parichehr.. 207 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۳ سلام دوستان من بچه بودم خیلی اتیش میسوزوندم یه خاطره ی معروف دارم از زمانی که 11ماهه بودم. مادم سره کار بود ومن با پرستارم تو خونه تهنا بودیم اون روز که معلوم نیست اصلا من چطوری از طبقه ی2 باکلی مانع وحصاری که واسم ساخته بودن چطور تونستم بیام تو حیاط پشتی! خلاصه پرستارم وقتی منو پیدا کرد که کنار الاچیقا نشسته بودم یه مار نه چندان بزرگم دور پام پیچ خورده بود، البته کلش تو دستم بود و داشتم میزدمش تو سطل رنگ بیچاره مار، فک کنم مار سربه راهی بود میخواست باهام دوست بشه ولی من حقشو گذاشتم کف دستش پرستار بیچاره منو که دید غش کرد بلههههههههههههههههههههههههههههههه همچین دخملی بودم 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده