آثار خود، دو نوع مكاننگارى را شرح مىدهد. در مكاننگارىِ نوع اول، وى بين ضمير آگاه و ضمير پيشاآگاه و ضمير ناخودآگاه تمايز قائل مىشود. در مكاننگارىِ نوع دوم، فرويد سه كنشگرِ روان ــ يعنى «نهاد» و «خود» و «فراخود» ــ را مشخص مىسازد. (م) 27.«واقعيتآزمايى» (reality-testing) به معناى ارزيابىِ عينىِ جهانِ پيرامونِ بيمار است. در نتيجه اين ارزيابى ــ كه توسط «خود» (ego) انجام مىشود ــ بيمار مىتواند بين واقعيت و خيال تمايز گذارد. (م) 28.«فرايند نخستين» (primary process)در نظريه روانكاوى به فرايندهاى ذهنىاى اطلاق مىگردد كه در «نهاد» رخ مىدهند. اين فرايندها ماهيتى ناخودآگاهانه و غيرمعقول دارند و بر اساس «اصل لذت» شكل مىگيرند. (م) 29.«فرايند ثانوى» (secondary process)بهطور كلى به هرگونه فعاليت «خود» (ego)اطلاق مىشود كه جنبه آگاهانه دارد. (م) 30.«محتواى نهفته رؤيا» (latent dream content)معناى واقعىِ (ناخودآگاهانه) محتواى آشكارِ رؤياست. (فرويد آنچه را فرد در رؤيا مىبيند، «محتواى آشكار رؤيا» (manifest dream content)مىناميد.) «كاركرد رؤيا» محتواى نهفته رؤيا را از طريق تحريف و اِعمال سانسور به محتواى آشكار رؤيا تبديل مىكند. (م) 31.«كاركرد روءيا» (dream work)تبديل اميال و انديشههاى ناخودآگاهانه به شكلهايى ديگر در خواب است. در اين تبديل، محتواى ضمير ناخودآگاه سانسور يا تحريف مىشود. (م) 32.«تجديدنظر ثانوى» (secondary revision)طبق نظريه روانكاوى عبارت است از تنظيم دوباره رويدادهاى رؤيا، به نحوى كه مبيّن روايتى نسبتا منسجم و دركشدنى باشد. اين تنظيم دوباره از طريق حذف جنبههاى آشكارا بىمعنا يا نامنسجم رؤيا صورت مىگيرد. (م) 33.[psychical intensities] ، اصطلاحى است كه فرويد از اوايل تدوين نظريه روانكاوى به صورت معادلى براى انرژى روان به كار مىبرد. [ يادداشت ويراستار انگليسى ] 34.مىتوان قياس كرد با رفتار درجهدارى در ارتش كه به توبيخ شدن توسط افسر مافوق گردن مىنهد، اما دقِ دلِ خود را سر اولين سرباز بىگناهى كه مىبيند خالى مىكند. 35.«تداعى» يعنى به ياد آوردن يك موضوع از موضوعى ديگر. در روانكاوى، «تداعى آزاد» association) (free روشى است براى كند و كاو در ضمير ناخودآگاه بيمار و فائق آمدن بر مكانيسمهاى دفاعىاش. به اين منظور از بيمار خواسته مىشود انديشههايش را بدون هيچگونه دخل و تصرفى به زبان آورد (به عبارت ديگر، نه آنها را پنهان سازد و نه توجيهاشان كند)، صَرف نظر از اينكه گفتههايش چقدر كماهميت، بىمعنا يا ركيك است. همچنين ممكن است كلماتى به بيمار گفته شود تا وى در پاسخْ نخستين واژهاى را كه به ذهنش متبادر مىشود سريعا ابراز كند. (م) 36.«انتقال» (transference)كه غالبا بهطور ناخودآگاهانه صورت مىگيرد، عبارت است از يكى پنداشتنِ شخصيتى كه بيمار در محيط بلافصل خود مىشناسد (بهويژه روانكاوِ معالجش) با شخص ديگرى كه در گذشته مىشناخته و برايش مهم بودهاست. «انتقال» فرايندى است كه هم در ذهن بيمار مىتواند رخ دهد و هم در ذهن روانكاو. (م) 37.اصطلاح «كنشپريشى» (parapraxis)در روانكاوى براى اشاره به اَعمالى به كار مىرود كه به جاى هدف مورد نظر شخص، هدفى ديگر را محقق مىكنند. برخى از مصاديق اين اشتباهات در زندگى روزمره عبارتاند از اشتباه لُپى (تُپق) يا به كار بردن كليد اشتباه براى گشودن در. به اعتقاد فرويد، اين اشتباهات از اميال سركوبشده نشأت مىگيرند و در واقع ترجمان آنها هستند، اما شخصى كه مرتكب اشتباهات يادشده مىگردد، آنها را تصادفى و ناشى از فقدان تمركز حواس قلمداد مىكند. (م) 38.اصطلاح «سائق» (drive)به هرگونه نيروى برانگيزاننده درونى كه خواهان تحقق هدفى معين است، اطلاق مىشود. (م) 39.اشاره فرويد به اينكه ضمير ناخودآگاه «به سمت بالا» ميل مىكند، با توجه به نظريه مكاننگارانه او درباره اجزاء دستگاه روان است (مراجعه كنيد به يادداشت شماره 26 .) طبق اين نظريه، ضمير ناخودآگاه ــ كه «نهاد» را در بر گرفته است ــ در اعماق روان جاى دارد و «خود» در قسمت فوقانىِ آن. براى ملاحظه نمودار مكاننگارانه فرويد از اجزاء دستگاه روان، مراجعه كنيد به فصل دوم از رساله فرويد با عنوان خود و نهاد (مندرج در ارغنون، شماره 3 ، پائيز 1373 ، ص 239). (م) 40.Whilhelm Roux (1924-1850)، از پايهگذاران جنينشناسىِ تجربى. [ يادداشت ويراستار انگليسى ] 41.اشاره فرويد به افسانهاى قديمى است كه شالوده طرح نمايشنامه اُديپ شهريار نوشته سوفكل را تشكيل مىدهد. طبق اين افسانه، هيولايى به نام ابوالهول سر راه شهر تبس نشسته است و از كسانى كه از آنجا مىگذرند، معمايى را مىپرسد. تعداد زيادى از اهالى شهر، به علت پاسخ اشتباه، به دست ابوالهول كشته مىشوند تا اينكه اُديپ به آنجا مىرسد و پس از حل معما، ابوالهول را مىكُشد و مردم هم او را به پادشاهى برمىگزينند. وى سپس با ملكه شهر ازدواج مىكند. پس از چند سال، تبس دچار خشكسالى مىشود و اُديپ از غيبگوى شهر كمك مىطلبد. غيبگو به اُديپ مىگويد كه خشكسالى به علت خشم خدايان از مجازات نشدن قاتل لائيوس (پادشاه قبلىِ شهر و همسر قبلىِ ملكه) رخ داده است. به همين دليل، اُديپ جستجو براى يافتن قاتل پادشاه قبلى را آغاز مىكند، اما با كمال تعجب درمىيابد كه او خودْ پسر پادشاه قبلىِ تبس است كه چون هاتفان گفته بودند مقدّر است پس از بزرگ شدنْ پدرِ خود را بكُشد، در كوهها رها شده بود تا بميرد، اما شبانى او را نجات داد و پادشاه و ملكه شهر ديگرى به نام كورينتوس او را به فرزندى پذيرفتند. در آنجا نيز زمانى كه اُديپ به سنين جوانى رسيد، هاتفان آگاهش مىكنند كه مقدّر است پدرِ خود را بكُشد و با مادر خويش ازدواج كند. در واقع، اُديپ با اين تصور كه پادشاه و ملكه كورينتوس پدر و مادر واقعىِ او هستند، آن شهر را ترك كرده و راه تبس را در پيش گرفته بود. پيش از رسيدن به ابوالهول، اُديپ به لائيوس (پدر واقعىِ او و پادشاه تبس) برخورده و بدون اينكه بداند لائيوس كيست، او را در نزاعى كشته بود. بدينترتيب، اُديپ درمىيابد كه همسر فعلىِ او در واقع مادرِ خودِ اوست و در پايان نمايشنامه با كور كردن چشمانش خود را كيفر مىدهد. (م) 42.موضوع اختگى در افسانه اُديپ نيز مطرح است، زيرا به استناد شواهدى كه از بررسى رؤياها در اختيار داريم، مجازات كور كردن ــ كه اُديپ پس از وقوف بر جنايتش بر خود اِعمال مىكند ــ جايگزينى نمادين براى اختگى است. اين احتمال را نمىتوان منتفى دانست كه اثر يك حافظه برآمده از تكامل نوع بشر اين تهديد را دهشتآورتر مىكند، اثر حافظهاى از پيشاتاريخ خانواده آغازين، زمانى كه اگر پسر همچون يك رقيب براى پدرش در مورد تصاحب يك زن دردسر ايجاد مىكرد پدرِ غيرتى واقعا پسرش را از اندام تناسلى محروم مىساخت. سنت كهن ختنه كردن را ــ كه يكى ديگر از جايگزينهاى نمادينِ اختگى است ــ صرفا مىتوان مبيّن تسليم به اراده پدر دانست. (مقايسه كنيد با آئينهاى بلوغ در نزد مردمان بدوى.) در خصوص نحوه روى دادن وقايع توصيف شده بالا در ميان مردمان و تمدنهايى كه استمناء را براى كودكان منع نمىكنند، هنوز پژوهشى انجام نگرفته است. 43.«همهويتى» (identification)فرايندى ناخودآگاهانه است كه طى آن شخص، خود را جانشين شخصى ديگر يا كاملاً شبيه به او فرض مىكند. (م) 44.«ويليام شكسپير» به احتمال قوى نام مستعارى است كه هويت نابغهاى ناشناخته را پنهان كرده است. ادوارد دو وىير [Edward de Vere]اِرلِ آكسفورد، كه به گمان بعضيها نويسنده واقعىِ آثار شكسپير است، زمانى كه پسربچهاى بيش نبود پدر خود را از دست داد. وى پدرش را دوست مىداشت و مىستود و پس از مرگ پدر، مادر خود را ــ كه چند صباحى پس از مرگ شوهر، دوباره ازدواج كرد ــ بهكلى از خود راند. 45. Diderot 46.ظاهراً اين اصطلاح را نخستينبار يونگ به كار بُرد. فرويد در مقالهاى با عنوان «تمايلات ج ن س ى زنانه» ادلهاى در مخالفت با كاربرد اين اصطلاح عرضه كرد. [ يادداشت ويراستار انگليسى ] 47.گرايش دستگاه روان به كاهش تحريكاتِ درونِ خودش به سطحى تا حد ممكن پايين و يا نابودىِ كاملِ اين تحريكات (خواه از منشأ بيرونى و خواه از منشأ درونى)، در نظريه روانكاوى «نيروانا» (Nirvana) ناميده مىشود. (م) 48.بايد توجه داشت كه فرويد بين كاربرد دو واژه «فرهنگ» و «تمدن» تمايز نمىگذاشت. [ يادداشت ويراستار انگليسى ] 49.«پارانويا» (paranoia)نوعى بيمارىِ روانى است كه بيمار را دچار اوهام و هذيان مىكند. چنين بيمارى معمولاً خود را شخصيتى برجسته و مهم، يا قربانىِ توطئههاى ديگران مىپندارد. (م) 50.«يادگارخواهى» (fetishism)اصطلاحى است در روانكاوى براى اشاره به كسب لذت جنسى از طريق شيئى (جوراب، كفش، سينهبند و از اين قبيل) كه با شخصى تداعى مىشود و يا از طريق اجزائى از بدن (مانند انگشتان پا). (م) 51.به عبارت ديگر، كداميك بتواند انرژى روانىِ بيشترى به دست آوَرَد. [ يادداشت ويراستار انگليسى] 52.نقلقولى است از فاوست اثر گوته، بخش اول، صحنه اول. [ يادداشت ويراستار انگليسى ] http://www.hawzah.net 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده